eitaa logo
این عماریون
316 دنبال‌کننده
265.7هزار عکس
74.5هزار ویدیو
1.4هزار فایل
کانال تحلیلی درباب مسائل سیاسی واجتماعی https://eitaa.com/joinchat/2102525986Cbab1324731
مشاهده در ایتا
دانلود
ایشان بیش از ۲ به عنوان تعمیراتی تراکتور و ادوات کشاورزی با شعار ” همه با هم جهاد سازندگی ”  به صورت   و کرد. 🍃🌷🍃 در سن ۱۸ و در سال ۱۳۶۵# برای بار های حق علیه باطل در عملیاتی شد. 🍃🌷🍃 در این و خود در  عملیاتی شاهد   تن از و رزمان و روستایی های خود به نام های علی شمس آبادی و قدر آبادی بود. 🍃🌷🍃 ایشان در همانجا به صورت به بر علیه متجاوزان بعثی عراق پرداخت  و اینگونه جدیدی از    و دوباره اش به عنوان در سال ۱۳۶۵# شکل گرفت. 🍃🌷🍃 درسن  ۱۹ با دختر دایی اش وبا انجام مراسمی و ازدواج کرد. 🍃🌷🍃 ایشان در ادامه خود با عنوان گردان عبد ا….🌷در م عملیاتی جنوب با و حصاری آشنا شد. 🍃🌷🍃
به دلیل که در زمان تحمیلی در داشتند پس از انجام ها به عنوان به شدند. 🍃🌷🍃 البته برای ما هم تعجب آور بود که طی مراحل اعزام این به در مدت زمان کوتاهی انجام شد و پس از فاصله کوتاهی پس از به رسیدند.😭 🍃🌷🍃 این عزیز در تاریخ ۴ به و در تاریخ ۱۷ ماه در العیس که از مناطق با سخت است به فیض رسیدند.😭😭 🍃🌷🍃 سرانجام سرتیپ دوم پاسدار حسنعلی شمس آبادی هم   روز ۱۷ ۹۴#  با  گرفتن راست و گلوله به آرزویش که همانا در راه 🤍 بود رسید. 🍃🌷🍃 : گلزار شمس آباد ، خراسان رضوی. 🍃🌷🍃 شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای مدافع امنیت، شهدای مدافع سلامت،شهدای هسته ای و علی الخصوص شهید سرفراز    💠 شهید سرتیپ دوم پاسدار حسنعلی شمس آبادی💠                            🌷  صلوات 🌷‌ ✨ التماس دعای فرج وشهادت✨ یاعلی مدد
اهل بیت(س)⚘و آموز دفاع مقدس حسین مالکی نژاد 🍃⚘🍃 در سال 1349 در شهر مقدّس قم، در خانواده ای مذهبی و متدین متولدشد ۵ فرزند بودند، فرزند سوم خانواده بود. #۱۷ساله بود و مجرد. 🍃⚘🍃 درس ها وقرآن می خواند و بعد به پرداخت ،همه خانواده اش هستند. مخلص بیت (ع)⚘شد و چون بلبلی خوش صدا در ها، همراه برادرش علی بود. 🍃⚘🍃 هنوز ابتدایی را تمام نکرده بود که خیلی هوایی شد،دلش می خواست هر طور که شده به برود،خودش را به آب و آتش می زد تا به هر نحوی که شده خود رابه کاروان عاشقان برساند. 🍃⚘🍃 وقتی برادرش از برایش نامه میفرستاد آن را با اشتیاق می خواند،سطر به سطر، آن را بارها مرور میکرد تا حال و هوای آن دیار را از میان نامه های برادرش جست و جو کند. 🍃⚘🍃 ، ساله بود که همه ی آرزوهایش خلاصه شده بود در پیدا کردن یک خاکی تا به تن کند و در میان گروه سرودشان با بسیجی ظاهر بشود. 🍃⚘🍃
بعدها همین گروه سرود پایش را به ها باز کرد. قرار شد گروه سرود به عنوان تشویق به مشهد مقدس اعزام شوند. 🍃⚘🍃 ایشان سال بیشتر نداشت که احساس کرد اش هست بنا براین در همان جا ماندنی شد، جسم و روحش با خاک و فضای آسمانی آن دیار، یکی شده بود؛ 🍃⚘🍃 کاری در آنجا انجام می داد، می گفت، نماز جماعت بود، می کرد، به دست می گرفت و جنگید. شده بود یک نیروی عیار. 🍃⚘🍃
به روایت از برادر آقا ، رزمنده ومداح بیت(ع)⚘: وقتی اذان می گفت خیلی از بچه های رزمنده، تحت تاًثیر حزن صداش قرار می گرفتند و گاه در گوشه ای کز کرده و از عمق جان گریه می کردند. 🍃⚘🍃 قبل از اینکه ها باشد به عنوان در های رزمی به وظیفه مشغول بود و در کنار آن هم می کرد. 🍃⚘🍃 خیلی بود، اصلاً اتفاق نمی افتاد که از من، که برادر بزرگش بودم، یک قدم جلوتر راه بره، با آنکه تفاوت سنی ما چند سال بیشتر نبود در که بود هیچ کس ندید او از اش یک قدم جلوتر راه بره. 🍃⚘🍃 تنها در یک مورد دیدم که از گروهان پیشتر قدم برمی دارد؛ بعدها فهمیدم گفته: دیدم خاکریز کوتاهه، خواستم خود را در مقابلش سپری قرار دهم تا او بماند و بیشتر کند! 🍃⚘🍃
در دورانی که در ، می گفت و می کرد، بسیاری از جوانان علاقه مند به شیوه ی او می کردند. 🍃⚘🍃 آخرین بار که می خواست اعزام بشه ،با همه، برخوردهایی متفاوت داشت. به هر جا که می رفت می گفت این آخرین مرخصی منه 😭خلاصه به هر ترتیبی خداحافظی می کرد. 🍃⚘🍃 گفت: روز دیگر ان شاء الله جنازه ام خواهد بود و در حرم آقای عاصی خواهد کرد. به هرصورتی بود راهی منطقه شد. و من هنوز مات حرفهای او بودم که نکند ...😔 🍃⚘🍃 چند روز گذشت و همان طور که منتظر بودم خبر رسید، قرار شد پیکرش با قطار بیاید، تا آن روز ده روز از اعزامش می گذشت و قرار بود پیکر و یک عزیز دیگر، با تعدادی ازحجاج جمعه خونین سال 66 با هم تشییع بشه. 🍃⚘🍃 ناگهان خبر رسید که برای اولین بار پیکر اشتباه به تهران برده و تا باز گردانده شود دو روز طول می کشد! بنا براین تشییع حج را هم عقب انداختند، تا با هم تشییع شوند و همین باعث شد آن دوازده روزی که وعده داده بود تحقق یابد. 🍃⚘🍃
تشییع جنازه برپا شد حضرت معصومه⚘ مملو از جمعیت بود. مداحان دیگری قرار بود مداحی کنند اما هر کدام به دلیلی موفق به حضور نشدند بطور اتفاقی آقای عاصی را در خیابان دیدیم و قرار شد در برنامه مراسم، مداحی داشته باشند و این شد که آنچه با چشم دل، مدتها قبل دیده بود ما با چشم سر، شاهد شدیم و دیدیم.😭 🍃⚘🍃 نامه ای داره که پیش از رفتن به نوشته است و این وصیت نامه را هم با صدای خودش ضبط کرده، مطالعه این وصیت نامه می تواند به طور کامل شخصیت شو نشان بده 🍃⚘🍃 پس از ،وصیت شو به محضر مرحوم آیت الله مشکینی (ره)بردیم و این عالم ربانی در این باره فرمودند: «چیزی که من نتوانستم در این همه سال عبادت و ریاضت به آن برسم این #۱۶ ساله به آن رسیده است» 🍃⚘🍃
‏احتمالا تصویر این بزرگوار را در فضای مجازی زیاد دیده باشیم؛ که هیچ کس منتظرش نبود جز .... 🍃🌷🍃 «شهید ‎سیف‌الله شیعه‌زاده»💔 از بهزیستی استان مازندران که با یک زیر پیراهن راهی شد و هیچکس در نفهمید كه او خانواده‌ای ندارد. کم سخن می‌گفت و... ‏با کم کار یعنی «بیسیم‌چی» بودن را قبول کرده بود سرانجام توسط منافقین شد برگه و کدهای عملیات را قبل از خورد و منافقین پس از به رساندن وی، برای به دست آوردن رمز و کدهای بیسیم، سینه و شکمش را شکافتند!!💔 ولی چیزی نصیب آن‌ها نشد ...! 🍃🌷🍃
در واقع هیچ وقت برادر و خواهرش را ندید در پرورشگاه بهزیستی مشهد به مدت یک سال نگهداری شدند که براساس یک تصمیم‌گیری دختران را به پرورشگاه تهران و پسران به تربیت‌حیدریه منتقل شدند. 