من و اسماعیل با احسان و دختر عموی اسماعیل رفتیم شمال و کنار کنار دریا آتیش روشن کردیم که خیلی رویایی شد و کلی بهمون خوش گذشت و حالا دیگه احساس من به اسماعیل هزاران برابر شده بود و بدون اون یه دقیقه هم نمیتونستم زندگی رو تصور کنم
یه کم دیگه گشتیم و بعدشم راه افتادیم به طرف خونه اما روزهای خوبمون تو شمال موند. اسماعیل ستاره با هم دوست شده بودن و از وقتی که پای ستاره و احسان داخل رابطه ما باز شد دعواهای ما شروع شد. تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
.
🔴 رئیس جمهور نتوانست مراجع تقلید را راضی به گرانی بنزین کند!
⏪ آیت الله مکارم شیرازی از مراجع عظام تقلید، ضمن تذکّر به رئیس جمهور فرمودند:
گرانی بنزین باعث گرانی سایر اجناس می شود که تحمل آن برای مردم دشوار است.
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
پاسخ دنـــدان شــــکن
🎥 رهبر انقلاب: دشمنان اعم از آمریکا و رژیم صهیونیستی بدانند نسبت به آنچه که در مقابل ایران و جبهه مقاومت انجام میدهند قطعاً پاسخ دندان شکن دریافت خواهند کرد.
📣 الله و اکبر 🤛
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#پارت436
فکری کردم و گفتم
نفهمی میکنه اعصابمو بهم میریزه، من حال و حوصله درست و حسابی ندارم،متاسفانه عسل اگر زور بهش بگی راحت تر حرفتو میفهمه
تاوان بی حوصلگی و بی اعصابی تورو که اون نباید پس بده؟ پیشنهاد من بتو اینه که یه دوره دیگه مشاوره رو شروع کنی.
عسل اگر نترسه خودسر میشه، من باید یه بار دیگه یه زهر چشم ازش بگیرم، من که دنبال ارث و میراث اون نیستم اما خانواده عمو خیلی بدجنس و بدذاتن میترسم سه بلایی سر عسل بیارن ، اونها میدونن اگر من نبودم به تمام خواسته هاشون میرسیدند و براحتی عسل و گولش میزنند میترسم یه حرکت رو عسل بزنند که بخیال خودشون من ولش کنم، زندگیمو خراب کنند.
چرا نمیشینی باهاش صحبت کنی ؟ بشین همه این مسائل رو براش توضیح بده بهش بگو از جانب اونها چه خطراتی تهدیدش میکنه.
دستی به موهایم کشیدم حوصله حرفهای شهرام را نداشتم
ادامه داد
زنت کم سن و ساله باهاش درست برخورد کن بگذار تو نقطه امنش باشی،این که چون ازت میترسه حرفتو گوش میکنه به چه دردت میخوره؟
میشه خواهش کنم ادامه ندی من اعصاب ندارم
با کلافگی گفت
اعصاب نداری برو دکتر، به دیگران چه ربطی داره که تو اعصاب نداری ، دوباره میخوای گند بزنی به زندگیت به چاه بزرگ از مشکل و ندونم کاری درست کنی اخرش بیای سراغ من که کمکت کنم؟ رفتار و برخوردت رو درست کن. یه کم ادب و تربیت داشته باش
باصدای مرجان کلام شهرام نیمه ماند
چی میگید شما دو تا بهم؟
شهرام با تمانینه گفت
هیچی عزیزم. بگیر بشین
نگاهی به اشپزخانه انداختم روی صندلی نشسته بود و سرش پایین بود بلند گفتم
عسل
سرش را بلند کرد نگاه معنی داری به من انداخت و حرفی نزد
#پارت437
اخم کردم وگفتم
چند تا چای بردار بیار
گفته ام را اطاعت کرد سه عدد چای داخل سینی ریخت و نزدیک امذ سینی را روی میز نهاد خواست برود ، دستش را گرفتم و گفتم
بگیر بشین همینجا
دستش را از دستم کشید و گفت
ولم کن، چطور تا چند دقیقه پیش باید خفه میشدم؟ الانم ولم کن میخوام تنها باشم
ارام گفتم
مهمون داریم بگیر بشین زشته.
