eitaa logo
محتوای تربیت کودک
10.4هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
91 فایل
معرفی کانالهای جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film فیلم سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan داستان و رمان @dastan_o_roman شعر و سرود @sorood_sher مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool شرایط تبلیغ @tabligh_amoo گزارش فعالیت @amoomolla_news
مشاهده در ایتا
دانلود
هشتک های کانال تربیت دینی کودک : مواد آموزشی : موضوعی : 👈 👈 طرح درس های اخلاقی و قرآنی 👈 👈
🌹 شعر حدیثی کودکانه 🌹 🔮🔮 تزاوَرُوا تحـابـوا 🔮🔮 🌸 به دیدن یکدیگر بروید 🌸 🌸 تا همدیگر را دوست بدارید 🌸 🌷 امام رضا علیه السلام 🌷 📚 بحارالانواِر ، ج ۷۸ ، ص ۳۴۷ 🇮🇷 بچه های بهاری 🇮🇷 آی غنچه ، آی قناری 🇮🇷 کینه و حسد و قهر 🇮🇷 باید برن از این شهر 🇮🇷 با پدر و مادرا 🇮🇷 خواهر و برادرا 🇮🇷 برای دید و بازدید 🇮🇷 خونه فامیل برید 🇮🇷 تا عشق و مهربانی 🇮🇷 دوستی و همزبانی 🇮🇷 بدون غم و غصه 🇮🇷 بین تون جاری باشه 🔮 @amoomolla
🌹 مهمترین نیاز آدما ، 🌹 " توجه" است . 🌹 به هم توجه کنید 🌹 حال همدیگه رو بپرسید 🌹 سراغی از همدیگه بگیرید 🌹 صله رحم بکنید . 🇮🇷 @ghairat 🇮🇷 @amoomolla
🌹 صله رحم ، 🌹 اخلاق را نیکو ، 🌹 دست را با سخاوت ، 🌹 دل و جان را پاک و طیب ، 🌹 و رزق و روزی را ، زیاد می کند 🌹 و مرگ را ، به تأخیر می اندازد . 🕋 صِلَهُ الارحام ، تُحَسِّنُ الخُلقَ 🕋 و تُسَمِّحُ الکَفَّ و تُطَیِّبُ النَّفسَ 🕋 و تَزیدُ فی الرّزقِ و تُنسئُ فی الأجلِ ✍ امام صادق علیه السلام 📚 الکافی ، ج ۲ ، ص ۱۵۸ 🇮🇷 @amoomolla
🎨 کاربرگ رنگ آمیزی 🤝 در مورد صله رحم 🇮🇷 @amoomolla
🌟 صله رحم یعنی ، 🌟 محبت کردن به نزدیکان و خویشان 🌟 رفت و آمد کردن با آنان ، 🌟 با خبر بودن از حال همدیگر ، 🌟 و رفع مشکلات آنهاست . 🌟 صله در لغت یعنی ، 🌟 احسان و دوستی است 🌟 و منظور از رَحِم ، 🌟 خویشاوندان و بستگان هستند . 🇮🇷 @amoomolla
🍓 کاش به جای اینکه 🍓 هر ساعت موبایل خود را چک کنیم 🍓 و چشممان درد بگیرد ، 🍓 به جای اینکه در فضای مجازی 🍓 ول بگردیم 🍓 یک سری به خویشاوند خود بزنیم 🍓 و حالی از مادر و پدر خود بپرسیم 🍓 و آنها را خوشحال کنیم . 🍓 به عیادت بیماران برویم 🍓 و در غم و گرفتاری دیگران ، 🍓 شریک شویم . 🇮🇷 @amoomolla
🔮 انسان موجودی اجتماعی است 🔮 که به تنهایی نمی تواند 🔮 به زندگی خود ادامه دهد 🔮 پس مجبور به برقراری رابطه ، 🔮 با دیگران است . 🔮 برقراری روابط دوستانه و صمیمانه 🔮 میان دوستان و نزدیکان 🔮 نوعی عبادت است . 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه مادربزرگ 🌟 زنگ تلفن به صدا در آمد . 🌟 پیرزن كه در حال چرت زدن بود، 🌟 با صدای تلفن از جا پرید 🌟 به اطراف نگاه كرد 🌟 و دوباره با شنیدن صدای تلفن 🌟 به زحمت از جایش بلند شد 🌟 و به طرف تلفن رفت. 🌟 گوشی را برداشت ، 🌟 ناگهان لپهایش گل انداخت . 🌟 و خوشحالی گفت : 🌹 سلام نوه ی گلم ، خوبی عزیزم ؟ 🌟 پسرک گفت : 🦋 سلام مامان جون 🦋 خیلی دلمون برات تنگ شده 🦋 بابام مرخصی گرفته 🦋 تا بیایم پیشت . 🌟 مادربزرگ بعد از خداحافظی ، 🌟 گوشی را گذاشت. 🌟 كمی همانجا ایستاد 🌟 و لبخندی از روی خوشحالی زد. 🌟 از اینکه فهمید پسر و عروسش ، 🌟 می خواهند به او سر بزنند 🌟 خیلی ذوق زده بود . 🌟 دستمالی به دست گرفت 🌟 و شروع به گردگیری منزل كرد. 🌟 به حیاط رفت 🌟 و همه جا را آب و جارو زد 🌟 زیر لب ، چیزی را زمزمه می كرد 🌟 سپس سراغ آشپزخانه رفت 🌟 و قابلمه را روی اجاق گذاشت. 🌟 ساعتی بعد ، 🌟 قورمه سبزی روی اجاق ، 🌟 غُل غُل كرد 🌟 و برنج هم در حال دم بود. 🌟 در قابلمه را بلند کرد 🌟 كمی از برنج را با قاشق برداشت 🌟 و به دهان گذاشت 🌟 و زیر گاز را خاموش كرد. 🌟 قورمه سبزی همچنان ، 🌟 در حال جا افتادن بود . 🌟 یک پارچ آب ، درون سماور ریخت 🌟 و زیر آن را هم روشن كرد. 🌟 بعد به حمام رفت و دوش گرفت. 🌟 و لباس ساتن بنفش را ، 🌟 كه پسرش برایش خریده بود پوشید. 🌟 مادربزرگ خیلی خوشحال بود. 🌟 بعد از دوش ، 🌟 خوردن دم نوش به سیب را ، 🌟 خیلی دوست می داشت. 🌟 دم نوش را دم كرد 🌟 و یک فنجان از آن را خورد. 🌟 بعد چادر گل گلی اش را سرش كرد 🌟 و زنبیل قرمز رنگش را برداشت . 🌟 از در حیاط خارج شد ، 🌟 آن طرف خیابان ، 🌟 میوه فروشی حاج عباس بود. 🌟 چادرش را جمع و جور كرد 🌟 و زنبیلش را محكم گرفت 🌟 و در حالی كه 🌟 به راست و چپ خیابان نگاه می كرد 🌟 آرام آرام به آن طرف خیابان رفت 🌟 و چند نوع میوه خرید 🌟 و دوباره چادرش را جمع و جور كرد 🌟 و زنبیلش را برداشت. 🌟 با خوشحالی و لبخند ، 🌟 صورت نوه ی كوچكش را ، 🌟 تصور می كرد 🌟 و لبخندی بر صورتش نقش بست. 🌟 که ناگهان با ترمز اتومبیل ، 🌟 به زمین افتاد 🌟 و میوه هایش هر كدام ، 🌟 به طرفی قل خوردند . 🌟 نوه هایش به طرف او دویدند 🌟 و او را بلند کردند 🌟 باورش نمی شد 🌟 که نوه هایش را می بیند . 🌟 صورتش خونی شده بود 🌟 پسرش او را بغل کرد و گفت : 🌹 مادر منو ببخش که دیر اومدم 🌹 اگر بلایی سرت می اومد 🌹 من خودمو نمی بخشیدم 🌹 یک لحظه تصور کردم 🌹 تو رو از دست دادم 🌹 خدارو شکر که سالمی 🌹 قول میدم از این به بعد ، 🌹 هفته ای یک بار بهت سر بزنم .. 🇮🇷 @dastan_o_roman 📚 @amoomolla
📙 داستان کوتاه دو برادر 🌟 مردی به نام یعقوب ، وارد مکه شد 🌟 و هنگام طواف ، 🌟 چشمش به شعیب عقر قوقی افتاد 🌟 او را شناخت ، به سمتش رفت 🌟 و با او گفتگو نمود . 🌟 شعیب گفت : 🌸 از کجا مرا می شناسی ؟ 🌟 یعقوب گفت : ☘ در خواب کسی را دیدم ☘ و به من گفت ☘ که شعیب را ملاقات کن ☘ و آنچه خواهی از او بپرس . ☘ چون بیدار شدم نام ترا پرسیدم ☘ و ترا به من نشان دادند . 🌟 شعیب گفت : 🌸 از من چه می خواهی ؟! 🌟 یعقوب گفت : ☘ می خواهم امام صادق را ببینم 🌟 شعیب ، او را به خانه امام برد 🌟 و از امام اجازه طلبید . 🌟 چون نگاه امام به یعقوب افتاد 🌟 با ناراحتی فرمودند : 🕋 ای یعقوب ! 🕋 دیروز به مکه وارد شدی ، 🕋 امّا بین تو و برادرت ، در فلان جا ، 🕋 دعوایی پیش آمد 🕋 و کار به جائی رسید 🕋 که همدیگر را دشنام دادید . 🕋 در حالی که این برخورد ، 🕋 جزو طریقه ما نیست 🕋 از دین پدران ما هم نیست 🕋 ما هیچ وقت کسی را ، 🕋 به این کارها امر نمی‌ کنیم ، 🕋 از خدای یگانه و بی شریک بپرهیز 🕋 به خاطر این دعوا و قطع رحم ، 🕋 به زودی مرگ برادرت ، 🕋 بین تو و او جدائی می اندازد 🕋 یعقوب پرسید : ☘ فدایت شوم ، ☘ مرگ من کی خواهد رسید؟ 🌟 امام فرمود : 🕋 همانا اجل تو نیز نزدیک بوده 🕋 لکن چون تو در فلان منزل 🕋 با عمه‌ات صله کردی 🕋 و رحم خود را وصل کردی 🕋 بیست سال به عمرت افزوده شد . 🌟 یک سال بعد ، 🌟 شعیب دوباره یعقوب را در حج دید 🌟 و احوال او و برادرش را پرسید . 🌟 یعقوب گفت : ☘ برادرم در سفر قبلی به وطن نرسید ☘ و وفات یافت ☘ و در بین راه به خاک سپرده شد . 🇮🇷 @dastan_o_roman 📚 @amoomolla