.
《انکار جنایت، شیوه ستمگران تاریخ است》
✍فاطمه شکیب رخ
وقتی کاروان اسرای کربلا به کاخ یزید ملعون رسید و یزید از عمق جنایت و افتضاح خطای محاسباتی شهادت امام حسین علیه السلام, اطلاع یافت؛ به انکار دستور شهادت امام متوسل شد و با لعنت ابن زیاد در اقدام به جنگ با سید الشهداء و یارانش، تلاش کرد، ننگ ریختن خون فرزند رسول خدا (ص) را از دامن خویش تطهیر کند!
تاریخ گواه آن است که جز عده ای سفیه و کاسه لیس او، بی تقصیر بودن یزید را نپذیرفتند! و حتی در سالیان بعد از وی نیز، از مورخان و یا باورمندان اموی، کسانی که در جهت اثبات بی گناهی یزید، قلم می زدند، به شدت توسط گروه های مختلف مسلمانان، مواخذه و محکوم می شدند!
تاریخ درس است، درسی که مولای متقیان امام علی (ع) درباره آن مى فرمايد: «گرچه من به اندازه همه آنانكه پيش از من زيستند عمر نكرده ام؛ اما با نظر در رفتار آنها و تفكر در اخبارشان و سير و سياحت در آثار بجامانده از آنان تا بدانجا رفتم كه مانند يكى از آنها شدم، بلكه گويى بر اثر آنچه از تاريخشان به من رسيده با همه آنها از اوّل تا آخرشان بوده ام».
آری، خصلت تکرار پذیری وقایع و حوادث تاریخی، آن درس مهمی است که بسیاری از حوادث پیش رو را تبیین و قابل پیش بینی می کند!
سران اسرائیل در جنگی نابرابر، دچار #خطای_محاسباتی شده اند؛ درحالی که دست ناپاک خویش را در جنایت کم سابقه ی بیمارستان المعمدانی، فلج کردند، اکنون با انکار این جنایت دهشتناک، سعی در تطهیر افتضاح به بار آمده، برآمدند!
حاشا و کلا که عقول جهان، هرگز تکنیک های فریب اصحاب شیطان، را نخواهند پذیرفت!
به ویژه آنکه ما ایرانی ها با آن اصطلاح《کار خودشونه》آشنایی دیرینه داریم!
این روزهای غمناک و رنج آور غزه، با تمام لحظه های تلخش از لطف خدا مملو است؛ یک درس تاریخ در همین روزهاست که تدریس می شود؛ ظالم و ستمگر هر کجا که به خباثت عمل خویش احاطه یابد، انکار و نسبت کردار زشت خویش را متوجه دیگران می کند!
یزید زمان ما، همان بی خرد سفاکی ست که چون از زشتی کرده ی خویش آگاهی یافته، با سیه نمایی و مظلوم نمایی اعمال خود، برای ادامه حیات، حتی هم پیمانان خویش را قربانی می کند! و این درس تاریخ، تکرار مکررات است که ستمگر را ستمگران می بلعند!
《فااعتبروا یا اولی الابصار》
#بیمارستان_المعمدانی
#اسرائیل_رفتنی_ست
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
.
صدای مظلوم
✍سیده فاطمه موسوی باردئی
همینطور که تلویزیون داشت بمباران بیمارستان المعمدانی را نشان می داد.برای فرزندانم سفره ی غذا را پهن کردم،پسر کوچکم را با مهربانی تمام کنارم نشاندم،دستی بر سرش کشیدم و ظرف غذا را جلویش گذاشتم.
در همین حین پسرم با همان زبان کودکانه اش گفت؛((مامان پس بچه هایی که در اون بیمارستان بمباران شدند الان چی
می خورند؟ اگه مامان باباهاشون از دنیا رفته باشه پیش کی زندگی می کنند؟ الان دنیای اون سیاه رنگه؟؟))
بغضم را قورت دادم .لقمه ای که دستم بود روی سفره افتاد.با خودم گفتم الان وظیفه ی ما چیه؟
مگر پیامبر(صلی الله علیه واله وسلم) نفرمودند: «هرکس فریاد دادخواهی مظلومی را که از مسلمانان یاری میطلبد بشنود، اما به یـاری آن مظلـوم برنخیزد، مسلمان نیست.»
ما که ادعایمان می شود شیعه ی مولا علی (علیه السلام) هستیم و صدای مظلوم را
می شنویم.الان برای تسکین دل مظلومان غزه چه کرده ایم؟
همین که دلمان بسوزد و گریه کنیم کافیست؟
قطعا روا نیست که دست روی دست بگذاریم و شاهد این همه ظلم و جور باشیم.