سرجایش نشست و گفت
اصلا میدونی چیه؟ من به این نتیجه رسیدم تو از اینکه من کس و کار داشته باشم خوشت نمیاد ، تمام مشکل تو از دیشب تا حالا بخاطر اینه که فهمیدی اونها منو میخوان و از این به بعد من کس و کار دارم تو دیگه نمیتونی به من زور بگی و توهین کنی. دوست نداری من اونجا، اما من دوست دارم برم بالای سرش....
حرفش را بریدم وگفتم
دهنتو ببند
الان چرا نمیگذاری من حرفمو بزنم؟
بعدأ صحبت میکنیم
مرجان نگاهی به ساعتش انداخت وروبه شهرام گفت
ریتا گفت دو ساعت بمونم بریم دنبالش؟
شهرام برخاست به سمت فرهاد دست دراز کردو گفت
کاری نداری؟
برو ریتا روبردار بیار اینجا.
حالا ببینم چی میشه
دست اورا فشردم و از اوخداحافظی کردم.
از زبان عسل
نگاهی به چای های در سینی انداختم و سینی را برداشتم به سمت اشپزخانه رفتم فرهاد در را بست و گفت
چی میگی تو؟
به سمتش چرخیدم سعی کردم بر ترسم غلبه کنم. اما ابهت مردانه اش لالم کرد
نزدیکم امد و گفت
خوب گوش هاتو باز کن ، تو اگر کل این کشور هم کس و کارت باشن چون زن منی باید حرف منو گوش کنی هرچی من میگم جوابش چشمه نه بیشتر و نه کمتر فهمیدی؟
سر تایید تکان دادم از مقابلم گذشت و سر جایش نشست
وارد اشپزخانه شدم بلند گفت
چایم کو؟
الان عوضش میکنم سرد شده بود.
با یک لیوان چای به سمتش رفتم و مقابلش نهادم. و به اشپزخانه باز گشتم ، سرگرم اماده نمودن شام بودم ، صدای زنگ تلفن فرهاد بلند شد، به سمت اپن رفتم فرهاد از همانجا گفت
کیه؟
نگاهی به گوشی اش انداختم و گفتم
ارسلانه.
ولش کن.
نگاهی به فرهاد انداختم و سپس به سمت گاز حرکت کردم صدای اس ام اس گوشی اش بلند شد.
مخفیانه نگاهش کردم، سرش در کارش گرم بود ارام سمت گوشی اش رفتم و قفلش را باز کردم صفحه را لمس نمودم و پیامش را باز کردم.
ارسلان نوشته بود میشه لطفا جواب بدی؟ گوشی گلجان هم خاموشه من کار مهمی دارم.
پیام را پاک کردم و گوشی را قفل نمودم سرم را که بلند کردم با دیدن فرهاد در یک قدمی خودم جیغی کشیدم و به عقب رفتم. اخم کردو گفت
چیو پاک کردی؟
هول شدم وگفتم
هیچی
گوشی اش را برداشت و کمی ان را وارسی کردو گفت
چیو پاک کردی عسل؟
ارسلان بهت پیام داده بود . میشه تلفنتو جواب بدی
#پارت438
خوب چرا پاکش کردی؟
در پی سکوت من گوشی اش را برداشت و گفت
این کارت خیلی زشته عسل، پیامهای منو میخونی و بعد هم پاک میکنی ، دیگه اینکارو نکن. اون پیش خودش فکر میکنه من ازش ترسیدم. که جوابشو نمیدم .
