『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹#قسمتبیستوپنجم -بیا بریم دیگه من که خواهر ندارم تو به جای خواه
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمټبیستوشیشم
رفتیم رستوران اون طرف خیابون ،نشستیم و همه زرشک پلو سفارش دادیم.
-میگم اتناتو لباس نخریدی
+عقدت تو محضره؟
-اره بعدش میریم خونه
+برا محضر لباس دارم حالا برا خونه هم میرم نگاه میکنم
-الان نمی خوای بخری؟
+نه جون تو حال ندارم بعد از اینجام می خوام برم خونه
-بعد از اینجا دنبال ما نمیای؟
+دیگه خریدت تموم شد
-اره ولی یه چندتا چیز مونده تو برو دیگه دستتم درد نکنه اومدی
+نه بابا این چه حرفیه
غذا رو اوردن و مشغول خوردن شدیم وقتی غذا تموم شد بلند شدیم و از سمیه و شوهرش خداحافظی کردم
-اتنا با تاکسی میری؟
+اره
پسر عمو گفت :
-منم دارم میرم خونه بیاید باهم بریم
+مگه ماشین دارین؟
-نه با تاکسی
+آهان.باشه
از سمیه و شوهرش خداحافظی کردیم رفتیم سمت خیابون پسر عمو جلوتر وایساد منم جند قدم عقب تر چند دقیقه طول کشید تا بیاد .
وقتی اومد رفتم عقب نشستم کنار دوتا خانوم دیگه و پسر عمو هم رفت جلو نشست رفتم سراغ گوشیم،خبری نبود
حوصلم سر رفت هندزفری رو از تو کیفم در اوردم و یه مداحی پلی کردم و همون طور که گوش میکردم کانالام و چک می کردم.
تا اینکه دیدم نزدیکیم گوشیو گذاشتم تو کیفمو رفتم نمی دونستم اگه خودم حساب کنم زشته یا نه
بین همین درگیری های ذهنی بودم که دیدم پسر عمو حساب کرد 🤦♀
تاکسی نگه داشت و پیاده شدیم
+ممنون .خداحافظ
-خواهش میکنم کاری نکردم.یا علی
من رفتم سمت در و زنگ و زدم پسر عمو هم سوار ماشینش که توی کوچه پارک شده بود شد و رفت.
**
+سمیه اون مبل و بیا ببریم اون ورتر
-خوبه که
+نه بزاریم این طرف بهتره
-باشه
مبل و بردیم اون طرف تر همه مشغول یه کاری بودن برای فردا
تلفن زنگ خورد
-اتنا جان میتونی اون گوشی و برداری؟
+بله زن عمو الان میرم
رفتم گوشی و برداشتم :
+بله
-سلام با اقای ملکیان کار داشتم
+یه لحظه
+سمیههههه میگه با اقای ملکیان کار داره
-اهان با عمو کار دارن وایسا برمـ بگم بیاد
+چند لحظه گوشی
وا فامیلی عمو برا چی ملکیان باید باشه😳
رفتم دستمال و برداشتم تا شیشه رو پاک کنم یهو یادم افتاد فامیلی کامرانم ملکیانهـ😱
نه بابا اون چه ربطی به عمو داره
به خودم دلداری میدادم
سریع بلند شدم تا برم از سمیه بپرسم
+سمیهههه
-بله ؟
+چرا فامیلی عمو ملکیانه؟
-دو سه ساله که عوض کرده
+برا چی؟
-برای اینکه دوست نداشته
+وا ملکی با ملکیان مگه چقدر فرق داره😐
-نمی دونم برو از زن عموت بپرس
وای یاد کامران افتادم
+سمیههه وایسا یه سوال دیگه
#ادامه_دارد
✍🏻 #به_قلم:
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمټبیستوشیشم رفتیم رستوران اون طرف خیابون ،نشستیم و همه زرشک
🌹#بسم_رب_العشق
❤️#برای_همیشه
🌹#قسمتبیستوهفتم
-بپرس
+پسرش تو کدوم کشوره؟
تو دلم می گفتم نگو المان نگو
-اوووم...آلمان
با قیافه ای گرفته چادرمو انداختمـ روی سرمو رفتمـ طبقه ی بالا
در و باز کردم و رفتم تو
+بابا کجایی؟
-اینجام دخترم تو اتاق
رفتم توی اتاق دیدم داره کمد و زیر و رو میکنه
+دنبال چی می گردی بابا؟
-یه کت و شلوار خریدم الان دنبال پیراهن می گردم
از کمد سرشو اورد بیرون نگاهی به من کرد و گفت:
-چی شده ؟چرا قیافت این شکلیه؟
+بابا شما می دونستید عمو فامیلیشو عوض کرده ?
-نههه😳
+کامران......پسر عمو منصوره
-تو مطمئنی؟از کجا فهمیدی ?
دستمو گرفت و رفتیم رو تخت نشستیم ،
-درست بگو ببینم چی شده؟
براش تعریف کردم که تلفن و برداشتمـو سمیه چیا گفت بابا هم تعجب کرده بود
بعدشم از اتاق اومدم بیرون از اولم همش بابا می گفت :چهرش آشناس منم مسخره بازی در میاوردم می گفتم :حتما برادر گمشدمه
رفتم تو اتاق خودم چادرو روسریمو در اوردم و خودمو انداختم رو تخت کم کم از خستگی
چشمام داشت بسته می شد که در اتاق و یکی زد
+بلههه
-آتنا منم بیام تو؟
+بیا بابا
-چی شد یهو کجا رفتی؟می خواستیم بشنیم تازه چایی بخوریم
+هیییی....چی بگم
اومد روی تخت کنارم نشست و گفت:
-بگو دیگه منم مثه خواهر نداشتت
+همین اوایل امسال یه همسایه جدید اومد واحد روبرومون
منم با اینکه حجاب نداشتم اهل نماز و روزه نبودم ولی به خدا قسم با هیچ پسری حتی دوستی مجازی هم نداشتمـ خوشم نمیومد .
بعد این پسره همیشه مزاحم می شد و در خواست دوستی میداد وقتی فهمید ایرانی هستیم همیشه می گفت :من خانوادم ایرانن و وقتی بیان میایم خواستگاری حالا که نمی خوای دوست بشی.بابامم هرچی بهش میـگفت انگار نه انگار
تا دلت بخواد میدیدم یه عالمه دوست دختر داره.
بابام می خواست خونه رو عوض کنه اما اون گفت :باشه من میرم و این حرفا یه چند مدت گم و گور شد اما شمارمو از طریق دوستم گیر اورده بود .
-خب
+بعدش پیام میداد که کاری نکن که کار به تهدید برسه
منم خطمو عوض کردم و به هیچکس ندادم
دیگه خستم کرده بود تا اینکه یه روز تو راه فروشگاه که بودم اومد با یه لبخند مسخره گفت:دیگه کارت ندارم بزودی آشنا میشم عجله ای نیست
اون موقع نفهمیدم چی گفت حرفشو گذاشتم پای همون چرت و پرتایی که همش میـگفت
-اتنا اسمش چی بود؟
+کامران
-نمی خوای بگی که این همون...😳
#ادامه_دارد...
✍🏻 #به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنون🚫
🌹@afsaranjangnarm_313🌹
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹#بسم_رب_العشق ❤️#برای_همیشه 🌹#قسمتبیستوهفتم -بپرس +پسرش تو کدوم کشوره؟ تو دلم می گفتم نگو الما
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹#قسمتبیستوهشتم
+چرا این همون پسر عمو منصوره
منم امروز که فهمیدم فامیلیشون و عوض کردن متوجه شدم
-خب این که امشب می رسه ایران.میدونه تو دختر عموشی؟
+حتما میدونسته که دست از سرم برداشته خیالش راحت بوده آشناییم
-عمو اون و فرستاده درس بخونه
یعنی خبر داشته شماها همسایش بودین؟
+هرکاری می کرد غیر درس خوندن . مغزم کار نمیکنه
-این شمارتو از کجا اورده؟
+نمی دونممممم. میگم سمیه مژگان شماره منو داره؟
-وقتی عمو و زن عمو دارن اونم حتما داره
یعنی میگی مژگان بهش داده؟وااااایی نهههه
+احتمالا
-وااای مثلا اومده بودم صدات کنم پاشو بریم.
+نه سمیه تو برو
-شام چی پس؟
+فردا عصر عقدته صبح باید حال داشته باشم که بیام دنبالت ارایشگاه😁
-می خوای برات بیارم بالا؟
+نه دستت درد نکنه
سمیه رفت بیرون و منم گوشیمو برداشتم و رفتم سراغ صفحه چتم.
۴تا پیام از کامران،این جدی جدی ول کن نیست اه، یکی دو ساعت دیگه میرسه این جور که سمیه می گفت .
پیامارو نخونده ول کردم هرچی گفته برای خودش گفته.
باید ذهنمو مشغول میکردم تا بهش فکر نکنم چون اگه فکر کنم اعصابم خورد میشه رفتم سراغ کمد لباسام که برای فردا لباس پیدا کنم.
بعد از چند دقیقه گشتن یه لباسی که برای محضر می خواستم و پیدا کردم یه مانتوی سفید مجلسی برداشتم و از توی کاور در اوردم با یه روسری صورتی که رنگ گلای ریز برجسته مانتو بود.
گذاشتم روی صندلی
دیگه کاری نداشتم گفتم پس برم بخوابم صبح حال داشته باشم برم دنبال سمیه
چراغ و خاموش کردم و خوابیدم........
خوابم نمی برد ولی حال نداشتم برم پایین بلند شدم پنجره رو باز کردم نگاهی به اسمون انداختم.
باد خنکی میومد رفتم سمت میز تحریرم قرآنم رو برداشتم نشستم روی زمین روبروی پنجره یه صفحه باز کردم و شروع کردم به خوندن
❤️بــــــــسمـ اللهـــ الـــرحمنــ الـــرحیمــــــ❤️
#ادامه_دارد
✍🏻 #به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹#قسمتبیستوهشتم +چرا این همون پسر عمو منصوره منم امروز که فهمیدم
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتبیستونهم
-اَلنکاحُ و سُنتی فَمَن رَغب عَن سُنَتی فَلَیس مِنی
خانوم سمیه ملکی آیا بنده وکیلم شمارا به عقد دائم آقای محمد هاشمی با مهریه یک جلد کلام الله مجید ،یک دست آینه و شمعدان،۱۱۴سکه تمام بهار آزادی و یک سفر به کربلای معلی در بیاورم.
آیا بنده وکیلم؟
فاطمه (خواهر داماد ) که داشت قند می سایید گفت :
-عروس داره قـــــــ❤️ـرآن می خونـهـ
من یه سر پارچه رو نگه داشته بودم و مژگان یه سر دیگشو عاقد دوباره گفت:
-عروس خانوم ایا بنده وکیلم با مهریه ذکر شده شما را به عقد دائم آقای محمد هاشمی در بیاورم؟
فاطمه گفت:
-عروس رفته از امام زمــــ❤️ـان اجازه بگیره
چه قشنگ بود تا حالا نشنیده بودم تو عقد اینا رو بگن خاله اومد زیر لفظی رو به سمیه داد و صورتشو زیر چادر بوسید
-عروس خانوم بنده وکیلم؟
-با اجازه ی امام زمان و بزرگترا..........بلـهـ
البته خیلی آروم گفت 😁 فکر کنم فقط ماها که نزدیکش بودیم شنیدیم
همه صلوات فرستادن و بعدشم دست زدن منم بهش تبریک گفتم و رفتم کنار زن عمو نشستم
+تبریک میگم زن عمو
-ممنون ایشالا عروس شدن خودت قربونت برم
سرمو با خجالت پایین انداختم دیگه چیزی نگفتیم
فقط فامیلای نزدیک اومده بودن محضر داشتن کادوهاشون و میدادن
بقیه هم می رفتن خونه برای کیک و شام بلند شدیم بریم خونه یهو دیدم لب در کامران وایساده یه اشاره به من کرد و یه اشاره به چادرم پوزخند زد و رفت بیرون.
من و بابا رفتیم سوار ماشین عمو شدیم راه افتادیم محضر نزدیک خونه بود به خاطر همین زود رسیدیم .
قرار شده بود مردا برن طبقه بالا خونه ما خانوما هم پایین رفتم تو خونه یادم افتاد لباسام بالاس
_آتنا جان چادرتو دربیار بیا کیک و ببریم
+زن عمو لباسام بالاس
-اخ ...یادت رفت بیاری
+اره
-اگه دمـ دسته بگم عمو یا امیر علی بیارن اگه نه که به بابات بگو
یکم فکر کردم اخه من که آماده نکرده بودم لباسام و کدومو می گفتم بیاره
+خودم باید برم
-باشه پس تا بیشتر از این شلوغ نشده برو سریع بیا
+باشه
سریع چادرمو مرتب کردم و رفتم بالا در باز بود یاد کامران افتادم یه لحظه پشیمون شدم گفتم ول کن حالا مگه مانتوت چشه
برگشتم که برم پایین یهو دیدم کامران جلوم وایساده
-به به .....آتنااا خانوم بزار دو روز بیای بعد ریخت و قیافت و عوض کن فکر کردی این ریختی کنی خودت و مثلا میگم این تیپش به من نمی خوره برم رد کارم
+چی کار به تو دارم...برو کنار می خوام برم
-بسه هر چقدر فرار کردی خودتم میدونی ته این قضیه چی میشه مخصوصا الان که فامیل شدیم.
مگه نه دختر عمو؟
+ته این قضیه هیچی نیست خودتمـ میدونی برو کنار می خوام برم
پسر عمو با جعبه کیک اومد از پله ها بالا و ما رو دید
-چیزی شده؟
-نه چیزی نشده
از جلوی راهم رفت کنار گفت:
-بیا برو حالا حالا هستیم در خدمتتون خانوم متحول شده
سریع رفتم کنار پسر عمو با یه ببخشید رد شدم و رفتم پایین سراغ کیفم شماره بابا رو گرفتم بعد از چند تا بوق جواب داد :
+الو سلام بابا
-سلام دخترم ...بله کاری داشتی؟
+من لباس ندارم میشه خودتون یه چیزی انتخاب کنید بیارید کنار در برام
-اره میارم ..فقط چی بیارم؟
+نمی دونم فرقی نمیکنه
-باشه
+ممنون
تلفن و قطع کردم و رفتم کنار در واحد تا بابا بیاد
-پخخخخخ
+وای نمیری سمیه ترسیدم
-تا تو باشی دختر عموت و تنها نزاری
+الان لباسمو عوض کنم میام
-باشه.پس من میرم زود بیا
+باشه
رفت سمت مهمونا دوباره برگشت
-میگم خواهری
+جونم؟
-کامران که تا الان سر به سرت نذاشته ؟
+اون که تازه اول اذیت کردناشه
-غصه نخوری ها ...خودم به بابا میگم یه کاری بکنه
لبخندی زدم اونم رفت
بابا اومد
-بیا بابا ببین خوبه
نگاهی به لباسا کردم یه پیراهن ابی اکلیلی با ساپورتش اورده بود
+واییی ممنون خیلی خوبه
-برو بپوش دخترم .منم رفتم
خداحافظی کردیم و رفت منم سریع رفتم تو اتاق سمیه تا اماده بشم این لباسو خودش برای تولدم اورده بود می گفت با رنگ چشمات ست میشه...
لباسو سریع پوشیدم و یکم با وسایل آرایشی سمیه ارایش کردم و از اتاق رفتم بیرون.
#ادامه_دارد...
✍🏻 #ب_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹@afsaranjangnarm_313🌹
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمتبیستونهم -اَلنکاحُ و سُنتی فَمَن رَغب عَن سُنَتی فَلَیس مِ
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتسیام
رفتم بیرون کنار سمیه روی مبل نشستم و با هم کیک خوردیم و یکم حرف زدیم بعدش رفتم با دوقلو ها بازی کنم رفته بودیم تو اتاق و بهم بالش پرت می کردیم صدای خنده هاشون کل اتاق و برداشته بود ولی چون بیرون سر صدا بود خیالم راحت بود که صدا بیرون نمیره.
یهو دیدم مژگان در باز کرد و گفت:
-اگه بچه بازیتون تموم شد .
بیا بیرون مامانم کارت داره
بعدم در و بست و رفت
+بچه ها پاشید اینجا رو مرتب کنیم بریم
-نه خاله یکم دیگه
+نمیشه باشه برا یه بار دیگه
-باشه😕
بلنو شدیم و سریع مرتب کردیم دیگه نزدیک شام بود لباسم و مرتب کردم
رفتم و بیرون نمی دونم زن عمو چیکارم داشت ولی خب مطمئنا چیز خوبی نمی خواست بگه با چشم دنبالش گشتم
دیدم روی مبل نشسته رفتم کنارش نشستم
+مژگان گفت کارم دارین
-اره
نگاهی بهم انداخت و گفت:
-با اینکه ازت خوشم نمیاد ولی کامران گفته امروز تو رو براش خواستگاری کنم خیلی وقته فگر کنم می خوادت
البته بهم برسید خوبه دیگه وسط زندگی مژگان و امیر علی همـ نیستی
+من کاری به مژگان و پسر عمو ندارم اما با پسر شماهم ازدواج نمیکنم
-از خداتم باشه
به اصراره اونه که خواستگاری کردم تو هم باید جوابت مثبت باشه
+منو باید از پدرم خواستگاری می کردید ولی الان که کردید چرا باااید جوابمـ مثبت باشه؟
-چون تو اولین دختری هستی که کامران ازت خوشش اومده
+مطمئنید؟
-یعنی چی؟
-هیچی.....خب چون اولین دخترم باید جوابم مثبت بدم؟
مژگان یهو اومد گفت:
-به نفعته
+یعنی چی؟
-حالا
بلند شدم و با یه ببخشید رفتم تو آشپزخونه رفتم کنار زن عمو
+کمک نمی خواید زن عمو؟
-نه دخترم ..فقط وقتی غذاها رو اوردن باید یکی بره بگیره
+من میرم
- دستت درد نکنه
+خواهش میکنم
رفتم تو اتاق ارایشمو پاک کردم و روسریمو سر کردم چادرمو برداشتم و رفتم لب در منتظر شدم تا غذاها رو بیارن
یهو دیدم مژگان با همون تاپ مجلسی قرمزش کنارم وایساد
+چرا اومدی بیرون ? برو تو الان میان
-داداشم قراره غذاها رو بیاره فکر نمیکنم مشکلی داشته باشه
+عه..پس وایسا خودت بگیر من رفتم ممنون.
-کجا؟منتظر کس دیگه ای بودی مگه؟
+چی میگی زن عمو گفت بیام حالام که تو اومدی دستت درد نکنه وایسا من رفتم
سریع رفتم تو تا چیز دیگه ای نگه...
#ادامه_دارد...
✍🏻 #ب_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹@afsaranjangnarm_313🌹
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمتسیام رفتم بیرون کنار سمیه روی مبل نشستم و با هم کیک خوردی
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتسیویکم
شام و خوردیم منم دیگه تا موقعی که همه برن دور بره مژگان و مامانش نرفتن بیشتر پیش سمیه و خالش بودم .
بعد از اینکه همه جا رو مرتب کردیم رفتم از زن عمو خداحافطی کنم
+زن همو خسته نباشین .شب بخیر
-تو هم خسته نباشی دخترم .خیلی زحمت کشیدی دستت درد نکنه
+خواهش میکنم کاری نکردم.سمیه تو اتاقشه؟
-اره داره چمدونشو می بنده
+پس من برم پیشش
رفتم سمت اتاق سمیه فردا صبح قرار بود با شوهرش حرکت کنن به سمت مشهد
در زدم
+عروس خانووم ... اجازه هست؟
-اره بابا بیا تو زن داداشم
+چی؟
در باز کردم و رفتم تو
+چی گفتی
-هیچی به خدا از دهنم در رفت از بس امروز این مامان و خاله حرف زدن
+درباره چی؟
-هیچی بیا این چمدون و نگاه خالیه هیچی برنداشتم هنوز واییی
+دوباره رفتی چمدون ببندی تو🤦♀
بده خودم برات ببندم
-نه دستت درد نکنه باید فکر کنم ببینمـ چی می خوام
+بابا سه روز می خوای بری مشهد هااا... راستی تو خواستگاری به شوهرت گفتی؟
-چیو😳
+وسواس داری تو چمدون بستن ..بالاخره بحث یه عمر زندگیه
بالش از روی تخت برداشت و پرت کرد سمتم که تو هوا گرفتم
+باشه بابا..بیا خدافظی کنیم می خوای بری
-وای خیلی دلم برات تنگ میشه از وقتی اومدی ایران همیشه باهم بودیم
+منم دلم تنگ میشه ولی تو دیگه شوهرت هست من و یادت میره
هم دیگرو بغل کردیم
-نه من غلط بکنم خواهرم و یادم بره
+قربونت برم....من برم خیلی خستم خداحافظ
-خداحافظ
از در رفتم بیرون و با عمو هم خداحافظی کردم و رفتم طبقه بالا در باز بود کفاشامو از در اوردم و رفتم تو
+سلااام ..بابا
-سلام دخترم
داشت می رقت سمت اتاق
+داری میری بخوابی
-اره خیلی خستم
+شب بخیر
-شب تو هم بخیر
منم رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم و خودمو پرت کردم رو تخت گوشیمو برداشتم یهو نگاهم افتاد به تاریخش
وااااای فردا تولد بابا بود پاشدم رفتم سراغ میز تحریرم در کشو رو باز کردم و جعبه انگشتری که از مشهد خریده بودم در اوردم
وااای نکنه این و موقع جابه جایی دیده باشه .نه بابا اینکه سرجاش بود
وقتی اومد ایران خیلی دلم می خواست بهش بدم اما نگه داشتم برای تولدش . گذاشتم توی کشو و درشو بستم،دوباره رفتم روی تخت دراز کشیدم.
به سمیه پیام دادم:
💭میگم سمیه فردا تولد باباس.قرار بود باهم براش تولد بگیریم🎂نیستی که😕
💭وای اره راستی ..به مامان میگم که فردا بری پایین باهم کارارو انجام بدین
خریدارم به امیر علی می سپارم♥️
💭دستت درد نکنه خودم می گیرم نمی خوام تو زحمت بیافتن
💭نه بابا چه زحمتی الان هماهنگ میکنم♥️
💭دستت درد نکنه خواهری♥️♥️♥️
💭قابل شوما رو نداره ابجییی😉
💭😂😂خیلی گلے❤️
باهاش خداحافظی کردم و گوشی و خاموش کردم و خوابیدم.......
#ادامه_دارد
✍🏻 #به_قلم:
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمتسیویکم شام و خوردیم منم دیگه تا موقعی که همه برن دور بره م
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتسیودوم
صبح بیدار شدم ..نگاهی به ساعت گوشیم انداختم ده صبح بود..پس سمیه رفته بود بلند شدم لباسامو عوض کردم ..نمی دوستم روسری و چادرم سر کنم یا نه چون پسر عمو هیچ وقت این موقع خونه نبود.
اما بازم برا اطمینان سرم کردم و رفتم بیرون رفتم اشپزخونه چایی ریختم و نشستم سر میز صبحونه شروع کردن به صبحونه خوردن بابا همیشه قبل اینکه بره سرکار میز و مـیچید
نمی دونم الان کجاس فکر کنم دنبال کار می گرده چون دوست نداره تو خونه بمونه
میز و جمع کردم و رفتم پایین
در زدم
پسر عمو در و باز کرد
-سلام.بفرمایید
+سلام
از جلوی در رفت کنار و من رفتم تو خونه زن عمو تو آشپز خونه بود
+سلام زن عمو
-سلام دخترم..می خوای برا تولد خودت کیک درست کنی؟
+اره بلدم.
-وسایلشو فکر کنم داشته باشم نگاه کن ببین هرچی دیگه می خوای یادداشت کن امیر علی بره بخره
+باشه ممنون
داشتم وسایل و اماده می کردم پسر عمو اومد تو اشپز خونه رو به زن عمو گفت :
-مامان وسایل تزیین کجاس؟
+فکر کنم تو کمد سمیه باشه
پسر عمو رفت
منم یه لیست از چیزایی که می خواستم و نوشتم
-میگم عصر تولد بگیریم؟
+ااووممم...اره دیگه
-پس بابات ظهر نباید بیاد پایین
+اره ..ناهار بریم بالا همه
-من درست میکنم تو ببر بالا
+دستتون درد نکنه
-خواهش میکنم
+میگم می خواید به خواهرتونم بگید بیان
-نمی دونم ....اره بیاد بهتره چون اونم پسرش رفته تنها شده دیگه
+اره بگین بیان دورهم باشیم
-باشه میگم...ممنون که گفتی
رفتیم سراغ کارا یکم سخت بود با چادر کار کنم ولی الحمدلله تموم شد
یه خوش شانسیم اوردیم که بابا یکی از دوستای قدیمیشو بیرون دیده بود و ناهار می خواستن باهم برن بیرون زنگ زد معذرت خواهی کرد گفت برم پیش زن عمو
دیگه کارا تموم شد
+زن عمو من میرم بالا لباسامو عوض کنم
-برو دخترم ،کادوت یادت نره
+چشم
رفتم بالا و لباس عوض کردم و انگشتر و برداشتم و رفتم پایین عمو رو لب در دیدم
+سلام عمو
-سلام دخترم.چه خبر؟
+سلامتی..
به کادوها اشاره کردم
+چندتا چندتا عمو😁
همون طور که کفاشمون رو در میاوردیم با خنده گفت :
-یکیش برا توعه جایزه این که بدون بابات ایران موندی
+عه عمو اذیت نکن
-یکیش از طرف امیر علیه
+اهان
یکم نشستیم و خاله و شوهرش هم اومدن پاشدیم سلام و احوال پرسی کردیم ومنتظر بابا شدیم.......
#ادامه_دارد
✍🏻 #به_قلم:
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتسیوسوم
بابا زنگ و زد من برف شادی و برداشتم و رفتم باز کردم به دوقلو هام فشفشه دادم با ذوق در و باز کردیم.
+تولدت مبارک بابا جونم
بابا اولش تو شک بود.
بقیه هم تبریک گفتن برف شادیو گذاشتم کنار و رفتم بغلش کردم
+تولدت مبارک ایشالا همیشه سایت بالا سرم باشه
-قربون دخترم برم
پیشنونیمو بوسید و رفتیم نشستیم کلی عکس تو ژستای مختلف با هم انداختیم.نوبت کیک شد به بابا گفتم:
+چشماتو ببند ارزو کن
-باشه
چشماشو بست و بعد شمعار و فوت کرد و همه دست زدن بعد من گفتم:
+حالا کادو هااا
که پسر عمو گفت :
-نه اشتباه کردین .اول کیک باید بخوریم
+اهان
همه خندیدن و عمو اوند کنار بابا نشست و کیک و برش داد و پسر عمو پاشد بین همه پخش کرد .داشتم کیک می خوردم که گوشیم زنگ خورد
بلند شدم و از روی میز برداشتم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
+عه سمیه زنگ زده
جواب دادم و رفتم بین زن عمو و خاله نشستم
+ چطوری سمیه؟
-من خوبم شماها در چه حالین ؟تولد بی من خوش می گذره ?
+جات خیلی خالیه
گوشیو دادم به خاله تا با اونم حرف بزنه شوهرشم اومد پای تلفن و سلام و احوال پرسی کرد گوشی دست به دست می چرخید و با همه حرف میزدن .
وقتی تلفن و قط کردن گفتم :
+الان که دیگه نوبت کادوعه
پسر عمو گفت:
-اره فکر کنم
بابا با خنده گفت :
-خب اول بریم سراغ کادوی دخترم البته با عرض معذرت چون عمو بزرگتره
-نه بابا اشکالی نداره
+خب کادوی عمو رو باز کنین
-نه عمو جون چه فرقی میکنه
بابا دستشو برد به سمت کادوها و گفت :
-کدوم برا توعه؟
جعبه رو نشون دادم و گفتم:
+اون جعبه کوچیکه
بازش کرد و چند ثانیه ای بهش نگاه کرد اشک تو چشماش جمع انگشتر و دستش کرد رو به من گفت:
+ممنون .دخترم بهترین هدیه بود.
بعد از چند دقیقه که دوباره فضا برگشت به حالت قبل شروع کرد به باز کردن بقیه کادوها که پسر عمو هم رفت کنارش و اونم همین جور کادو هارو پاره می کرد و بابا میداد و می گفت از طرف کیه
اوومم.... کادو رو فکر کنم باید بگم ....عمو زن عمو کادوشون کت و شلوار بود ولی یه جوری کادو کرده بود معلوم نبود
پسر عمو چندتا کتاب کادو داده بود که یادم باشه که یادت باشد و تموم کردم حتما بخونم
خاله و شوهرشم ست کیف پول و کمربند و این جور چیزا رو اورده بودن
دخترش فاطمه با شوهرشم یه پیراهن با پول اورده بودن
زن عمو و خاله(خواهرش .. که خودش همون روز اول گفت خاله صدام کن..باید زودتر می گفتم🤦♀ )رفته بودن اشپز خونه و که صدا زدن
-شام امادس بیاید سفره رو بندازیم
*****
تولد به خوبی و خوشی تموم شد خوش گذشت اما جای سمیه خیلی خالی بود .
روی تخت خوابیده بودم و به سقف نگاه می کردم ..
تو فکر مامان بودم این روزا خیلی کم به یادش میافتادم 😔
+مامان ببخش که دختر بدی هستم چقدر کم به یادتم
از وقتی اومدم ایران نیومدم سر خاکت
اصلا چه دختری هستم که نمی دونم قبر مامانم کجاس
قبل از اینکه بریم المان تا کارامون جور بشه سر قبرش نرفتم انقدر حالم بد بود که بابا هیچ وقت من و نمی برد.
باید حتما این هفته برم
صدای پیام گوشیم اومد بازش کردم
💬قراره بیایم خواستگاری عروس خانوم داداشم گفته که بالاخره ج واب مثبت دادی مبارک باشه.
گوشی و خاموش کردم اصلا حوصله ی بحث با مژگان و نداشتم چرا کامران تمومش نمی کنه دیگه خسته شدم.باید به بابا بگم یه فکری بکنه
#ادامه_دارد
✍🏻 #به_قلم:
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمتسیوسوم بابا زنگ و زد من برف شادی و برداشتم و رفتم باز کردم
🌹#بسم_رب_العشق
❤️#برای_همیشه
🌹#قسمتسیوچهارم
صبح پاشدم موهامو شونه کردم و رفتم بیرون دیدم بابا داره تلویزیون می بینه
+سلام صبح بخیر.
-سلام دخترم صبحت بخیر
رفتم کنارش نشستم و گفتم :
+بابا امروز جمعس من می خوام برم سر قبر مامان
-باشه باباجون پاشو صبحونتو بخور باهم میریم
+نه بابا خودم می خوام برم
- تو که بلد نیستی
+چرا منـ نباید بلد باشم من چه دختریم اخه.
اشکام سرازیر شد بابا بغلم کرد و گفت:
-گریه نکن دخترم دو سه ماهه اومدی ایران خب ، فکرت پیش من بوده الان اومدم فکرت آزاد شده .
حالا می خوای بری ،از خودت ناراحت نباش پاشو خودم می برمت.
اشکام و پاک کرد و پیشونیمو بوسید
بلند شدم رفتمـ صورتمو شستم نشستمـ پشت میز وچندتا لقمه خوردم و رو به بابا گفتم:
+بابا من رفتم لباس بپوشم
-باشه منم الان میرم اماده بشم
رفتم توی اتاق یه تیپ مشکی زدم و چادر و موبایلم و برداشتم
رفتم بیرون
+بابا من آمادم
بابا هم از اتاق کناری اومد بیرون و گفت :
-بریم
****
گلاب و برداشتم و روی قبر ریختم با دستم روی قبر کشیدم قشنگ تمیزش کردم دسته گل و برداشتم و گذاشتم روی قبر
بابا توی ماشین نشسته بود تا من اول یکم درد دل کنم تا بعد خودش بیاد همون طور که گلا رو پر پر می کردم باهاش حرف می زدم
+سلام مامان .میدونم خیلی دختر بدی هستم 😔 از وقتی اومدم ایران حتی یه سر بهت نزدم .من و ببخش
خیلی دلم برات تنگ شده کاش بودی،
کاش بودی موقعی که بابا سرطان گرفت باهم کنارش بودیم
کاش بودی و همه باهم کنار عمو اینا زندگی می کردیم ،باهمـ می رفتیم مسافرت
می رفتیم زیارت
یادته میـگفتی : دلم می خواد بزرگ که شدی خانوم بشی، چادر سر کنی مثل الان که چادر کوچولو سرته ، یادته وقتی می خواستم مثه دوستم موهامو کوتاه کنم شونه رو دست می گرفتی و بهم می گفتی ببین موهات چقدر خوشکله هیچ وقت کوتاهشون نکن دختر باید موهاش بلند باشه،
الان موهام و کاش بودی و میدیدی چقدر بلند شده اصلا کوتاهشون نکردم
مامان قراره پرستار بشم همون شغلی که تو داشتی
سر مو گذاشتم رو ی قبرشو گریه کردم به اندازه تموم این وقتا که نبودم
یکم دیگه با مامان زیر لب حرف زدم و
اشکام و پاک کردم و رفتم تو ماشین تا بابا بره...
#ادامه_دارد...
✍🏻 #به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹@afsaranjangnarm_313🌹
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹#بسم_رب_العشق ❤️#برای_همیشه 🌹#قسمتسیوچهارم صبح پاشدم موهامو شونه کردم و رفتم بیرون دیدم بابا د
🌹#بسم_رب_العشق
❤️#برای_همیشه
🌹#قسمتسیوپنجم
نشسته بودم چایی می خوردم تو خونه تنها بودم ،سمیه هم قرار بود فردا بیاد حوصلم سر رفته بود.
موبایلم زنگ زد زن عمو بود
+جانم زن عمو
-دخترم خواهرم اومده میای پایین؟
+بله میام
بلند شدم و روسری سر کردم چادرمم انداختم روی دستم و رفتم پایین
+سلام زن عمو
-سلام دخترم
رفتم کنارش نشستم نگاهی به دور و بر انداختم
+خواهرتون کجاس؟
-الان میاد رفته وضو بگیره
+میرین مسجد؟
-اره میای بریم؟
+باشه بریم
-چایی می خوری ?
+نه ممنون الان خوردم
خاله اومد بیرون بلند شدم و سلام کردم
با خوش رویی جوابمو داد نشستیم یکم حرف زدیم که خاله گفت:
-راستی زن عمو منصور زنگ زده بود
-خب
-گفت که آتنا به پسرش جواب مثبت داده
+چـییییی
-منم تعجب کردم ازش پرسیدم کی خواستگاری کردین گفت که نه اینا قبلا همو می شناختن و بهم علاقه داشتن ،الانم از خدا خواسته قبول کرده تا خواستگاری کردم
اشک تو چشمام جمع شد نمی خواستم زن عمو و خاله دربارم فکر بد بکنن
+نه به خدا هیچی بین ما نبوده
زن عمو گفت:
-عزیزم خاله حرف اون و فقط گفت ما که میدونیم.
-اره قربونت بشم
زن عمو اومد کنارم نشست اشکام و با دستمال برام پاک کرد
خاله گفت:
-حالا اگه اومدن خواستگاری می خوای جواب مثبت بدی؟
+نههه اصلا
-راستش زن عموت می خواست
که زن عمو پرید وسط حرفش
-عه الان وقتش نیست.
-باشه پس بریم نیم ساعت دیگه اذانه بلند شین بریم مسجد
+پس من میرم اماده بشم
-باشه برو عزیزم
بلند شدم و چادرمو برداشتم و رفتم بیرون ولی قبلش شنیدم که خاله به زن عمو گفت:
-کاش میذاشتی بگم .
اگه به اون پسره جواب مثبت بده پس امیر علی چی؟
در و بستم و رفتم بالا فکرم مشغول حرف خاله شد یعنی می خواست من و برا امیرعلی خواستگاری کنه ؟
وضو گرفتم ورفتم لباس بپوشم
اما اون که کلا خونه نیست اخه کی من و دیده و از من چی میدونه
اصلا شاید خاله همین جوری یه چیزی گفته
سعی کردم فعلا به کامران فکر کنم چجوری از شرش خلاص بشم
.چادرم و برداشتم و رفتم اما یادم افتاد که هوا سرد شده برگشتم پالتومو از توی کمد برداشتم و پوشیدم
رفتم تو کوچه
دیدم که تو ماشین عمو منتظرن سوار شدم
+ببخشید دیر شد
-نه عزیزم
+سلام عمو خوبین
-سلام عمو جون .خوبم تو چطوری
+الحمدلله(زن عمو بهم گفته بود هرکس حالت و پرسید اینو بگو)
راه افتادیم بسم الله گفتم چشمامو بستم سعی کردم تو همین چند دقیقه به چیزی فکر کنم...
#ادامه_دارد...
✍🏻 #به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹@afsaranjangnarm_313🌹
🌹#بسم_رب_العشق
❤️#برای_همیشه
🌹#قسمتسیوششم
از مسجد بیرون اومدیم که خاله شوهرش اومد بیرون و رفتن
ماهم سوار ماشین عمو شدیم دیدیم پسرعمو هم هست
+سلام
-سلام دختر عمو
یکم از راه رفتیم که دیدم مسیر خونه نیست از عمو پرسیدم:
+عمو کجا میریم؟
-بابات به مناسبت کارش می خواد بهمون شیرینی بده
+جدیییی...کار پیدا کرد پس چرا به من نگفت
-سوپرایز بوده دیگه
یکم از مسیر و رفته بودیم که دیدم برام یه پیام اومد دعا کردم که از مژگان یا کامران نباشه که شبمون و خراب نکنه بازش کردم دیدم از سمیه اس
💬- سلام....اتنا میگم مژگان بهم پیام داده میگم حرفش جدی که نیس؟
حدس زدمـ چیو میگه فکر کنم کل تهران و خبر کردن براش پیام دادم :
💬+نه دروغ میگه به خدا
💬-ببخشید که پرسیدم می خواستم خیالم راحت بشه
💬+😊
دیگه سمیه چیزی نگفت منم رفتم تو کانالام و یه چرخی زدم که یهو دیدم پسر عمو میگه :
-دختر عمو پیاده نمیشین؟
نگاهی به دور و برم کردم دیدم زن عمو و عمو دارن با بابا سلام و احوال پرسی میکن
+ببخشید الان
پیاده شدم و رفتم سمت بابا
+سلام بابا جونم تبریک میگم
-سلام دخترم
بعدش راه افتادیم سمت رستوران که سنتی بود یه تخت و انتخاب کردیم و نشستیم
همه داشتیم سفارش میدادیم که پسر عمو روبه زن عمو گوشیش و نشون داد با اخم و گفت:
-مامان این چی میگه؟
-زن عمو یه نگاه به من کرد ک لبش و گزید
پسر عمو هم گوشیش و خاموش کرد ،برداشت و رفت بیرون
رو به زن عمو پرسیدم :
+زن عمو چی شد؟
-هیچی دخترم
+چرا یه چیزی شده
کامرانـ پیام داده؟
-حالا میریم خونه حرف میزنیم الان بابات و عمو دارن میان امشب و خرابش نکن برا خودت...
دیگه نفهمیدم چی خوردم و کی رسیدیم خونه.....
#ادامه_دارد...
✍🏻#به_قلم:
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹@afsaranjangnarm_313🌹
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹#بسم_رب_العشق ❤️#برای_همیشه 🌹#قسمتسیوششم از مسجد بیرون اومدیم که خاله شوهرش اومد بیرون و رفتن
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتسےوهفتم
رسیدیم خونه رفتم بالا زن عمو بهم گفته بود که پیامشو برام می فرسته منم چشمم به گوشی بود و لباسامو عوض کردم
منتظر بودم برام بفرسته به بابا شب بخیر گفتم و نشستم روی تخت و به دیوار تکیه دادم گوشی و دستم گرفتم و الکی می چرخیدم تو نت تا پیام و بفرسته خدا خدا می کردم که یادش نرفته باشه ....درسته که اگه می فهمیدمم چی گفته کاری از دستم بر نمیومد اما حداقل می تونستم که به زن عمو بگم قضیه اصلی چیه
پیام برام اومد از زن عمو نبود پس حتما خود پسر عمو فرستاده بود
💬ببین اقا پسر فکر و خیال الکی نکن که اتنا متحول شده اون الکی جلو تو اونجوری می چرخه ما بین خودمون قرار ازدواج گذاشتیم بعدشم میریم اون ور راحت و ازاد
گرفتی؟
ببینم فکر خواستگاری ازش تو سرته عکساشو پخش می کنم تو که نمی خوای عکس ناموست پخش بشه ؟😏
دوتا عکس فرستاده بود
بازش کردم
یکیش بود من تو پارک به لنز دوربین لبخند زده بودم
بعدیش هم عکس تولدم بود
پایینش نوشته بود اینا رو خودم ازش گزفتم دفعه بعدی عکسای دوتاییمون و می فرستم😏✋
گوشی و پرت کردم روی بالش سرمو گرفتم بین دستام اخه عکسای دوتایی چیه من و اون مگه عکس داریم ...وااااییییی خدااا فوتشاپ نکنه
این دوتا عکس و دوستم ازم گرفته بود وضع خوبی نداشتم تو عکسا
اخ چقدر ادم فروشی رز من که گفته بودم کامران و نمی خوام بیا برو باهاش ازدواج کن اخه مگه تقصیر منه از تو خوشش نمیاد😭
حالا به زن عمو اینا چی بگم من گوشی و برداشتم تا به زن عمو پیام بدم که دیدم خودش پیام داده
💬من با گوشی امیر علی پیاما رو فرستادم خیالت راحت از اولم عکسا رو ندیده بود من خودم بازشون کردم
با دستم اشکام و کنار زدم و براش نوشتم :
💬زن عمو میشه الان بهتون زنگ بزنم؟
💬اره ،عزیزم، به تلفن خونه زنگ بزن فقط گوشیم شارژ نداره
💬باشه ،چشم
یکم صبر کردم بعدش تلفن خونه عمو اینا رو گرفتم
#ادامه_دارد
✍🏻 #به_قلم:
#نفیسه و #نگار
کمی بدون ذکرنام نویسنده ممنوع🚫
🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