eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1هزار دنبال‌کننده
30.7هزار عکس
22.4هزار ویدیو
123 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمــت ما میشــد اے کـاش... ❌میتــرسم از خــودم زمـانی که؛ "دلِ مــادر خـودم" را میشــ‌‌‌‌‌‌‌‌ـ‌ـ‌کنم و در عـین حـال بر احوالِ "دلِ مادران " گریـه میکنم... ❌میتــرسم از خـودم زمانی کـه؛ به نامحرم نگــاه میکنم! و در عیـن حال هیات میروم و بر امام حسین اشک میریزم و از دم میزنـم... . ❌میترسـم از خـودم زمانی که؛ از اهل بیت و‌ شهدا دم میزنـم و نمـازم اول وقت نیست... . ❌میترسـم از خودم زمانی که؛ عاشق هستم و اخلاق و ادب ندارم... تکلیف مدار نیستم... . ❌میترسـم از خـودم زمـانی که؛ از امام خامنه ای دم میزنـم و به حرف ها و خواسته هایشان بی توجهـم... . ❌میترسـم از خـودم زمانی که؛ سر می کنم ولی گفتگو بانامـحــرم برایم عادی شده... . ❌میترسم از خـودم زمانی کـه؛ حرفـ هایـم با عملــم فرسنـگ ها فاصله دارد... باید قتلگاهی رقم زد؛ باید کشت!! منیت را تکبر را دلبستگی را غرور را غفلت را آرزوهای دراز را باید از خود گذشت! باید کشت نفس را... درد دارد! دردش کشتن لذت هاست... امان از توجیه گر‌‌
اما حال مادر و پدرم خیلی خوب نبود، علی 16 ساله بی هیچ پناهی در میان تیرو تفنگ و آتش و خمپاره بود ! و پدر که همیشه عادت داشت همه بچه‌ها را از نظر می‌گذراند و بعد می‌خوابید. حالا فقط خستگی می‌توانست او را از پا درآورد. به خصوص که شهادت هنوز سنگینی‌اش را از روی سینه صالح برنداشته بود. ولی مادر هزار کار نکرده را بهانه کرده بود که علی‌اش را فراموش کند. ترس از بمباران اهواز مادر را مثل کرده بود که مرتب جوجه‌هایش را به زیر پرو بالش جمع می کند . آرد و برنج و نفت و روغن و شکر و همه چیز کوپنی بود . حتی کشیدن هم برای جاهایی از ایران کوپنی شده بود. مردم کردستان زیر بمب‌های شیمیایی بعثی ها جرعه جرعه نفس هایشان را از دست می‌دادند. انگار هیچ کس حتی حیاتی‌ترین حقوق را برای ما نمی‌خواست. باید یک تنه به این دردها پایان می دادیم . و گرفتاری نداشتن و جیره‌بندی غذا و همه مایحتاج اولیه از سویی و ترس از شنیدن خبر مرگ عزیزی که در گوشه‌ای از خاک می‌جنگد، از سوی دیگر، ریشه جان را می گسلاند و خواب را از چشم می‌ربود. تلویزیون‌های و اگر چه سعی می‌کردند روحیه‌ها را خراب‌تر از این که بود نکنند اما باز نمی‌توانستند جوان‌هایی که هر کدام امید خانه‌ای و عزیز دل خانواده‌ای بودند را از پشت در خانه‌ها در دل شهر بپوشانند به خصوص برای خوزستانی‌ها و اهوازی‌های که بیمارستان‌هایشان پر از جوانان زیبا و خوش قد و بالای وطن بود که هر یک می‌توانست حجله‌ی عروسی سبز بخت باشد و حالا تنها یا و جسدی به سوی خانواده شان می‌رفت یا حتی گاهی تکه‌ای از یک گوش یا قوزک پا که از انفجارهای پی در پی و وحشیانه یک عده نامرد بی‌همه چیز برگشته بود.... به روایت از ... @abbass_kardani
