eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
عطر بهار از جانب دالان می‌آید دارد صدای خنده از گلدان می‌آید این کوچه‌ها را آب و جارو کرده باران این اولین روزی‌ست که مهمان می‌آید... حالا دوباره بوی نان پیچیده اما دارد یتیمی خسته، سرگردان می‌آید مثل گلوبندت اسیری را رها کن امشب اسیری بی سر و سامان می‌آید... از برکت نانی که بخشیدید، هر سال بر خاک گندم‌زار ما باران می‌آید شیراز، قم، مشهد، خدا را شکر بانو عطر تو از هر گوشۀ ایران می‌آید هرگز نمی‌گنجید در وصف قلم‌ها مدح شما در سورۀ انسان می‌آید...
هدایت شده از جزیرهٔ تنهایی
☆ در جادهٔ عاشقی تخلف نکنید دلخسته برای هم توقف نکنید دنبال رسیدن به مراد دل خود بیهوده به‌هم عشق تعارف نکنید
مرا از این شب پر اضطراب خواهی برد ؟ دمی به کوچه ی آرام خواب خواهی برد؟ مرا که این شب تاریک و سرد ترسانده است بدون دلهره تا آفتاب خواهی برد؟ به آسمان دل روشنت مرا یک شب برای چیدن مشتی شهاب خواهی برد؟ اسیر قحطی رویاست شهر چشمانم شبی مرا به تماشای خواب خواهی برد؟ میان شعله ی حسرت همیشه می سوزم مرا از این غم پر پیچ و تاب خواهی برد؟ دلم گرفته از این شعرهای تکراری مرا به شهر غزل های ناب خواهی برد؟
"مهربان هستی ولی نامهربانی می کنی شور در سر داری و داری جوانی می کنی مرغ عشقی و پر از حسرت نگاهت می کنم دورترها می نشینی نغمه خوانی می کنی تا بسوزانی دل این شیر در زنجیر را شوخ و شنگ و دلربا آهو دوانی می کنی من نمی دانم چرا وقتی قرار بوسه نیست باز هم لب های خود را ارغوانی می کنی مطمئن هستم برای کشتن من اینچنین پلک ها را تیر و ابرو را کمانی می کنی روز روشن بافه بافه شانه بر مو می کشی روی هم می ریزی و با شب تبانی می کنی تا میایم بیخیال گریه ی هر شب شوم با خیالت می رسی پادرمیانی می کنی خود بگو اصلا چه معنی می دهد این کارها آخرش از دست خود، من را روانی می کنی عاشقی جرم است و من پرونده ام سنگین شده بس که هر شب شعری از من بایگانی می کنی
پدر از کودکی به ما آموخت حُرمت خانه را نگه داریم بینمان اختلاف هم افتاد دل به دست غریبه نسپاریم گفت در سردی زمستان‌ها اهل خانه بهارِ هم باشند گفت حتی اگر که طوفان شد همه باید کنار هم باشند هرکه اما فروخت سهمش را هر که شد همنشین بیگانه حق ندارد که اعتراض کند به امورات اهل این خانه خانه‌ام نام نامی‌اش عشق است دست غیر از قلمروش کوتاه خانه‌ی ملت امام حسین خانه‌ی امت رسول الله ما همان مَردمیم که یک عمر پای ناموس خویش جان دادیم زیر تابوت قهرمان آن‌روز غیرت خویش را نشان دادیم قهرمان را خدا بیامرزد بارها گفت: این وطن حرم است دین و آئین ماست این تعبیر در حرم هر که هست، محترم است مغرب و مشرق و شمال و جنوب خاک این سرزمین برای همه‌ست هرکه با هر مرام و اندیشه حرم اهل بیت جای همه‌ست همه یک خانواده‌ایم رفیق مذهبی، غیر مذهبی، چپ و راست قهرمان گفت، یادمان نرود دختر کم حجاب، دختر ماست جمعمان از نفاق و تفرقه دور شک ندارم وصال نزدیک است پدر از کودکی به ما می‌گفت کوچه بی رفیق تاریک است خانه ام نام نامی‌اش ایران دست غیر از قلمروش کوتاه خانه ملت امام حسین خانه امت رسول الله
حیف است بلاتکلیف بمانند ! به هر قیمتى شده میخرم تمام شب بخیر‌هاى به مقصد نرسیده‌ى مخابرات را...
