eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
58 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
آبادی شعر 🇵🇸
شبه برو بخواب دریا خطر داره😊😊😊
مرا جز بی قراری در هوای تو قراری نیست نگاهم کن ببین اطراف دل غباری نیست به قدری غرق زیبایی شدی انگار یک دفعه تصرف کرده دنیا را دلت در انحصاری نیست اگر مختار باشم میدهم چشم و زبانم را برای یک دل عاشق همین هم افتخاری نیست اگر جایی ندارم تا رَوم آنجا بدان عشقم اسیر قلبتان گشتم کزان راه فراری نیست کمی بگذار آزادم برایت نغمه میخوانم که دق کردم عزیز من،قفس جای قناری نیست گناهم چیست وجدانأ به هر راهی زدم شاید به رحم آید دلت اما چرا این عشقْ کاری نیست فراموشت کنم شاید،ولی اما اگر اصلا ببین طرز کلامم را به جز شک حرف جاری نیست به وقت عاشقی کردن تویی شعرم تورا خوانم غزل را چون تو میفهمی که وقت گریه زاری نیست گذر کردم خطر دیدم به هرجایی قدم بردم رسیدم بر سر کویت نشانی از تو آری نیست به هر سختی که شد پیدا شدی نزن حرفی که جای اینکه گویی دوستم اصلا نداری نیست چنانت دوست میدارم که دنیا هم ندارد تاب چقدرش را نمیدانی جهان را بر شماری نیست
«دلخوش نشسته ام که تو شاید گذر کنی.. لعنت به شایدی که مهیا نمی‌شود...»
چه آمد بر سرِ برهانت ای عشق!! که کم پا در گذارت میگذارند
نمیدانم نهان از من، چه نیکی کرده ای با "دل" که چون غافل شوم از او دوان سوی "تو" می آيد
‌.با همین فاصله ی دور صدایت کردم ای که غافل ز منی _باز هوایت کردم بـار ایـّام فراقـت کـمرم را خـم کـرد بی تو بر جور الم هات ‌کفایت کردم تو اگر ناز کنی یا که جفا _فرقی نیست دل بـی حوصـله را تحـت لـوایت کردم زائـر مـرقـد چشمـان خمـارت شـده ام تو شدی کعبه و در سینه خدایت کردم
دل من تنگ تو شد، کاش که پیدا بشوی که بیایی و در این تنگیِ دل جا بشوی تو فقط آمده بودی که دل از من ببری؟ بروی، دور شوی، قصه و رویا بشوی؟ انقلابی شده در سینه ی من، فتنه ی توست سبزیِ چشم تو باعث شده رسوا بشوی من پس انداز دلم را به تو دادم که تو هم بیمه ی عمر دلم روز مبادا بشوی غرق عشق تو شدم، بلکه تو شاید روزی دل به دریا بزنی، عازم دریا بشوی نم باران، لب دریا، غم تو، تنگ غروب دل من تنگ تو شد، کاش که پیدا بشوی....!!
نمیدانم چرا؟ اما تو را هرجا که می بینم کسی انگار می خواهد ز من، تا با تو بنشینم تن یخ کرده، آتش را که می بیند چه می خواهد؟ همانی را که می خواهم، ترا وقتی که میبینم تو تنها می توانی آخرین درمان من باشی و بی شک دیگران بیهوده می جویند تسکینم تو آن شعری که من جایی نمی خوانم، که میترسم به جانت چشم زخم آید چو می گویند تحسینم زبانم لال! اگر روزی نباشی، من چه خواهم کرد؟ چه خواهد رفت آیا بر من و دنیای رنگینم؟ نباشی تو اگر، ناباوران عشق می بینند که این من، این من آرام، در مردن به جز اینم محمد علی بهمنی 🌹🍃😎
جز یاد تو ای حسرت شیرینِ قدیمی باور بکنی یا نکنی از همه سیرم لعنت به بهاری که بدون تو بیاید وقتی تو نباشی به جهنم که کویرم من عاشق این بغض قشنگم به کسی چه؟! گیرم بکند دغدغه ی عشق تو پیرم عشق است که پیرم بکند عشق و بیایی یک بار فقط دست تو در دست بگیرم آنوقت سرم را بگُذارم به زمین و... از شوق بمیرم که بمیرم...که بمیرم
ای شرقی قشنگ! که شعرم برای توست در بیت بیت هر غزلم رد پای توست احساس می کنم که کمی دوست داری ام تنها دلیل منطقی ام چشم های توست شاید مرا به اسم قدیمی صدا زدی باور کنم پرنده ی من! این صدای توست؟! حال و هوای چشم تو شعر مرا سرود شعرم همیشه حاصل حال و هوای توست همواره انتهای غزل خوب می شود وقتی که انتهای غزل ابتدای توست در ابتدای چشم تو شعری شروع شد شعری که بیت های قشنگش برای توست.
در حال و هوای همهٔ شهر پناهی جز شعر ندارم چه بخواهی چه نخواهی مانند همین مخرج حرف هِ که خواندی بند آمده اینجا نفست،حال گواهی این یک غزل از زندگی گرد و غباریست جانت به لب آمد؟ بفدای تو الهی
دامنت کوتاه اگر آمد پشیمانی چرا خنده از روی ِ تظاهر، اخم ِ پنهانی چرا چشمهایت معرکه، چاقوی ِ ابرویت بلا دخل ِ من آورده ای دیگر رجزخوانی چرا لرزه ات کم بود تا در خود فرو ریزم شبی این همه پس لرزه های ِ بعد ویرانی چرا ماه ِ کُردی! کشته ات در بیستون جا مانده است دیگر این رقص ِ سنندج تا مریوانی چرا نه سوالی نه جوابی، خودسر و بی پرس و جو می بری با خنده از من دل به آسانی چرا باغت آبادان! به محصولات ِ میهن قانعم این تکان ِ شاخه های ِ سیب ِ لبنانی چرا من خمار ِ خمره ای از بوسه ام بانو شراب! با لبان ِ چون تویی انگور ِ شاهانی چرا دوست داری غرق در دریای ِ زیبایی شوم؟ بادبان ِ روسری بر موی ِ توفانی چرا نه اذان، ناقوس میخواهم کلیسایت کجاست تا تو هستی مریمم دین ِ مسلمانی چرا گفته بودی سعدی ِ شعر ِ معاصر میشوم بردی ام از یاد و شعرم را نمیخوانی چرا *شهراد میدری*
از تماشـــایِ تو هَر کَس رو به حــِــیرانی رَوَد اِختیار از دستِ مَجنـــون هایِ تِهــرانی رَوَد باغِ رویَت را نشان دِه تا که از زیبــــــایی اَش آبرویِ قــــالــیِ معـــــروفِ کرمــــــــانی رَوَد با حضــــورِ فُـــرمِ شمشــــیریِ ابروهای تو خاصیت از تیغــــــه­ یِ چاقویِ زنجـــانی رَوَد رنگِ رویِ گـــــونه هایِ تو اگر پیــــــدا شَوَد رنگ و رو از زعفـران هایِ خُراســــــانی رَوَد گُل گُلـی هایِ قشــنگِ دامنـــَـت آوازه اَش در میـــــانِ دُختــــــرانِ نازِ اَفغـــــــــانی رَوَد سُرخیِ لب هات باعث می شوَد بسیار زود اِعتـبــارِ سیــــب هایِ سُــــرخِ لُبنــــانی رَوَد پِسته یِ لَب باز کُن تا شهرِ رَفســـنجان تمام قیمــــتِ بازارهـــــــایَش رو بــــــه اَرزانی رَوَد وصفِ تو خوب اســـت باید در تمـامِ دوره ها علــــــــتِ آوازه یِ دلــــدارِ ایـــــــــرانی رَوَد
غزل با طعم تلخ چشم تو شیرین کند کام جهانی را خیالم سوی تو تا پرکشیده مست کرده آسمانی را به شیراز غزلگو پرور چشمت قسم دلتنگ دلتنگم بنام ابروی چنگیزی تو میزند دل اصفهانی را تو دوری از من و خالی شده پشتم که دشمن کرده قصد جان بیا بین دل و چشم و جنون و آینه بنگر تبانی را بروی سینه هرشب بختکی بر غربت من میزند طعنه بدوش پهلوانم میکشم هرروز درد ناتوانی را بیایی واژه ها دردل برقصند و غزل هم میکند شادی که پیری هم نگیرد از دل دیوانه ام شور جوانی را
عاشقت نصف جهان هستند، اما آخرش... لهجه ات آن نصفه را هم اصفهانی می‌کند!
