eitaa logo
عسل 🌱
10.5هزار دنبال‌کننده
197 عکس
137 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
یک لیوان چای مقابلش نهادم و روبرویش نشستم. سرگرم حساب و کتابش بود. نگاهی به من انداخت و گفت چیه؟ هیچی حوصله م سر رفته. سرش را روی برگه هایش انداخت و گفت خوب با اعصاب من بازی کن. اهی کشیدم و گفتم تو هنوز با من قهری؟ از دیشب تاحالا چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه که حرف زشتتو یادم بره؟ با درماندگی گفتم خوب من که معذرت خواهی کردم ازت. دیگه چی کار کنم؟ در پی سکوت فرهاد برخاستم و به اتاق نقاشی ام رفتم سرگرم کشیدن نقاشی شدم که در اتاقم باز شد سرم را به سمت در گرداندم،فرهاد گفت بلند شو لباسهاتو بپوش شهرام و مرجان دارن میان اینجا. برخاستم وگفتم گوشیتو روشن کردی؟ سرتایید تکان داد . برخاستم روسری ام را پوشیدم تونیک بلندی هم به تن کردم فرهاد در را به رویشان گشود. خوشبختانه ریتا با انها نیامده بود. پس از احوالپرسی دور هم نشستیم، فرهاد رو به شهرام گفت ریتا کجاست؟ ریتا خانه خاله مژگانشه. سپس آهی کشیدوگفت از صبح ساعت هشت ارسلان منو بسته به زنگ بازگو کردن این مسائل انهم در حضور مرجان را دوست نداشتم، اما دستم هم بجایی بند نبود. از ترس واکنش فرهاد در سکوت نشستم. فرهاد اخمی کردو گفت ولش کن نکبتو ،گور باباش شهرام نیمه نگاهی به من انداخت و رو به فرهاد گفت می گفت مثل اینکه با هم قرار داشتید برید شمال اره؟ من قراری نگذاشتم، این خانم تا از جانب اونها یه لبخند میبینه دست و پاشو گم میکنه؟ متعجب گفتم فرهاد ؟ من .... حرفم را بریدو با کلافگی گفت لال شو عسل، حوصله حرفهاتو ندارم. لحظه ایی انگار گونه هایم سرخ شد ، سرم را پایین انداختم بغض راه گلویم را بست. شهرام کمی جدی شد وگفت این چه طرز صحبت کردنه؟ ناسلامتی تو تحصیلکرده ایی میشه در مورد این موضوع صحبت نکنی؟ چته فرهاد؟
در پی سکوت فرهاد روبه من گفت ماجرای شمال رفتن شماچیه؟ نگاه مضطربی به فرهاد انداختم ، سپس سری تکان دادم وگفتم فرهاد خودش میدونه، واسه من مهم نیست شهرام رو به فرهاد گفت ارسلان میگفت عمو حالش بده... فرهاد با پوزخند گفت به جهنم شهرام نگاهی به من انداخت و گفت حالاکه پشیمونه دوست داری بری بالای سرش؟ دلت میخواد حلالش کنی؟ نگاهی به شهرام انداختم و گفتم من نمیدونم، هرچی فرهاد بگه. فرهاد که قرار نیست اونو ببخشه ، این مسئله اصلا به فرهاد مربوط نمیشه. الان تصمیم گیرنده تویی نه فرهاد . حرف شهرام آتش خشم فرهاددرا برانگیخت و گفت اتفاقا حرف تورو دیشب عسل هم به من زد. نگاهم رنگ التماس گرفت و گفتم بخدا من منظورم بد نبود، از دیشب تاحالا صدبار هم ازت عذر خواهی کردم. فرهاد رو به شهرام گفت تا دیروز به عسل فحش میدادند، دری وری میگفتند، به مادرش توهین میکردند ، حالا یه دفعه چی شد نظرهاشون برگشته؟ عسل تا دیروز لکه ننگشون بود، حرفها و توهین هاشون و رک و مستقیم میگفتند. حالا یه دفعه پشیمون شدند؟ فکری کرد و گفت عسل شاید احمق باشه حرفهای اونها رو باور کنه اما من که بچه نیستم، میفهمم یه کاسه ایی زیر نیم کاسشونه. شهرام ابرویی بالا انداخت و گفت میگن عمو حالش بده دوسه روز پیش که سیروس و سروش داشتند برمیگشتند انگلیس عمو خانه عمه ارزو بود. حالشم خوب بود
شهرام فکری کردو گفت چی بگم والا دیروز بلافاصله بعد اینکه من گفتم باید از عسل عذر خواهی کنید مریم اومد، اگر باباشون مریضه چرا همه تهرانند؟ شهرام به فکر فرورفت و فرهاد ادامه داد نشسته اینجا اشک تمساح میریزه میگه من بخاطر بابام عذر خواهی میکنم. اخه ارسلان اهل این حرفها نیست. فرهاد ابرویی بالا دادو گفت چی بگم والا . اما خودمون رو بزار جاش اگر بابامون حالش بد بود ما میرفتیم شمال؟ اگر کار واجبی هم بود لااقل یکیمون میرفتیم. بد بین نباش فرهاد ، لابد ارسلان اومده خانه پدر خانمش مریمم با خودش اورده؟ در پی سکوت شهرام ادامه داد نه برادر من عمه ارزو کیانوش و پاگشا کرده بود ، اینها همشون تهران بودند دیشب هم راه افتادند برگشتند ، واسه ماهم برنامه دارن. نشستن نقشه کشیدن. تو از کجا میدونی کیانوش و پاگشا کردن؟ سیروس بهم گفت. از کجا میدونی دیشب رفتند ؟
اگر دیشب نرفته بودند صبح می امدند جلوی در که باهم بریم. من دوربین هامو چک کردم جلوی در نیومدند. چشمانم از حرفهای فرهاد گرد شد نگاهی به من انداخت و گفت اونوقت ایشون تا چشمش به اونها خورده دست و پاشو گم کرده میگه اینقدر سخت نگیر، این مسئله ایی که تو داری راجع بهش تصمیم میگیری به من مربوطه. با احتیاط گفتم من منظورم این بود که باهم مشورت کنیم. ادم با یکی مشورت میکنه که لااقل یه حرکت عاقلانه تاحالا ازش دیده باشه، من رو چه حساب باید با تو مشورت کنم؟تو وقتی نمیفهمی که خانواده عموی من قابل اعتماد نیستن و به اونها به چشم خواهر برادر نگاه میکنی و حرف مفت ارسلان ومریم رو که میگن بابامون عذاب وجدان داره باور میکنی ،چه انتظاری از من داری؟ تو بجای اینکه منو قانع کنی از دیروز تاحالا داری به من بی احترامی میکنی. با کلافگی گفت میشه دهنتو ببندی؟ سکوت کردم ، مرجان برخاست و به سمت سرویس رفت، از نبود او استفاده کردم وگفتم از کجا معلوم حرفهای تو درست باشه؟ تو داری بد گمانی میکنی، چون دوست نداری من کس و کار داشته باشم، چون من اگر کس و کار داشته باشم تو نمیتونی اینقدر به من زور بگی و ظلم کنی. فرهاد اخمی کردو گفت اونها واسه تو کس و کار میشن؟ اخه احمق این ارسلان همونیه که عید حاضر نشد یه وعده غذا بیاد خونت ، وقتی هم گفتی میخوای بری خونه ش بهونه کرد که نیستیم. خودتم از طرف من بهش پیام دادی فهمیدی نمیخوان تو بری خونشون. واسه تولدت هم به اصرار من امدند، مریم و مینا هم کلی حرف بارت کردند، یادت رفته؟ از عمو بهجت برات نگم که خودت همرو میدونی، اونها کس و کارتن؟ اینها همه مربوط به گذشته بوده، الان پشیمونن. عموی من که هر ظلمی از دستش بر امده در حق همه کرده چی شده اخر عمری یاد وجدانش افتاده؟ خوب حالا یاد وجدانش افتاده مگه چیشده؟ سری با کلافگی تکان دادو گفت ادامه نده، بحث کردن با تو فایده نداره چون عقل نداری. سرم را پایین انداختم و گفتم باشه فقط تو عقل داری. صدایش رنگ تهدید گرفت و گفت خفه شوها، پامیشم یه تو دهنی دیگه بهت میزنم ها. شهرام تچی کردوگفت این چه طرز برخورد کردنه فرهاد؟ یکم مودب باش. برخاستم و به حالت قهر به طرف اشپزخانه رفتم . صدای شهرام ترس به جانم انداخت بگیر بشین. به سمتشان چرخیدم ، فرهاد سعی در رها سازی خودش داشت وگفت ولم کن شهرام. شهرام رو به من گفت تو یه لحظه برو نگاهی به فرهاد انداختم و به اشپزخانه رفتم.
از زبان فرهاد رفتار عسل سیستم عصبی ام را بهم ریخته بود ، شهرام مرا نشاندوگفت ولش کن، بچه س نمیفهمه. سرم را پایین انداختم و سعی در کنترل کردن خود داشتم. شهرام گفت خوب بشین باهاش صحبت کن قانعش کن. اون قانع نمیشه، اون یه نفهم به معنای واقعیه،اگر باهاش بحث کنم یه حرفی میزنه منم اعصاب درست و حسابی ندارم یه حرفی میزنه پامیشم میزنم لهش میکنم بعد پشیمونیش میمونه واسه خودم. مکثی کردم وارام ادامه د ادم همه ناراحتی عمو و بچه هاش واسه سهم ارث عسله، زورشون میاد به عسل چیزی بدن سند یه باغ اورده داده بهش دهنشو ببنده. حرفهای تو درسته، اما ارسلان ادم این حرفها نیست. اون مرد تر از این حرفهاست که بخواد به کسی نارو بزنه، خودت اخلاقشو میدونی ، آدمیه که باج به کسی نمیده اما حق کسی و هم ضایع نمیکنه، یادت باشه اون پاساژی که بابا باعمو تو رامسر شریک بودند و ما هیچ مدرکی از عمو نداشتیم، اون هم داشت سهم مارو بالا میکشید اگر ارسلان کمک نمیکرد موفق هم میشد. چه میدونم، یا اونم قانع کردند یا واقعا ارسلان بی خبره. بقول عسل شاید تو بدگمانی فرهاد؟ با نکته سنجی گفتم اینها همه نقشه های خاتونه، وقتی عسل گفت جلوی جمعیت گفته این دختر شوهر منه ، همونجا بهش شک کردم، اون سیاست مدار تر از این حرفهاست که بخواد جلو مردم اون حرف و بزنه، بعد هم هول ولا انداخت به دل عسل که من مادرتو حلال نمیکنم اون اسایش جوونی منو گرفت، که ارتباط عسل باهاشون قطع نشه ، اینو ساده گیر اوردن پاشه بره در خونشون بگه مادر منو حلال کنید، اونهم بگه بیا امضا کن سهمی از بابات نمی بری تا ما هم حلالتون کنیم. در پی سکوت شهرام ادامه دادم من واسه گرفتن سهم پاساژبابا رفتم شمال ، ناراحت بود که چرا مجبور شدند نصف پاساژو بدن به ما منو چیز خور کردند که عسل و از سر خودشون باز کنند. بعد هم زنگ زدند به ستاره ماجرا رو جوری گفتند که فقط ستاره بره و جای پای عسل سفت شه، حتی تاریخ صیغه نامه رو هم حواسشون بود که یه وقت عسل شکایت نکنه و دوباره برگرده ،اینها ادم های قابل اعتمادی نیستند، از کجا معلوم مارو نکشونن اونجا دوباره چیز خورمون کنند که یه امضایی چیزی از عسل بگیرن. خوب برو اونجا حواستو جمع کن. من دیگه اینقدر از اونها مار خوردم افعی شدم اما اون خنگ کله پوک که اینها رو نمیفهمه، نمیتونمم چهار چشمی مراقب عسل باشم که، می کشوننش یه طرف گولش میزنند. الان میخوای چی کار کنی؟ الان خانواده عمو خطر ناک شدند، عسل مثل سابق میشینه تو خونه هیچ جا هم حق نداره بره ، حتی کلاسش را هم کنسل میکنم همون زهره هرچی باد میگیره بیادخونه بهش یاد بده. کلاسشو بزار بره گناه داره میترسم یه بلایی سرش بیارن. خودت میبری میاری دیگه ، چیزی نمیشه. نه ، عسل هنوز به من دروغ میگه، اگر ادم راستگویی بود اره خودم میبرم خودم میارم اتفاقی هم نمی افتاد اما شهرام با دلسوزی گفت دلت میاد؟ تو دلت میسوزه چون اون روی پررو بازی و نفهمیشو ندیدی، اگر برن اموزشگاه سر کلاس مخشو بزنن ببرنش شمال من چی کار کنم؟ مگه از بیمارستان فرار نکرد ؟ اگر دوباره بزاره بره ، بخاطر اینکه از چشم من بندازنش و دست حمایت منو کوتاه کنند، یه حرکتی بکنند حیثیت من بره، چه خاکی تو سرم بریزم؟ اونها قابل اعتماد نیستند شهرام. چی بگم والا خودت میدونی، فقط یه کار نکن دوباره زندگیت زهر مار بشه. یه دعوای اساسی راه میندازم ، یکی دوروز گوشیشو ازش میگیرم بعد هم سیم کارتشو عوض میکنم که اونها شمارشو نداشته باشند ، سمت ایفن هم حق نداره بره که بخواد درو باز کنه. چون من نباشم گولش میزنند. همه این کارهارو بکن اما با ملایمت، با زبون با درماندگی گفتم نمیفهمه شهرام، بخدا حالیش نمیشه، متاسفانه عسل حرف بازور رو بهتر از زبون خوش حالیش میشه . والا تو خودت رو بزار جای من دوست داری با مرجان دعوات شه؟ شهرام خیره به من ساکت ماند و ادامه دادم از من میترسه و حساب میبره اینه. وای به روزی که نترسه.الان چشمش خورده به تو میدونه حمایتش میکنی تو روی من وای میسه. وای به روزی که اونها به ظاهر خواهر برادرش بشن،ببین عسل با من و زندگیم چه کارهایی که نکنه.. شهرام اهی کشیدو گفت حرفهای تو درسته اما راهی که داری میری اشتباهه، عسل بچه س؟ کمکش کن بزرگ شه، ساده س ؟ مواظبش باش اما یه راهی پیدا کن عاقل بشه. بشین باهاش صحبت کن همه این حرفهارو بهش بگو.
