eitaa logo
عسل 🌱
10.4هزار دنبال‌کننده
221 عکس
145 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
اهی کشیدم و گفتم _یه زهر چشم اساسی ازش بگیر _فایده نداره، ریتا خیلی سرتقه _بدش دست من درستش میکنم. شهرام پوزخندی زدو گفت _تو فکر کردی ریتا هم مثل عسله؟ بخدا عسل خیلی خوبه تو قدرشو نداری. من با ریتا نمیدونم چیکار کنم. _مرجان نباید مخفی کاری کنه. _متاسفانه مرجان هم حرف گوش نمیده، خیلی خوب شد که گوشیش گم شده مثلا، دیگه گوشی بی گوشی ، خط اتاقشم جمع میکنم، اینترنت خونه رو هم تعطیل میکنم. سپس رو به ریتا گفت _از حالا به بعد هرجایی خواستی بری، فقط بامن میری با مامانت هم حق نداری جایی بری. کلاسهات کلا تعطیل شد، صبح ها میبرم میگذارمت مدرسه، ظهر هم میام دنبالت ، تو لیاقت هیچ چیز رو نداری، یکم بیشتر به اینکارهات ادامه بدهی مدرسه هم تعطیل میشه. ریتا ارام ارام گریه میکرد. مرجان گفت _چرا بامن حق نداره جایی بره؟ شهرام رو به مرجان گفت _چون تو مخفی کاری ،نگو که نیستی. _من چه مخفی کاری کردم _گوشی ریتا چی شد مرجان؟ _گمش کرده، فدای یه تار موهاش _گم نکرده مرجان، با بچه که طرف نیستی. عسل به اشپزخانه رفت و من هم بدنبالش راهی شدم. مشغول اشپزی شد، کنار گوشش گفتم _مرجان تو اتاق خواب چیکارت داشت؟ همچنان که سرگرم اشپزی اش بود گفت _لباس زیرش باز شده بود، خواست براش ببندم. کمی به عسل خیره ماندم وگفتم _خداکنه راست بگی، چون اگر خلافش بهم ثابت بشه و بفهمم دروغ گفتی خودت میدونی چی میشه، یادت نرفته که من همون فرهادم ها. رنگش کمی سرخ شدو سکوت کرد، فرهاد ادامه داد _یه بار دیگه فرصت داری راستشو بگی. سکوت کرد با پایم به ساق پایش ضربه ایی زدم وگفتم _لال مونی نگیر چهره اش درد ناک شدو گفت _راستشو گفتم. مصمم گفتم _خیلی خوب، تو که دوست نداری به خاطر ریتایی که اینهمه اذیتت کرده و مرجانی که باعث شد اونهمه کتک خوردی، یه بار دیگه هم کتک بخوری و کلاس نقاشیت کنسل شه. به زمین خیره ماندو گفت _میزاری غذامو درست کنم؟الان شب میشه، تو خونه مهمون هست و اینها شام میخوان.
اشپزخانه را ترک کردم ، چند دقیقه بعد مرجان به کمک عسل به اشپزخانه رفت پچ پچ میکردند، از عسل کلافه و عصبی بودم، خدا خدا میکردم که راستش را بگوید، اصلا دوست نداشتم زندگی ارامم بهم ریخته شود. مهمانانمان رفتند، کنارش دراز کشیدم عسل چشمانش را بست دستی به موهایش کشیدم وگفتم _خوابیدی؟ باهمان چشمان بسته گفت _دارم میخوابم. کمی به او خیره ماندم، بیشترمواقع کنارم مانند یک مجسمه، سردو بی روح بود. البته شاید علت سردی الانش بخاطر لگدی که به پایش زدم بود. لعنت به من. بازهم ناراحتش کردم، جواب ندادن گوشی اش هم مسئله مهمی نبود که بخواهم در بدو ورودم بخانه ناراحتش کنم. صورتش را بوسیدم، چشمانش را گشود نگاهی به من انداخت در ابی چشمانش غرق شدم وگفتم _دوستت دارم. لبخندی زدو گفت _منم دوستت دارم. عذاب وجدان داشتم، عسل هم با کلامش بدتر اتش جانم را شعله ور کردو گفت _تو که اینهمه خوبی و به من محبت میکنی، چی میشه یه خورده هم اخلاقتو خوب کنی؟ لبخندی زدم وگفتم _خوب عصبی م میکنی _اگر اخلاقتو خوب کنی که عصبانی نمیشی. پیشانی اش را بوسیدم وگفتم _چشم. باصدای اهنگ غریبی از خواب بیدار شدم، عسل مضطرب و بالب گزیده به من خیره بود. نگاهی به ساعت انداختم و گفتم _ساعت شش و نیم صبحه برخاستم و هاج واج گفتم _عسل نه گوشی منه نه گوشی تو صدای چیه؟ از تخت پایین امدم و بدنبال صدا میگشتم. عسل روی تخت نشست. چهره مضطربش نشان این بود که چیزی هست که او مخفی میکند. تن صدایم را بالا بردم وگفتم _صدای چیه؟ توجهم به سمت عسلی کنار عسل جذب شد عسلی را کنار زدم چشمانم گرد شد و متعجب گفتم _این گوشیه کیه عسل؟ نگاهم را که دید سریع گفت _ریتا
❤️❤️رمان عسل ❤️❤️ اگر میخوای رمان عسل رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۵۰۰۰۰ تومان هر دوفصلش را یکجا بخونی. 6219861077506599 کل رمان‌۱۵۰۰ پارت فریده علی کرم. @fafaom لطفا تقاضای تخفیف نکنید 🙏
خانه کاغذی🪴🪴🪴 برخاست من هم بدنبالش راهی شدم. اسانسور را به زیر زمین هدایت کرد. و وارد پارکینگ شدیم . مرا به باشگاه ریحانه برد . واردباشگاه که شدم ریحانه وسط سالن بود با دیدن من لبخند به لبش امدو بعد از خوش و بش مرا به سالن تمرین برد. دخترهای جوانی همسن و سال خودم در انجا مشغول تمرین بودند. باصدای بلند گفت سودا خانمی حدودا چهل ساله با اندامی مردانه نزد ما امدو گفت بله استاد. ایشون اسمش فروغِ . دستش را به طرفم دراز کرد به او دست دادم . ریحانه ادامه داد میخوام یه مبارزه واقعی و درست و حسابی باهاش انجام بدی تا کمر مقابل او خم شدو گفت بله استاد. یک طرف زمین او و طرف دیگر من قرار داشتم. کمی استرس گرفته بودم. ریحانه به طرفم امدو گفت چیه فروغ ترسیدی؟ خندیدم و گفتم یکم بله اونی که با تو تمرین میکنه و تو شهامت داری باهاش مبارزه میکنی ترس داره من با اون مبارزه نمیکنم ریحانه. من با یه گارد بسته وای میایستم مثل یه کیسه بوکس با خنده گفت دیشب که عالی بودی الان ببینم چیکار میکنی. دستانش را با شمارش یک دو سه ما بین ما تکاند و بلافاصله من به او حمله کردم دوسه مشتی به سرو صورتش زدم ریحانه باصدای بلند گفت افرین فروغ لگدی به طرفم پرتاب کردو من ناخواسته عقب عقب رفتم و افتادم مقابلم سرجایش دو سه باری پریدو من برخاستم. دوباره به طرفش یورش بردم مشتم به ساق دستش خورد دردی عمیق یک طرف بدنم را گرفت و طبق گفته امیر به روی خودم نیاوردم و ادامه دادم. نمیدانم چقدر زمان گذشت . موقعی به خودم امدم که نفس زنان روی نیمکت نشسته بودم. ریحانه گفت تو حرکات پات عالیه ولی مشتت ضعیفه چیکار کنم قوی بشه؟ باید کارهای استقامتی انجام بدی مثلا وزنه بزنی یا شنا بری. شنا نمیتونم برم. نمبتونی چون دستات ضعیفه باید تلاش کنی و بری اون کار باعث میشه دستت قوی بشه. دستش را روی شانه سودا گذاشت و گفت به نظر تو کارش چطور بود؟ سودا سری تکان دادو گفت ازحرکاتش معلومه که حرفه اییه
خانه کاغذی🪴🪴🪴 کمی از ابش نوشیدو گفت چند ساله کار میکنی؟ لبخند زدم و گفتم هنوز دوماه نشده پقی خندیدو گفت سرکارم گذاشتی؟ نه . من تازه شروع کردم. محاله تو دوماهه به اینجا رسیده باشی من ارشد کلاس استاد ریحانه م .‌ تو پابه پای من مبارزه کردی ریحانه با لبخند گفت اگر بهت بگم کی به ایشون کیک بوکسینگ یاد. داده شاید باورت نشه؟ اخمی از سر کنجکاوی کردو رو به ریحانه گفت کی ؟ ایشون خانم امیر سرداریه و خود استاد بهش اموزش داده سودا با حیرت گفت واقعا؟ سرتایید تکان دادم و اوبا ذوق گفت جزو ارزوهای منه که فقط یکروز سرتمرین ما حاضر بشه و عیب و ایرادهای کار من و بگیره. اما متاسفانه ده بار تاحالا این خواسته مارو رد کرده میگه شما خانمید داستان درست میشه. قدر موقعیتت رو بدون. من چهارساله دارم کارمیکنم . اینکه تو تونستی پا به پای من بیای فقط بخاطر تمرین کردن با استاد سرداریه. ریحانه دستم را گرفت و گفت بیا یه لحظه. به دنبال او راهی شدم. ریحانه ارام گفت سودا رو دست کم نگیر.‌اینکه تو تونستی پابه پای سودا بری یعنی خیلی عالی. اون چندتا مدال طلای کشوری داره ابرو بالا دادم و گفتم واقعا؟ سرتایید تکان دادو گفت امروز تایم کلاست تمام شده . اگر میتونی بیشتر بمونی بگم با زهرا هم مبارزه ‌کنی؟ نه باید برم نهار درست کنم. متعجب گفت نهار؟ اره امیر گفته باید نهار درست کنم. تو میدونی چطوری مرغ درست میکنند.‌ داری جدی صحبت میکنی؟ اره بخدا. اگر غذام بد بشه شرط و باختم من مرغ هارو سرخ میکنم بعد پیاز و رب و تویه ظرف دیگه سرخ میکنم میریزم روش.‌ برنج چی؟ بلد نیستی؟ نه اصلا بلد نیستم. دوتا پیمانه برنج و بشور ... انگشتش را نشانم دادو گفت اینهمه اب بریز روش بپزه وقتی ابش تموم شد درش و بزار نمک چقدر بریزم باخنده گفت من از کم شروع میکنم هی میریزم و هی میخورم تا وقتی خوب بشه. دعا کن غذام خوشمزه باشه. ارسلان میگفت خدمتکار دارید. امروز نیست. ابرو بالا داوو گفت زعفرون خیلی تو طعم غذا تاثیر داره الان که رفتی خونه یه قاشق چای خوری زعفرون دم کن وقتی خواستی غذارو بیاری همه رو بریز توش . خوش طعم میشه واقعا ؟ همه هم طعمشو دوست دارند.
🌹🌹رمان تخفیف خورد 🌹🌹 🪴رمان خانه کاغذی🪴 اگر میخوای رمان خانه کاغذی رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۳۰۰۰۰ تومان یکجا بخونی. 6219861077506599 فریده علی کرم. @fafaom کل رمان‌۷۹۴ پارت لطفا تقاضا ی تخفیف نکنید 🙏
- تا حالا عاشق شدی؟ چیزی نگفت، نگاهم کرد و سکوتش انگار حکم تاییدی بود برای اطمینان خاطر من. - تا حالا شده وقتی یه نفر رو میبینی قلبت تند بزنه؟ شب‌ها با خیال بودنش بخوابی و صبحت رو با شوق داشتنش شروع کنی؟ جلوتر آمد، عطر تنش در مشامم پیچید. اگر مرا نمی‌خواست، اگر مرا فراموش کرده بود، چرا بعد از ده سال هنوز هم همان عطری را می‌زد که من برایش خریده بودم، همان عطری که من بویش را دوست داشتم. - برو برو و بذار تموم بشه این . سینه به سینه‌اش ایستاده بودم، خیره در اقیانوس آرام نگاهش اینبار با صدایی لرزان زمزمه کردم. - فکر کن مُرده، فکر کن ترنم ده سال پیش با تموم خاطراتش توی یه گوشه از این دنیا دفن شده...اصلا... https://eitaa.com/joinchat/1431830606C410b8513b5 لینک عضوگیری محدود داره سریع عضو شید که شرمنده‌تون نشم😊♨️
باید ازدواج کنی تا از برادرت بگذرم. نگاهی با ترس به او انداختم _ ولی من . _ یا ازدواج می‌کنی میزنی. _داداشمو ول کن، من تا ابد کنیزت میشم، هربلایی خواستی سرم بیار، فقط ببخش! نگاه گرش روم چرخید. _ این رو توی مغزت فرو کن، تو قراره جای برادرت ، قراره بسوزی حاضری برای نجات جون داداشت من ازدواج کنی ؟ https://eitaa.com/joinchat/1431830606C410b8513b5
چپ چپ به عسل خیره ماندم و گفتم _گوشی ریتا اره؟ به چهره مضطربش خیره ماندم و سکوت کردم. باخودم گفتم اخه زبون نفهم من با تو چیکار کنم؟ دیگه چقدر بزنمت؟داره مثل سگ به خودش میلرزه . خوبه اینهمه میترسی و اینهمه پررویی. دستم را به سمتش دراز کردم جیغ کشید و خودش را جمع کرد، سعی کردم خشم را در صدایم کنترل کنم. دستش را گرفتم و گفتم _پاشو حاضر شو. هاج و واج به من خیره بود. صدایم را بلند کردم و گفتم _کری؟ سریع به سراغ کمد لباسهایش رفت مانتو شلوار و روسری اش را پوشید. خودم هم حاضر شدم از کتفش گرفتم و او را از اتاق بیرون انداختم. تعادلش را از دست داد و محکم به میز کنار در خورد صدای شکستن گلدان روی میز بلند شد، صاف ایستادو با بغض گفت _کجا میبری منو؟ پاسخی به سوالش ندادم سوار ماشین شدیم و با سرعت به خانه شهرام رفتم. عسل با لب گزیده به من خیره بود. از ماشین پیاده شدم. کمی منتظر ماندم عسل همچنان نشسته بود ، دور ماشین چرخیدم، در سمت عسل را باز کردم و از بازویش گرفتم و پیاده اش کردم ، زنگ در را زدم، در باز شد، وارد حیاط شدیم شهرام به ایوان امدو هاج و واج گفت _خیر باشه نزدیک شهرام شدیم عسل ارام سلام کرد، به شهرام دست دادم وگفتم _مرجان خونه س؟ _اره چطورمگه؟ وارد خانه شدیم، مرجان و ریتا سر میز صبحانه نشسته بودند، مرجان با دیدن ما برخاست. دست در جیبم کردم. گوشی ریتا را در اوردم و روبه شهرام گفتم _بفرمایید ، اینم گوشی ریتا شهرام متعجب گوشی را گرفت و گفت _این دست تو چیکار میکنه؟ _از خانمت سوال کن. دیروز منو فرستاده دنبال نخود سیاه، برو شهرام را اروم کن، من اومدم داخل خونه دیدم با عسل از اتاق خواب در اومدند. به عسل میگم مرجان چیکارت داشت، میگه به کار زنونه داشت، صبح ساعت شش و نیم صبح آلارم گوشی ریتا ، از زیر عسلی منو از خواب بیدار کرده. همه ساکت بودند، رو به مرجان گفتم _نصف برخوردهای ناشایستی که من با عسل کردم مقصرش تو بودی، سپردم دستت ببریش خرید ، سر از سفره خانه در اوردید، سپردم ببری فروشگاه، بردی اینور و ور ، سپردم دستت رفتم چین، عسل و انداختی تو ماشینت همه جا بردی اخرهم سر از شمال در اوردید، تصمیم گرفتم دیگه عسل و دست تو نسپارم که با ارامش زندگی کنم، اگر شما اجازه بدی مرجان خانم من دارم با عسل زندگی میکنم. شهرام با لب گزیده شده مشغول وارسی گوشی ریتا بود. ریتاهم پشت مادرش پناه گرفته بود.
