eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
58 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
به تنهایی قسم شب ها ندارم خواب راحت پر از فکر و خیالم چشم هایم کرده عادت شبی را تا سحر در فکر،شعری می‌سرودم تراشیدم مدادم را ،تراشیدم نگاهت ببین بر پیکرم جز شعرها چیزی نمانده غزل هایی که میخواندم فقط گفتم به ساعت اگر هم خاطراتی داشتی با خود بیاور تورا با خاطراتت دوست دارم بینهایت
گاهی شرار شرم و گاهی شور شیدایی است این آتش از هر «سر» که برخیزد تماشایی است دریا اگر سر می زند بر سنگ حق دارد تنها دوای درد عاشق ناشکیبایی است زیبای من! روزی که رفتی با خودم گفتم چیزی که دیگر برنخواهدگشت زیبایی است راز مرا از چشمهایم می توان فهمید این گریه های ناگهان از ترس رسوایی است این خیره ماندن ها به ساعت های دیواری تمرین برای روزهایی که نمی آیی است شاید فقط عاشق بداند «او» چرا تنهاست: کامل ترین معنا برای عشق تنهایی است.
وا کن در خانه، شعر ناب آوردم🍂 گلبرگ سپیده و گلاب آوردم با رایحه ی سنجد و با عطر بلوط در سینی نور، آفتاب آوردم
هرکس مرا شناخت؛ به نام شما شناخت نوکر به عرش هم برود باز نوکراست
کاش روزی حال و روز بهتری پیدا کنم گوهری بی‌قیمتم؛ انگشتری پیدا کنم عکست از اشک روان من مکدر شد، ببخش! می‌روم سنگ صبور بهتری پیدا کنم شاعران گل گفته‌اند؛ اما برای وصف تو باز باید معنی نازک‌تری پیدا کنم بین ما تقدیر دیواری بنا کرده‌ست و من از مدارا خسته‌ام باید دری پیدا کنم کشتی جانم به سوی مرگ راه افتاده است سخت می‌ترسم، مبادا لنگری پیدا کنم
هرچند که نشسته نمازت اقامه شد « قد قامتی » بخوان که جهان سجده ات کند
فقط به خاطر تو خلق شد دلِ تنگم تویی که جان منی و خودت نمی‌دانی ❥࿐ུ💕࿐═‎‌‌‌‌‌‌┅─
آخر غزلی گفتم و بردم دل او را مجنون شده ام، آخ! ببین پیچش مو را از چشم خودش نیز می افتاد یقینا... می دید اگر ماه شبی آن بَر و رو را گردیده عیان سِرِّ نهان دلم از بس... پیش همگان جار زدم راز مگو را آهو بره ای برده دل از شیرِ غزل هام... پابند خودش کرده دل عربده جو را با او دل من عاشق و سرمست ترین است... پر کرده ز خون جگرم گرچه سبو را هرچند که بی رحم ترین بود نگاهش... آخر غزلی گفتم‌ و بردم دل او را!
در توبه مرا گفت که برگیر شرابی ساقی تو که خود بیشتر از خلق خرابی این ماهی دلمرده در این برکه ی دلگیر جز دوری آن ماه ندیده ست عذابی
تو به بوے غـزل و قافیه آمیخته ای به خدا حال مرا خوب به هم ریخته ای...
خبر دارد ز نجوای دلم، شبهای پاییز که جان از اشتیاق دیدنت گردیده لبریز اگر وصل تو گردد طالع بخت من این بار در آغوشت کشم تا صبح زیبای دل انگیز
هرکس مرا شناخت؛ به نام شما شناخت نوکر به عرش هم برود باز نوکراست
من ضرر کردم و تو معتمدِ بازاری بارِ ما را نخریدند، تو بر میداری..؟!
‌ مثل یک صخره تو سیلی خورِ دریا شده ای؟ همچو یک پوپکِ سرما زده تنها شده ای؟ شده درگیرِ کسی باشی و دُورت بزند؟ آسمان روی تو آوار شده؟ تا شده ای؟ بعدِ وارد شدنش رنگِ رُخَت زرد شده؟ وسطِ جمع از این واقعه رسوا شده ای؟ هدیه دادی غزلی ناب به معشوقه ی خویش و خودت در غزلِ تلخِ خودت جا شده ای؟ راستی غصّه تو را خورده و شب تا به سحر- همدم درد و غم و پاکتِ مگنا شده ای؟ دلبری شخص تو را از خود تو دزدیده؟ در نگاه همه ی شهر معما شده ای؟ مثل یک مجرمِ بر چوبه ی دار آویزان- آه... با دید تَرحُّم تو تماشا شده ای؟ درد دارد بنشینی و تماشا بکنی که همان صخره ی سیلی خورِ دریا شده ای
کوه باشی میشوی یک تکیه گاه باد باشی میبری با خود به راه زندگی درگیر طوفان میشود آن زمانی را که باشد بی پناه قله هایت فتح خواهد شد ولی هیچکس قلبش نخواهد پایگاه سرنوشت این فرق ها را میکند بی گناهی میشود گاهی گناه
از این زیباییت یوسف چه خواهد ماند، می دانی ؟ تُرنجی غرقهِ در خون و زلیخایی که افسرده
* نکند چشمهایت .... دریا را ...؟ دزدیده است ...! هم آشوب دارد .... هم آرامش .....!!!