او با وجود سن کمش آنقدر جدی به نظر می‌رسید که از آن به بعد هیچکس جرات نمی‌کرد به عادل چیزی بگوید. این قضایا تنها به مدرسه ختم نمی شد بچه‌های محله هم از عباس حساب می‌بردند. نه برای اینکه به کسی زور می‌گفت برعکس او از زور گویی خیلی بدش می آمد هر جا که با قدرت کودکانه‌اش می‌توانست جلوی آن را می‌گرفت. در محله ما پسری بود به نام حسن. هزار ماشاالله از هیکل و چاقی بهره عظیم برده بود و روی حساب همین جثه بزرگ به همه زور می‌گفت تا اینکه یک روز دامنه زور گوییش به دامن الیاس برخورد کرد و که دیگر توان تحمل این یکی را نداشت جستی زد و روی سینه حسن افتاد و دندان تیز تازه بر آمده اش را در بازوی گوشت آلوی او فرو کرد و حالا نگیر و کی بگیر! الیاس ایستاده بود به تماشا و چون بدش نمی آمد که برادر بزرگترش از او دفاع کند او را تشویق می‌کرد و حسن بیچاره مرتب التماس می‌کرد یک‌دفعه حس کرد گوشتی در دهانش آمده و دهانش طعم خون گرفته در این لحظه رضایت داد که گوشت بازوی نیمه کنده شده حسن را به او ببخشد و به عذرخواهی و غلط کردن او راضی شود. از آن به بعد حسن نه تنها به الیاس بلکه هیچ کس را از عباس اذیت نمی کرد. اصلا و برخورد آمرانه عباس هر روز قوی‌تر می‌شد تا جایی که مدیر و ناظم‌ها روی صدای تحکم آمیز او حساب می کردند و نظم و ترتیب صف را به او می سپردند وقتی عباس از جلو می‌گفت دیگر هیچ کس صدای کشیدن بچه‌ها را در صف نمی‌شنید او از هیچ کس نمی‌ترسید. و صداقتش او را از همه متمایز می‌کرد. الیاس می‌گفت یک روز در آخر ساعت پشت در کلاس ایستاده بودم و منتظر بودم عباس بیاید. معلم داشت بچه‌ها را به خاطر از رفتن سنگ‌هایی که از حیاط مدرسه انداخته بودند و ماشین‌ها را نشانه گرفته بود مواخذه می‌کرد. با صداقت تمام گفت من سنگ نیانداختم؛ اما با بچه‌ها فضولی کردم. معلم به رسم آن روزها چهار خودکار آماده کرد و لای انگشت‌های او گذاشت چیزی نگذشته بود که صدای آخ و وای عباس بلند شد. در میان همین صداها به اعتراض گفت: اگر بگویم تنبیه می‌کنید اگر راست هم بگویم تنبیه می‌کنید این که عدالت نیست و معلم که از این حرفش خوشش امده بود او را بخشید. به روایت از .... @abbass_kardani
قسمــت ما میشــد اے کـاش... ❌میتــرسم از خــودم زمـانی که؛ "دلِ مــادر خـودم" را میشــ‌‌‌‌‌‌‌‌ـ‌ـ‌کنم و در عـین حـال بر احوالِ "دلِ مادران " گریـه میکنم... ❌میتــرسم از خـودم زمانی کـه؛ به نامحرم نگــاه میکنم! و در عیـن حال هیات میروم و بر امام حسین اشک میریزم و از دم میزنـم... . ❌میترسـم از خـودم زمانی که؛ از اهل بیت و‌ شهدا دم میزنـم و نمـازم اول وقت نیست... . ❌میترسـم از خودم زمانی که؛ عاشق هستم و اخلاق و ادب ندارم... تکلیف مدار نیستم... . ❌میترسـم از خـودم زمـانی که؛ از امام خامنه ای دم میزنـم و به حرف ها و خواسته هایشان بی توجهـم... . ❌میترسـم از خـودم زمانی که؛ ریش یا میگذارم  ولی گفتگو با نامـحــرم برایم عادی شده... . ❌میترسم از خـودم زمانی کـه؛ حرفـ هایـم با عملــم فرسنـگ ها فاصله دارد... باید قتلگاهی رقم زد؛ باید کشت!! منیت را تکبر را دلبستگی را غرور را غفلت را آرزوهای دراز را باید از خود گذشت! باید کشت نفس را... درد دارد! دردش کشتن لذت هاست... امان از توجیه گر‌ 🍃🌸🍃