یه خانوم و آقا با یه پسر جوون قد بلند و جذاب که یه دسته گل قشنگ هم دستش بود وارد خونه ما شدن به همون نگاه اول مهرش به دلم افتاد انقدر که گفتم اگر بریم برای صحبت کردن من هیچ شرطی نمی‌گذارم و ای کاش فرزین هم از من خوشش بیاد که این ازدواج سر بگیره فرزین جلو اومد بعد از سلام کردن و دسته گل رو دست من داد. جواب سلامش رو دادم و به خاطر دسته گل گفتم متشکرم همگی نشستیم پدر فرزین رو کرد به بابای من اگر اجازه بدید این‌ دو جوون برن با هم صحبت کنند پدرم در جواب گفت خواهش می‌کنم اجازه ما هم دست شماست و من و فرزین اومدیم تو اتاق بعد از چند لحظه سکوت، فرزین نگاهش را داد به من و گفت حالتون خوبه وای که چقدر صداش به دلم نشست آروم لب زدم خیلی ممنون فرزین گفت:همین سرم رو گرفتم بالا نگاهم رو دادم تو صورتش پرسیدم... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
7.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارشناس آمریکایی: اسرائیل ایرانیان را شکست دهد؟! مگر می‌شود 90 میلیون ایرانی را شکست داد؟! زهی خیال باطل! 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
خانه کاغذی🪴🪴🪴 مصطفی از اشپزخانه خارج شدو گفت کجا میری امیر خان؟ میرم ویلای خودم منم میام باهات . اونجا یه چیز جا گذاشتم. میخوام بردارم. نه من یه کاری دارم که باید خودمون بریم. برگشتم ماشین و بردار برو . وارد اتاق خواب شدم چاره ایی جز رفتن نداشتم کتم را پوشیدم و از اتاق خارج شدم. ارسلان و ریحانه وارد شدندو گفتند کجا؟ امیر گفت میرم ویلای خودم . یه کاری دارم تا یک ساعت دیگه برمیگردم. ریحانه از مقابل ما گذشت و به طرف مصطفی رفت نمیدانم مصطفی به او چه گفت که ریحانه بازگشت و گفت امیر اقا فروغ و نبر با ارسلان برو ما خانم ها میخواهیم کیک درست کنیم. زود برمیگردیم اخه ما به کمک فروغ نیاز داریم . میخواهیم کیک درست کنیم. الان صبحانه به اون مفصلی خوردیم چه کیکی ؟ برمیگردیم دیگه دستم را گرفت و گفت بریم عزیزم. از خانه خارج شدیم. سوار ماشین شدیم و از ویلای اسد خارج شدیم. ان سری که به ویلای امیر رفتیم در طول راه من خواب بودم و متوجه مسیر نبودم. مسیر کوتاه تر از چیزی بود که من بخواهم بدانم چه اتفاقی افتاده و کجا میرویم. در ویلا را با ریموت باز کرد من گفتم واسه چی منو اوردی اینجا ؟ حرفی نزد مقابل ساختمان پارک کرد و گفت بیا پایین به دنبال اوراه افتادم. وارد ویلا شدیم انجا حسابی سرد بود. امیر مقابلم ایستادو با اخم و صدایی کلفت شده گفت واسه چی به نازنین گفتی امیر منو با کمربند زده دستتو نشونش دادی؟ زانوانم از ترس لرزید انگار ویلا یک دور دور سرم چرخید. متوجه شدم که چرا مرا به اینجا اورده انگار قصد زدن من را داشت. ناخود اگاه جای ضربات کمربند امیر روی بازویم یکبار دیگر سوخت . به دنبال فرصت برای جوابی بودم که او را ارام کنم. برای همین گفتم چی؟ مامانم امروز رفته مزون نازنین مانتو بخره نازنین بهش گفته دلم برای فروغ خیلی میسوزه. مامانم گفته چطور؟ گفت یه بار استینشو زد بالا دستش کاملا سیاه بود پرسیدم چی شده. گفت سر دردو دل کردن با عمه م امیر منو با کمر بند زده . تمام افکارم را متمرکز کردم . هیچ راه گریزی نبود. خیره به امیر ماندم تمام بدنم یکپارچه میلرزید. نمیدانم متوجه ترس و لرز من شده بود یا نه چون هیچ رحمی در چشمانش نمیدیدم. بغض از بلایی که میدانستم برسرم میاورد راه نفسم را بست امیر صدایش را بالا بردو گفت مگه بهت نگفته بودم راجع به این دردو این اتفاق با هیچ کس هیچ وقت حق نداری حرف بزنی؟ رفتی به نازنین گفتی که اونم بره به بهزاد بگه حیثیت منو ببری؟ نگاهم را از امیر گرفتم به زمین خیره ماندم. ارام گفتم ببخشید. ضربه ایی محکم به شانه م زد به دیوار کوبیده شدم امیر با فریاد گفت نه دیگه نمیبخشم. الان فقط جواب میخوام. مگه بهت نگفتم .... سرم را بالا اوردم. دستم را به جهت دفاع از حمله احتمالی او به بهانه گزیدن سبابه م بالا اوردم و گفتم معذرت میخوام. با عربده گفت چرا زبون دیگران و سر من دراز میکنی؟ چرا باعث میشی مامانم از همه کارهای تو بی خبر برگرده به من بگه تو یه حیوونی نجسی حالم ازت بهم میخوره آدم هم اینقدر بی صفت که اینکارو بازنش بکنه؟ من چه جوابی بهش بدم بگم فروغ به من خیانت کرد؟ پلک زدم اشک از چشمانم جاری شد. فاصله م با امیر خیلی کم بود نفسم به زور بالا می امد قلبم تیر میکشیدو احساس کردم دست چپم حالت خواب رفته دارد.‌ عمه حسابی کارش را بلد بود. خوب توانست مارا به جان هم بی اندازد.‌ امیر گفت دهن من بسته ست چون اگر بگم تو چه گهی خوردی شرفم زیر سوآل میره.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 سکوت کردم امیر مکثی کردو گفت تو بن بست گیرم می اندازی اگر دلیل کارم و بگم نمیدونم دیگه چجوری تو چشم اطرافیان نگاه کنم اگرم نگم همه فکر میکنند من یه ادم .... کلامش را بریدم و گفتم حق با تواِ . من اشتباه کردم اره اشتباه کردی اینبارم نمیتونی قسر در بری اینبار یه درسی بهت میدم که دیگه این پرونده دهن لقی کردن و حرف گوش نکردنهات تو برای همیشه بسته بشه . سپس دستش را بالا برد . جیغ کشیدم و در خودم مچاله شدم. دستم را برای دفاع از ضربه او به طرف سرم بالا اوردم مشت امیر توی دستم خورد و دست خودم به سرم اثابت کرد سرم محکم به دیوار کوبیده شد و درد عجیبی در سرم پیچید با هردو دستم سرم را نگه داشتم و چشمانم را بستم. موهایم شل شدو دور گردنم ریخت. گل سر شکسته م را از لای موهایم در اوردم و به زمین انداختم. اشک مانند باران از چشمانم جاری شد اما جرات حرف زدن نداشتم. امیر یک قدم به من نزدیک تر شد در خودم مچاله شدم و گفتم مامانت دنبال همین بود که بین ما .... با فریادی که لحنش کمی کلافگی داشت خفه شو سعی نکن اشتباه خودتو بندازی گردن دیگران. من خودم حالیمه کجای کارم وایسادم. اره اون همین و میخواست. میخواست اوقات تورو تلخ کنه . خودم میدونم. سوال من از تو چیز دیگه ست. اونموقع که داشتی واسه نازنین دردو دل میکردی و من و خراب میکردی. بهش گفتی چه غلطی کرده بودی که کتک خوردی؟ از دوشانه من گرفت من را تکاندو گفت اون غلطی که کردی خیلی برای من گرون تموم شده بود. من کلی با خودم کلنجار رفتم که کارت و فراموش کنم اما خود احمقت نمیزاری یادم بره. مرا به کناری هل داد نقش زمین شدم همچنان که او به طرفم می امد سریع بلندشدم .‌ هر دو قدمی که به طرفم می امد من عقب میرفتم شالم از سرم افتاده بود و موهایم نامرتب دورم ریخته بود پالتویم هم در تنم کج شده بود با یکدست یقه مراگرفت و گفت مگه بهت نگفتم حق نداری راجع به این مسئله با کسی حرف بزنی؟ خیره در چشمان عصبی اش ماندم و سرتایید تکان دادم. با عربده گفت چند دفعه تا حالا بهت گفتم گریه نکن دستم را بالا اوردم که اشکهایم را پاک کنم متوجه درد شدیدی در مچ دست راستم شدم و با دست دیگرم اشکهایم را پاک کردم و گفتم غلط کردم. اره غلط کردی غلط بدی هم کردی. الانم داری تاوان غلطی که کردی و پس میدی. یکسال شب و روزم و کنار گذاشتم دنبال اون مرتیکه فرزاد افتادم تا اخر گرفتمش. اما به خاطر گند کاری های تو مجبورم برم رضایت بدم یکبارهم به روت نیاوردم. با دست چپم سعی کردم فشار دست امیر از روی گلویم را کم کنم اما یک درصد هم موفق نشدم انگار مثل گیره ایی فولادی مرا نگه داشته بود. با پهلوی دست دیگرش محکم به بازوی چپم کوبید.هینی از درد کشیدم و او گفت زهر مار دستت و بنداز. سریع دستم را انداختم و او گفت باعث شدی اون پسره دوزاری که سرش به تنش زیادی میکنه حرف کلفت بار من کنه از اونم گذشتم. چند وقته دارم کارهات و ردی میدم میگم بزار احترامشو نگه دارم. میخوام باهاش زندگی کنم. این رفتارها نه شایسته منه و نه فروغ. چند وقته هر غلطی میکنی خودم و با بچه ست و سنی نداره و نفهمه اروم میکنم تو فکر کردی من خرم؟ دستم را دوباره روی دستش گذاشتم و با کلافگی گفتم نمیتونم نفس بکشم ولم کن دوباره با پهلوی دستش به بازویم کوبیدو گفت از دوست داشتن و محبت و سکوت منسو استفاده میکنی؟ امیر تورو خدا ولم کن رهایم کردو گفت از این به بعد تا وقتی خودم بهت بگم با هیچ کس حق نداری حرف بزنی. هرچی خواستی به هر کس بگی قبلش با من هماهنگ میکنی بعد میگی. مشت محکمی به کتفم کوبیدروی کاناپه افتادم جلو امد چنگی به شانه م زدو گفت امشب برمیگردیم تهران. مثل یه سگ که میبندنش تو لونه ش میبندمت تو خونه قبرستون هم حق نداری بری. احدی هم حق نداره پاشو به خونمون بزاره. گوشی موشی هم تعطیل. مثل یه حیوون که تو قفس زندگی میکنه زندگیتو میکنی فهمیدی؟ سرتایید تکان دادم و او ادامه داد دست از پا خطا کنی مثل خر کتک میخوری تا ادم بشی. اشکهایم دوباره سرازیر شد با فریاد گفت باز داری گریه میکنی اره؟ مرا از جایم بلند کرد زیر باران مشت هایش انداخت در خودم مچاله شدم نفسهایم از درد سنگین بالا و پایین میشد.کمی بعد رهایم کردو گفت حالا اگر جرات داری گریه کن.
- چرا می‌خواهی من تو خونه بمونم؟ -امنیتت. -چقدر نگران! پلک زدم و اشکم بدون اجازه و مقدمه چینی قبلی پایین چکید. نگاه مهراب روی اشکم موند.ونیم قدمی جلو رفتم و گفتم: - تو این هشت سال چرا نگرانم نبودی؟ پلک زدم و این بار اون یکی چشمم بارید. - اینقدر که نگران نرگس بودی، نگران منم بودی؟ این همه که فرستادی دنبال اون، دنبال منم فرستادی؟ رفتی دنبال عشقت که کجا بوده این هشت سال. من کجای زندگیت بودم؟ اشکم رو پاک کردم. -گیتارتو شکستی که چرا عشقت ولت کرده، برای من چی شکستی که الان مدعی امنیتمی؟ https://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689
-چرا دختری که یه بار ولش کردی رو به حال خودش نمیزاری؟ مثلا می‌خوای چیو ثابت کنی؟ می‌خوای پیش خودت حس عذاب وجدان نداشته باشی؟ -شرایطشو نداشتم سپید، چطوری بهت بفهمونم؟ پوزخند زدم: -شما بهتره به همون نرگس فکر کنی، نه من. https://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689
4_5807889325815240561.mp3
2.83M
🔸قلب عالم پیرامون واسطه فیض بودن وجود مقدس امام عصر علیه السلام 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen