#تلنگر_از_نوع_شهدایی
#شـــهادت قسمــت ما میشــد اے کـاش...
❌میتــرسم از خــودم زمـانی که؛
"دلِ مــادر خـودم" را میشــــکنم
و در عـین حـال بر احوالِ
"دلِ مادران #شهدا" گریـه میکنم...
❌میتــرسم از خـودم زمانی کـه؛
به نامحرم نگــاه میکنم!
و در عیـن حال هیات میروم
و بر امام حسین اشک میریزم
و از #شهدا دم میزنـم...
.
❌میترسـم از خـودم زمانی که؛
از اهل بیت و شهدا دم میزنـم
و نمـازم اول وقت نیست...
.
❌میترسـم از خودم زمانی که؛
عاشق #شهادت هستم
و اخلاق و ادب ندارم...
تکلیف مدار نیستم...
.
❌میترسـم از خـودم زمـانی که؛
از #عشقِ امام خامنه ای دم میزنـم
و به حرف ها و خواسته هایشان بی توجهـم...
.
❌میترسـم از خـودم زمانی که؛
#چادر سر می کنم
ولی گفتگو بانامـحــرم برایم عادی شده...
.
❌میترسم از خـودم زمانی کـه؛
حرفـ هایـم با عملــم فرسنـگ ها فاصله دارد...
باید قتلگاهی رقم زد؛
باید کشت!!
منیت را
تکبر را
دلبستگی را
غرور را
غفلت را
آرزوهای دراز را
باید از خود گذشت!
باید کشت نفس را...
#شهادت درد دارد!
دردش کشتن لذت هاست...
امان از #نفس توجیه گر
#بسم_رب_الشهدا
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅#قسمت_دهم
اما حال مادر و پدرم خیلی خوب نبود، علی 16 ساله بی هیچ پناهی در میان تیرو تفنگ و آتش و خمپاره بود !
و پدر که همیشه عادت داشت همه بچهها را از نظر میگذراند و بعد میخوابید.
حالا فقط خستگی میتوانست او را از پا درآورد.
به خصوص که شهادت #جلیل هنوز سنگینیاش را از روی سینه صالح برنداشته بود.
ولی مادر هزار کار نکرده را بهانه کرده بود که علیاش را فراموش کند.
ترس از بمباران اهواز مادر را مثل #پرندهای کرده بود که مرتب جوجههایش را به زیر پرو بالش جمع
می کند .
آرد و برنج و نفت و روغن و شکر و همه چیز کوپنی بود .
حتی #نفس کشیدن هم برای جاهایی از ایران کوپنی شده بود.
مردم کردستان زیر بمبهای شیمیایی بعثی ها جرعه جرعه نفس هایشان را از دست میدادند.
انگار هیچ کس حتی حیاتیترین حقوق را برای ما نمیخواست.
باید یک تنه به این دردها پایان
می دادیم .
#فشار و گرفتاری نداشتن و جیرهبندی غذا و همه مایحتاج اولیه از سویی و ترس از شنیدن خبر مرگ عزیزی که در گوشهای از خاک میجنگد، از سوی دیگر، ریشه جان را می گسلاند و خواب را از چشم میربود.
تلویزیونهای #سیاه و #سفید اگر چه سعی میکردند روحیهها را خرابتر از این که بود نکنند اما باز نمیتوانستند #حجله جوانهایی که هر کدام امید خانهای و عزیز دل خانوادهای بودند را از پشت در خانهها در دل شهر بپوشانند به خصوص برای خوزستانیها و اهوازیهای که بیمارستانهایشان پر از جوانان زیبا و خوش قد و بالای وطن بود که هر یک میتوانست #داماد حجلهی عروسی سبز بخت باشد و حالا تنها #عکس یا #پلاکی و جسدی به سوی خانواده شان میرفت یا حتی گاهی تکهای از یک گوش یا قوزک پا که از انفجارهای پی در پی و وحشیانه یک عده نامرد بیهمه چیز برگشته بود....
به روایت از #خواهر_شهید
✅#ادامه_دارد...
@abbass_kardani
#بسم_رب_الشهدا
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅#قسمت_شانزدهم
او با وجود سن کمش آنقدر جدی به نظر میرسید که از آن به بعد هیچکس جرات نمیکرد به عادل چیزی بگوید.
این قضایا تنها به مدرسه ختم نمی شد بچههای محله هم از عباس حساب میبردند.
نه برای اینکه به کسی زور میگفت برعکس او از زور گویی خیلی بدش
می آمد هر جا که با قدرت کودکانهاش میتوانست جلوی آن را میگرفت.
در محله ما پسری بود به نام حسن. هزار ماشاالله از هیکل و چاقی بهره عظیم برده بود و روی حساب همین جثه بزرگ به همه زور میگفت تا اینکه یک روز دامنه زور گوییش به دامن الیاس برخورد کرد و #عباس که دیگر توان تحمل این یکی را نداشت جستی زد و روی سینه حسن افتاد و دندان تیز تازه بر آمده اش را در بازوی گوشت آلوی او فرو کرد و حالا نگیر و کی بگیر!
الیاس ایستاده بود به تماشا و چون بدش نمی آمد که برادر بزرگترش از او دفاع کند او را تشویق میکرد و حسن بیچاره مرتب التماس میکرد یکدفعه #عباس حس کرد گوشتی در دهانش آمده و دهانش طعم خون گرفته در این لحظه رضایت داد که گوشت بازوی نیمه کنده شده حسن را به او ببخشد و به عذرخواهی و غلط کردن او راضی شود.
از آن به بعد حسن نه تنها به الیاس بلکه هیچ کس را از #ترس عباس اذیت
نمی کرد.
اصلا #جدیت و برخورد آمرانه عباس هر روز قویتر میشد تا جایی که مدیر و ناظمها روی صدای تحکم آمیز او حساب می کردند و نظم و ترتیب صف را به او می سپردند وقتی عباس از جلو #نظام میگفت دیگر هیچ کس صدای #نفس کشیدن بچهها را در صف نمیشنید او از هیچ کس نمیترسید.
#شجاعت و صداقتش او را از همه متمایز میکرد.
الیاس میگفت یک روز در آخر ساعت پشت در کلاس ایستاده بودم و منتظر بودم عباس بیاید. معلم داشت بچهها را به خاطر از رفتن سنگهایی که از حیاط مدرسه انداخته بودند و ماشینها را نشانه گرفته بود مواخذه میکرد.
#عباس با صداقت تمام گفت من سنگ نیانداختم؛ اما با بچهها فضولی کردم. معلم به رسم آن روزها چهار خودکار آماده کرد و لای انگشتهای او گذاشت چیزی نگذشته بود که صدای آخ و وای عباس بلند شد.
در میان همین صداها به اعتراض گفت: #اقا اگر #دروغ بگویم تنبیه میکنید اگر راست هم بگویم تنبیه میکنید این که عدالت نیست و معلم که از این حرفش خوشش امده بود او را بخشید.
به روایت از #خواهر_شهید
✅#ادامه_دارد....
@abbass_kardani
#تلنگر
#شـــهادت قسمــت ما میشــد اے کـاش...
❌میتــرسم از خــودم زمـانی که؛
"دلِ مــادر خـودم" را میشــــکنم
و در عـین حـال بر احوالِ
"دلِ مادران #شهدا" گریـه میکنم...
❌میتــرسم از خـودم زمانی کـه؛
به نامحرم نگــاه میکنم!
و در عیـن حال هیات میروم
و بر امام حسین اشک میریزم
و از #شهدا دم میزنـم...
.
❌میترسـم از خـودم زمانی که؛
از اهل بیت و شهدا دم میزنـم
و نمـازم اول وقت نیست...
.
❌میترسـم از خودم زمانی که؛
عاشق #شهادت هستم
و اخلاق و ادب ندارم...