گر بر سر نفس خود امیری مردی یک سکه به همسرت بگیری مردی مردی نبود سیبیل و دود قلیان در روز زنت هدیه بگیری مردی علیرضا تیموری
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 روزت مبارک بانو خوشگل و مه جبین تو را گفته آهوی ناز چین تو را گفته من چه گویم در آن زمان که خدا احسن الخالقین تو را گفته علیرضا تیموری
تو جردنی و بنده ولی جِی هستم تو مثل ونک بنده ولی رِی هستم آشوب نموده ای تو در شهر دلم تو فتنه گری بنده نُه دِی هستم علیرضا تیموری
می‌خواستم ببوسمت، ايمان نمی‌گذاشت ترس از فرشته‌های نگهبان نمی‌گذاشت! می‌خواستم بغل کنمت تنگ و تنگ‌تر اما لهیب شعلهٔ سوزان نمی‌گذاشت! باید خدا که عاقل و خوب است، اینقَدَر اعجاز توی طرز نگاتان نمی‌گذاشت! یا سیب گونه‌های تو را کال می‌کشید یا در دهانم این‌همه دندان نمی‌گذاشت! مثل نمازهای قضایی شدم که تو می‌خواستی بخوانی و شیطان نمی‌گذاشت! می‌خواستم ببوسم و می‌خواستی، اگر تردید توی دامن انسان نمی‌گذاشت!
سلام صبحتون بخیر🌼
نه دریا بعد طوفان می پذیرد سیل کف ها را نه دائم موج می گیرد در آغوشش صدف ها را همیشه فتنه غربال است با انبوه تلخی هاش جدا کرده است راه با شرف از بی شرف ها را میان حق و باطل آه مظلوم است می گیرد گریبان خطاکاران و حتی بی طرف ها را درختی که تناور شد به هر بادی نمی افتد به مسلخ می برد در سایه اش هرزه علف ها را اگر چه فتنه می خوابد وطن کی می برد از یاد!؟ میان آتش پرچم ،صدای سوت و کف ها را...
ابری شده است آسمانِ هفته خورشید هم افتاده به جانِ هفته باران بزن و بر همه ی شهر ببار شیرین بشود با تو دهانِ هفته @nabzeghalam
ما را هوای اوست که ما را هواست او...  
: "یک چله انتظار به پایان رسیده است پایان شام تیرۀ هجران رسیده است اسفند را به مجمر خورشید دود کن عطر نسیم صبح بهاران رسیده است اینک بهار، فصل «فَصَلِّ لِرَبِک» است شأن نزول کوثر قرآن رسیده است زهراست زهره‌ای که به یُمن ظهور او شب‌های بی‌ستاره به پایان رسیده است... نوری که آسمان و زمین را فرا گرفت روحی که با لطافت باران رسیده است ریحانه‌ای که رایحۀ روح‌پرورش تا ماورای روضۀ رضوان رسیده است برخیز، ای خدیجه که صبرت نتیجه داد از آسمان برای تو مهمان رسیده است کلثوم! ساره! آسیه! مریم! خوش آمدید جان پیشکش کنید که جانان رسیده است ای عرشیان به ساقی کوثر خبر دهید خیر کثیر ختم رسولان رسیده است حُسن عروس حضرت قرآن به لطف اوست دریای نور لؤلؤ و مرجان رسیده است انسیه‌ای که سورۀ انسان به شأن اوست حوریه‌ای به صورت انسان رسیده است از کوثر کرامت بی‌انتهای اوست فیضی اگر به عالم امکان رسیده است یک چشمه از تَمَوُّج خیر کثیر اوست دریای حکمتی که به لقمان رسیده است هفتاد رشته نور حق از طور چادرش بر پیروان موسی عمران رسیده است در سایۀ تعالی نور دعای او سلمان به اوج رتبۀ ایمان رسیده است معصومه‌ای که در اثر هم نشینی‌اش فضه به فیض صحبت قرآن رسیده است صدیقه‌ای که شاهد عهد الست بود ارث وفای او به شهیدان رسیده است مرضیه‌ای که مرز ندارد ولایتش نور رضای او به خراسان رسیده است... دست نوازشی به سر شعر من بکش پیش تو این یتیم، پریشان رسیده است"
هدایت شده از جزیرهٔ تنهایی
پریشان کرده‌ای با موی درهم روزگارم را در آوردی به لطفِ چشم و ابرویت دمارم را
. باید که جهان را به نگاهی نو دید تا راز زمین و آسمان را فهمید از بس که طلوع چشم‌هایت زیباست صد طعنه زند نگاه تو بر خورشید
چشم هایم بازند، و دلم از تپش آینه ها لبریز است. به خدا می رسم امشب اگر از پنجره ها سمت اناری بدوم، و بخوانم در باد: راز زیبای وجودم عشق است. تو مرا با همه ی حافظه ها می یابی و نرون های جهان خاطره ام را حفظ اند. من به سرشاری شب های دعا نمناکم و ته کوچه ی احساس پر از واهمه ام به سرخطّ کلام تو دخیل آوردم. تازه ایمانم و از یمن قدم های زلالت حالا غرق "أشهد" شده ام. من ، تو را لبریزم.
