『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
♡#بسم_رب_العشق♡ ❤️ #عشق_مجازی📱 ✨ #قسمت_ششم📚 چطوره منم یه گروه یا کانالی داشته باشم که مدهبی باشه ا
♡#بسم_رب_العشق♡
❤️ #عشق_مجازی📱
✨ #قسمت_هفتم📚
این دختره آرمیتا ،خیلی عقایدش براش مهم بود ولی معلوم بود چیزی زیادی درباره فلسفش نمی دونه
خوشم میومد از اینکه زود با کسی صمیمی نمیشد
خدایی این کجا و دخترا اویزون به پسرا کجا
بهش گفتم اسم و سن و رشتش رو بگه بهم بگه انقدر رو مغزش راه رفتم تا بالاخره گفت
مامان صدام زد برای ناهار از روی تخت بلند شدم و گوشی و گذاشتم روی میز کامپیوترم نگاهی به اتاقم انداختم
هی یادش بخیر چه دورانی داشتیم اینجا از اتاق رفتم بیرون بوی قورمه سبزی کل خونه رو برداشته بود ، حتما به خاطر اومدن من بعد چند وقت غذا مورد علاقمو درست کرده بود،
از پله ها رفتم پایین که بابا از در اومد تو با تعجب بهم نگاه کرد
_سلاام آفتاب از کدوم طرف دراومده؟
+سلام بابا
بابا کتشو در اورد و به چوب لباسی آویزون کرد رفتم نزدیکشد بغلش کردم
_خوش اومدی،قول داده بودی زود به زود بیای
+شرمنده نشد حالا از این به بعد میام
-انشالله که این دفعه حرفت حرف باشه
مامان شدامون کرد که بریم برای ناهار با بایا رفتیم آشپزخونه صندلی رو برای بابا کشیدم تا بشینه
-ممنون
خودمم نشستم مامان برام غذا کشید
-بخور قربونت برم خونت که چیزی نمیخوری
هی بهت میگم اینجا بمون نمیمونی
-مامان خودت میدونی برا چی نمی مونم که
عارفه گفت:
مامان هربار عرفانمیاد این بحث میشه
آخرشمنتیجه نداره
مامان برگشت سمت عارفه و گفت :
-خب آخه عارفه جان این چه وضعه زندگیه که داره عرفان
-مامان میره دوماه دیگه میاد ها
+عه عارفه این چه حرفیه
مامان انگار با این حرف عارفه بیخیال شد
و دیگه هیچی نگفت و مشغول خوردن ناهار خوشمزه مامان شدیم
بعد از ناهار یکم کمک مامان عارفه کردم تو جمع و جور کردن سفره
بعد از کمک برگشتم پیش بابا تو پذیرایی نشستم گوشی رو گرفتم دستم
-عرفان نمیخوای برگردی به خاطر مامانت؟
+دلیل اولشو که خودتون میدونید بعدشم می خواستم مستقل باشم
بابا هم با شنیدن حرفم سکوت کرد نگاهی به گوشیم انداختمدیدم برام پیام اومد:
-چطوری پسر؟
+خوبم تو چطوری؟
-میگمچرا تو گروه نمیای؟
+حوصله چرت و پرتای گروه رو ندارم
-خب پروژت با آرمیتا خانوم به کجا رسید؟؟
-هیجا
-دِکی پسر پس تو به چه دردی میخوری باید مخش رو بزنی دیگه
+😐
-میگم عرفان
+ها؟
-از زندگیش چیزی گفته برات؟
+چی میگی مسعود این به زور جواب منو میده همین که بلاکم نکرده خیلیه که البته اونم به خاطر حرف من بود
-میگم همین دختره هیچکسو نداره
+یعنی چی؟
-یعنی همه کس و کارش اون دنیان
با این حرف مسعود انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم من چیکار داشتم میکردم
+تو ازکجا میدونی؟
-بابا همین هم یکی از دخترای کلاس که تو خوابگاه ایناس نمی دونم چجوری فهمیده به امروز حرف شد منم از آرمیتا پرسیدم که گفت
گوشیو خاموش کردم و رفتم سمت اتاقم در و باز کردم و خودمو پرت کردم رو تخت
عرفان خاک تو سرت داری چیکار میکنی این هیچکسو نداره چرا می خواستی خداشو ازش بگیری ؟چرا می خواستی بدبختش کنی ؟عقایدشو عوض کنی؟
دیگه کاری به عقایدش ندارم فقط هروقت کمک خواست کمکش میکنم گوشیو برداشتمو روشنش رفتم پیوی دختره آنلاین نبود
+سلام.ببخشید که این مدت اذیت کردم حلال کن دیگه پیام نمیدم🖐🏻
#ادامه_دارد.....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
‼️کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیگرد الهی دارد🚫
❤️@afsaranjangnarm_313📱
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
♡#بسم_رب_العشق♡ ❤️ #عشق_مجازی📱 ✨ #قسمت_هفتم📚 این دختره آرمیتا ،خیلی عقایدش براش مهم بود ولی معلوم
#نظرات😍
۱-ما تو رمان هم داشتیم که از مسخره شدن می ترسه(از گروه لف نداد)
۲-عقایدش سسته
۳_فکر میکنه میتونه عرفان و عوض کنه اون موقع که عرفان گفت چطور با مرجع تقلیدت حرف میزنی....
نتونست جوابشو بده
https://harfeto.timefriend.net/747924221🔐
[ خدایا تا انقلاب مهدی
مارو آدم نگه دار🤞🏻🙃♥️ ]
❣ @afsaranjangnarm_313 ❣
#جمعههاییبهرنگکتاب
📚پسرکفلافلفروش📚
📝این کتاب پرفروش نوشتهی گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی دربارهی برادر عزیزم شهید هادی ذوالفقاری است.
هادی متولد شهر تهران بوده و از دلدادگان ابراهیم هادی بود به طوری که یکبار اسم خودش رو به یکی از دوستانش ابراهیم اعلام کرد.
هادی پس از سفر کربلا آنچنان تغییر کرد که گویی مهر #شهادت اش را امام حسین امضا و به دست امیرالمومنین سپرد.
هادی برای ادامه تحصیل علوم حوزه به نجف رفت و با امیرالمومنین رابطه ای عاشقانه برقرار کرد تا ضمانت شهادت اش را از حضرت گرفت.
📖@afsaranjangnarm_313📖
#تلنگرانهـ🤔
ظـهور در جمجمههاست🧠....
نه در جمعه ها 🗓:)
#اندکیتفکر💭
#علامهحسنزادهآملی
✨@afsaranjangnarm_313✨
21.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#به_وقت_خاطره📜
🌹چندسالی بود که با رسول هم سرویس بودیم و چون مسافت محل سکونت ما تا محل کار تقریبا زیاد بود فرصت مناسبی بود تا همدیگر را خوب بشناسیم طی این مدت بارها از اخلاق و منش ایشان لذت بردم.
🌹با اینکه رسول مجرد بود و مسیر سرویس ما از مناطق بالای شهر تهران می گذشت،بارها متوجه این رفتاراو شدم که خیلی تلاش میکرد مسایل شرعی نگاه به نامحرم را رعایت کند.
رسول همیشه سر به زیر بود و از نگاه به نا محرم ابا میکرد.
•|خاطرهای از شهید
❤️مدافع حرم رسول خلیلی🕊|•
🌴@afsaranjangnarm_313🌴
✨و باز هم
جمعه ای دیگر گذشت!
و شهر در اوج سکوت و درد،
نبودنت را فریاد می زند ...
شهر را
از چشم من ببين، تارِ تاااار
این است حکایت ما در نبودتان ...
▪️چه جمعهها غروب شد نیامدی
▫️ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🖤 @afsaranjangnarm_313 🖤