خوب جوابشو بده
تو دخالت نکن
الان حرف بزنم بهت برمیخوره، خوب چرا تو مسئله ایی که به من مربوطه نباید دخالت کنم؟
توخیلی چیزهارو نمیفهمی عسل
مثلا چیو نمیفهمم؟ خوب بگو بزار منم بفهمم.
هیچ حلالیت طلبیدنی در کار نیست، اونها معلوم نیست چه نقشه ایی برات کشیدن که دارن اینکارها رو میکنند.
اخه چه نقشه ایی فرهاد تو چرا اینقدر بد فکر میکنی؟
تو واسه اونها الان یه سهم ارثی ، میفهمی؟ میخوان صدات کنن اونجا گولت بزنند حقتو بالا بکشن.
فکری کردم وگفتم
نه اینطوری نیست که تو میگی، دیدی که مریم ازم عذر خواهی کردو گفت به خاطر بابام که ارامش بگیره همه کار میکنم.
بدنبال سکوت فرهاد ادامه دادم
میدونی فرهاد تو الان داری زیر حرفت میزنی، تو شرط گذاشتی که اونها باید معذرت خواهی کنند ، بلافاصله بعدش مریم اومد ، مینا هم میاد عذر خواهی میکنه اما اینکه تو زیر حرفت زدی خیلی زشته
فرهاد لبش را گزیدو گفت
باشه مینا هم بیاد عذر خواهی کنه، کیانوش اونجا نباشه، عمو زنگ بزنه محترمانه تورو دعوت کنه ، اونوقت میریم.
در دلم شادی بر پا شد اما به چهره م اجازه بروز ندادم. فرهاد ادامه داد
اما عسل از الان به بعد گوشیت خاموش میمونه، حق نزدیک شدن به ایفن رو نداری که حتی ببینی کی پشت دره، به تلفن خانه حق نداری دست بزنی مگر اینکه بخوای فقط به من زنگ بزنی، کلاس نقاشی ت هم فعلا کنسل به زهره بگو هرچی سر کلاس یاد میگیره بیاد بتو هم یاد بده.
مثل یخ وا رفتم و گفتم
چرا؟
فرهاد فکری کردو گفت
همینکه شنیدی.
با ناباوری گفتم
من که کاری نکردم فرهاد، هرچی تو گفتی گفتم چشم.
از مقابلم رد شد رفتنش را با چشمهایم دنبال کردم، از اینکه تمام اختیارم دست اوبود بدم می امد ، عصبی و کلافه شده بودم، توهین های از دیروز تا بحالش، دست درازی دیشبش و محدود کردن هم اکنونش تمام وجودم را بهم ریخت با اخم گفتم
اخه چرا اینقدر منو اذیت میکنی؟ اخه چرا تا میفهمی من به یه چیز علاقه دارم تاهر اتفاقی میفته دستتو میزاری روی همون چیزی که میدونی من دوسش دارم؟
به سمتم چرخیدو گفت
همه اینها به خاطر خودته عسل.
اگر بخاطر منه ، من نمیخوام.
من از خانواده عموم چند بار تاحالا رو دست خوردم نمیخوام دوباره تکرار بشه.
چه رودستی فرهاد.
همین جریان اشنایی من و تو، من الان توروخیلی دوست دارم عسل اما اونها با نقشه کثیفی که کشیدن .....
کلامش را بریدم وگفتم
اونها نقشه نکشیدن، تقصیر خودتو ننداز گردن دیگران.
فرهاد با کلافگی ادامه دادحالا که اینقدر نفهمی پس خفه شو.
#پارت439
با حالت لج بازی گفتم
نمیخوام خفه شم.
نگاهش رنگ تهدید گرفت و گفت
سر به سرم نگذار اعصابم بهم ریخته س، سر درد هم دارم.....
تو کی اعصاب داری؟ تو همیشه سرت درد میکنه، هروقت من میام حرف بزنم میگی خفه شو من اعصاب ندارم.
