eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
‹‌کـ‌مـ‌یـ‌ݪ بـ‌ٰـ‌انـوッ›: مبهوت مانده‌ام چه بخوانم تو را، که تو هم خود هجوم دردی و هم سیل چاره‌ای
گرچه او هرگز نمی‌گیرد ز حال ما خبر درد او هر شب خبر گیرد ز سر تا پای ما..!
هدایت شده از کشکول شعر و ادبیات
. نقیضه‌ای طنز ولی غمگین بر شعر خانم راجی 👇👇👇 «یلدا شد و حال مرا حتی نپرسیدی» تنها به چـاقیِ منِ دُردانه خـندیدی قـلـب مـرا نشکافـتی نامـهـربانِ من! از خـون سرخ شِکَّرین من ننوشیدی رقصـیـدنِ با تـو همیشه آرزویم بود اما تو با سیب و انار و موز رقصیدی گل، از گلم نشکفت حتی در شب یلدا وقتی گل سـبز دهـانم را نبوسیدی جز هندوانه‌بودنم جرمی مگر دیدی که سرد بودی با من و اینگونه جنگیدی؟ چاقوی من! چاقوی زیبا و دل‌انگیزم! آخر به سمت من خدا را شکر کوچیدی وقتی نبودی، از فراقت گریه‌ها کردم تا آمدی از چشم‌هایم اشک را چیدی
چنین که غمزه‌ء تو خون خلق می‌ریزد عجب نباشد اگر رستخیز انگیزد فتور غمزه‌ء تو صدهزار صف بشکست که درمیانه یکی گرد برنمی‌خیزد ز چشم جادوی مردافکن شبه‌رنگت جهان اگر بتواند دواسبه بگریزد فروغ عشق تو تا کی روان من سوزد؟ فریب چشم تو تا چند خون من ریزد؟ مرنج اگر به‌سر زلف تو درآویزم که غرقه هرچه ببیند، در او بیاویزد تو را چنانکه تویی، تا کسیت نشناسد رخ تو هرنفسی رنگ دیگر آمیزد اگرچه خون عراقی بریزی از دیده به‌ خاک پای تو کز عشق تو نپرهیزد
اگر یک بار زلف یار از رخسار برخیزد هزاران آه مشتاقان، ز هرسو زار برخیزد وگر غمزه‌اش کمین سازد، دل از جان دست بفشاند وگر زلفش برآشوبد، ز جان زنهار برخیزد چو رویش پرده بگشاید، کُه و صحرا به‌رقص آید چو عشقش روی بنماید، خرد ناچار برخیزد صبا گر از سرزلفش به گورستان برد بویی ز هر گوری دوصد بیدل ز بوی یار برخیزد نسیم زلفش ار ناگه به ترکستان گذر سازد هزاران عاشق از سقسین و از بلغار برخیزد نوای مطرب عشقش اگر در گوش جان آید ز کویش دست بفشاند، قلندوار برخیزد چو یاد او شود مونس، ز جان اندوه بنشیند چو اندوهش شود غمخور، ز دل تیمار برخیزد دلا بی عشق او منشین، ز جان برخیز و سر درباز چو عیاران مکن کاری که گرد از کار برخیزد در این دریا فکن خود را، مگر درّی به‌دست آری کزین دریای بی‌پایان گهر بسیار برخیزد وگر موجیت برباید، زهی دولت! تو را آن به که عالم پیش قدر تو چو خدمتکار برخیزد حجاب ره تویی، برخیز و بر فتراک عشق آویز که بی عشق آن حجاب تو ز ره دشوار برخیزد عراقی! هر سحرگاهی برآر از سوز دل آهی ز خواب این دیده‌ء بختت مگر یک‌بار برخیزد
گر من سخن نگویم در وصف روی و مویت آیینه‌ات بگوید پنهان که بی‌نظیری گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشمم آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری
از سکوت محض خانه تا هیاهویی که نیست راه می افتد خیال ناب مه رویی که نیست بیقرارم می‌کند با چشمهای مست و من... چشم میدوزم به چشم مست آهویی که نیست التماس از طاقت انگشتها میبارد و... میکشم دست نوازش روی گیسویی که نیست لذتی دارد میان اینهمه بی همدمی دستها را حلقه کردن دور بازویی که نیست راه رفتن... شعر خواندن، تا کنار پنجره آب پاشیدن به سر تا پای شب بویی که نیست دلخوشم با این جنون و باز بالا میبرم پیک هفده سالگی های پر از اویی که نیست برف پارو می‌کند تیغ از چروک صورت و... شانه می افتد به جان خرمن مویی که نیست می‌نشینم پیش او با ظاهری آراسته بی هوا سر می‌گذارم روی زانویی که نیست هر چه میخواهم نخوابم، باز خوابم میبرد با نوازشهایِ دستِ ماه بانویی که نیست عاشقی یعنی همین... یعنی خیال و حسرت و... عمر خود را بخش کردن بر لب جویی که نیست
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام شبتون بخیررررررررر🌸 تعجیل در ظهور آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات 🌺اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌺
حسرت همیشگی حرف‌های ما هنوز ناتمام... تا نگاه می‌کنی: وقت رفتن است باز هم همان حکایت همیشگی! پیش از آنکه باخبر شوی لحظهٔ عزیمت تو ناگزیر می‌شود آی... ای دریغ و حسرت همیشگی! ناگهان چه زود دیر می‌شود بهمن ۶۹
قاف و قاف حرف آخر عشق است آن‌جا که نام کوچک من آغاز می‌شود!