هر کسی به هر طریقی که می تواند باید مظلوم را یاری کند.
یکی با حضور در جبهه جنگ
یکی هم در پشت خاکریز ها
یکی با ارسال کمک های مالی
یکی هم با پاسخگویی به شبهاتی که این روزها در کانال ها و گروه ها موج می زند
شبهه هایی که چنگ زده به گلوی جوانان و آهسته آهسته ایمان را از دلشان بیرون
می کشد.
دیگر هرچه بیانیه صادر شد کافیست.وقت عمل است.دیگر وقت آن رسیده اسرائیل را از صفحه ی روزگار محو کنیم.
انزجار خودمان را در عمل نشان بدهیم.
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
.
«مثل عبود»
✍زهرا نجاتی
ابوعبود همسایهمان بود. پیرمردی خردمند و روشن روان که فرزند شهیدش عبود، شب قبل شهادت به او گفته بود؛ پدرجان هم خدا من را میخواند و هم شما. به نظرتان کدام را انتخاب کنم و پدرش گفته بود:« چه بگویم، در امان خدا..» عبود رفته بود و بیست و چهار ساعت بعد، خبرشهادتش رسیده بود.
به محمد شش ماهه ام نگاه میکنم. دوست دارم مرد شود مثل عبود قدبلند و رشید و عاقل باشد و بتواند بین من و خدا، بین پدرش و خدا بین دنیا و خدا، خدا را انتخاب کند اما محمدشش ماهه د آسم داشته و این چند وقت به خاطر هوای جنگ زده، دو روز است نمیتواند نفس بکشد.باید او را به بیمارستان ببرم. بهترین و بزرگترین بیمارستان که صلیب سرخ برای فلسطین ساخته. از حق نگذریم بیمارستان بزرگ و مجهزی است.
روی دستهایم است و هرروز بیشتر زرد و زار میشود. این چندوقت خود فلسطین هم نفس ندارد و همه دارند دود و بوی فسفر و آتش و باروت، توی ریه میکشند اما ریههای محمد من، این قدرکشش ندارد که بتواند از حجم زیاد دود، اکسیژنش را جدا کند و توی ریههای چند سانتیاش بکشد.
این را دکترش گفت وقتی بالاخره میان دستهای سپید و تپل و بد رگش توانست، رگش را پیدا کند و انژیوکت کودکانه را در آن فرو کند. این را گفت و توی صورت محمد لبخند زد. ماسک اکسیژن را که روی دماغش گذاشت، محمد اول بی قراری کرد اما خدا خیر بدهد دکتر را. با صبر و بازی، بالاخره محمد من را که بعد چند روز نفسی داشت برای گریه، آرام کرد. ساعتی گذشت و محمد بعد چند شب، به خواب راحتی فرو رفت. آن قدر که ترسیدم. زل زدم به ماسک و قطرههای میعان که از تلفیق نفس گرم محمد و اکسیژن توی ماسک جمع شده بود. اما باز هم دلم ارام نشد. ماسک را ارام و با احتیاط برداشتم. قفسه سینه کوچکش را نگاه کردم که آرام بالا و پایین میرود و بالاخره خیالم کمی راحت شد.
باید سری به خانه میزدم و از سلیما و حلما و پدرشان خبر میگرفتم. همه در خانه پدربزرگ من جمع بودیم، میان این جنگ و خون، گوشیام دیروز موقع فرار روی زمین افتاده و صفحهاش شکسته بود. روی صورت محمد بوسهای کاشتم و دستهای تپل گرمش را لای دستهایم فشردم. کمی رنگ و رو به صورتش برگشته بود. اگر ازخانه میتوانستم پلیور آبیاش را بردارم و تنش کنم، حتما خیلی به چهرهاش می آمد...
راهی شدم و از میان خرابهها خانه پدربزرگ را تشخیص دادم. موقع شام رسیدم و مادربزرگ همزمان با برگرداندن مقلوبه توی سینی، گفت:«الهی به زودی جشن آزادی قدس را بگیریم». همه با هم آمین گفتیم و مادر بزرگ برای هرچند نفرمان توی یک سینی، غذا ریخت. تندتند چندلقمه خوردم. صورت سلیما و حلما را بوسیدم و توی صورت محوود خیره شدم:_دعاکن حالش زود خوب شود دکتر گفته ممکن است فردا مرخصش کنند. محمود خندید و گفت: ان شا الله.
هنوز در را نبسته بودم که صدای وحشتناکی تمام فلسطین را لرزاند. صدای هواپیماهای امریکایی بود. به سمت بیمارستان دویدم.