تکلیف مدار نیستم...
.
❌میترسـم از خـودم زمـانی که؛
از #عشقِ امام خامنه ای دم میزنـم
و به حرف ها و خواسته هایشان بی توجهـم...
.
❌میترسـم از خـودم زمانی که؛
ریش یا #چادر میگذارم
ولی گفتگو با نامـحــرم برایم عادی شده...
.
❌میترسم از خـودم زمانی کـه؛
حرفـ هایـم با عملــم فرسنـگ ها فاصله دارد...
باید قتلگاهی رقم زد؛
باید کشت!!
منیت را
تکبر را
دلبستگی را
غرور را
غفلت را
آرزوهای دراز را
باید از خود گذشت!
باید کشت نفس را...
#شهادت درد دارد!
دردش کشتن لذت هاست...
امان از #نفس توجیه گر
🍃🌸🍃
#تلنگر_از_نوع_شهدایی
#شـــهادت قسمــت ما میشــد اے کـاش...😔💔
❌میتــرسم از خــودم زمـانی که؛
"دلِ مــادر خـودم" را میشــــکنم💔
و در عـین حـال بر احوالِ
"دلِ مادران #شهدا" گریـه میکنم...😭
❌میتــرسم از خـودم زمانی کـه؛
به نامحرم نگــاه میکنم!👀
و در عیـن حال هیات میروم
و بر امام حسین اشک میریزم😭
و از #شهدا دم میزنـم...😔
.
❌میترسـم از خـودم زمانی که؛
از اهل بیت و شهدا دم میزنـم
و نمـازم اول وقت نیست...😔
.
❌میترسـم از خودم زمانی که؛
عاشق #شهادت هستم
و اخلاق و ادب ندارم...
تکلیف مدار نیستم...
.
❌میترسـم از خـودم زمـانی که؛
از #عشقِ_امام_خامنهای دم میزنـم
و به حرف ها و خواسته هایشان بی توجهـم...😔
.
❌میترسـم از خـودم زمانی که؛
#چادر سر می کنم
ولی گفتگو بانامـحــرم برایم عادی شده...😔😔
❌میترسم از خـودم زمانی کـه؛
حرفـ هایـم با عملــم فرسنـگ ها فاصله دارد...
باید قتلگاهی رقم زد؛
باید کشت!!
منیت را
تکبر را
دلبستگی را
غرور را
غفلت را
آرزوهای دراز را
باید از خود گذشت!
باید کشت نفس را...
#شهادت درد دارد!☝️
دردش کشتن لذت هاست...👌
امان از #نفس توجیه گر....
@abbass_kardani✅
واقعا
کی فکرش رو
میکرد
ادامه راهتان
اینقدر #سخت باشد
بعد از شما
#غرق شدیم
در روزمرگی هایمان
و گیر کردیم
به سیم خاردار #نفس
#دعایمان_کنید
#شهید_مرتضی_عطایی🌷
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
@abbass_kardani✅
#جزیره_مجنون
چند صباحیست که شهدا🌹هم.........
جای خالی تان در کوچه پس کوچه های روزمرگی ام نمایان است!
#خشاب ایمانم خالی شده😔😭 و سقف #سنگرم چکه می کند!😞
دیگر در برابر #گناه ایمن نیستم!😔
عطش #نفس ، امانم را بریده...😭
قادر به تحمل نفس کشیدن در هوای،بی هوای گناه نیستم...
کمی #هـــــــــــــــوا لطفا!!
آی #شهدا با شمایم!😭😔
نیروهای #جامانده در #خاکریز دنیا،از نفس افتاده اند...😔😔😔
در زمان غیبت، اطاعت محض
از ولایـت فقیـه داشته باشید
🆔 @abbass_kardani
#بسم_رب_الشهدا
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅#قسمت_دهم
اما حال مادر و پدرم خیلی خوب نبود، علی 16 ساله بی هیچ پناهی در میان تیرو تفنگ و آتش و خمپاره بود !
