#پارت225
به اتاق خواب رفتم و روی تخت دراز کشیدم.
فرهاد وارد اتاق شدو گفت
_خوابیدی؟
_اره.
نزدیکم امد لبه تخت نشست و گفت
_از فردا صبح ساعت نه معلم نقاشیت میاد.
چشمانم را بستم.
فرهاد دستی به موهایم کشید .
چشمم را گشودم و با اخم گفتم
_خوابم میاد نکن.
_برو اونور منم بخوابم.
با کلافگی نشستم و به انسوی تخت رفتم پشتم را به فرهاد کردم و چشمانم را بستم.
خوابم نمی امد اما حوصله فرهاد را هم نداشتم.
بخیه های دستم میسوخت وقت خوردن داروهایم بود. صبر کردم تا فرهاد بخوابد ارام برخاستم وبه سراغ کیفم رفتم مشمای داروهایم را برداشتم و به اشپزخانه رفتم یک لیوان اب روی میز گذاشتم، چشمم به انهمه قرص افتاد. فکری به ذهنم خطور کرد.
درب جعبه قرص را باز کردم و ان را کف دستم کج کردم، مشتم پر از قرص شد.
دهانم را گشودم که دستی جلوی دهانم را گرفت و گفت
_چی کار میکنی؟
جیغی کشیدم و چرخیدم نگاهم به چشمان عصبیه فرهاد افتاد مشتم را بستم.
رهایم کردو ارام گفت
_عسل داشتی چیکار میکردی؟
_وقت داروهامِ اومدم قرص هامو بخورم.
فرهاد نگاهی به مشتم انداخت و گفت
_اونهمه؟
مشتم را فشردم سپس در قوطی را باز کردم و قرص ها را داخلش ریختم.
فرهاد قرص هایم را از روی میز برداشت از هر کدام یکی دستم دادو گفت
_بخور.
جعبه داروها را از داخل کابینت در اوردو همه را باهم به اتاق پدر و مادرش برد.
صدای باز شدن در گاو صندوق امد.
قرص هایم را خوردم و روی صندلی نشستم.
فرهاد نزدیکم امدوگفت
_میخواستی خودتو بکشی؟
سر مثبت تکان دادم.
فرهاد ادامه داد
_چرا؟
سرم را پایین انداختم
فرهاد مقابلم نشست و گفت
_خوب مشکلت چیه عسل؟
در پی سکوت من کلافه گفت
_عسل جان، جواب من و بده، از من ناراحتی؟
در سکوت به فرهاد خیره ماندم
با کلافگی گفت
_خوب حرف بزن دیگه.
دست و پایم را گم کردم و گفتم
_چی بگم؟
_چرا این مسخره بازی هارو تمومش نمیکنی عین ادم زندگی کنیم؟
لبهایم را فشردم و به فرهاد خیره ماندم، فرهاد ادامه داد
_از من ناراحتی؟
همچنان ساکت بودم
فرهاد اهی کشیدوگفت
_عسل، من اعصاب درست و حسابی ندارم. لال مونی نگیر . جواب بده.
الان مشکلت چیه؟
ارام گفتم
_تو واقعا نمیدونی مشکل من چیه؟
_نه نمی دونم چته؟ اصلا نمیفهمم چرا ناراحتی؟اون روز که تصمیم گرفتی با مرجان بری شمال نمیدونستی من اگر بفهمم همچین غلطی کردی میزنم لهت میکنم؟
نگاهم را از فرهاد گرفتم. فرهاد ادامه داد
_میدونستی یانه؟
در پی سکوت من سرم را به سمت خودش گرداند. از کوره در رفتم وگفتم
_اره میدونستم، کتک هم خوردم اگه هنوز دلت خنک نشده پاشو بازم منو بزن. فقط اینو بهت بگم فرهاد، من دنبال اینم که از این به بعد اسباب دردسر کسی نباشم و خودم خودم و بکشم تموم شه بره، دیگه جونی تو بدنم نمونده که کتک بخورم و زنده بمونم ته زندگی من مرگه با قرص و تیغ و کتک برام فرق نداره
فرهاد نفس صدا داری کشیدو گفت
#پارت226
_تو چرا فکر میکنی اسباب دردسری؟
_هستم فرهاد انکار نکن، اگر من رو سرت خراب نشده بودم، الان کنار تو ستاره نشسته بود.
_من خدا رو بابت اینکه تو کنارمی شکر میکنم.
