eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
95 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
چه بلایی سرم آورده‌ای ای عشق که من مثل یک زن بنشینم به زمین گریه کنم 🍃 🌼🌸 🍃🌼🍃
خاطرش نیست ولی خوب به خاطر دارم که در آغوش خودم قول نرفتن می داد!
‌ رکعتِ چَندم... کجا بودَم... نمی‌دانَم! ولی بُرد نامَت‌ را کسی، یادَت نَمازم را شکست!
می‌خواهمت چنانکه شبِ خسته خواب را... می‌جویمت چنانکه لبِ تشنه آب را... محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح یا شبنم سپیده‌دمان آفتاب را بی تابم آنچنانکه درختان برای باد یا کودکان خفته به گهواره تاب را بایسته ای چنان که تپیدن برای دل یا آنچنان که بالِ پریدن عقاب را حتی اگر نباشی، می‌آفرینمت چونان که التهاب بیابان سراب را ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی! با چون تو پُرسشی چه نیازی جواب را؟
هر کَسی می‌کند از یار مُرادی، حاصل حاصلِ من غمِ یارست و خوشا حاصلِ من!
از بی ادبی کسی به جایی نرسید حقا که ادب تاج سر انسان است
افزوده شد بر دردهایم لاغری ها هم هر لحظه عاشق تر شدم، این آخری ها هم از بس که با هر واژه از زیبایی ات گفتم من را نمی فهمند این لهجه "دری" ها هم از فارس تا تبریز، خاطر خواه داری...آه حتی شنیدم تازگی ها بندری ها هم... از آن کمند تا کمر شاعر که تنها نه! حتی کم آوردند دیگر روسری ها هم تنها حسود سیب لبهای تو شیطان نیست من از فرشته ها شنیدم که پری ها هم... در وصف تو چیزی نباید گفت وقتی که لب میگزند از شوق، حامد عسکری ها هم...!
چون پرسم از پناهی، پشتی و تکیه گاهی آغوش مهربانت، از هر جواب خوش‌تر
مصیبت دیده ی دیروز و امروزیم و فردا هم ولی ته می کشد یک روز آفت خوردن ما هم شبیه قلوه سنگی که درون کوچه افتاده گهی تیپا خور خلقیم و گاهی بین دعوا هم برای خود سری بودیم در سرها که آمد عشق به تنهایی گرفتاریم و در بند است تن ها هم میان جمع مشغولیم و سمت قبله ای دیگر نماز عشق می چسبد هر از گاهی فرادا هم به چشم دل خطا رفتیم اما عقل با شک هاش میان واقعیت یا حقیقت کشت مارا هم نه آب از آسیاب افتاد نه شور و شری خوابید گره افتاد و شد بغرنج تر حل معما هم شبیه ات بارها دیدم میان شهر و غم خوردم سر بازی گرفت انگار با ما چرخ دنیا هم مچ ما را گرفتی عقل در خلوت ملالی نیست خیالش رفت و تنها ماندم و دیوار حاشا هم... بلا دیدیم ما از عشق اما بی نفس هایش سرسوزن نمی ارزید این دنیا تماشا هم 📚گیدا
به روی فرش صحنش تا نشستم خوب فهمیدم سلیمان نیز از صحن علی بردست قالی را
ما گرفتارِ کمندِ نظرِ خویشتنیم حلقه‌ دیده‌ی ما،حلقه‌ی دامِ دلِ ماست
. رفتى و چون سپند به دفعِ گزندِ خويش در آتشم نشاندى و در آتشم هنوز...