میان سبزی چشمم بهار پیدا شد
بهار هم به تماشای تو شکوفا شد
چقدر اطلسی از باغ خانه بالا رفت
چقدر عشق به دیوار خانه پیدا شد
پرنده های مهاجر دوباره برگشتند
دوباره کوچه پر از خاطرات زیبا شد
کنار این همه سبزینه های فروردین
دوباره بهمنی از نوبهار برپا شد
هوای بهمن و حال و هوای آزادی
فقط به خاطرت ای گل هوا گوارا شد
دلم بهار دوباره طلب نمود از یار
به انتظار نشستم،غم از دلم واشد
#صفيه_قومنجانی
مشـکلپـسـنـد نیسـت دلِ بیقــرار من
مشکل از اوست برده دل و دل نمیدهد
#جواد_محمدی_دهنوی
#بهخطعبداللهزارعی
باران مرا به یادِ تو آیا میآوَرَد؟
باران تو را به یادِ من اما میآورد
باران چه میهمان عزیزیست، با خودش
انبوه خاطرات به دنیا میآورد
هر روز پشت پنجره، لطفِ خیال تو
دستی به مهربانی بالا میآورد
باران؛ سکوتِ منجمدِ سالهای سال
خود را به پیشِ چشمِ تماشا میآورد
عشق است، عشق، عشق که هر موجِ رفته را
با پای خود دوباره به دریا میآورد
تا دل بَرَد دوبارهتر و عاشقانهتر
امروز میبَرَد دل و فردا میآورد
پژمردهام که بوسه بباری بر این کویر
باران چقدر حال مرا جا میآورد!
#مبین_اردستانی
دست مرا بگیر، که آب از سرم گذشت
خون از رُخم بشوی، که تیر از پَرم گذشت
سر بر کشیدم از دلِ این دود، شعلهوار
تا این شب از برابر چشمِ ترم گذشت
شوق رهاییام درِ زندانِ غم شکست
بوی خوشِ سپیدهدم از سنگرم گذشت
با همرهان بگوی: «سراغ وطن گرفت
هرجا که ذره ذرهی خاکسترم گذشت»
خورشیدها شکفت ز هر قطره خون من
هر جا که پارههای دلِ پرپرم گذشت
در پردههای دیدهی من، باغ گل دمید
نام وطن چو بر ورقِ دفترم گذشت
#فریدون_مشیری
هنوز دلخوشم از کوچهها که میگذرم
کسی شبیه تو از روبهرو بیاید باز...
#زهره_نیکدل
شبی گریم
شبی نالم ز هجرت
داد ازین شبها
به شبهای غمت درمانده ام فریاد ازین شبها
#مشتاق_اصفهانی
خواب می آید و در چشم نمی یابد راه
یک طرف اشکْ رَهش بسته و یک سوی خیال
#هوشنگ_ابتهاج
نامِ حیدر که روی دَربِ جَنان حَک شُده است
نَقش و طَرّاحیِ آن با قَلَمِ فاطمه است..
#رضا_رسولزاده
#یکشنبہهاےعلویوفاطمی🌿
دست مرا بگیر، که آب از سرم گذشت
خون از رُخم بشوی، که تیر از پَرم گذشت
سر بر کشیدم از دلِ این دود، شعلهوار
تا این شب از برابر چشمِ ترم گذشت
شوق رهاییام درِ زندانِ غم شکست
بوی خوشِ سپیدهدم از سنگرم گذشت
با همرهان بگوی: «سراغ وطن گرفت
هرجا که ذره ذرهی خاکسترم گذشت»
خورشیدها شکفت ز هر قطره خون من
هر جا که پارههای دلِ پرپرم گذشت
در پردههای دیدهی من، باغ گل دمید
نام وطن چو بر ورقِ دفترم گذشت
#فریدون_مشیری
بهای کشته دوبار است چون به ماه حرام است
هلاک دوست شدن زین بود به ماه رجب خوش
#معنی_زنجانی
آسمان با وسعتش ارزانیِ گنجشک ها
حال من وقتی که در چنگت اسیرم بهتر است
#فرزانه_میرزاخانی
دیدهام ماتِ نگاهت شد چو طفلی گیج که
زنگ املا بر سرِ "قُسطنطنیه" مانده است!
#عارفه_نصیری
گوش کن جانِ برادر نقل این افسانه را
هست در آن پندهایی به زِ صدها ماجرا
روزگاری کاروانی در گذر از راهها
میگذشت اندر گذارِ روزها و ماهها
تا رسد بر مقصدی کو بود در پایان هدف
داشتند این مردمان بر وصل این مقصد شعف
در گذر از راههایی در میان یک کویر
امر بر اتراق شد سوی بزرگان در مسیر
خیمه ها برپا شد و هرکس به سویی شد روان
هرکسی از بهر کاری گشت هرجایی دوان
موسپیدانِ حکیمی بینشان موجود بود
خیرخواهی بهر مردم نزدشان مشهود بود
سوی مردم آن حکیمان بهر امری ارجمند
گفتگویی نقل شد از بهر یک ارشاد و پند
گفتگو این بود:مردم وقت نوش و خواب نیست
هست این اتراق فانی،باقی و جذاب نیست
در میان این بیابان ریگهایی ریخته
هم درشت و کوچکش در بین هم آمیخته
جمع باید کرد آنها در میان کوله بار
گرچه باشد استراحت بهر انسان خوش گوار
خواب را تعطیل کرده ریگها گرد آورید
در میان کیسه هاتان سوی آن مقصد برید
لیک بعد از وصلِ مقصد جمله حیران میشوید
هرکدام اندازه ای زار و پشیمان میشوید
گوش دارید این سخن را هر که کمتر جمع کرد
اشک حسرت بین مقصد او مثال شمع کرد
هرکه سنگین بود بارش غصه هایش کمتر است
در قیاس خیل اول چهره اش کم غمتر است
عده ای اهل فراست زودتر رفتند پیش
بهر جمع ریگ اندر بار و خورجین های خویش
دور گشتند از کسالت کیسه هاشان گشت پُر
مدتی کردند کار و دور از هر خواب وخور
عده ای هم اندکی را گرد آوردند زود
لیک بعد از مدتی کم غفلت آنها را ربود
عدهای هم بیخیال و غرق اندر کاهلی
از همان اول به خواب و غوطه ور در غافلی
تا که بعد از چند روزی آن اقامت شد تمام
امر بر عزم ادامه بهر مردم شد پیام
خیمههاشان جمع گشت و جملگی راهی شدند
جاده همچون رودخانه مردمان ماهی شدند
بعد چندین روز سختی،راهپیمایی،عذاب
صورت مقصد عیان شد چهره بگشود از نقاب
با لبی خندان و شادان شاکر یزدان شدند
زان که پایان یافت سختی حال با سامان شدند
سرور و پیر حکیمان با نوایی پر امید
گفت اکنون بار خود را باز و هم رویت کنید
بارها گردید باز و رنگ سیماها پرید!!!