و پدر که همیشه عادت داشت همه بچهها را از نظر میگذراند و بعد میخوابید.
حالا فقط خستگی میتوانست او را از پا درآورد.
به خصوص که شهادت #جلیل هنوز سنگینیاش را از روی سینه صالح برنداشته بود.
ولی مادر هزار کار نکرده را بهانه کرده بود که علیاش را فراموش کند.
ترس از بمباران اهواز مادر را مثل #پرندهای کرده بود که مرتب جوجههایش را به زیر پرو بالش جمع
می کند .
آرد و برنج و نفت و روغن و شکر و همه چیز کوپنی بود .
حتی #نفس کشیدن هم برای جاهایی از ایران کوپنی شده بود.
مردم کردستان زیر بمبهای شیمیایی بعثی ها جرعه جرعه نفس هایشان را از دست میدادند.
انگار هیچ کس حتی حیاتیترین حقوق را برای ما نمیخواست.
باید یک تنه به این دردها پایان
می دادیم .
#فشار و گرفتاری نداشتن و جیرهبندی غذا و همه مایحتاج اولیه از سویی و ترس از شنیدن خبر مرگ عزیزی که در گوشهای از خاک میجنگد، از سوی دیگر، ریشه جان را می گسلاند و خواب را از چشم میربود.
تلویزیونهای #سیاه و #سفید اگر چه سعی میکردند روحیهها را خرابتر از این که بود نکنند اما باز نمیتوانستند #حجله جوانهایی که هر کدام امید خانهای و عزیز دل خانوادهای بودند را از پشت در خانهها در دل شهر بپوشانند به خصوص برای خوزستانیها و اهوازیهای که بیمارستانهایشان پر از جوانان زیبا و خوش قد و بالای وطن بود که هر یک میتوانست #داماد حجلهی عروسی سبز بخت باشد و حالا تنها #عکس یا #پلاکی و جسدی به سوی خانواده شان میرفت یا حتی گاهی تکهای از یک گوش یا قوزک پا که از انفجارهای پی در پی و وحشیانه یک عده نامرد بیهمه چیز برگشته بود....
به روایت از #خواهر_شهید
✅#ادامه_دارد...
@abbass_kardani
#بسم_رب_الشهدا
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅#قسمت_شانزدهم
او با وجود سن کمش آنقدر جدی به نظر میرسید که از آن به بعد هیچکس جرات نمیکرد به عادل چیزی بگوید.
این قضایا تنها به مدرسه ختم نمی شد بچههای محله هم از عباس حساب میبردند.
نه برای اینکه به کسی زور میگفت برعکس او از زور گویی خیلی بدش
می آمد هر جا که با قدرت کودکانهاش میتوانست جلوی آن را میگرفت.
در محله ما پسری بود به نام حسن. هزار ماشاالله از هیکل و چاقی بهره عظیم برده بود و روی حساب همین جثه بزرگ به همه زور میگفت تا اینکه یک روز دامنه زور گوییش به دامن الیاس برخورد کرد و #عباس که دیگر توان تحمل این یکی را نداشت جستی زد و روی سینه حسن افتاد و دندان تیز تازه بر آمده اش را در بازوی گوشت آلوی او فرو کرد و حالا نگیر و کی بگیر!
الیاس ایستاده بود به تماشا و چون بدش نمی آمد که برادر بزرگترش از او دفاع کند او را تشویق میکرد و حسن بیچاره مرتب التماس میکرد یکدفعه #عباس حس کرد گوشتی در دهانش آمده و دهانش طعم خون گرفته در این لحظه رضایت داد که گوشت بازوی نیمه کنده شده حسن را به او ببخشد و به عذرخواهی و غلط کردن او راضی شود.
از آن به بعد حسن نه تنها به الیاس بلکه هیچ کس را از #ترس عباس اذیت
نمی کرد.
اصلا #جدیت و برخورد آمرانه عباس هر روز قویتر میشد تا جایی که مدیر و ناظمها روی صدای تحکم آمیز او حساب می کردند و نظم و ترتیب صف را به او می سپردند وقتی عباس از جلو #نظام میگفت دیگر هیچ کس صدای #نفس کشیدن بچهها را در صف نمیشنید او از هیچ کس نمیترسید.
#شجاعت و صداقتش او را از همه متمایز میکرد.
الیاس میگفت یک روز در آخر ساعت پشت در کلاس ایستاده بودم و منتظر بودم عباس بیاید. معلم داشت بچهها را به خاطر از رفتن سنگهایی که از حیاط مدرسه انداخته بودند و ماشینها را نشانه گرفته بود مواخذه میکرد.
#عباس با صداقت تمام گفت من سنگ نیانداختم؛ اما با بچهها فضولی کردم. معلم به رسم آن روزها چهار خودکار آماده کرد و لای انگشتهای او گذاشت چیزی نگذشته بود که صدای آخ و وای عباس بلند شد.
در میان همین صداها به اعتراض گفت: #اقا اگر #دروغ بگویم تنبیه میکنید اگر راست هم بگویم تنبیه میکنید این که عدالت نیست و معلم که از این حرفش خوشش امده بود او را بخشید.
به روایت از #خواهر_شهید
✅#ادامه_دارد....
@abbass_kardani
#بسم_رب_الشهدا
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅#قسمت_دهم
اما حال مادر و پدرم خیلی خوب نبود، علی 16 ساله بی هیچ پناهی در میان تیرو تفنگ و آتش و خمپاره بود !
و پدر که همیشه عادت داشت همه بچهها را از نظر میگذراند و بعد میخوابید.
حالا فقط خستگی میتوانست او را از پا درآورد.
به خصوص که شهادت #جلیل هنوز سنگینیاش را از روی سینه صالح برنداشته بود.
ولی مادر هزار کار نکرده را بهانه کرده بود که علیاش را فراموش کند.
ترس از بمباران اهواز مادر را مثل #پرندهای کرده بود که مرتب جوجههایش را به زیر پرو بالش جمع
می کند .
آرد و برنج و نفت و روغن و شکر و همه چیز کوپنی بود .
حتی #نفس کشیدن هم برای جاهایی از ایران کوپنی شده بود.
مردم کردستان زیر بمبهای شیمیایی بعثی ها جرعه جرعه نفس هایشان را از دست میدادند.
انگار هیچ کس حتی حیاتیترین حقوق را برای ما نمیخواست.
باید یک تنه به این دردها پایان
می دادیم .
#فشار و گرفتاری نداشتن و جیرهبندی غذا و همه مایحتاج اولیه از سویی و ترس از شنیدن خبر مرگ عزیزی که در گوشهای از خاک میجنگد، از سوی دیگر، ریشه جان را می گسلاند و خواب را از چشم میربود.
تلویزیونهای #سیاه و #سفید اگر چه سعی میکردند روحیهها را خرابتر از این که بود نکنند اما باز نمیتوانستند #حجله جوانهایی که هر کدام امید خانهای و عزیز دل خانوادهای بودند را از پشت در خانهها در دل شهر بپوشانند به خصوص برای خوزستانیها و اهوازیهای که بیمارستانهایشان پر از جوانان زیبا و خوش قد و بالای وطن بود که هر یک میتوانست #داماد حجلهی عروسی سبز بخت باشد و حالا تنها #عکس یا #پلاکی و جسدی به سوی خانواده شان میرفت یا حتی گاهی تکهای از یک گوش یا قوزک پا که از انفجارهای پی در پی و وحشیانه یک عده نامرد بیهمه چیز برگشته بود....
به روایت از #خواهر_شهید
✅#ادامه_دارد...
@abbass_kardani
#بسم_رب_الشهدا
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅#قسمت_شانزدهم
او با وجود سن کمش آنقدر جدی به نظر میرسید که از آن به بعد هیچکس جرات نمیکرد به عادل چیزی بگوید.
این قضایا تنها به مدرسه ختم نمی شد بچههای محله هم از عباس حساب میبردند.
نه برای اینکه به کسی زور میگفت برعکس او از زور گویی خیلی بدش
می آمد هر جا که با قدرت کودکانهاش میتوانست جلوی آن را میگرفت.
در محله ما پسری بود به نام حسن. هزار ماشاالله از هیکل و چاقی بهره عظیم برده بود و روی حساب همین جثه بزرگ به همه زور میگفت تا اینکه یک روز دامنه زور گوییش به دامن الیاس برخورد کرد و #عباس که دیگر توان تحمل این یکی را نداشت جستی زد و روی سینه حسن افتاد و دندان تیز تازه بر آمده اش را در بازوی گوشت آلوی او فرو کرد و حالا نگیر و کی بگیر!
الیاس ایستاده بود به تماشا و چون بدش نمی آمد که برادر بزرگترش از او دفاع کند او را تشویق میکرد و حسن بیچاره مرتب التماس میکرد یکدفعه #عباس حس کرد گوشتی در دهانش آمده و دهانش طعم خون گرفته در این لحظه رضایت داد که گوشت بازوی نیمه کنده شده حسن را به او ببخشد و به عذرخواهی و غلط کردن او راضی شود.
از آن به بعد حسن نه تنها به الیاس بلکه هیچ کس را از #ترس عباس اذیت
نمی کرد.
اصلا #جدیت و برخورد آمرانه عباس هر روز قویتر میشد تا جایی که مدیر و ناظمها روی صدای تحکم آمیز او حساب می کردند و نظم و ترتیب صف را به او می سپردند وقتی عباس از جلو #نظام میگفت دیگر هیچ کس صدای #نفس کشیدن بچهها را در صف نمیشنید او از هیچ کس نمیترسید.
#شجاعت و صداقتش او را از همه متمایز میکرد.
الیاس میگفت یک روز در آخر ساعت پشت در کلاس ایستاده بودم و منتظر بودم عباس بیاید. معلم داشت بچهها را به خاطر از رفتن سنگهایی که از حیاط مدرسه انداخته بودند و ماشینها را نشانه گرفته بود مواخذه میکرد.
#عباس با صداقت تمام گفت من سنگ نیانداختم؛ اما با بچهها فضولی کردم. معلم به رسم آن روزها چهار خودکار آماده کرد و لای انگشتهای او گذاشت چیزی نگذشته بود که صدای آخ و وای عباس بلند شد.
در میان همین صداها به اعتراض گفت: #اقا اگر #دروغ بگویم تنبیه میکنید اگر راست هم بگویم تنبیه میکنید این که عدالت نیست و معلم که از این حرفش خوشش امده بود او را بخشید.
به روایت از #خواهر_شهید
✅#ادامه_دارد....
@abbass_kardani
🕊🕊عــند_ربـهم_یــرزقون🕊🕊
✍باران شدیدی در تهـران باریده بود
خیابان۱۷ شهریور را آب گرفته بود
چند پیرمرد می خواستند به سمت
دیگرخیابان بروند مانده بودند چه
کنند..!
همان موقع #ابراهـــیم از راه
رسید پاچه شلوار را بالا زد با کول
کردن پیرمـردها آن ها را به طـرف
دیگر خــــیابان بُرد ابراهیم از این
کارها زیاد انجام میداد هـدفی جز
شکستن #نفــــس خودش نداشت
مخـــــصوصا زمانی که خـیلی بین
بچـــــهها مطـــرح بود!✨
#شهید_ابراهیم_هادی ...🕊🌷
شهدارایادکنیدحتی بایک صلوات
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
ڪاش ...
خنثی ڪردنِ #نفس را هم ،
یادمـــــان مےدادیـد ...
مےگوینــــــد :
آنجا ڪہ نفس مغلوب باشد
عاشـــــــق مےشویم ...
عاشق_کہ_شدی
شهیـد_میشوی
یادشهداکمترازشهادت نیست
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