اما بیمارستان شده بود آورستان. دنبال دکتر بودم اما نه دکتری در کار بود نه تختی نه اتاقی نه سالنی... میان اوار بیمارستان فرو ریختم. هرکس به طرفی میدوید. هرکس دنبال تکههای بدنش م میگشت. بوی دود و مو و پوست سوخته، امانم را برید. باید آن طرف باشد، کمی سمت شرق میشد، اما.. وای خدای من! اتاق محمد من کجا بود. دکتر کجا بود. ایستگاه پرستاری چه؟؟؟
میان آوارها دنبال محمد میگشتم که دستهای تپل و انژیکوکت ابی میان دستش را دیدم. آوارهای گچ و سنگ را کنار زدم. پایین تنهاش سوخته بود اما تا صورت قشنگ و سفیدش تا شکمش سالم بود.
آه! محمد من! قشنگ من! فرشته من! من نمیخواستم از حالا شبیه عبود شوی. برای بیست سالگیات، آرزوی شهادت داشتم. برای اینکه یک روزی، نه به این زودیها، شبیه او شوی!
نیمه محمد را به آغوش کشیدم و به سمت خانه پدربزرگ دویدم اما از سرخیابان،خانه را پیدا نمیکنم همهاش دود است و فریاد. سیاهی است که ازشهر بالا میرود.سیاهی هایی که به صورت بنی بشر نشسته و با هیچ پاک نمیشود.
پس خانه پدر بزرگ کجا است؟شاید کجا بود؟!!! نه نه. نبایدفریاد بزدم. اینجا هزاران نفر مثل من،دنبال عزیزاتشان هستند. از همین جمعیتی که حالا روی آوارها ریختهاند معلوم است. همه مثل من هستند و هیچکس توی این عالم سیر نمیکند. چند وقت است ما دیگر روی زمین نیستیم، روی بال ملایکی که برای بردن این همه جنازه شهید، حتما به زمین هبوط میکنند، قدم میگذاریم.
#بیمارستان_المعمدانی
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
🔰بسته دیجیتال ۵۵
▫️فلسطین
🔻این بسته شامل:
• مجموعه گرافیکی (فضاسازی، پوستر، استوری، پروفایل و... )
• مجموعه گرافیکی ویژه هیأت کودک و نوجوان
• مجموعه تحلیل متنی و صوتی
• مجموعه نشریه و منشورات
• مجموعه مستند و فیلم
• مجموعه کلیپ و صوت
• مجموعه کتاب و جزوه
• مجموعه فیش منبر
• مجموعه اشعار
و... میباشد.
👇🏻مشاهده و دریافت از طریق پایگاه جامع محتوایی هیأت:
▫️heyat_co_felestin_1402
❗️این بسته در حال بهروزرسانی است.
|#بسته_دیجیتال
|#طوفان_الاقصی
|#فلسطین
💠 پایگاه جامع محتوایی هیأت
▫️@heyat_co
.
طوفان الاقصی و وعده پیروزی
✍صادق پور
صدای خشخش برگهای پاییزی، صدای چک چک آب و صدای گنجشکها، هرروز در غزه میپیچید...
و صدای زوزه باد به گوش میرسید، کمکم شب از راه میرسد و هوا روبه تاریکی میرود، مردم غزه پس از ادای نماز مغرب وعشا، صرف شام و...بهخوابی سنگین میروند، خوابی شیرین کودکان را فرا میگیرد، نیمههای شب، صدای غرشی سهمگین و دلخراش سکوت غزه را برهم میزند!
صدا، صدای هواپیماهای جنگی است که بمبباران شهر را تمام میکنند و به آشيانه خود بر میگردند...
آنها به خیال خود تلافی کردند زیرا روز قبل، "حماس" ضربات سنگینی به ارتش اسرائیل وارد کرده بود اما فقط به نظامیان اسرائیلی نه کودکان نه زنان نه بیدفاعان...
اسرائیل است که این شکست مفتضحانه و این طوفان الاقصی را میخواهد با انتقام گرفتن از کودکان و زنان و مردان غیر نظامی جبران کند اما وعده پیروزی جبهه حق از جانب خدا آمده است و ما پیروز خواهیم شد.
كَم مِن فِئَةٍ قَليلَةٍ غَلَبَت فِئَةً كَثيرَةً بِإِذنِ اللَّهِ ۗ وَاللَّهُ مَعَ الصّابِرين.بقره/۲۴۹
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
.
