eitaa logo
عسل 🌱
10.4هزار دنبال‌کننده
226 عکس
148 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 سکوت، معلم بزرگی‌ست؛ باعث می‌شود ذهن آرام شده و خلاقیت پدیدار شود. در هیاهوی زندگی‌تان، روزانه زمانی را برای "در سکوت اندیشیدن" اختصاص دهید.
سایه‌ها خیالک‌های رنگیِ بی‌پروا اند . . . حَـنـآ🌱
5.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 در دعوا ، حتی اگر حق با شماست؛ به هیچ وجه بحث نکنید! 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شخصی به قصد تحقیر کردن؛ مورچه ای را با انگشت فشار داد مورچه خندید وگفت: ای انسان مغرور نباش ! که تو درقبرت برای من وعده غذایی بیش نیستی در اوج قدرت خودت را گم نکن... . .
خانه کاغذی🪴🪴🪴 موضوعی بجز کارهای توهم هست که منو ناراحت کنه؟ من الان چیکار کردم که تو ناراحتی؟ بابی توجهی و احمق بازی هات باعث شدی اون گوشی و .... اولا درست صحبت کن به من نگو احمق. دوما من توی یه زندگی عادی و معمولی بزرگ شدم . تجربه چنین حرکتی وهم ندارم. تا حالا هم به عمرم ندیده بودم یواشکی کسی چیزی تو کیف کسی بندازه و براش دردسر درست کنه. منم تاحالا تو عمرم چیزهایی که از تو دیدم و ندیده بودم‌. به صندلی ماشین تکیه کردم و گفتم بدبختی های منو به روم بیار . منو تحقیر کن و خودتو اروم کن . بدهکار شدم باز؟ چی از من دیدی که تاحالا ندیده بودی؟ اینهمه گیجی و سر به هوا بودن و تاحالاندیده بودم. این که چند بار سر یه موضوع باهات دعوا کنم و باز کارخودتو انجام بدی و تاحالا ندیده بودم. امیر ساکت شد کمی بعد من گفتم بازم ادامه بده هنوز یکم دیگه من سرپام. یکم دیگه هم خوردم کنی و بشکنیم کامل میریزم زمین. نیم نگاهی به من انداخت و من گفتم تاحالا دیده بودی یکی خواهرشو ببره بندازه جلوی یه مرد دیگه و بیا بگیر این مال تو؟ کامل به طرفم چرخیدو گفت تو اینم من مقصرم؟ نه تو این مقصر نبودی اما تو تحقیر کردن من که کوتاهی نکردی کردی؟ اول به زور سگ منو محرم خودت کردی بعد منو بوسیدی بعد منو زدی اینها چه معنی ایی میده؟ پس چرا الان چند وقت ما عقد همیم زن و شوهریم طرف من نمیای؟ اون روز لنگ یه بوس بودی؟ امیر از من رو گرداند و گفت مگه نگفتی به من زمان بده تو رو بپذیرم؟ صدایم را بالا بردم و گفتم تو دنبال خورد کردن منی . من زورم بهت نمیرسه همش بیخودی به من استرس میدی. اون از جریانی که تو سرعین راه انداختی من و تا مرز سکته بردی اینم از این ماجرا که من اصلا نقشی توش ندارم. امیر کمی ارام شدو گفت جریان سرعین همه درد من این بود که دروغ نگو. تو این ماجراهم چرا باید اینقدر حواس پرت باشی ؟ فروغ چرا جلوی دیگران اینقدر راحت گریه میکنی؟ کامل به طرفش چرخیدم و گفتم به تو چه مربوطه؟ دلم میخواد گریه کنم. دوست دارم اشک بریزم تو .... نگاه تیزش مرا ساکت کرد. برترسم غلبه کردم و گفتم من یه ادم حواس پرتم امیر. به قول خودت گیج و منگم از این به بعد زندگیتو برپایه گیجی من تنظیم کن مکثی کردم و ادامه دادم حق توهین کردن و بی احترامی به من و نداری . حق زدن منم نداری با کلافگی گفت چرا م زخرف میگی؟ من چه توهینی به تو کردم؟ همین چند دقیقه پیش به من گفتی احمق. تو اسانسور زدی یه سرشانه من خوردم به دیوار . چرا کارهاتو گردن نمیگیری ؟ هیچی دیگه الان مثل همیشه اونی که باید معذرت خواهی کنه منم. اره باید معدرت خواهی کنی که به من توهین کردی. امیر ماشین را گوشه ایی با ترمزی تیز پارک کرد دندان قروچه ایی رفت از حرکت او بسیار ترسیدم و به در چسبیدم به طرفم چرخیدو با صدایی کلفت و چشمانی عصبی گفت چند بار بهت گفتم با مصطفی حرف نزن؟ در پی سکوت من گفت چند بار فروغ؟
خانه کاغذی🪴🪴🪴 باچانه ایی لرزان سرم را پایین انداختم و گفتم ببخشید. متوجه نگاهش روی خودم بودم. با ناخن هایم انقدر گوشه سبابه م را خراشیده بودم که به خون افتاده بود. دستم را گرفت و ارام گفت چرا اینجوری میکنی؟ دستم را از دستش کشیدم و گفتم برو خونه امیر مامانت اونجا تنهاست. داره شب میشه نازنین و بهزاد هم میان. ماشین را به حرکت در اورد و در سکوت کمی راندو بعدش گفت خیلی خوب بلدی به من عذاب وجدان بدی ها . قطره اشک جاری شده از چشمم را مخفیانه پاک کردم. با اینکه به روبرو نگاه میکردم متوجه بودم که به من نگاه میکند. بغضی که گلویم را به درد اورده بودراسعی داشتم با نفس های عمیق ردش کنم. صدای امیر خیلی ازارم میداددوست داشتم ساکت میشد تا من هم کمی از این سکوت ارامش بگیرم. میشه چندتا از خوبی هایی که من بهت کردم وبگی؟ دستانم راروی دو گیج گاهم گذاشتم و گفتم میشه خواهش کنم بعدا باهم صحبت کنیم. من الان به سکوت احتیاج دارم. مقابل دفتر اتومبیلش را پارک کرد . دلم میخواست در دفتر میماند وبه خانه نمی امد تا یک دل سیر گریه کنم و ارام شوم. انگار خودش هم همین قصد را داشت. مرا به طرف خانه هدایت کردو گفت من یه سربه دفتر بزنم بعد میام بالا وارد کوچه که شدیم گفت ماشین بابام اینجاست. کلید انداخت در را باز کرد و من را بهداخل فرستاد خودش هم آمد . پشت در خانه با اینکه کلیدداشتدر زد کمی بعد عمه در را گشود . نگاهی به من و امیرانداخت و رو به عمو علی گفت همیشه همین بوده. از همون روزی که اومدی و منو گرفتی خانواده ت باعث ناراحتی بین ما بودند. تاحالا توزندگی خودم حالا تو زندگی بچه هام. صدای عمو علی امد لاالله الا الله. دست بردار محبوبه؟ وارد خانه شدیم رو به عمو علی سلام کردیم پاسخ من را دادو رو به امیر با اخم گفت واسه چی رفتی خونه رضا سرو صدا کردی؟ امیر خیره به پدرش حرفی نزد. عمو علی گفت حرمت و احترام عموتو نگه نداشتی لااقل به خاطر برادری ما نمیرفتی . امیر پوفی کرد کتش را در اورد به طرف مبل پرت کرد و حرفی نزد. عمه گفت خیلی هم کار خوبی کرده که رفته. رفت از زنش دفاع کرد همون کاری که تو بلد نیستی بکنی؟ عمو علی نگاه چپ چپی به عمه انداخت و گفت من از تو دفاع نکردم؟ من بخاطر تو خونه م رو از مادرم جدا نکردم؟ ببخشید که مادرت منو کتک میزد و رخت شور خواهرهات کرده بود.‌ از اون ماجرا چهل سال گذشته. استخوانهای مادرمنم دیگه پوسید ولی تو هنوز داری میگی. میگم چون اذیتم کردند. چون ازشون زخم خوردم. چون دلم شکسته. چون حلال نمیکنم. چرا داداش خودتو نمیگی؟ مگه اون بهت زخم نزد؟ چرا فقط مادر مرحوم منو هراز گاهی....