گشته اندر بارهاشان ریگهاشان ناپدید!!!
جای آن شنها کنون گشته جواهر پر نگین
لعل و یاقوت فراوان جای آنها جاگزین
ناگهان فریادشان از شوق شد بر آسمان
شادی و شوری فراوان گشت آنجا بیکران
آنکه بارش از جواهر مملو وآکنده بود
پر غرور و شاد بود و بر لبانش خنده بود
لیک با خود گفت حیفا کاش افزون بود این
از همین رو بود در دل اندکی اینسان غمین
هرکه کمتر جمع کردش ریگها را از زمین
بیشتر گردید زار و زین وقایع شد حزین
آنکه بودش بیخیال و خواب را ترجیح داد
شد فغانش در هوا و همره افسوس و داد
هرکه شد زار و پشیمان یک کمی یک بیشتر
هرکه کاهلتر بُدی گردید او دل ریشتر
گفت ناگه یک حکیمی اشک دیگر چاره نیست
نخ و سوزن بهر این منسوج صدها پاره نیست
بود آنجا فرصت و امکان ریگ اندوختن
نیست اینجا چاره ای جز اشک و از دل سوختن
دیگر اینجا هست مقصد فرصتِ انجام نیست
چید باید میوه ها را موسمِ اقدام نیست
هیچ سودی پس ندارد عجز و آه و التماس
کار و اعمال شما دارد در اینجا انعکاس...
گفتم این افسانه را از بهر خود یا دیگران
تا که درسی زو بگیرم پندها باشد در آن
هست این دنیای فانی همچون آن اتراق گاه
سنگها اعمال ما و زندگیمان همچو راه
آخرت باشد چو مقصد خالد است و پایدار
ایستگاه آخر است و هست آن فرجام کار
مو سپیدان هم رسولان پند آنها راه راست
کارشان ارشاد مردم جملگی بی کمُّ کاست
هرکسی بار خودش را از نکو آکنده کرد
آخرت با صد شعف در بین مردم خنده کرد
هرکه دنیا بود غافل عمر اندر خواب زیست
بی شک او در دار عقبی بی امان خواهد گریست
#رضادِین
آسمان با وسعتش ارزانیِ گنجشک ها
حال من وقتی که در چنگت اسیرم بهتر است
#فرزانه_میرزاخانی
زخم ها بسیار اما نوشداروها کم است
دل که می گیرد تمام سِحر و جادوها کم است
هر نسیمی با خودش بوی تو را آورده است
بادها فهمیده اند اعجاز شب بوها کم است
تا تو لب وا می کنی زنبورها کِل می کشند
هرچه می ریزی عسل در جام کندوها کم است
بیشتر از من طلب کن عشق ! من آماده ام
خواهش پرواز کردن از پرستوها کم است
از سمرقند و بخارا می شود آسان گذشت
دیگر این بخشش برای خال هندوها کم است
عاشقم...یعنی برای وصف حال و روز من
هرچه فال خواجه و دیوان خواجوها کم است
من همین امروز یا فردا به جنگل می زنم
جرأت دیوانگی در شهر ترسوها کم است!
#رضا_نیکوکار
تا زنده باشم چون کبوتر دانه می خواهم
امروز محتاج توام؛ فردا نمی خواهم
آشفته ام…زیبایی ات باشد برای بعد
من درد دارم شانه ای مردانه می خواهم
از گوشه ی محراب عمری دلبری جستم
اکنون خدا را از دل میخانه می خواهم
می خندم و آیینه می گرید به حال من
دیوانه ام، هم صحبتی دیوانه می خواهم
در را به رویم باز کن! اندوه آوردم
امشب برای گریه کردن شانه می خواهم
#علیرضا_بدیع
﷽
━━━━💠🌸💠━━━━
دارم من از این همه جـدایی گـلهها
چـون راه که دور مانده از قافـلهها
مهــریهی سـنگین و لبـاس و تـالار؛
انـداخــته بــین مـن و تـو فاصلهها
━━━━💠🌸💠━━━━
#جواد_محمدی_دهنوی
شادیم که موسم طرب آمده است
خورشید به مهمانی شب آمده است
همگام ولادت شکافنده ی علم
ماهِ پرِ برکت رجب آمده است
#محمدجواد_منوچهری