قسمــت ما میشــد اے کـاش...😔💔 ❌میتــرسم از خــودم زمـانی که؛ "دلِ مــادر خـودم" را میشــ‌‌‌‌‌‌‌‌ـ‌ـ‌کنم💔 و در عـین حـال بر احوالِ "دلِ مادران " گریـه میکنم...😭 ❌میتــرسم از خـودم زمانی کـه؛ به نامحرم نگــاه میکنم!👀 و در عیـن حال هیات میروم و بر امام حسین اشک میریزم😭 و از دم میزنـم...😔 . ❌میترسـم از خـودم زمانی که؛ از اهل بیت و‌ شهدا دم میزنـم و نمـازم اول وقت نیست...😔 . ❌میترسـم از خودم زمانی که؛ عاشق هستم و اخلاق و ادب ندارم... تکلیف مدار نیستم... . ❌میترسـم از خـودم زمـانی که؛ از دم میزنـم و به حرف ها و خواسته هایشان بی توجهـم...😔 . ❌میترسـم از خـودم زمانی که؛ سر می کنم ولی گفتگو بانامـحــرم برایم عادی شده...😔😔 ❌میترسم از خـودم زمانی کـه؛ حرفـ هایـم با عملــم فرسنـگ ها فاصله دارد... باید قتلگاهی رقم زد؛ باید کشت!! منیت را تکبر را دلبستگی را غرور را غفلت را آرزوهای دراز را باید از خود گذشت! باید کشت نفس را... درد دارد!☝️ دردش کشتن لذت هاست...👌 امان از توجیه گر‌‌.... @abbass_kardani
واقعا کی فکرش رو میکرد ادامه راهتان اینقدر باشد بعد از شما شدیم در روزمرگی هایمان و گیر کردیم به سیم خاردار 🌷 🌷 @abbass_kardani
چند صباحیست که شهدا🌹هم......... جای خالی تان در کوچه پس کوچه های روزمرگی ام نمایان است! ایمانم خالی شده😔😭 و سقف چکه می کند!😞 دیگر در برابر ایمن نیستم!😔 عطش ، امانم را بریده...😭 قادر به تحمل نفس کشیدن در هوای،بی هوای گناه نیستم... کمی لطفا!! آی با شمایم!😭😔 نیروهای در دنیا،از نفس افتاده اند...😔😔😔 در زمان غیبت، اطاعت محض از ولایـت فقیـه داشته باشید 🆔 @abbass_kardani
اما حال مادر و پدرم خیلی خوب نبود، علی 16 ساله بی هیچ پناهی در میان تیرو تفنگ و آتش و خمپاره بود ! و پدر که همیشه عادت داشت همه بچه‌ها را از نظر می‌گذراند و بعد می‌خوابید. حالا فقط خستگی می‌توانست او را از پا درآورد. به خصوص که شهادت هنوز سنگینی‌اش را از روی سینه صالح برنداشته بود. ولی مادر هزار کار نکرده را بهانه کرده بود که علی‌اش را فراموش کند. ترس از بمباران اهواز مادر را مثل کرده بود که مرتب جوجه‌هایش را به زیر پرو بالش جمع می کند . آرد و برنج و نفت و روغن و شکر و همه چیز کوپنی بود . حتی کشیدن هم برای جاهایی از ایران کوپنی شده بود. مردم کردستان زیر بمب‌های شیمیایی بعثی ها جرعه جرعه نفس هایشان را از دست می‌دادند. انگار هیچ کس حتی حیاتی‌ترین حقوق را برای ما نمی‌خواست. باید یک تنه به این دردها پایان می دادیم . و گرفتاری نداشتن و جیره‌بندی غذا و همه مایحتاج اولیه از سویی و ترس از شنیدن خبر مرگ عزیزی که در گوشه‌ای از خاک می‌جنگد، از سوی دیگر، ریشه جان را می گسلاند و خواب را از چشم می‌ربود. تلویزیون‌های و اگر چه سعی می‌کردند روحیه‌ها را خراب‌تر از این که بود نکنند اما باز نمی‌توانستند جوان‌هایی که هر کدام امید خانه‌ای و عزیز دل خانواده‌ای بودند را از پشت در خانه‌ها در دل شهر بپوشانند به خصوص برای خوزستانی‌ها و اهوازی‌های که بیمارستان‌هایشان پر از جوانان زیبا و خوش قد و بالای وطن بود که هر یک می‌توانست حجله‌ی عروسی سبز بخت باشد و حالا تنها یا و جسدی به سوی خانواده شان می‌رفت یا حتی گاهی تکه‌ای از یک گوش یا قوزک پا که از انفجارهای پی در پی و وحشیانه یک عده نامرد بی‌همه چیز برگشته بود.... به روایت از ... @abbass_kardani