از دل گله کردن قدغن هست نه نیست در فکر و خیالت غم من هست نه نیست با شعر چه بگویم که ندارد دو سه حال ابراز عواطف به سخن هست نه نیست من دغدغهٔ عشق تو دارم تو بگو دیوانه به بی عقل شدن هست نه نیست
اول هوس و شیطنتی پر هیجان بود نوعی طپشِ قلب شبیهِ ضربان بود کم کم همه ی دغدغه ام دیدن او شد انگار که جذاب ترین فردِ جهان بود هی رفتم و هی دیدم و هی آه کشیدم دلبستگی ام بیشتر از تاب و توان بود میخواستم اقرار کنم عاشقم اما... «چیزی که عیان بود چه حاجت به بیان بود؟» فهمید که دیوانه و دلبسته ی اویم «از بسکه اشارات نظر نامه رسان بود» القصه گرفتار دل هم شده بودیم روزی که جوان بودم و او نیز جوان بود از آنچه میان من و او بود چه گویم؟ مجنونِ زمان بودم و لیلای زمان بود اما وسط آنهمه دلبستگی و عشق... معشوقه ام انگار کمی دل نگران بود خوردیم به یک مشکلِ معمولیِ ساده من زاغه نشین بودم و او دختر خان بود کم کم به خودش آمد و فهمید چه کرده حق داشت که پا پس بکشد،... بحثِ زیان بود! اصلا تو بگو، دختر خان با دک و پوزش... هم شانِ منِ پا پتیِ غاز چران بود؟! البتّه که نه!، رفت... خدا پشت و پناهش اصرار چرا؟ قسمتِ او با دگران بود او رفت و غمش شعله به جان قلم انداخت من ماندم و یک دفتر و طبعی که روان بود یک مشت غزل شد همه ی دار و ندارم دیوانِ بزرگی که پر از آه و فغان بود بیش از دو دهه دور خودم گشتم و گشتم دل در گروِ عشق و سرم در دوران بود گفتم که بدانید، وفا... عشق... دروغ است من تجربه کردم، به همین قبله چخان بود حُسنش همه گفتند و منِ سر به هوا را... آگاه نکردند به شرّی که در آن بود ویروسْ، خطرناک تر از عشق ندیدم یک قاتل بالفطره اگر بود، همان بود هی ریشه زد و ریشه زد و ریشه کنم کرد این توده ی بدخیم گمانم سرطان بود
با آنکه دل سپرده تر از من ندیده ای بی جا و بی دلیل دل از من بریده ای دزدیده اند از لب تو خنده را مگر؟ با اخم‌خود کجای جهان را خریده ای؟ صدها غزل برای تو گفتند شاعران باید تورا احاطه کنم در قصیده ای صیّاد بی قرار و گرفتار چشم صید از دام ما به بام که آخر پریده ای‌؟ کنعان کجا و مصر کجا؟بی سبب مرا از قعر چاه تا دل زندان کشیده ای یارب!دلیل خلقت دیوانه ها چه بود مارا برای خنده ی خلق آفریده ای