مهر مادری
✍ راضیه کاظمی زاده
فنجان مورد علاقهام را از چای پر میکنم و برای رفع خستگی، به سمت پنجره میروم، جای دنجی مینشینم، فنجان را روی میز میگذارم و سرم را به تاج مبل تک نفره تکیه میدهم و به آسمان پشت پنجره، خیره میشوم. از صبح که چشمانم را باز کردم، بغضی گلویم را فشار میداد، غمی بر دلم سنگینی میکرد! حواسم به آسمان جمع شد، گویا امشب او هم، مانند هر شب نیست! جز چند ستاره با نور کم، دیده نمیشود، شاید حال دل من و آسمان با هم یکی شده!
با صدای گریه دخترم از طوفان افکار مختلف، بیرون میآیم، به جبران دلخوریاش، او را در آغوش میکشم، قربان صدقهاش میروم و بوسه بارانش میکنم تا بالاخره آرام میگیرد! خسته است و نیاز به خواب دارد! او را از زمین بلند میکنم، در آغوشم میگیرم و نوازشش میکنم: «قشنگِ مادر چشمانت را ببند و آرام بخواب! من در کنار تو هستم »، او نیز سرش را در بغلم فرو میکند و به آرامی و ناز، همان حالتی که لوس میشود، چشمانش را میبندد و به خواب فرو میرود و من این بار، غرق در سفیدی صورت معصومانهاش میشوم! سفر میکنم به «غزه»، «فلسطین»، مادرانی را میبینم که در پی یافتن فرزندانشان با حالت ترس و اضطراب از این طرف به آن طرف میروند، مادری را میبینم که فرزند زخمیاش را در آغوش کشیده و به سمت بیمارستان میدود.
صدای نامفهومی از حنجرهام بیرون میآید « نه، بیمارستان نه.. » اما صدا به قدری ضعیف است که به گوشش نمیرسد و او راهش را ادامه میدهد، به بیمارستان میرسد ، دنبال دکتر میدود تا لحظهای کودک زخمیاش را ببیند و حالش را خوب کند. دکتر بالای سر کودک میآید، دارویی تجویز میکند و میرود. کودک که تا به حال بیتاب بود از درد، کمی آرام میگیرد، دوباره آغوش مادر را طلب میکند، مادر بیدرنگ او را به آغوش میکشد! صدای مهیبی بلند میشود، از شدت ترس ناخودآگاه چشمانم را میبندم! وقتی چشمانم را باز کردم، دیگر خبری از بیمارستان، کودک، مادر و دکتر نبود! جز آتش چیزی در برابر چشمانم دیده نمیشد! بوی دود و خون با هم آمیخته شده بود! از شدت دود چشمانم میسوخت و گلویم گز گز میکرد ، به زحمت چشمانم را دقیق کردم تا دنبال آن مادر و فرزندش بگردم، هر چه این طرف و آن طرف نگاه کردم چیزی جز دود و آتش نمیدیدم! ناامید و دل نگران شدم، پاهایم از زیر شکست و با صورت به زمین خوردم و صدای نالهام بلند شد، چرا من جلوی آن مادر را نگرفته بودم تا به بیمارستان نرود؟!
اما چگونه میتوانستم مادری را قانع کنم که از درمان کودکش دست بردارد؟! چرا که مادر تاب ندارد جگر گوشهاش را بیمار و رنجور ببیند، حتی اگر به قیمت از دست دادن جانش باشد!
باصدای سرفهی دخترم به خود آمدم، چشمانم خیس از اشک بود و لباس دخترم نمدار از اشک! نگاهی به صورت معصومش میکنم و خندهای تلخ بر لبانم نقش میبندد، دوست دارم او را محکم در آغوش بگیرم، اما ...
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
.
«قبلهگاه عشق»
✍سیده ناهید موسوی
تو قبله عشقی و من ساکن سرزمینت نشده، عاشقت شدم. و وطن محبوب من شدی. ای سرزمین خوبان و قدمگاه انبیاء و اولیای الهی. ای سرزمین درختان زیتون و مردمان مظلوم.
تو قبله اولین شدی، و تا ابد اولین میمانی، پایداری به عشق مسلمانانی که دلهایشان در اقصی نقاط جهان بی ریا برای تو میتپد. و همه مردمانی که با جان و مال خود برای تو تنها، سینه سپر میکنند.
دردها میکشند و جانهای عزیزان خود را میدهند، از دیدگانشان خون جاریست نه اشک. تن هایشان از غم و غصه نحیف شده اما سر خم نمیکنند و چون سروی پایدار از تو دفاع و دفاع و دفاع میکنند.
عشق تو بی شک، مقدس است. و پاک و خالص که اینگونه جهانیان را به تکاپو وا داشتهای. و همگی در تقلا و جوشش برای آزادی حرم شریف تو هستند.