اشاره ایی به عسل کردم و گفتم _ازت خواهش میکنم، دست از سر این بردار، بزار ما زندگی کنیم. شهرام دست مرا گرفتو به حیاط برد. سپس گفت _گوشی ریتارو نگاه کردی؟ _نه شهرام لبش را گزیدو گفت _ بدبختی های منو میبینی ؟ بچه م پا کج میزاره مادر احمقش به جای اینکه بامن همکاری کنه بچه رو درست کنیم، با ریتا همکاری میکنه که منو گول بزنن. اسم این حرکتشم میزاره دلم میسوزه تو بچمو میزنی ، الان به نظر تو من با ریتا چیکار کنم؟ فکری کردم وگفتم _من اگر جای تو بودم، اینقدر میزدمش صدای سگ بده. شهرام نفس صدا داری کشید و گفت _یعنی یه بار نشد من از تو نظر بخوام و تو یه حرف منطقی بزنی، میگن هر سری یه عقلی داره من موندم چرا سرتو عقل نداره. هردو ساکت شدیم شهرام ادامه داد _زدن اگر تاثیر داشت الان اوضاع من این نبود ، مگه اونسری نزدمش؟ چی شد؟ تو اینهمه عسل رو کتک زدی چی عایدت شده ؟ با کلافگی گفتم _نمیدونم، من که از دست عسل دارم روانی میشم، ادم به این نفهمی به عمرم ندیده بودم. _تو هنوز یکسال نشده با عسل زندگی میکنی ، من و چی میگی که هفده ساله دارم با مرجان زندگی میکنم، عسل خیلی خوبه، لااقل یه حرف شنوی ازت داره. مرجان به هیچ صراطی مستقیم نیست. یه چیز بهش بگم ده تا میزاره روش جوابمو میده. _عسل حرف شنوی داره؟ اگه حرف شنوی داشت من الان اینجا نبودم. _قصد بدی نداشته، میخواسته به مرجان کمک کنه. _فقط خدارو شکر که تا گفتم گوشیه کیه گفت مال ریتا، فکرم هزار راه رفت، بخدا اگر جواب نداده بود میکشتمش. شهرام پوزخندی زدو گفت _تو دیوانه ایی _خودت و بزار جای من، عسل نه فامیل داره و نه دوست، یه گوشی غریبه زیر عسلی کنار تخت ، خودت بودی چه فکری میکردی؟ شهرام ابرویی بابا دادو گفت _داره سکته میکنه از ترس _حقشه. دلت براش نسوزه. در را باز کردم وگفتم بیا بریم. عسل با احتیاط از کنارم گذشت و سوار ماشین شدیم، جلوی خانه متوقف شدم اعظم خانم پشت در بود. در را باز کردم و انهارا داخل فرستادم.
از زبان عسل گوشه ایی نشستم و زانوی غم بغل گرفتم، اعظم خانم یک لیوان برایم شیر اوردو گفت _چی شده عروسک خانم؟ سر تاسفی تکان دادم و گفتم _چیزی نیست. _رنگ و روی پریده و حال خرابت میگه ترسیدی بغضم ترکیدو گفتم _حالم خیلی بده _چرا؟ به اغوش اعظم خانم رفتم و ماجرا را گفتم. اعظم خانم ارام و با تومأنینه گفت _شوهر به این خوبی خدا بهت داده چرا اینقدر اذیتش میکنی؟ اشکهایم را پاک کردم وگفتم _میترسم اعظم خانم. _از شوهرت؟ _اره ، ظهر بیاد خونه به خاطر دروغی که گفتم دعوام میکنه. _ایشالا که تا ظهر اروم میشه _نمیشه، اخلاقشو میدونم. _اگه اخلاقشو میدونی چرا این کار و کردی؟ _دلم واسه جاریم سوخت. اون خیلی به من کمک کرده دوست داشتم منم کمکش کنم. _همینو به اقا فرهاد بگو _شما فرهاد و نمیشناسی ، هیچ توضیحی رو قبول نمیکنه، هرچی بگم بدتر عصبانی میشه، حرفم نزنم باز عصبانی میشه. _اشکال نداره یه خورده دعوات میکنه بعد اروم میشه دیگه اشکهایم را پاک کردم وگفتم _یه خورده دعوام میکنه؟ شما فکر میکنی اون به یکم دادو بیداد راضی میشه؟ چشمان اعظم خانم گرد شدو گفت _پس چی؟ نکنه دست به زن داره. سرمثبت تکان دادم وگفتم _چیکار کنم؟ _خوب تو که میدونی اقا فرهاد اینطوریه چرا عصبانیش میکنی؟ سرم را پایین انداختم، اعظم خانم ادامه داد _میخوای باهاش حرف بزنم؟ ابروهایم را بالا دادم وگفتم _نه، بدتر میشه، میگه چرا دهن لقی کردی به اعظم خانم گفتی. اعظم خانم ساکت شد، اشکهایم را پاک کردم و گفتم _دارم سکته میکنم. _بخدا توکل کن. یکم ذکر بگو، یه چیزی نظر کن. سپس به اشپزخانه رفت بدنبالش راهی شدم و گفتم _میدونی اعظم خانم ، وقتی عصبانی میشه و منو میزنه من هیچ پناهگاهی ندارم. _الهی برات بمیرم مادر اینطوری نگو دلم میگیره. _خدا تو این دنیا یه نفرو واسه من نزاشته بمونه، من میگم اینهمه ادم تو این کره خاکی زندگی میکنند اگه یکیشون خاله یا عمو و دایی من بود چی میشد؟ چرا من باید اینقدر بی کس و کار باشم لااقل یه خواهری یه برادری چیزی داشتم چی میشد؟ اعظم خانم لبخندی زدو گفت _فک کن من مادرتم. لبخند زدم وگفتم _مرسی _الان بلند شو دست و روتو بشور یکم به خودت برس ، اون موهای قشنگتو شونه بزن، گوشیتو بردار زنگ بزن به شوهرت ازش عذر خواهی کن. برخاستم و دست و رویم را شستم پیراهن صورتی بلندم را پوشیدم و موهایم را دو تکه کردم وبافتم، صدای فرهاد تنم را لرزاند. با اعظم خانم صحبت میکرد. نگاهی به ساعت انداختم نمایانگر یازده بود
16.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆زوار پاکستانی ۴هزار کیلومتر از پاکستان ، ایران و عراق طی میکنند تا به کربلا برسند و در اربعین شرکت کنند. در این مسیر طولانی خیلی سختی میکشند، اونقدری که وقتی وارد سیستان میشن انگار وارد بهشت شدن😭 🔴اولین جایی که میتونیم بهشون خدمات بدیم سیستان و بلوچستان است که برای پذیرایی از این مهمانان و زائران عزیز خیلی نیاز به کمک تون داریم.🙏 شماره کارت(کلیک کنید کپی میشه):
6063731181316234
6104338800569556
شماره شبا:
IR710600460971015932937001
به نام هیئت حضرت رقیه(س)