😔💔 به روایت از خواهر : در پرورشگاه تهران دو سال ماندم و طی این دو سال هیچ ارتباطی با نداشتم تا اینکه یک روز از بلندگوی پرورشگاه مرا به دفتر ریاست خواستند در آنجا مردی را دیدم که تصور کردم باغبان جدید محوطه پرورشگاه است. اما با ورود به دفتر آن فرد را به عنوان پدرم معرفی کردند و گفتند که از این پس سرپرستی مرا پدرم برعهده می‌گیرد. این باعث خوشحالی‌ام شد زیرا پس از سال‌ها دارای خانواده می‌شدم، در این بین تمام فکرم پیش بود و آرزویم بود که بیاد پیش ما. پدرم پس از آوردنم به شمال برای سرپرستی به تربیت‌حیدریه رفته واو را به خانه آورد اما بدلیل وضعیت خانواده و شرایط مالی‌اش نتوانست را نگه داره و عمویم قدرت‌الله شو برعهده گرفت در سن سالگی بود، در کنار خانواده عمویم حدود دو سال زندگی کرد تا اینکه تصمیم گرفت به برود و در آن زمان سنش به سال رسیده بود. 🍃🌷🍃
حدود سه ماه آموزش رفتند و آموزش‌های نظامی دیدند، بعد اومدن مرخصی ،مرخصی‌شان به مدت یک هفته بود و در این هفت روز همه دغدغه‌اش بودن با من بود و تمام نگرانی‌اش زندگی من بود.😭😭😭 🍃🌷🍃 همیشه می‌گفت: "تمام فکر من زندگی توست و اینکه شاد و خوب زندگی خواهی کرد." با توجه به اینکه با ما زندگی نمی‌کرد اما برای رفتن به نیاز به رضایت پدرم داشتند. 🍃🌷🍃 و آن سال که نامه رضایت را آوردند تا پدرم امضا بزند، پدرم مخالف رفتنش بود وگفت: «اونجا نقل و نبات پخش نمی‌کنند، و آدم را می‌کشند»در جواب پدرم گفت:« پدرم من که از حسین(ع)🌷بالاتر نیست.» و با این حرفش پدرم ساکت شد و رضایت داد تا به برود. 🍃🌷🍃 هیچ وقت آخرین شبی که با هم گذراندیم را از خاطرم نمی‌برم، هفت روز مرخصی آمده بود و طی این هفت روز می‌آمدخونمون و بهم سر می‌زد و جویای حالم می‌شد تا اینکه به شب آخر رسید. آن شب تا سه صبح بر روی یک بالش سر بر بالین گذاشته بودیم😭😭😭 و از خاطرات دوران پرورشگاه می‌گفتیم، گریه می‌کردیم و می‌خندیدیم.😭😭 🍃🌷🍃
زمانی که داشت سوار اتوبوس می‌شد شروع کرد به اشک ریختن،خواهرم پرسید چرا گریه می‌کنی؟ جواب داد: "نگران رقیه و زندگی وی هستم، مواظبش باشید."😭😭 🍃🌷🍃 پس از گذشت یک ماه و حضور در علیه کومله‌های در شهر ظاهراً سپاه بدنبالش به روستا آمدند و سراغش را از پدر و عمویم می‌گیرند. پرسیدند: آیا به خانه برگشت؟ همه تعجب کردند و گفتند که حدود یک ماه عازم شده. نیروهای نظامی تصور کردند که از فرار کرده و این حدود ماه طول کشید. 🍃🌷🍃 طبق گفته‌های را جاده سرورآباد یکی از روستاهای شهر مریوان از استان کردستان به همراه که از شهرستان بود، پیدا کردند که بدست منافقان کومله به رسیده بود😭😭 🍃🌷🍃 را با طریق مختلف شکنجه داده بودند😭، از سیگار، داغ گرفته تا جوش به طوری که از چیز‌هایی را آورند اما موفق و این با تیر از گردن بر به پایان رسید که منجر به شد. 😭😭 🍃🌷🍃
زمانی که  را به منزل‌مان آوردند در هنگام آخرین بدرقه با لمس بدنش هنوز آن و را با پوست دستم احساس می‌کردم.😭😭😭😭 🍃🌷🍃 سرانجام سیف الله شیعه زاده هم درتاریخ ۱۳۶۴/۵/۱۰# درسن ۱۶# سالگی به دست منافقین به آرزویش که همانا در راه 🤍 بود رسید. 🍃🌷🍃 #شهید : زادگاهش، روستای محمودآباد، استان مازندران. 🍃🌷🍃 قسمتی از وصیت نامه شهید: وقتی به طرف ها می روم همراه با شوق و اشتیاق است چون می دانم برای و می روم. من درس اسلام شناسی را وقتی که امام خمینی به ایران آمد از او یاد گرفتم و این را هم بگویم که من برای و به می روم و نه برای ، نه تنها من بلکه همه همینطور هستند.💔 🍃🌷🍃 علاوه بر علاقمندگی خود بر نظام و امام خمینی(ره) عنوان کرد: «به آن برادر و خواهری که در عمرم ندیدم، بیاورید بر سر مزارم تا کمی برایم زاری کنند.» و این امر پس از بر سر مزار تحقق یافت.💔 🍃🌷🍃