دقتت کم میشود وقتی که عاشق می‌شوی بیخیال خنده و کشف حقایق می‌شوی ساعت دلشوره هایت زنگ دایم می‌خورد باز هم دلواپس مرگ دقایق می‌شوی دائما فکرت گرفتار نگاهش می‌شود یا برای لمس آغوشش تو لایق میشوی؟ آسمان حال تو این روزها ابری شده شاید از، این عاشقی باران ناطق می‌شوی ماه ها طی می‌کنی سخت است می‌دانم ولی بارها با نام او مجنون سابق می‌شوی دوست عزیزم😊
‌با آنکه ندارم سنمی با دل و جانت دیدی چقدر شعر برای تو سرودم حتی نشناسم نسب و نام تو را من ای کاش تورا شاعر دیوانه نبودم
قلبِ دیوانه به هر حال ، خطا خواهد کرد! رفته ای، پُشت سَرَت باز دعا خواهد کرد! دوری ، از ما دو رفیقِ اَبدی می سازد پیش هم بودنِ ما ، جنگ به پا خواهد کرد برگِ خُشکیده هر آنقدر ، مصمّم باشد ، ساقه اش را غمِ پاییز ، جدا خواهد کرد نیستی تا که ببینی غمِ بی دلداری ، با دلِ خسته ی این مرد ، چه ها خواهد کرد مطمئن باش! که این آهِ نه چندان سوزان ... آنچه را با تو نکرده ست ، خُدا خواهد کرد
فریاد نزن داد‌ نکش نعره نزن مَرد معشوقه و دلداده و دلدار کجا بود!
آن دم که دلم بود و دلت بود و دلش دل دادم و دل رفت به دلدار چه راحت!
عاشقی را شرط تنها ناله و فریاد نیس تا کسی از جان شیرین نگذرد فرهاد نیس تا نشد رسوای عالم کَس نشد استاد عشق نیم رسوا عاشق، اندر فن خود استاد نیس ای دل از حال منو بلبل چه می‌پرسی برو ما دو تن شوریده را کاری بجز فریاد نیس
گر نباشد عشق دنیا جای تنگی بیش نیست بیستون بی تیشه فرهاد سنگی بیش نیست چرخ این نه آسیا از اشک ما در گردش است بعد عشاق این جهان جز آب و رنگی بیش نیست هر قدم سنگ عدم افتاده پیش پای ما در مسیر زندگی تیمور، لنگی بیش نیست یوسف از دامان پاکش طعم زندان را چشید کام یونس از جهان کام نهنگی بیش نیست پیرهن چون پاره شد بویش به کنعان می رسد غنچه قبل از وا شدن زندان رنگی بیش نیست چشم وا کردیم و عمر آمد به سر همچون حباب از نبودن تا فنا دنیا درنگی بیش نیست.. رضا صالحی .
گاه ما هم چون نهنگ خسته ای جا می زنیم او به خشکی می زند ،ما دل به دریا می زنیم یا شبیه عقربي افتاده در دام بلا با غروری بیش از اندازه خود را می زنیم مار بر می آید از هر دست جای کار خیر آستین ها را به محض اینکه بالا می زنیم غرق در کار ریا ،محض رضای عده ای صبح تا شب روی چهره صورتک ها می زنیم زیر پاهامان زمین می چرخد و ما این وسط مثل دلقک ها تمام عمر در جا می زنیم
از ازل حک شده انگار به پیشانی ما قصه‌ی تلخ جدا ماندن و ویرانی ما!
دوستت دارم و جز صبر ندارم راهی چشم، تا آمدنت خیره به در می‌ماند
قصه یِ تلخی است شاعر باشی و با شعر خود نازنینت را خودت معشوقه یِ مردم کنی...!