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم از بخت شکر دارم و از روزگار هم زاهد برو که طالع اگر طالع من است جامم به دست باشد و زلف نگار هم ما عیب کس به مستی و رندی نمی‌کنیم لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند و از می جهان پر است و بت میگسار هم خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست مجموعه‌ای بخواه و صراحی بیار هم بر خاکیان عشق فشان جرعه لبش تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم چون کائنات جمله به بوی تو زنده‌اند ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس و از انتصاف آصف جم اقتدار هم برهان ملک و دین که ز دست وزارتش ایام کان یمین شد و دریا یسار هم بر یاد رای انور او آسمان به صبح جان می‌کند فدا و کواکب نثار هم گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم عزم سبک عنان تو در جنبش آورد این پایدار مرکز عالی مدار هم تا از نتیجه فلک و طور دور اوست تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم خالی مباد کاخ جلالش ز سروران و از ساقیان سروقد گلعذار هم
مردی ای دل طلب از مردم دنیا نکنی گوهر آینه از سنگ تمنــا نکنی گوهر عشق دلی غیرت دریا طلبد دیده ای دل بعبث غیرت دریا نکنی گل چو با زاغ و زغن عهد نهان میبندد دگر ای مرغ چمن لب بسخن وا نکنی در بیت الحزن ای پیر مناجات برخ سخت در بند که آن گمشده پیدا نکنی ای فلک چرخ تو سر گشته تر ازاین بادا که مداری بمراد دل دانا نکنی ای دل خام طمع بر سر آتش میجوش قصد آزار جگر سوختگان تا نکنی شاهدی را که بدین مایه بجوشد بازار به که سودش بضرر بخشی و سودا نکنی من از این طالع سرگشته که دارم دانم تو پریچهره وفا با من شیدا نکنی شمع هر جمعی و دلها همه پروانۀ تست دانم از آه من سوخته پروا نکنی خویشتن نیز بپاداش گنه خواهی سوخت تا بدانی که ستم با من تنها نکنی آسمان جام طرب بر سر جم میشکند طلب سرخوشی از این خم مینا نکنی چشم بیمار تو جان داروی شوقی مچشاد گر مداوای دل من بمدارا نکنی شهریارا چه بجا زد فلکت سنگ محک تا تو باشی که طلا خرج مطلّا نکنی
نم نم باران شعاع ِچشم تارم را گرفت چشم وا ڪردم، غمت دارو ندارم را گرفت اشڪهاے بے قرارم رود ِشورِغصه شد سیل غم آمد همه ایل و تبارم را گرفت هر چه ڪردم تا فراموشت ڪنم اما نشد خاطرات هرشبت صبر و قرارم را گرفت آمدم گرماے اغوش تو آرامم ڪند سردے ِلبخندهایت ، روزگارم را گرفت خواستم باتو بِرویَم بازهم مانند گل فصل زرد رفتنت شوقِ بهارم را گرفت معتبر بودم به یُمنِ این غرور شیشه ای سنگ ِ سنگینِ نگاهت اعتبارم را گرفت
انگار که از مشت قفس رستی و رفتی یکباره به روی همه در بستی و رفتی هر لحظه‌ی همراهی ما خاطره‌ای بود اما تو به یک خاطره پیوستی و رفتی
▫️ گر نباشد عشق، دنیا جای تنگی بیش نیست بیستون بی‌تیشه‌ی فرهاد سنگی بیش نیست چرخِ این نُه آسیا از اشک ما در گردش است بعد عشّاق این جهان جز آب و رنگی بیش نیست هر قدم سنگِ قدم افتاده پیش پای عیش در مسیر زندگی تیمور، لَنگی بیش نیست ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💫 به تب و لرز تلخِ تنهایی، به سکوتی که نیست عادت کن درد وقتی رسید و فرمان داد، مثل سرباز خوب اطاعت کن... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹🍃
از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم خاطراتت را بیاور، تا بگویم کیستم!
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی ز تو دارم این غم خوش،به جهان از این چه خوشتر تو چه دادیم که گویم که از آن به اَم ندادی چه خیال می‌توان بست و کدام خواب نوشین به از این در تماشا که به روی من گشادی 🌱
پیران که چنین مقــام و حرمــــت دارند زان نیست که یـک دو دم قـدامت دارند این حرمت از آن است که آنها دو نفس در رفـــــتن از ین خرابه ســــبقت دارند  سلام عصرتون دلچسب🌹🌹
☕️🎼 تو به بوے غـزل و قافیه آمیخته ای به خدا حال مرا خوب به هم ریخته ای
غفلت از ایام عشق پیش محقق خطاست اول صبح است خیز کآخر دنیا فناست صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست ❤🌹
نوبت عاشقی من شد و بازاری نیست وای برمن که در این شهر خریداری نیست گشته ام باغ خیالات نظر را تا صبح همه خوابند و در این غمکده بیداری نیست عقل گوید که دل آزار تو را حسی هست؟؟ این چه حسی است که در خون ورگش جاری نیست آنقدر دور شدی ،محو شدی از نظرم که در این فاصله افتادم و اصراری نیست بسته ام بار سفر را که روم از دل تو که تو از بند دل آزادی و اجباری نیست نرگس بهارلویی 🌹❤
کوه باشی میشوی یک تکیه گاه باد باشی میبری با خود به راه زندگی درگیر طوفان میشود آن زمانی را که باشد بی پناه قله هایت فتح خواهد شد ولی هیچکس قلبش نخواهد پایگاه سرنوشت این فرق ها را میکند بی گناهی میشود گاهی گناه