خانه کاغذی🪴🪴🪴 امیرمیان حرف پدرش امدو گفت بابا عمو سا‌کت شدو امیر گفت خواهش میکنم تمومش کن صدای عمو علی بالا رفت و گفت تو دهنتو ببند که همه این آتیش ها از گور تو داره بلند میشه. عاطفه رو نخواستی و نگرفتی تمام شدو رفت چرا ابروی برادر منو میبری؟ من با ابروی برادرتو چیکار کردم ؟ پاشدی دست زنتو و اون امید خیر ندیده رو گرفتی بردی انجا .... عمه کلامش را بریدو با جیغ گفت بچه داداشت خیر نبینه چرا بچمو نفرین میکنی؟ عموساکت شدو عمه گفت دختره هرزه پاشده رفته شمال مست کرده تو بغل پسر من خوابیده بعد صابون زده به تنش که زن امیر بشه و با امید هم به هرزگی باشه . عمو علی نگاه چپی به عمه انداخت و گفت پسرتو چرا باهاش رفته؟ عمه پشتش را به ما کردو دست بر کمر ایستادو گفت همش طرفداری خانوادشو میکنه. حتی الان که علنا ثابت شده طرف خرابه. عمو علی گفت هرچی بدبختی میکشم مقصرش تویی بااین بچه تربیت کردن هات. عمه به طرفش چرخیدو گفت بچه هام چشونه؟ امیرم یک پارچه اقاست. امیدهم اگر بچه داداشت .... دهنتو ببند محبوبه اینقدر این کثافت و همش نزن. امید من تحصیلکرده ست. مهندسه. امیرم هم ورزشکاره به کوری چشم خانواده ت قهرمان جهانه. تربیت منم مشکلی نداره بچه داداشت ... لاالله الاالله ببند دهنتو عمه رو به امیر گفت افرین پسرم. افرین به جنم و غیرتت . افرین به احترامی که به زنت گذاشتی و پاشدی رفتی نشوندیشون سرجاشون. دخترهی هرجایی میخواد اتیش بندازه تو زندگی پسر من. شنیدم با لگد زدی قلم پاشو خورد کردی افرین به تو عمو علی برخاست و گفت ما خودمون بچه داریم . اونم یه خبطی کرده. جوونی کرده چرا بهش میگی هرجایی؟ امیر گفت الان دعواتون سر عاطفه ست؟ عمو رو به امیر گفت زنگ زده به عمه هات ابرو حیثیت عاطفه رو برده که با امید رفته شمال و.... عمه گفت خوب کاری کردم بگذار همه بدونن که خرابه. میخواست زندگی امیرو فروغ و خراب کنه منم نشوندمش سر آبروی رفته ش. عمو با حرص گفت خوب کاری کردی؟ پس چرا کارهای بچه داداش های خودتو پنهان میکنی؟ عمه سکوت کرد عمو علی گفت وقتی زنگ میزنی به خواهرهای من و پشت بچه داداشم حرف میزنی تهش از خانواده خودتم بگو. خانواده من خیلی هم خوبن . به خواهرهای من میگفتی که سینا دست خواهرشو گرفت اورد انداخت تو خونه امیر. بهشون میگفتی نه غیرت داره نه ناموس سرش میشه. بغض راه گلویم را بست.
از انبار خارج شدم و گوشه ایی ایستادم، اخرین برگ البوم را باز کردم عکس مادرم را دیدم. زنی با موهای فر طلایی وچشمان ریز آبی ، لبخند زده بودو کنار رختی ایستاده بود . فرهاد کنارم امد البوم را بستم با کنجکاوی گفت _چرا نمیزاری ببینم؟ مادر زنمه محرمه _بزار اول خودم ببینم بعد تو ببین. _چرا؟ _شایدعمه م باشه _اخه خیلی با عمه ت باهم دوست بودند، عکس یادگاری هم انداختند. اخم کردم و گفتم _تو چیکار داری دخالت میکنی؟ خندید و گفت باشه من دخالت نمیکنم بیا بریم . فعلا فقط دارم اوانس میدم. اون از فرارت اینم از حرف زدنت _بهت میگم من زندانی توأم میگی نه، بعد خودت میگی فرار کردی ، من اگر زندانی نیستم فرار هم نکردم.سفر کردم. _باشه مسافر جان بیا بریم. البومم را بغل کردم و به دنبال او روانه شدم، مقابل پله ها که رسیدیم صدای کوبیده شدن در بلند شد. فرهاد مرا رها کردو در را گشود با دیدن ارباب بهجت در چهار چوب در انگار تمام بدنم سست شد. اشکهایم شدت پیدا کرد، ارباب فرهاد را کنار زد و وارد شد. بدنبال او کیانوش هم وارد حیاط شد. فرهاد در را بست و گفت _عمو من سر قولم بودم، خانم سرخود خودش بلند شده اژانس گرفته اومده اینجا. نگاهم به چشمان پدرم گره خورد و قفل شد ، دست و پایم میلرزید. اشکهایم را پاک کردم و گفتم _سلام پاسخ سلامم را کسی نداد.