_اگر من نبودم تو خونه عموبهجتت و خاتون دعوا درست نمیشد.
_عموی من یه ادم بالهوسه عوضیه، الانم رفته یه دختر نوزده ساله گرفته.
چشمانم از تعجب گرد شدو گفتم
_واقعا؟
_اره، همه میدونن اون یه ادم هوس بازه.
_حالا اون هیچی ، من یه عمر باعث عذاب عمم بودم.
فرهاد اخمی کردو گفت
_چه عذابی؟
_اون منو دوست نداشت از من بدش میومد اما به خاطر حرف مردم ده سال من و نگه داشت.
_خودش اینهارو میگفت یا برداشت تو از رفتارهاش این بوده؟
_خودش میگفت.
_بی خود میگفت، الان اگر خدای نکرده بلایی سر مرجان و شهرام بیاد من بعنوان یه عمو موظفم ریتا رو نگه دارم.
بدنبال سکوت من ادامه داد
_اعصابت بهم ریختس ، ناراحتی ، نشستی درای واسه خودت اسمون ریسمون میبافی.
_یه چیزهایی هست که تو نمیفهمی
_مثلا چی؟
سری تکان دادم و ادامه دادم
_ هیچی
_نه خوب بگو من کمکت کنم؟ مشکلتو حل کنم.
_یه سوال ازت بپرسم قول میدی راستشو بگی؟
فرهاد سر مثبت تکان داد و من ادامه دادم
_یادته اونروز عمو بهجتت با کیانوش اومدند جلو در ؟
رنگ از رخسار فرهاد پریدو گفت
_اره چطور؟
اهی کشیدم وگفتم
_چیکارت داشت؟
فرهاد ان و منی کردو گفت
_در مورد زمین های بابام......
حرفش را بریدم وگفتم
_فرهادتو قول دادی راستشو بگی، من خودم شنیدم تو بعدش تلفنی به شهرام گفتی من نمیخوام عسل چیزی راجع به این موضوع بدونه
فرهاد سکوت کرد و من ادامه دادم
_از ایفن شنیدم.
_عموم عذاب وجدان گرفته.میگفت من باید با عسل صحبت کنم و بهش بگم ببخشید میخواستم با تو زوری ازدواج کنم
پوزخندی زدم وگفتم
_عموت به من گفت عسل؟
_حالا عسل یا گلجان چه فرقی داره؟
_فرقی که نداره ، اما داری دروغ میگی
فرهاد فکری کردو گفت
_عسل جان بخدا ندونستنش برات راحت تره، بفهمی حالت بدتر از الانت میشه.
خیره به چشمانش گفتم
_میخوام بدونم.
فرهاد سرش را پایین انداخت و گفت
#پارت227
_نمی تونم بگم عسل ، اینو از من نخواه.
صدای زنگ گوشی اش بلند شد برخاست و گوشی را از روی اپن برداشت و گفت
_جانم شهرام، اره ، نه حرف نزد، گوشی
سپس تلفنش را سمت من گرفت و گفت
_شهرام با تو کار داره
گوشی را گرفتم و گفتم
_بله
_سلام، خوبی عسل؟
_ممنون
_این دکتری که ظهر پیشش بودید گفت تو باهاش همکاری نکردی؟
ارام گفتم
_بله
_چرا جواب سوالاتش رو ندادی؟
_ترسیدم
_از چی؟
_ترسیدم یه حرفی بزنم ابروی شما بره
شهرام کوتاه خندیدو گفت
_به همکارام ربطی نداره عسل جان من ممنونم که تو ابرو داری کردی ولی اونها امینن
سکوت کردم شهرام ادامه داد
_میخوای من باهات حرف بزنم؟
اهی کشیدم حوصله نداشتم،دنبال کلمه ایی بودم که مؤدبانه درخواستش را رد کنم، شهرام،گفت
_گوشی و بده به فرهاد .
گوشی را سمت فرهاد گرفتم وگفتم
_باتو کار داره
سپس برخاستم و به اتاق خواب رفتم موهایم را در تور جمع کردم . فرهاد وارد اتاق شدو گفت
_حاضر شو بریم خونه شهرام
با کلافگی گفتم
_نمیام
فرهاد مانتو وشالم را اورد و گفت
_ پاشو ببینم
لباسهایم را پوشاند و مرا به اجبار دنبال خودش راهی کرد.
وارد خانه شهرام شدیم ریتا در سالن نبود.
مرجان برخاست و گفت
_سلام.