تا ابد، مقدس و خط قرمز آزادگان جهان میمانی، این عشق با خون، پوست و گوشت عجین شده است. در رگها جاریست و میجوشد و این برای جریان عشق تو کافیست. به امیدِ نزدیکِ فتح قدس که فاتح قلوب مسلمین است.
و محمود درویشی که در وصف وطن میفرماید:
بر این سرزمین چیزی هست که شایسته زیستن است.
بر این سرزمین، بانوی سرزمین ها
آغاز آغازها
پایان پایانها
که فلسطیناش نام بود
که فلسطیناش از این پس نام گشت
بانوی من!
مرا، چون تو بانوی منی، زندگی شایسته است، شایسته است.
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
15.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما زنهارا بفرستید غزه...
مردها بلد نیستند بچه ها را آرام کنند!
مادران فرزند مرده را دلداری دهند و بگن آروم باش...
ما زنهارا بفرستید،
همه کودکان را پناه میشویم.
ما بلدیم چطور اشکهای بچهها را پاک کنیم،
ما که از پشت هر عکس و فیلم بچهها را نوازش میکنیم...
حتی بعد دیدن فیلمها جانم جانم میکنیم،
گریه نکن مادر، بمیرم برات عزیزم....
گریه امان نمیدهد...
💥وعده دیدار ما
فردا صبح جمعه
ساعت نه تا یازده
حرم مطهر حضرت معصومه سلام اللهعلیها
#فلسطین
#غزه
#مادرانه
@jebhefarhangiQom
منتشر کنید
#جبهه_فرهنگی_اجتماعی_قم
🔷 جبهه فرهنگی اجتماعی انقلاب اسلامی استان قم
🆔 @jebhe_qom
.
قدرت دستها
✍چمنخواه
سلام مادر
مادر مهربانم!
۹ ماه منتظر بودم تا صورت زیبای تو را ببینم و صدای لالاییهای تو را بشنوم.
مادر صبورم!
۹ ماه منتظر بودم تا صدای خواهر و برادرهایم را بشنوم.
۹ ماه منتظر بودم تا بیام، برات شیرین زبانی کنم.
مادر! هنوز لباسهایی را که برام دوخته بودی، تنم نکردند!
من را با پارچه سفید پوشاندند.
مادر! غصه نخور.
رژیم کودککش اسرائیل، جواب تمام جنایتهایش را خواهد دید.
با همین دستم، پشتشان را چنان به زمین زدم، که دیگر قادر به ایستادن نیستند.
مادر! ببین چه رسوا شدند، با این جنایتشان، ملتها قیام کردند.
مادر! نگران نباش، قدرت این دستها خیلی زیاد است.
#غزه
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#بیمارستان_المعمدانی
#اسرائیل_کودککش
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
.
جنایت پشت جنایت
✍راضی
اول: این رژیم از بینرفتنیست، این بیرحمیها و جنایتها، عاقبت پایانیافتن عمر اسرائیل است؛ گویی میگوید کارم تمام است؛ پس جنایت پشت جنایت!
دوم: راه قدس از کربلا میگذرد؛ هنگامی که فتح راهی، از کربلا گذشت؛ دور نیست که یزیدِ آن، چنین جنایتی انجام دهد. امشب غزه روضهٔ مجسم است.
سوم: «ما رأیتُ إلّا جمیلا»...
دیدن زیبایی این اتفاق ناگوار، فکری زینبی میطلبد؛ شاید الآن عمیقتر بگوییم؛ امان از دل زینب!
چهارم: حال حسینبنعلی (علیهالسلام) را در کنار بدن مطهّر إربأ إربای علیاکبرش به اندارهٔ قطرهای لمس کردم؛ آنگاه که پدر فلسطینی را دیدم که بدن تکهتکهشدهٔ فرزندانش را در کیسه گذاشتهبود و متحیّر و با چشمان اشکبار فریاد میزد: «بچههای من مردهاند» و کیسههای حاوی قطعههای بدن فرزندانش را به مردم نشان میداد.
پنجم: به فتح قله نزدیکیم.
در راه فتح قله، اتفاقاتِ سخت طبیعیست.
آرام باشید!
این چیزهایی که شما میبینید؛ اینها حوادثِ طبیعیِ یک راه دشوار به سمت قلّه است...
ششم: فهمیدن چهار مرحلهٔ نخست، سخت است، سخت!
شنیدن کِی بود مانند دیدن؟!
آخر، کودککشی دیدنش سخت است.
کودککشی که دستاورد نیست؛ وحشیگریست.
وای بر رژیمی که دستاورد آن زدنِ بیمارستان است!
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI