eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
دلداده ات اسیر ظواهر نمیشود در بین راه محو مناظر نمیشود از اوکسی به غیر خودت دل نمیبرد موسی شناس طعمه ی ساحر نمیشود مولا به اسم اعظمت این روزها کسی شایسته ی شناختن سر نمیشود هرگز کسی به کُنه وجود تو پی نبرد من مانده ام چرا،به چه خاطر نمیشود ای صاحب زره، به خدا هیچ حاکمی مثل تو در محاکمه حاضر نمیشود باید کبوتر حرمت بود در حرم چیزی نصیب مرغ مهاجر نمیشود من هر چه گفته ام همه از لطف چشم توست اینجا کسی بدون تو شاعر نمیشود @aAHMADALAVI
گران گشتم به چشمش بس که رفتم بی‌سبب سویش مرا زین پای بی فرمان ، چه ها بر سر نمی آید؟ ┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
گشتم براى شعرِ حال خودم در پىِ رديف بهتر از اين نبود كه "حالم رديف نيست"!
چاره‌ای نیست، دچارم کن و بر بادم دِه که من از باد هم انگار که بی‌خانه‌ترم
در غمت تاب نیارد دل کَس، گر گویم آنچه بَر این دل بی تاب و توان می‌گذرد
محسن علیخانی: زیارت‌نامه می‌خواندم دلم پر زد برای تو برای مرقد و صحن و سرای با صفای تو خیالش سخت می‌چسبد! چه تصویری! چه رویایی! قدم‌ها می‌زنم در جای‌جای سامرای تو برای جنت‌الاعلی چه دست و پا زدم بی‌خود! مگر کم دارد از جنت، سرای دلگشای تو؟! برای سوی چشمم یک طبیبی گفت باید که به چشمم سرمه ریزم از غبار خاک پای تو مفاتیح الجنان‌ هم با زیارت جامعه زیباست! مگر بهتر از این هم هست آقاجان! عطای تو؟ کرامت، خلق و خوی خاندان احمد است آری نشستم بر سر این سفره‌ی بی‌انتهای تو جهان سرتاسر از نیرنگِ رنگارنگ غفلت‌هاست خدا را شکر! در بالای سر دارم ولای تو! دعایم کن که خالی هست دستانم! دعایم کن!! گره وا می‌کند حتما خدا هم با دعای تو
این درد و این بلا به من از چشم من رسید چشمم گناه کرد و دلم سوخت بی‌گناه
جانا دلم ز درد فراق تو کم نسوخت آخر چه شد که هیچ دلت بر دلم نسوخت
اشک است و فراق است و غم و سرزنش و درد این‌ها همه از عشق تو تاوان قشنگی‌ست
آن که می گفت دلش وسعتِ دریا دارد گوشه ای دنج برایِ منِ تنها دارد؟!
یک ذره وفا را به دوعالم نفروشیم هرچند درین عهد خریدار ندارد ...
قبل از آنکه دل برنجانی کلامت را بسنج تیرِ رفته بر نمی گردد به آغوش کمان..
درد را قافیه کردن شعر گفتن سخت نیست با دل سوخته از عشق نمردن مشکل است
گیرم که با تو حال بگویم! تورا چه غم؟ تو درد دل شنیده‌ای؛ اما ندیده‌ای!
رفته بودم نزدِ پیری چاره ی هجران کنم تا به لب آورد صادِ صبر را برخاستم..
سلیم آن بی‌وفا آخر وفا بر وعده خواهد کرد ولیکن عمر نوح و طاقت ایوب می‌خواهد
با نگاهی خانه دل را تصرف میکنی بعد، لبخندی به این دنیا تعارف میکنی ما خطا کردیم و جای ما تو بر درگاه حق اشک می ‌ریزی و ابراز تاسف میکنی‌ سخت میگیری اگر با مفتیان مدعی‌ سادگی با مردمان بی‌ تکلف میکنی‌ گوهر عشق تو را نازم که در بازار نقد با عمل اشکال بر اهل تصوّف میکنی روزه خاموشی ‌ات را بشکن ای خورشیدِ ماه! تا کجا در ایستگاه شب توقف میکنی؟
طریقِ «مهر و وفا» پیشه گیر با همه‌ڪس ڪه حاصلی ندهد ڪینه جز پشیمانی
گفتم سلام؛ نشناختی. من فلانی ام پر زد؛ پرید دورِ خوش زندگانی ام برفی نشسته روی سرم؛ پر کشید عمر حالا اسیرخاطره های خزانی ام دیگر گذشت آن شرر و شور و التهاب بی آدرس، گمشده و بی نشانی ام دارم سؤال از تو؛ بگو: گر که دیدی ام... مانند قبل توی دلت می نشانی ام؟ کاغذ سپید هست و ندارم جواب عشق بی پاسخ است این ورق امتحانی ام تنها و خسته ام؛ غم من از سکوت توست تنها نشسته، غمزده از بی همزبانی ام دیگر زمین محل سکونت برام نیست حالا به فکر یار خوش آسمانی ام همچون الف بودم و حالا بدون تو مانند ابروی قشنگت کمانی ام گاهی کمی به حال خودم غصه میخورم شاید ز عشق پر ز شررت چون روانی ام
محو چشمان تو بودم که به دام افتادم صید را زنده گرفتی و به کشتن دادی
مدتی هست که در جلد خودم تا شده‌ام مدتی هست که بازیچه‌ی دنیا شده‌ام گاهی اوقات پر از سکسکه‌های دردم گاهی اوقات به دنبال خودم می‌گردم بار سنگینِ به روی بدنم را چه کنم؟ لکه‌ی مانده‌ی بر پیرهنم را چه کنم؟ گیرم این بار زمستان به سلامت رد شد سوزِ سرمای نشسته به تنم را چه کنم؟ حرف ناگفته زیاد است ولی بر لب‌هام خوردن ضربه‌ی دندان شکنم را چه کنم؟ فصل پاییز خودش مظهر دلتنگی‌هاست ماه آذر متولد شدنم را چه کنم؟
با دلت حسرت هم صحبتی ام هست ولی سنگ را با چه زبانی به سخن وا دارم؟! 🦋
من آشنای کویرم، تو اهل بارانی چه کرده‌ام که مرا از خودت نمی‌دانی؟ مرا نگاه! که چشم از تو بر نمی‌دارم تو را نگاه! که از دیدنم گریزانی من از غم تو غزل می‌سرایم و آن را تو عاشقانه به گوشِ رقیب می‌خوانی هزار باغ گل از دامن تو می‌روید به هر کجا بروی باز در گلستانی قیاسِ یک به یکِ شهر با تو آسان نیست که بهتر از همگان است؟ بهتر از آنی
دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست در من طلوع آبی آن چشم روشن یاد آور صبح خیال انگیز دریاست گل کرده باغی از ستاره در نگاهت آن یک چراغانی که در چشم تو برپاست
خوانش غزل۳۵۵.mp3
1.78M
صوتی غزل شماره ۳۵۵ حالیا مصلحت وقت در آن می‌بینم که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم یعنی از خلق جهان پاکدلی بگزینم بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم تا حریفان دغا را ز جهان کم بینم سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم بر دلم گرد ستم‌هاست خدایا مپسند که مکدر شود آیینه مهرآیینم من اگر رند خراباتم و گر حافظ شهر این متاعم که تو می‌بینی و کمتر زینم سینه تنگ من و بار غم او هیهات مرد این بار گران نیست دل مسکینم بنده آصف عهدم دلم از راه مبر که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم 🌸⃟🌼🎼჻ᭂ࿐✰📚