#حضرت_رقیه_س_مدح
نگاهت مست و مدهوشِ ابالفضل
سرَت... آرامِ آغوشِ ابالفضل
شکوهِ کهکشانِ کربلا را
رصد میکردی از دوشِ ابالفضل
#منصوره_محمدی_مزینان
گر کام دل از زمانه تصویر کنی
بیفایده خود را ز غمان پیر کنی
گیرم که ز دشمن گله آری بر دوست
چون دوست جفا کند چه تدبیر کنی؟
#سعدی
با حوصله تنگ و دل سنگ چه سازم؟
با دوست پريشانم و بى دوست پريشان
#علیرضا_بدیع
نه سرما ریختم در نای خورشید
نه گرما ریختم در پای خورشید
چه راحت کُشت آدم برفی ام را!
کجا گم گشته ای؟! آهاااای خورشید!
#صفيه_قومنجانی
@nabzeghalam
شاید فقط عاشق بداند او چرا تنهاست
کاملترین معنا برای عشق، «تنهایی» است
#فاضل_نظری
إِلَهِي كَيْفَ أَنْقَلِبُ مِنْ عِنْدِكَ بِالْخَيْبَةِ مَحْرُوماً وَ قَدْ كَانَ حُسْنُ ظَنِّي بِجُودِكَ أَنْ تَقْلِبَنِي بِالنَّجَاةِ مَرْحُوما
خدایا چگونه از بارگاهت با نومیدى و محرومیت بازگردم، درحالی که خوش گمانی ام به بخشش وجودت این بوده که مرا نجات یافته و بخشیده باز می گردانى
شقی رسیده ام اینجا، سعید برگردم
عذا رسیده ام امّا چو عید برگردم
شبیه ابر سیاهی که شد ز گریه سفید
به گریه آمده ام روسفید برگردم
به گریه آمده ام آبرو بیابم باز
که تا دوباره به رویی جدید برگردم
اگر چه دست تهی آمدم ولی ای کاش
که دست پُر ز "لَدَینا مَزید" برگردم
منی که دل به هوای تو بسته ام یارب
چگونه از کرمت نا امید برگردم؟!
اگر چه لایق این آرزو نِیَم امّا
بگیر جان مرا تا شهید برگردم
#عاصی_خراسانی
#شعبانیات
۲۹ اسفند ۱۴۰۱
۲۷ شعبان ۱۴۴۴
#بانو ! قرار ثانیهها را به هم نریز
موهات را ببند و فضا را به هم نریز
بگذار در خیال خودم هی ببوسمت
رویای عاشقانهی ما را به هم نریز
کمتر به فکر خط لب و چشم و سرمه باش
آرایش قشنگ خدا را به هم نریز
از کوچهها که میگذری فکر خلق باش
اعصاب شیخ و شاه و گدا را به هم نریز
از شعر من بنوش و به رقص آی و مست شو
اما ردیف و وزن و هجا را به هم نریز
"امن یجیب" و "جاثیه" خواندم که آمدی
لطفاً بمان و راز دعا را به هم نریز
میترسم این سکوت تو دیوانهام کند
موهات را ببند و فضا را به هم بریز !
#هخا_هاشمی
میکند آشفتهام، همهمهی خویشتن
کاش برون میشدم، از همهی خویشتن
میکشد از هر طرف، چون پر کاهی مرا
وسوسهی این و آن، دمدمهی خویشتن
پنجه در افکندهام، در دل خونین خویش
گرگوش افتادهام، در رمهی خویشتن
بادهی نابم گهی، زهر هلاهل گهی
خود به فغانم از این، ملقمهی خویشتن
طفلم و بنهاده سر، بر سر دامان عشق
تا کُندم بیخود از، زمزمهی خویشتن
مست و خرابم امین، بیخبر از بود و هست
از که ستانم بگو! مظلمهی خویشتن
#سید_علی_خامنه_ای
#رهبر_انقلاب
وقتی که خواب نیست ز رویا سخن مگو
آنجا که آب نیست ز دریا سخن مگو
پاییزها به دور تسلسل رسیدهاند
از باغهای سبز شکوفا سخن مگو
دیری است دیده غیر حقارت ندیده است
بیهوده از شکوه تماشا سخن مگو
یاد از شراب ناب مکن! آتشم مزن!
خشکیده بیخ تاک، حریفا! سخن مگو
چون نیک بنگری همه زو بیوفاتریم
با من ز بیوفایی دنیا سخن مگو
آنجا که دست موسی و هارون به خون هم
آغشته گشته از ید بیضا سخن مگو
وقتی خدا صلیب به دوش آمد و گذشت
از وعدهی ظهور مسیحا سخن مگو
آری هنوز پاسخ آن پرسش بزرگ
با شام آخر است و یهودا، سخن مگو!
این باغ مزدکی است بهل باغ عیسوی!
حرف از بشر بزن ز چلیپا سخن مگو
ظلمت صریح با تو سخن گفت پس تو هم
از شب به استعاره و ایما سخن مگو
با آن که بسته است به نابودیات کمر
از مهر و آشتی و مدارا سخن مگو
خورشید ما به چوبهی اعدام بسته است
از صبح و آفتاب در این جا سخن مگو
#حسین_منزوی
پیکرم درهم شکسته از غم هجران تو
رنگ رویم زرد شد از درد بیدرمان تو
سالها با دوریت هم سوختم هم ساختم
طاقتم طاق آمده از صبر بی پایان تو
گفته بودی بی تو میمیرم کجایی خوب من؟!!
سینه را ماتم گرفته حسرت چشمان تو
رو به سمت قبله ی یادت نشستن سخت نیست
کفر بی اندازه دارد عشق بی ایمان تو
باخیال داغ اغوشت اگر سر میکنم
خسته از دردم، کمی سرخورده از پیمان تو
من به هرساز تو رقصیدم و اخر گم شدم
گم شدم در انجماد سنگی دستان تو
سهم من از عاشقی تنها هجوم غصه هاست
غصه هایی پا گرفته هر شب از طغیان تو،
#زهرا_ضیایی