فرهاد با لب گزیده چپ چپ به من خیره بود و من ادامه دادم.
تو تمام اشتباه های زندگی تو اونها مقصرن نه؟
فرهاد رویش را برگرداند و به سمت کاناپه ها رفت.
من ادامه دادم
من کلاسمو دوست دارم. میخوام برم.
نگاهی به من انداخت و گفت
فعلا به زهره بگو هرچی خودش یاد میگیره به تو هم بگه بعدأ که اب ها از اسیاب افتاد چشم بازم برو
اخه کلاس من چه ربطی به این قضیه داره؟ تو الان مشکلت اونها نیستند ، تو عادتت همینه قشنگ دقت میکنی ببینی من چیو دوست دارم اول اجازه میدی انجامش بدم، خوب که وابسته میشم و بیشتر علاقه مند میشم همونو ازم میگیری که مثلا ثابت کنی رییس تویی. دقیقا کاری که با دانشگاه رفتن من کردی .
به ارامی و با پوزخند گفت
گندی که سر دانشگاه رفتنت زده بودی و یادت رفت؟
من کاری نکردم. تو بد دل و بد گمانی.
بدنبال سکوتش ادامه دادم
اونموقع هم نقشه ت همین بود که یه بهانه پیدا کنی نگذاری من دانشگاه برم. الان هم نقشه ت همینه من چند روز کلاس رفتم علاقه مند شدم ، تمام تلاشمم کردم که بهانه دستت ندم اونوقت تو اومدی یه مسئله بی ربط و عنوان میکنی به من میگی کلاس نرو . اخه چرا؟ وقتی تو خودت منو میبری و میاری چرا نباید کلاس برم؟
سری تکان دادو گفت
چون قابل اعتماد نیستی.
من چیکار کردم که قابل اعتماد نیستم؟
دروغ میگی، مخفی کاری میکنی، خودکشی کردی، فرار کردی ، من به چی تو اعتماد کنم؟ تو ناموس منی، تو اگر یه بار دیگه بی خبر بزاری بری یا بیان گولت بزنن ببرنت حیثیت من میره.
من اگر بهت دروغ میگم یا مخفی کاری کردم خودت مقصری، چون دادو بیداد میکنی من جرأت ندارم راستشو بهت بگم ، جریان خودکشی من و نیار وسط که منم مجبور میشم دوباره یادت بندازم که وحشیانه چه بلاهایی سرم اوردی.
فرهاد اخمی کردو گفت
گه اضافه خورده بودی کتکشم خوردی چیو میخوای یادم بندازی؟
یادت رفته هشت روز تمام منو شکنجه میدادی؟ یادت رفته چقدر التماست می کردم که ببخشید معذرت میخوام و تو .....
صدایش بالا رفت و گفت
الان چرا بحث گذشته رو وسط میکشی؟
تو چرا خودکشی منو به روم میاری؟ میخوای به من بگی من دیوانه م؟ من مشکل روانی دارم؟ دیدی که من خودکشی کردم جلسات مشاوره رو تو رفتی ،چون مشکل از تو بود.
فرهاد روی کاناپه لمیدو گفت
خفه شو.
نمیخوام خفه شم. میخوام حرفمو بزنم، اصلا دوست داشتم خودکشی کنم، دوست داشتم فرار کنم، دلم میخواد همه ش دروغ بگم و همه چیو از تو مخفی کنم.
فرهاد برخاست و با لحن تهدید امیزش گفت
چی دوست داری؟
از حالتش ترسیدم، چند گام به سمت اشپزخانه امدو گفت
چی ضر میزنی عسل؟
در ورودی اشپزخانه ایستادو گفت
دوست داری دروغ بگی؟ دوست داری مخفی کاری کنی؟
سرم را پایین انداختم ، فرهاد ادامه داد
تامن ازت دورم خوب بلبل زبونی نزدیکت که میشم لال میشی؟
سپس یک گام دیگر به سمتم امد با سر انگشتانش چانه م را هل دادو گفت
دهنتو ببند، احترام خودتو نگه دار.