سکوت می کنم و حرف می زنم با تو دراین مباحثه دیوانه تر منم یا تو؟ من و تو پس زده ی روزگار امروزیم تو عشق بی سرو پایی و من سراپا تو شبیه بوته ی خاری اسیر صحرا، من شبیه قایق دوری غریق دریا، تو چقدر حادثه با خود کشانده ای تا من چقدر آینه در خود شکسته ام تا تو به چشم من که اگر زنده ام بخاطر توست تمام اهل جهان مرده‌اند الا تو
فرار کن به خودت سمت نرده ی چوبی پرنده کوچولویی که ظاهرا خوبی و بی تفاوت آینده ی مقدر باش به سمت پنجره بگریز و در پی در باش شبیه لحظه ی کوتاه پر زدن در اوج به باد دست بده توی باد پرپر باش بمان و با همه ی مانده ها تبانی کن بمان و شاهد این جنگ نابرابر باش نگاه کن به زمان از گذشته تا اکنون دوباره راوی متن از سکانس آخر باش شبیه گریه ی مرموز واقعی تر شو شبیه خنده ی مشکوک واقعی تر باش و فکر کن به سلام بدون پاسخ خویش و فکر کن به زمستان ابری و سرماش و فکر کن به دنیا بیایی از سردرد و فکر کن به فقط این که می توان طی کرد و فکر کن به صدای بلند آزادی و بی تفاوت چاهی که تویش افتادی بریز توی خودت نیمه ی نهانت را بکش، حصار بکش، خط بکش دهانت را و سعی کن که از این متن گم باشی در این معادله کافی است یک صدم باشی همیشه در گذر از راه های بازی که شبیه سوم شخص بی اعتراضی که بیا به قطعیت واژه ی امید بخند سیاه گریه کن و ظاهرا سپید بخند فقط بناست بمانی گذشته را حک کن به سنگ قبر خودت مثل زنده ها شک کن بدون ریشه و ساقه بدون برگ همین فقط بناست بمانی برای مرگ ، همین
چشمان تو را غباری از خواب گرفت درد آمد و از دست دلم تاب گرفت این بود پس از تو کار چشمم ای دوست یک عمر نشست و آب را قاب گرفت قیصر_امین‌پور
گفتند سرد و بي بخاري  راست گفتند با هيچ كس سازش نداري  راست گفتند گفتند بعد از شانه هاي من سرت را بر دوش ديگر مي گذاري راست گفتند قبلا كسي جرات به بدگويي نمي كرد حالا ولي بي اعتباري  راست گفتند  مردم اگر پشت سرت گفتند حرفي من نيز مي گويم كه آري راست گفتند گفتند تركم مي كني  باور نكردم سودي ندارد گريه زاري راست گفتند با اين همه گفتند بعضي وقت ها هم  مثل خود من بيقراري ، راست گفتند؟
بهار خلسه ی فصلِ خزان من بودی نسیم خوش خبر داستان من بودی دوباره روح کهنسال من جوانی کرد از آن زمان که تو‌ عشق جوان من بودی همیشه از غم و سختی مرا هرس کردی دلم شکفت که تو باغبان من بودی همیشه دست کشیدی به لطف روی سرم به جای هرکه نشد مهربان من بودی گذشتم از همه ی مرزهای غربت و درد که تو قدم به قدم مرزبان من بودی سکوت کردم و اشکم به جای من دم زد همیشه و همه جا هم زبان من بودی اگر گرسنگی آمد کنار سفره نشست غمی نبود که تو آب و نان من بودی اگر که جان به لبم شد، اگر که جان کندم هنوز زنده ام، آخر تو جان من بودی به بود هیچ کسی قلبم احتیاج نداشت که تا همیشه ی دنیا از آن من بودی که تا همیشه خدای جهان من هستی که از همیشه خدای جهان من بودی...
هدایت شده از جزیرهٔ تنهایی
☆ وقتی که نگاه بی‌وفا دارد عشق انگار که قصد صد جفا دارد عشق هر قدر محبت بکنی باز کم است چون ذهن پر از فکر خطا دارد عشق