پاسخش را دادم، انگیزه زندگی در من با دیدن مرجان بیدار میشد.
شهرام مرا به گوشه سالن برد.
مرجان لباسهایش را پوشیدو گفت
_من و فرهاد تا فروشگاه میریم.
شهرام ارام گفت
_به من اعتماد داری؟
سر مثبت تکان دادم.
_مطمئنی که هر حرفی تو به بزنی بین خودمون دوتا میمونه؟
ارام گفتم
_بله
شهرام اهی کشید و گفت
_من میدونم تو از دست فرهاد ناراحتی ، میدونم اذیت شدی اما عسل جان خودکشی راهش نیست.
سرم را بالا اوردم وگفتم
_اتفاقا خود کشی راه حل زندگی منه
_چرا این فکر را میکنی؟
_یه لحظه خودتون رو جای من بزارید.
اشک از چشمانم جاری شدو گفت
_من همیشه حسرت همه چیز رو دلم مونده.
_مثلا حسرت چی؟
حسرت داشتن مادر، حسرت حضور پدر ، حسرت یه اغوش محبت امیز، شما میدونی تو خونه عمه ایی بزرگ شدن که اگر یه خودکار برات میخرید اخم میکردو میگفت
دیگه چیکارت کنم ؟ یعنی چی؟
_ولی من اتاقتو اونجا دیدم تو همه چیز داشتی.
_یه چیزهایی هست که نمی خوام به شما بگم ، همه اونها مال سال اخر زنده بودن عمه م بود.
اشکهایم را پاک کردم وگفتم
_هیچ وقت هیچ کس منو نخواست ، من همیشه همه جا اضافه بودم. تا زمانیکه خونه عمه م بودم چپ و راست میگفت. احمد همیشه باعث دردسر من بود.
تا بچه بود یه جور اذیتم میکرد، وقتی هوریه رو گرفت یه جور اذیتم کرد.
شهرام ارام گفت
_هوریه کیه؟
_زن اول بابام بوده، طلاق گرفته.
_چرا؟
_نمیدونم.
هردو ساکت شدیم شهرام گفت
_خوب ادامه ش
مکثی کردم وادامه دادم
#پارت228
_نصف داراییش شد مهریه هوریه، دو سال بعد هم پاشو کرد تو یه کفش که میخواد مامانتو بگیره، هرچی بهش گفتم اون زنیکه بی خانواده به درد ما نمیخوره گوشش بدهکار نبود. اونو گرفت ننت که همون اول کاری مرد ، و فقط تورو واسه ماگذاشت که یه عمر انگشت نما باشیم. بعد هم اومد خراب شد سرم و مرد. حالا هم تو .....
از ترس حرف مردم باید بچه زنی و که ازش متنفرم بزرگ کنم.
اینقدر این حرفهارو در گوش من زد تا من از خونه اش فرار کردم.
چشمان شهرام غرق تعجب شدو گفت
_واقعا؟
سر مثبت تکان دادم.
_کجا رفتی؟
اشکهایم روان شدو با هق هق گفتم
_کجا رو داشتم که برم. رفتم پیش ننه طوبا .
هردو ساکت شدیم.
مدتی بعد ادامه دادم
_ننه طوبا خودش شبها تو مطبخ خونه ارباب میخوابید من و تو انبار اونجا قایم کرد.
شب اومد سراغم وگفت
گلجان دخترم نباید اینکارو میکردی
با گریه گفتم
_ننه طوبا خسته شدم.
_تو که جایی رو نداری بری
_نمیشه پیشت بمونم
_من خودمم بی جا و مکانم ننه
اونشب تا صبح با ننه طوبا دردو دل کردم. صبحش منو تحویل عمه کتی داد.
رفتند تو باغ با هم حرف زدند بعد از اون عمه با من مهربون که چه عرض کنم ، دیگه اذیتم نکرد شدو بعدش هم مرد.
اون که مرد عموتون اومد سراغم یه هفته خونه خاتون بودم، اونجا هم همه اذیتم میکردند، کیانوش ، ارسلان، خاتون، حتی خدمتکارهای خونه عموتو
.
بعد حضور فرهاد، حرفهاش، اذیت هاش، کتک هاش، من دیگه خسته شدم اقا شهرام، نمیتونم ادامه بدم.
سرم را بالا اوردم غم عجیبی در چهره شهرام بود، چیزی شبیه بغض زیر گلویش ورم کرده بود.
اشکهایم را پاک کردم وگفتم
_زندگی من فایده نداره اقا شهرام، من به فرهاد میگم طلاقم بده که حرصشو در بیارم، اگه اون منو طلاق بده من از الانم هم بدبخت تر میشم، طلاقمم نده مدام سر هر چیزی میخواد پاشو منو بزنه و هر حرفی دلش میخواد بهم بزنه.
_ولی فرهاد تورو دوست داره
_این چه مدل دوست داشتنیه که من حتی جرات ندارم بشینم باهاش حرف بزنم؟
_فرهاد یه ادم مغرور و عصبی و لج بازه، از بچگی هم دوست داشت هرچی اون میخواد بشه.
_تو تمام مدت زنگی من ، اون یه هفته ایی که شما چین بودید، من زندگی کردم. فقط تو اون مدت به من خوش گذشت و من فهمیدم زندگی چیه.
سرم را پایین انداختم و گفتم
_شما و مرجان بهترین ادم های زندگی من هستید.
شهرام اهی کشیدو گفت
_چرا سعی نمیکنی دل فرهاد و بدست بیاری؟
با کلافگی گفتم
_ول کن اقا شهرام، من خسته م دل اون بدست نمیاد. همین الان اگه حرفهایی که به شما زدم و به اون میگفتم، از نظرش مقصر همه چیز خودم بودم. شاید از نظر اون طلاق بابام و حوریه هم تقصیر من بوده.
شهرام تلخ خندیدو گفت
_این که فرهاد دوستت داره رو قبول داری؟
_نه، فرهاد منو دوست نداره، نسبت به من احساس مسئولیت داره.
هردو ساکت شدیم، من ادامه دادم
_تا حالا به این فکر کردی من اگر نباشم چی میشه؟
شهرام مکثی کردو گفت
_نه
_هیچی نمیشه، حتی کسی ناراحت هم نمیشه، یروز ناراحت میشید و از فردا میرید سر کارهاتون و یادتون میره که اصلا یه روزی منم کنارتون بودم.فرهاد هم میره با ستاره زندگی میکنه.
#پارت453
خانه کاغذی🪴🪴🪴
صبح هاساعت هفت میرفتم تو پارک نرمش میکردم نه صبح دفتر و باز میکردم. تا یک . نهار خورده نخورده تو باشگاه بودم. تا ساعت چهار . برمیگشتم دفتر و نه شب دوباره باشگاه بودم. تا دوازده. تومسابقات استان تهران مقام اول اوردم. مرحله بعد مسابقات کشوری بود. اونجا هم طلا گرفتم.
بعدش دیگه استادم مسابقات ازاد خارج از کشور و دونه بدونه برام ردیف کرد منو میفرستاد میرفتم. یه پنج شش سالی کارم همین بود هرجای دنیا مسابقه بود میرفتم .
تا فهمیدم ترکیه دوره اموزشی داوری کیک بوکسینگ گذاشته. دوماه رفتم ترکیه دوره رو گزروندم و مدرکمو گرفتم. داوطلب داوری شدم اتفاقا از شانسم همون سال یه مسابقاتی تو برزیل بود . برام دعوت نامه فرستادند رفتم اونجا و داوری کردم. دوسه تا اسپانسر ازم خوششون اومد و همینها سبب شد که من بتونم ساختمان دفتر و کلا بخرم . چون روش زیاد بدهکار بودم.مجبور شدم سه سال مغازه پایین و واحد بالارو اجاره دادم.
تا اینکه با اسدو ارسلان سه تایی تصمیم گرفتیم وصول مطالبات کنیم. وسط پروژه اولی که گرفتیم من جا زدم.
چرا؟
چون اونها به عاقبت کارفکر نمیکردند. انگار تویه شهر بی قانون دارن زندگی میکنن. روز روشن علنی. بدون هیچ پوششی رفتند شیشه های یه مغازه رو با چوب و قمه اوردن پایین .
هینی کشیدم و گفتم
واقعا؟
اره. منم گفتم دور منو خط بکشید. طرفی که زده بودشون رفت شکایت کرد این دوتا فراری شدند. دیدم نامردیه رفیق هامو ول کنم. براشون وکیل گرفتم. اقای طباطبایی. با اون راجع به کارم حرف زدم. اونم وکیل کارکشته اییه. یکم باهم رفت و امد کردیم و اون راه و چاه قانونی اینکارو یادم داد.