اشک در چشمانم حدقه زد و گفتم
احترام؟ کدوم احترا م
فرهاد؟ از دیشب تاحالا همش داری به من توهین میکنی فحش میدی تا حرف میزنم میگی خفه شو لال شو دهنتو ببند. الان میگی احترام؟
بدنبال سکوت او ادامه دادم
یا درست با من زندگی کن و اجازه بده من احساس خوشبختی کنم یا طلاقمو بده برم.
سیلی محکم فرهاد مرا به یخچال کوباند با خشم گفت
طلاق میخوای؟
پشت دستم را روی صورتم گذاشتم وگفتم
چرا منو میزنی؟ چرا نمیگذاری حرفمو بزنم؟
داری ضر میزنی حرف نمیزنی ، اسم طلاق و تو این خونه نیار .
چرا ؟ تو که بلدی یکی دیگه پیدا کنی و دو سه روزه قبلی و طلاق بدی.
فرهاد یقه لباسم را گرفت تکانی به من دادو گفت
خفه نمیشی عسل؟
اشک از چشمانم جاری شدوبا جیغ گفت
ولم کن.
فرهاد رهایم کرد و من ادامه دادم
باشه من خفه میشم دیگه یک کلمه هم باهات حرف نمیزنم. کلاسمم نمیرم، گوشیمم مال خودت ، زهره را هم کنسل کن دیگه نیاد.
تو کارهایی و میکنی که من میگم، مثل سابق زندگیتو میکنی . زهره هم میاد و توهم باید سر کلاسش بشینی، با من هم حرف بزن، ضر نزن.
من حرف و ضرو نمیتونم از هم تشخیص بدم. کلأ دیگه با تو صحبت نمیکنم که ناراحت بشی.
#پارت440
روی صندلی نهار خوری نشست. سرش پایین بود و پایش را تند تند تکان میداد. میز شام را چیدم و غذارا مقابلش نهادم .
نگاه چپ چپی به من انداخت و گفت
پس خودت چی؟
سرم را به علامت نه بالا دادم و خواستم از اشپزخانه خارج شوم که محکم گفت
برگرد بشین سر میز
با بی اهمیتی از اشپزخانه خارج شدم ، فرهاد تکرار کرد یه سیلی و دو تا و سه تا نکن، بیا بشین شامتو بخور.
اشک از چشمانم جاری شد و بی اهمیت به حرفش به سمت اتاق خواب رفتم صدای گام هایش را پشت سرم میشنیدم. مرا از شانه م گرداندو بازویم را گرفت با هق و هق گریه گفتم
ولم کن، سیرم نمیتونم غذا بخورم ، میخوام تنها باشم، اینقدر به من نچسب.
مرا از بازویم تکان دادو گفت
ببین چطوری با نفهمی یه مسئله کوچیک و داری تبدیل به یه دعوای بزرگ میکنی.
یه مسئله کوچیک؟ اینکه تو هر وقت اراده کنی کلی شادی ها و دلخوشی های منو میگیری اعتراض هم بکنم روم دست بلند میکنی کوچیکه؟
صدای فرهاد بالا رفت و گفت
چرا میگی منو طلاق بده، من روی این حرف حساسم ، دیشب میگی
میخوای منو از خونه پرت کن بیرون قید زندگیمونو بزن، امشب میگی منو طلاق بده. اسم طلاق و جلوی من نیار.
بازویم را از دستش رهانیدم، چند گام به عقب رفتم وگفتم
برو شامتو بخور.
سپس به صورت سیلی خورده م اشاره کردم وگفتم
من شاممو خوردم.
چند قدم از من فاصله گرفت وبا حرص گفت
نوش جونت ، اگر گرسنت شدبهم بگو.