او با وجود سن کمش آنقدر جدی به نظر می‌رسید که از آن به بعد هیچکس جرات نمی‌کرد به عادل چیزی بگوید. این قضایا تنها به مدرسه ختم نمی شد بچه‌های محله هم از عباس حساب می‌بردند. نه برای اینکه به کسی زور می‌گفت برعکس او از زور گویی خیلی بدش می آمد هر جا که با قدرت کودکانه‌اش می‌توانست جلوی آن را می‌گرفت. در محله ما پسری بود به نام حسن. هزار ماشاالله از هیکل و چاقی بهره عظیم برده بود و روی حساب همین جثه بزرگ به همه زور می‌گفت تا اینکه یک روز دامنه زور گوییش به دامن الیاس برخورد کرد و که دیگر توان تحمل این یکی را نداشت جستی زد و روی سینه حسن افتاد و دندان تیز تازه بر آمده اش را در بازوی گوشت آلوی او فرو کرد و حالا نگیر و کی بگیر! الیاس ایستاده بود به تماشا و چون بدش نمی آمد که برادر بزرگترش از او دفاع کند او را تشویق می‌کرد و حسن بیچاره مرتب التماس می‌کرد یک‌دفعه حس کرد گوشتی در دهانش آمده و دهانش طعم خون گرفته در این لحظه رضایت داد که گوشت بازوی نیمه کنده شده حسن را به او ببخشد و به عذرخواهی و غلط کردن او راضی شود. از آن به بعد حسن نه تنها به الیاس بلکه هیچ کس را از عباس اذیت نمی کرد. اصلا و برخورد آمرانه عباس هر روز قوی‌تر می‌شد تا جایی که مدیر و ناظم‌ها روی صدای تحکم آمیز او حساب می کردند و نظم و ترتیب صف را به او می سپردند وقتی عباس از جلو می‌گفت دیگر هیچ کس صدای کشیدن بچه‌ها را در صف نمی‌شنید او از هیچ کس نمی‌ترسید. و صداقتش او را از همه متمایز می‌کرد. الیاس می‌گفت یک روز در آخر ساعت پشت در کلاس ایستاده بودم و منتظر بودم عباس بیاید. معلم داشت بچه‌ها را به خاطر از رفتن سنگ‌هایی که از حیاط مدرسه انداخته بودند و ماشین‌ها را نشانه گرفته بود مواخذه می‌کرد. با صداقت تمام گفت من سنگ نیانداختم؛ اما با بچه‌ها فضولی کردم. معلم به رسم آن روزها چهار خودکار آماده کرد و لای انگشت‌های او گذاشت چیزی نگذشته بود که صدای آخ و وای عباس بلند شد. در میان همین صداها به اعتراض گفت: اگر بگویم تنبیه می‌کنید اگر راست هم بگویم تنبیه می‌کنید این که عدالت نیست و معلم که از این حرفش خوشش امده بود او را بخشید. به روایت از .... @abbass_kardani
اما حال مادر و پدرم خیلی خوب نبود، علی 16 ساله بی هیچ پناهی در میان تیرو تفنگ و آتش و خمپاره بود ! و پدر که همیشه عادت داشت همه بچه‌ها را از نظر می‌گذراند و بعد می‌خوابید. حالا فقط خستگی می‌توانست او را از پا درآورد. به خصوص که شهادت هنوز سنگینی‌اش را از روی سینه صالح برنداشته بود. ولی مادر هزار کار نکرده را بهانه کرده بود که علی‌اش را فراموش کند. ترس از بمباران اهواز مادر را مثل کرده بود که مرتب جوجه‌هایش را به زیر پرو بالش جمع می کند . آرد و برنج و نفت و روغن و شکر و همه چیز کوپنی بود . حتی کشیدن هم برای جاهایی از ایران کوپنی شده بود. مردم کردستان زیر بمب‌های شیمیایی بعثی ها جرعه جرعه نفس هایشان را از دست می‌دادند. انگار هیچ کس حتی حیاتی‌ترین حقوق را برای ما نمی‌خواست. باید یک تنه به این دردها پایان می دادیم . و گرفتاری نداشتن و جیره‌بندی غذا و همه مایحتاج اولیه از سویی و ترس از شنیدن خبر مرگ عزیزی که در گوشه‌ای از خاک می‌جنگد، از سوی دیگر، ریشه جان را می گسلاند و خواب را از چشم می‌ربود. تلویزیون‌های و اگر چه سعی می‌کردند روحیه‌ها را خراب‌تر از این که بود نکنند اما باز نمی‌توانستند جوان‌هایی که هر کدام امید خانه‌ای و عزیز دل خانواده‌ای بودند را از پشت در خانه‌ها در دل شهر بپوشانند به خصوص برای خوزستانی‌ها و اهوازی‌های که بیمارستان‌هایشان پر از جوانان زیبا و خوش قد و بالای وطن بود که هر یک می‌توانست حجله‌ی عروسی سبز بخت باشد و حالا تنها یا و جسدی به سوی خانواده شان می‌رفت یا حتی گاهی تکه‌ای از یک گوش یا قوزک پا که از انفجارهای پی در پی و وحشیانه یک عده نامرد بی‌همه چیز برگشته بود.... به روایت از ... @abbass_kardani
او با وجود سن کمش آنقدر جدی به نظر می‌رسید که از آن به بعد هیچکس جرات نمی‌کرد به عادل چیزی بگوید. این قضایا تنها به مدرسه ختم نمی شد بچه‌های محله هم از عباس حساب می‌بردند. نه برای اینکه به کسی زور می‌گفت برعکس او از زور گویی خیلی بدش می آمد هر جا که با قدرت کودکانه‌اش می‌توانست جلوی آن را می‌گرفت. در محله ما پسری بود به نام حسن. هزار ماشاالله از هیکل و چاقی بهره عظیم برده بود و روی حساب همین جثه بزرگ به همه زور می‌گفت تا اینکه یک روز دامنه زور گوییش به دامن الیاس برخورد کرد و که دیگر توان تحمل این یکی را نداشت جستی زد و روی سینه حسن افتاد و دندان تیز تازه بر آمده اش را در بازوی گوشت آلوی او فرو کرد و حالا نگیر و کی بگیر! الیاس ایستاده بود به تماشا و چون بدش نمی آمد که برادر بزرگترش از او دفاع کند او را تشویق می‌کرد و حسن بیچاره مرتب التماس می‌کرد یک‌دفعه حس کرد گوشتی در دهانش آمده و دهانش طعم خون گرفته در این لحظه رضایت داد که گوشت بازوی نیمه کنده شده حسن را به او ببخشد و به عذرخواهی و غلط کردن او راضی شود. از آن به بعد حسن نه تنها به الیاس بلکه هیچ کس را از عباس اذیت نمی کرد. اصلا و برخورد آمرانه عباس هر روز قوی‌تر می‌شد تا جایی که مدیر و ناظم‌ها روی صدای تحکم آمیز او حساب می کردند و نظم و ترتیب صف را به او می سپردند وقتی عباس از جلو می‌گفت دیگر هیچ کس صدای کشیدن بچه‌ها را در صف نمی‌شنید او از هیچ کس نمی‌ترسید. و صداقتش او را از همه متمایز می‌کرد. الیاس می‌گفت یک روز در آخر ساعت پشت در کلاس ایستاده بودم و منتظر بودم عباس بیاید. معلم داشت بچه‌ها را به خاطر از رفتن سنگ‌هایی که از حیاط مدرسه انداخته بودند و ماشین‌ها را نشانه گرفته بود مواخذه می‌کرد. با صداقت تمام گفت من سنگ نیانداختم؛ اما با بچه‌ها فضولی کردم. معلم به رسم آن روزها چهار خودکار آماده کرد و لای انگشت‌های او گذاشت چیزی نگذشته بود که صدای آخ و وای عباس بلند شد. در میان همین صداها به اعتراض گفت: اگر بگویم تنبیه می‌کنید اگر راست هم بگویم تنبیه می‌کنید این که عدالت نیست و معلم که از این حرفش خوشش امده بود او را بخشید. به روایت از .... @abbass_kardani
🕊🕊عــند_ربـهم_یــرزقون🕊🕊 ✍باران شدیدی در تهـران باریده بود خیابان۱۷ شهریور را آب گرفته بود چند پیرمرد می خواستند به سمت دیگرخیابان بروند مانده بودند چه کنند..! همان موقع از راه رسید پاچه شلوار را بالا زد با کول کردن پیرمـردها آن ها را به طـرف دیگر خــــیابان بُرد ابراهیم از این کارها زیاد انجام میداد هـدفی جز شکستن خودش نداشت مخـــــصوصا زمانی که خـیلی بین بچـــــه‌ها مطـــرح بود!✨ ...🕊🌷 شهدارایادکنیدحتی بایک صلوات 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
ڪاش ... خنثی ڪردنِ را هم ، یادمـــــان مےدادیـد ... مےگوینــــــد : آنجا ڪہ نفس مغلوب باشد عاشـــــــق مےشویم ... عاشق_کہ_شدی شهیـد_میشوی یادشهداکمترازشهادت نیست 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