هنوزم باهم کار میکنیم. من براش مشتری میفرستم اون بهم پورسانت میده. اونم اگر کسی و برای من بفرسته ممبهش درصد میدم.
با وصول مطالبات دفتر و. راه انداختم.چند تا معامله درست و حسابی کردم و تونستمبا کمیسیونشون همین خونه ایی که فروختم و بخرم. بعد از اون هم دفتر راه افتاده بود. منم مسابقه می رفتم. وصول مطالبات انجام میدادم. تا رفته رفته ماشین خوب خریدم .
چقدر زحمت کشیدی
با ناراحتی گفت
بابام هیچ وقت خونه من نمی اومد. همیشه هم پشت سرم میگفت عرق فروشه مواد فروشه. شر خره. هیچ وقت نیخواست قبول کنه من دارم زحمت میکشم پول در میارم. اولین باری که پاشو به خونه من گذاشت...
اهی کشیدو ادامه داد
اومد کارمو خراب کرد . تو رو فرستاد رفتی.
سپس با شوخی ایی که انگار کمی اش هم جدی بود روی پایم زدو گفت
تو هم از خدا خواسته زود فِلِنگُ بستی.
ِبخند روی لبم امد پایم را ماساژ دادم و گفتم
آی
#پارت454
خانه کاغذی🪴🪴🪴
تلفن امیر به صدا در امد. ان را پاسخ دادو گفت
بله مصطفی؟ ....
چشمانش گرد شدو گفت
پلیس....
ارتباط را قطع کردو سرعتش را زیاد کرد.از حال او من هم ترسیدم و گفتم
چی شده؟
میگه پلیس اومده دم در منتظر حکم ورود قاضی کشیکه.
واسه چی؟
اون حرامزاده مالک شرفی از طریق فرزاد نتونست ضربه بزنه دوباره نقشه قبلیشو تکرار کرده. فقط خدا کنه چیزی تو خونه جاساز نکرده باشن والا امیر حسین و میکشم.
وارد کوچه که شدیم با دیدن اتومبیل پلیس ترسیدم امیر ماشینش را پارک کرد و پیاده شد من هم شیشه را پایین دادم. به طرف افسر درجه دار رفت افسر به گرمی سلام اورا پاسخ داد دستش را فشردو گفت
واقعا باید ببخشید اقای سرداری. یه گزارش اومده که شما تو خونه ت مواد مخدر داری . منم مامورم و معذور. منتظر حکم ورود به منزل قاضی کشیک هستم.
امیر که تابه این لحظه مشخص بود مضطرب شده. خندیدو گفت
کاری به کار کسی ندارم ببینید چه داستانهایی برام درست میکنند.
چشم دیدنتون رو ندارن. والا یه ورزشکار. یه قهرمان ملی و چه به این کارها .
امسال اردیبهشت هم چنین پاپوشی برام دوختن . بعد از کلی بدبختی کشیدن با یه فیلم ثابت کردم که بی گناهم. الان چرا اینجا ایستادید؟ حکم ورود نمیخواد تشریف بیارید داخل
نه اینطوری که نمیشه. باید حتما نامه قاضی باشه.
من خانمم توی ماشینه . اگر اجازه بدید بفرستمش داخل
پلیس سرتایید تکان داد. و امیر به طرفم امد.
در را باز کرد و گفت بیا پایین
پیاده شدم. و ارام گفتم
الان میخوان خونه به این بزرگی و بگردن؟
سرتایید تکان دادو گفت
سگ دارن .
سگ میخواد بیاد تو خونه؟
اره
خوب من میترسم.
من هستم از چی میخوای بترسی؟
دستش را گرفتم و با ترس گفتم
امیر اگر خدایی ناکرده چیزی توخونه پیدا کنند تورو میبرن؟
سرتایید تکان داد لبم را گزیدم و گفتم
تو نباشی من چیکار کنم؟
دسته کلید منو بردار ماشین و سوار شو برو واحد بالای دفتر مصطفی و مهیار هم میان واحد روبرویی .
گوشی تلفنش را در اورد و شماره ایی را گرفت و گفت
سلام. یه مشکلی برام پیش اومده همین الان بیا خونه من .....منتظرم.
ارتباط را قطع کردو من گفتم
کی بود؟
وکیلم بود.تو برو داخل لباس هایمان را جمع کن ایشالله که چیزی نمیشه.
_اینو بگیر دختر، بمال به تنت بوی پهن اسب میدی!
صدای بلند بیبی و شیشه عطری که بوی گل یاس میداد، بغضم رو بیشتر کرد.