سرود صبح حنجره‌ها روزهٔ سکوت گرفتند پنجره‌ها تار عنکبوت گرفتند عقدهٔ فریاد بود و بغض گلوگیر بهت فصیح مرا سکوت گرفتند نعره زدم: عاشقان گرسنهٔ مرگ‌اند درد مرا قوت لایموت گرفتند چون پر پروانه تا که دست گشودم دست مرا لحظهٔ قنوت گرفتند خط خطا بر سرود صبح کشیدند روشنی صفحه را خطوط گرفتند
هدایت شده از کشکول شعر و ادبیات
حرفی از نام تو ناگهان دیدم سرم آتش گرفت سوختم، خاکسترم آتش گرفت چشم واکردم، سکوتم آب شد چشم بستم، بسترم آتش گرفت در زدم، کس این قفس را وا نکرد پر زدم، بال و پرم آتش گرفت از سرم خواب زمستانی پرید آب در چشم ترم آتش گرفت حرفی از نام تو آمد بر زبان دست‌هایم، دفترم آتش گرفت
داشت در یک عصر پاییزی زمان می‌ایستاد داشت باران در مسیر ناودان می‌ایستاد با لبی که کاربرد اصلی‌اش بوسیدن است چای می‌نوشيد و قلبِ استکان می‌ایستاد در وفاداری اگر با خلق می‌سنجیدمش روی سکوی نخستِ این جهان می‌ایستاد یک شقایق بود بین خارها و سبزه‌ها گاه اگر یک لحظه پیش دوستان می‌ایستاد در حیاط خانه گل‌ها محو عطرش می‌شدند ابر، بالای سرش در آسمان می‌ایستاد موقع رفتن که می‌شد من سلاحم گریه بود هر زمان که دست می‌بردم بر آن، می‌ایستاد موقع رفتن که می‌شد طاقت دوری نبود جسممان می‌رفت اما روحمان می‌ایستاد از حساب عمر کم کردیم خود را، بعدِ ما ساعت آن کافه یک شب در میان می‌ایستاد قانعش کردند باید رفت؛ با صدها دلیل باز با این حال می‌گفتم بمان، می‌ایستاد ساربان آهسته ران کارام جانم می‌رود نه چرا آهسته، باید ساربان می‌ایستاد باید از ما باز خوشبختی سفارش می‌گرفت باید اصلاً در همان کافه زمان می‌ایستاد
تـا گنـاهی میکنم زهـرا،  وساطت می کند پشت مادر، طفل بازیگوش قایم می شود
. باز شد فاطمیه، حسرت دل‌ها برگرد آن حکیمی که تو گفتی، شده تنها برگرد تشنۀ گریۀ بسیار تو بیت‌الزهراست روضۀ حضرت مادر شده برپا برگرد ✍️، ۱۴۰۱/۱۰/۰۲ ساعت به وقت ۰۱:۲۰ 💔 هدیه به روح ملکوتی و بلندپرواز حاج‌قاسم سلیمانی صلوات 🌷
هوا هواے حسینیه ها شب جمعه رسیده این دل من تا خدا شب جمعه شب زیارت مخصوص سیدالشهدا شب زیارت ارباب ما شب جمعه حوائج همگے مستجاب خواهد شد رواست حاجت دل با دعا شب جمعه "حسین" گفتم و در بین روضه مے شنوم صداے مادر سادات را شب جمعه خدا ڪند ڪه همین روزها حرم باشم خدا ڪند برسم ڪربلا شب جمعه حرم بیایم و بر سینه مُهر غم بزنم ڪنار مرقد شش گوشه از تو دم بزنم
به جنگ سرد نگاه تو رفتم وحالا رسیده ام به فروپاشی نظام خودم...
از یاد تو برنداشتم دست هنوز دل هست به یاد نرگست مست هنوز گر حال مرا حبیب پرسد گویید بیمار غمت را نفسی هست هنوز
تو نیستی که ببینی چقدر پاییز است چقدر زندگی برگ‌ها غم انگیز است مگر به قهر نگفتی که از تو بیزارم چرا هنوز نگاهت محبت‌آمیز است؟ دلت درخشش یک سرزمین بی فاتح دلم خرابه‌ی بعد از هجوم چنگیز است مرا چگونه فراموش کرده‌ای ای دوست؟ ببین گذشته‌ات از خاطرات لبریز است تمام هستی من آرزوی وصل تو بود تمام هستی من بی تو سخت ناچیز است ترکابادی 🕊
من نیز چو خورشید، دلم زنده به عشق است. راه ِ دل ِ خود را نتوانم که نپویم هر صبح در آیینه‌ی جادویی خورشید چون می نگرم، او همه من، من همه اویم! فریدون مشیری
خدا شبی که تو را آفرید ؛ شاعر شد همین که روح خودش را دمید ؛ شاعر شد بجای سجده فقط گفته بود کِل بکشند ! و آنقدر "فتبارک.... " شنید ؛ شاعر شد بهشت توطئه ی راندن تو در سر داشت و سیب ِ وسوسه ات را که چید شاعر شد خبر رسید ؛ هبوط تو نیز در راه است خبر به گوش زمین تا رسید شاعر شد مسیر آمدنت را به هم خبر دادند ستاره رد شدنت را که دید شاعر شد میان پیرهنت باد از تپش افتاد نسیم ؛ عطر تنت را چشید شاعر شد یکی شبیه من اما میان اینهمه حُسن درون آتش عشقت پرید ؛ شاعر شد ! سید عباس محسن زاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعرخوانی خانم زهرا صرامی در نگارستان امام خمینی اصفهان در جلسه‌ی رونمایی از کتاب زخم لبخند ایشون با حضور استادان عباس شاه‌زیدی (خروش)، محسن ناصحی و ابراهیم شایان
خودم را خوب سنجیدم بدون تو نمی ارزید...
ای شیوه ی نگاهت از شعر ناب خوشتــر ...