سپس به اشپزخانه رفت وارد اتاق خواب شدم با چشم بدنبال گوشی ام گشتم و روی عسلی پیدایش کردم، مخفیانه روشنش کردم، باران پیامهای مریم و ارسلان صدایش را در اورد ان را لای پایم مخفی کردم تا صدایش به گوش فرهاد نرسد. اما صدا انگار پایانی نداشت .صدای زنگش که بلند شد همونطور سرجایم قفل شده بودم و از ترس تکان نمیخوردم پشیمان از حرکتم به در خیره ماندم، صدای فرهاد بدنم را لرزاند، خدارا زیر لب صدا زدم
چه غلطی داری میکنی؟
لگدی به در زد و وارد اتاق شد با دیدن من در ان وضعیت به سمتم امد و گفت
روشنش کردی؟
برخاستم وگفتم
بخدا میخواستم به زهره اس بدم بگم من دیگه کلاس نمیام.
فرهاد با اخم نزدیکم امد، دستش را به سمتم گرفت ارام گوشی ام را به سمتش گرفتم . اهنگ زنگ قطع شد فرهاد گوشی را خاموش کرد و با خشم نگاهی به من انداخت و گفت
نمیخوای قائله این شر تموم شه؟ الان یک ساعته دارم یاسین میخونم؟
دستانم را بهم ساییدم وگفتم
خوب گوشیمو ازم میگیری من با چی بازی کنم؟
سر تاسفی تکان دادو گفت
باهات شوخی ندارم ها عسل، این دفعه را میبخشمت اما اگر یکبار دیگه تکرار کنی خودت میدونی .
سپس از اتاق خارج شد نفس راحتی کشیدم و سرجایم نشستم.
نیم ساعت انجا ماندم و از اتاق خارج شدم.
میز شام را جمع کردم مخفیانه چند قاشق غذا خوردم و چای تازه دم کردم.دوعدد چای ریختم و به سمت فرهاد رفتم، سرش در گوشی اش بود. کنترل را برداشتم وگفتم
تلویزیونتون رو اجازه هست روشن کنم؟
اهی کشید و چپ چپ به من خیره ماند . شاسی را زدم و تلویزیون را روشن نمودم.
گوشی اش را کنار گذاشت، سرگرم تماشای تلویزیون شدیم، مدتی که گذشت ارام گفت
برو قرص منو بیار
دارم فیلم میبینم.
پوفی کردو برخاست و به اشپزخانه رفت. مدتی بعد سرجایش باز گشت و روی کاناپه دراز کشید. از اینکه ارامبخش خورده و نزدیک به خوابیدن است خوشحال شدم .
#پارت580
خانه کاغذی🪴🪴🪴
روی کاناپه نشستم دست راستم را دیگر نمیتوانستم تکان دهم. دوسه قدمی از من دور شد. پشتش به من بود. این دومین بار بود که امیر اینطور وحشیانه مرا کتک میزد. یکبار فردای عروسیمان یکبار هم حالا .
به اوج عصبانیت رسیده بود نه رحمی داشت و نه حتی روی رفتارش کنترلی. هم درد داشتم هم از ترس به خودم میلرزیدم. بعد از اینهمه محبتی که در این مدت به من کرده بود در خوابم هم نمیدیدم این رفتاررا با من کند.
اشکهایی که مخفیانه از چشمم جاری شده بود را پاک کردم. آغوشش برایم تکیه گاهی امن شده بود اصلا انتظار نداشتم یا من این رفتار را کند.
به طرفم چرخیدو گفت
بلند شو خودتو مرتب کن برمیگردیم ویلای اسد.وای به حالت فروغ اگر جز کارهایی که گفتم کاری انجام بدی.
انگشتهایش را به حالت شمارشی جلویم بالا اوردوگفت
با هیچ کس حق نداری حرف بزنی. آدم ها باهم معاشرت میکنند تو چون حیونی حق معاشرت با کسی و نداری . حرکت اضافه حق نداری انجام بدی. میتمرگی کنار من و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده ارام میشینی . شب هم برمیگردیم تهران. مصطفی رو هم احتمالا با خودمون میبریم. تو راه اگر طوری رفتارکنی که بفهمه اتفاقی بین ما افتاده برگردیم خونه همین بساط و بدترش و داری.
سرتایید تکان دادم و گفت
بلند شو.
از جایم برخاستم و به سرویس رفتم دست راستم از مچ به پایین ورم کرده بود و انگار خون درآن جمع شده بود موهایم را مرتب کردم و دورهم پیچیدم در بلیزم فرو کردم. صورتم را شستم و خشک نمودم . از سرویس خارج شدم. پالتویم را مرتب کردم و به طرف جایی که کتک خورده بودم رفتم شالم را برداشتم روی سرم انداختم . امیر به طرف در خروجی رفت من هم به دنبالش راهی شدم سوار ماشین شدیم. و حرکت کردیم مقابل اولین سوپر مارکت ایستاد .دلم میخواست در ماشین را باز کنم و با سرعت از او بگریزم. اما مطمئن بودم که مرا میگیرد و بعد از ان زنده ماندنم بعید بود.
تلفنش زنگ خورد نام مامان روی صفحه افتاد. چانه م لرزید اما سریع نفس عمیقی کشیدم به بالا نگاه کردم و از خدا خواستم پاسخش را خودش بدهد. سوار ماشین شد و گفت
واسه چی جوابشو نمیدی؟
با صدایی لرزان و گرفته گفتم
مگه نگفتی با کسی حرف نزن
سرتایید تکان دادو گفت
افرین. پس تو اینطوری حرف حالیت میشه. یه کتک حسابی بخوری حرف تو کله ت میره.
مکث کردو گفت
گلایه نکن چرا بردم تو لونه الکس اونجا ببندمت . آدمیزاد تو خونه زندگی میکنه کسی که حیوونه جاش تو قفس کنار یه هم نوع خودشه. به ادمیه بار یه حرف و میزنند و اونم میفهمه کسی که ده بار یه مطلب و بهش تذکر میدن انسان نیست.
دوباره مکث کردو ادامه داد
الکس و من تو دوهفته تربیتش کردم . به تو هرچقدر تذکر میدم انگار دارم یاسین در گوش خر میخونم.
دست در جیبش کرد پاکت سیگاری را در اورد ان را باز کرد و سپس یک نخ بیرون اورد روشن کردو حرکت نمود .
دلم میخواست پاسخ اینهمه بی احترامی هایش را میدادم اما حالش طوری بود که اگر کلامی حرف میزدم دوباره کتکم میزد. ترجیح دادم سکوت کنم.
به روبرو نگاه میکردم اما شش دانگ حواسم به او بود نیمه نگاهی به من انداخت سپس ماشین را تیز به کناری برد متوقف شد سیگارش را در دهانش نهادو با لبهایش نگه داشت. متعجب از رفتار او به طرفش چرخیدم چنگی در موهای من زد ناخواسته جیغ کشیدم دوسه باری با کشش موهایم سرم را تکاند. سرم محکم به ستون ماشین خورد هینی از درد کشیدم با فریادگفت
چند بار باید بهت بگم روسریتو مثل ادم سرت کن . بی شرف که نیستم زنم کنارم بشینه تا فرق سرش و گوش و گردن و همه چیش معلوم باشه؟
شالم را مرتب کردم . بغضم را قورت دادم و نگاهم را از او گرفتم چون میدانستم چشمانم پراز اشک است. سرم را بالا گرفتم تا اشکهایم جاری نشود و در یک ان کنترل از دستم خارج شدو هق هق گریه را سر دادم. سیگارش را به بیرون پرتاب کرد و دوباره به جانم افتاد. دستم را به حالت تسلیم بالا اوردم و گفتم
خیلی خوب . ببخشید.
دیگه بخشیدن در کار نیست فروغ . زیر ذره بینمی دست از پا خطا کنی میزنمت.
باشه.
درست کن سرو وضعتو
دستمالی برداشتم اشکهایم را پاک کردم . موهایم را داخل شالم فرستادم و محکمش کردم.
#پارت581
خانه کاغذی🪴🪴🪴
سیگار دیگری روشن کردو حرکت نمود . حس سرگیجه به سراغم امد. سعی داشتم با آن هم مبارزه کنم چون از بیهوش شدن هم واهمه داشتم. وارد کوچه ویلا شد . تلفنش دوباره زنگ خورد نام مامان روی صفحه افتاد ارتباط را وصل کردو گفت
بله.
صدای عمه می امد
امیر جان پسرم.
بله مامان
وقت داری باهات حرف بزنم؟
نه مامان دستم بنده خودم بهت زنگ میزنم.
باشه منتظرتماست هستم.
امیر ارتباط را قطع کرد.وارد ویلا شدیم همه نگاهها به طرف ما افتاد امیر زیر لب گفت
لبخند.
بلافاصله اطاعت کردم.
ارسلان گفت
بیا امیر داریم بازی میکنیم یارکم داریم.
امیر به طرف جمع اقایان رفت و من در جمع خانم ها نشستم. خانم خدمتکار برای من و امیر چای اورد . امیر سیگارش را روشن کرد. اسد چند کارت به او دادو گفت
امیر با مصطفی که یار بشه ما بازنده ایم.
نگاهم به انها افتاد عزرائیل تقریبا پشتش به من بود و مصطفی روبرویم. کمی به من نگاه کرد نگاهم را از او گرفتم تا بیشتر از این دردسر درست نکنم.
از یاد اوری اینکه چقدر در ان دوسفرخارجی به من خوش گذشت و امیر در اوج مهربانی و ارامش بود.بغض به گلویم امد با دست چپم فنجان را برداشتم و کمی چای خوردم تا بغضم را فرو بخورم.
ریحانه گفت
کجا رفتید شما؟
الان نمیدانستم که باید چه کنم پاسخش را بدهم یا نه. اگر حرف نمیزدم خوب از من سوال شده بود. اگر هم حرف میزدم نمیدانستم واکنش امیر چه خواهد بود ارام گفتم
ویلای امیر.
تکه ایی کیک مقابلم نهادو گفت
ما این و درست کردیم بخور ببین خوبه؟
اطاعت. کردم تا دست از سرم بردارد.سمانه گفت
گرمت نیست با پالتو نشستی؟
ارام به من نزدیکتر شدو گفت
دستت چی شده؟
نگاهم ناخواسته به طرف امیر چرخید و گفتم
هیچی نشده
امیر نیم نگاهی به من انداخت و گفت
چی شده عزیزم؟
چیزی نیست. همون دستم که قبلا در رفته بوده یکم ورم داره.
ریحانه هینی کشیدو گفت
دستت در رفنه
آرام با نگرانی گفت
حالا چیکار کنیم
اسد گفت
امیر خودش متخصص جا انداختنه.
اینهمه دردی که امروز کشیدم اصلا نمیخواستم درد جا انداختن هم به ان اضافه شود. برای همین گفتم
نه در نرفته خوبه.
امیر برخاست سیگارش را در زیر سیگاری اش انداخت و گفت
ببینم.
هرقدم که به طرفم می امد ضربان قلبم بالاتر میرفت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از حرف مردم درس بگیر
ولی هیچ وقت ...
با حرف مردم زندگی نکن !🌱
جوری خوب باش
که اگر کسی ترکت کرد
به خودش ظلم کرده باشد ...!🌱
همیشه با هم سن خودت بگرد
کوچیک تر، کوچیکت میکنه
و بزرگتر تحقیرت ...!🌱
و در آخر
پادشاه جهنم خودت باش
نه کارگر بهشت دیگران ...!🌱