_پسرت نگام نمیکنه بیبی،تنها همدمم این اسبه اونم میخوای ازم بگیری؟!
_استغفرالله، استغفرالله به اونی که به شوهر خودش نیم نگاه نمیندازه! پاشو اون سرخ لبه منو از گوشه صندوقچم بردار بزن به لبات ببینم کدوم شیر پاک نخوردهایه که به زنش نگاه نکنه!
متعجب به بیبی زل زدم که چشم غره درشتی بارم کرد.
_اینطوری نگام نکن دختر، حاج بابات زنده بود خودمو مثل پنجه آفتاب میکردم براش!
همین که پاشدم تا سرخ لب بیبی رو بردارم محکم به سینه ستبر مردی خوردم که این روزا به خونم تشنه بود و حالا.....
https://eitaa.com/joinchat/398721628C1a1ad111d2
با ازدواج دومم مضحکه عالم و آدم شدم اونم وقتی که دوستم نداشت و دوستش نداشتم😱
بعد از فوت شوهرم آقابزرگ دستور داد تا با برادرشوهر خارج رفته تحصیل کردم ازدواج کنم...
دختر آفتاب مهتاب ندیده حاج مظاهر که شب عروسی، عروس نشده بیوه شده بود حالا داشت رسما به عقد مردی در می آمد که هیچ دوستش نداشت. سالار برادرشوهرم پزشک حاذقی بود و وقتی فهمید من عروس نشده بیوه شدم همون شب کاری کرد که....🙊🔥❌
https://eitaa.com/joinchat/398721628C1a1ad111d2
_ بابا حق نداری یکی دیگه رو برداری بیاری تو این خونه!
- کی از تو نظر میخاد آخه بچه؟ هرکاری دوست داشته باشم میکنم و کسی هم نمیتونه که جلودار من باشه دیگه هم حرفی نشنوم!
با اعصابی داغون به سمت بیرون حیاط رفتم و در رو محکم به هم کوبیدم و به خودم قول دادم که اگه اون دختر رو بیارن خونه نزارم آب از گلوش پایین بره.
چند سال بعد
هنوزم وقتی به این فکر میکنم که بخاطر یه دختر منو از کشور خودم به سوئد فرستادن آتیش میگیریم و دلم میخاد اون دختر رو نابودش کنم.
آروم چمدونم رو زمین گذاشتم و به مردمی که تو فرودگاه در حال رفت و آمد بودن نگاهی انداختم که چشمم به بابا افتاد و بعدش با دیدن شخصی که کنارش دیدم اخمی کردم و به سمتشون رفتم
بابا تا منو دید سریع به سمتم اومد و منو در آغوش گرفت ولی این آغوش برای من هیچ مهری نداشت مهر اون زمانی که منو بخاطر اون دختر به کشور غریب فرستاد از بین رفت!
کمی خودم رو عقب کشیدم تا بابا بره کنار و انگار که فهمید ازم جدا شد و نگاه غمگینی به من انداخت و گفت
- چقد آقا و بزرگ شدی پسرم
_ آره بابا هرکی دیگه هم که تو یه شهر غریب 15 سال زندگی میکرد آقا میشد!
به سمت دختری که فکر کنم اسمش نسیم بود نگاه کردم که ساکت ایستاده بود
تا نگاهم رو به خودش دید اومد جلو و تا دستش رو دراز کرد برای سلام کردن محکم با دستم....
ادامه پارت👇
https://eitaa.com/joinchat/1114112052C8a510e9c83
بیا و ببین پسر داستانمون چطور دختر رو بین عشق و عذاب نگه میداره❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
رمانی متفاوت ( برگرفته از داستانی واقعی)
یعنی همون چیزی که من بهش فکر میکنم رو میخواد بگه!؟ اونم بعد از شش سال انتظار!
با ذوق مقنعه ام رو دوباره سرم کردم کیفم رو برداشتم و با عجله از خونه بیرون رفتم
اگه گفت باید چه عکس العملی داشته باشم؟ شاید هم نگفت شاید کار دیگه ای داره، از خیال بافی خودم خندم گرفت حالا خوبه فقط جزوه بخواد! نه بابا اگه جزوه میخواست که امروز بعد از کلاس می گرفت
رمانی جذاب براساس واقعیت تا بنر پاک نشده بزن رو لینک و عضو شو هر کی خونده عاشقش شده 😍
https://eitaa.com/joinchat/2511536503C58432cdb47