اخم های ارباب در هم رفت و روبه فرهادگفت _پس تو غیرتت کدوم گوری رفته که زنت سرخود از تهران راه افتاده اومده اینجا. چشمانم از حیرت گرد شد و گفتم _من اومدم اینجا که.... کلامم را برید و گفت _اومدی اینجا چرت و پرتهای ننه طوبا رو به همه بگی و حیثیت منو ببری اره؟ در بهت رفتار پدرم مانده بودم که ادامه داد _اومدی اینجا که حروم*زادگی خودتو لاپوشونی کنی و خودتو بندازی گردن من؟ دنبال چی هستی؟ ارث؟ من که بهت دادم، دوازده هکتار باغ سند شده دادم به ارزو که بهت بده ، گفتم سگ خورد، آبروی من ارزشش خیلی بیشتر از این حرفهاست. سرم را از شرم رفتار پدرم پایین انداختم و گفتم _من دنبال پول نیستم _پس چی میخوای؟ با بغض گفتم _من دخترتونم. _من دوتا دختر دارم، مریم و مینا، نور چشمام، تاج سر، یه تار موشو نوهم به دختر هرزه ایی مثل گلاب نمیدم. این حرفش انگار تیری را در قلبم نشاندو گفتم _در مورد مادر من درست صحبت کنید. صدایش بالا رفت و گفت _مادرت؟ اون که معلوم نشد چی شد؟ مرده و زنده بودنشو کسی نمیدونه، از کجا معلوم تو رو که زاییده از همون جا نرفته پی هرزه بازی هاش و هنوزم زیر خواب این و اونه؟ اشک روی گونه م غلطیدو گفتم _کافر همه را به کیش خود پندارد، شما چون خودت اینکاره ایی، همرو مثل خودت میبینی. اخم های بهجت در هم رفت یک گام نزدیک من امد،دستش را بالا برد و با فریاد گفت _خفه شو، ببند اون دهنتو تو هم لنگه اون..... فرهادکه کنارم ایستاده بود یک قدم جلو امد با کف دستش محکم به سرشانه عمویش کوبید و گفت _چی کار میخوای بکنی؟ حواست هست من اینجام یا نه؟ از ضربه فرهاد ارباب کمی به عقب رفت و گفت _اگر تو غیرت داشتی که زنت از دستت سر نمیخورد فرار کنه بیاد اینجا. فرهاد چرخیدو رو به من گفت _برو داخل عزیزم. با این دهن به دهن نگذار. سپس رو به عمویش گفت _شماهم خواهش میکنم از اینجا برو ما الان برمیگردیم تهران ارباب رو به من گفت _اومدی ابروی منو ببری؟ تو نون و نمک احمدوکتایون رو خوردی، اونها اهل خدا و پیغمبر بودن، اما بازهم لنگه مادرهرزه ت زبونت درازه و دهنت گشاد. با غضب گفتم _چون خون بی ناموسی مثل تو توی رگهامه. فرهاد به سمت من چرخید و با فریاد گفت _تمومش میکنی یا نه؟ رو به ارباب ادامه دادم _تو اسم خدا و پیغمبر و نیار مگه همون موقع که میخواستی منو بگیری ننه طوبا بهت نگفت تو نمیتونی با من ازدواج کنی ؟چون حکم پدر خونده منو داری، تو چی گفتی هان؟ مکثی کردم سکوتش را که دیدم ادامه دادم _تواگر ابرو سرت میشد با شصت سال سنت هوس من هفده ساله به سرت نمیزد. نگاه فرهاد روی من خشمگین شد .عمو رو به فرهاد گفت _تو ارباب زاده ایی، به این هم میگن زن؟ این و طلاقش بده، اینها بی آبرو و بی شرفند، اینم لنگه اون مادر..... فرهاد کلامش را قطع کرد وبا فریاد گفت _برو بیرون سپس در را باز کرد و با خشم گوشه لباس کیانوش را گرفت _ تو گورتو گم کن عمو شما هم بیا برو بیرون. نگاهم به چشمان بهجت افتاد. پوزخندی زدو گفت _حیف پسر برادرم که با بی شرفی مثل تو زندگ
زندگی میکنه، مادرت یه هرزه بود و تو رو هم معلوم نیست ازکی پس انداخته، بیخود سعی نکن خودتو بندازی گردن من. اشکهایم را پاک کردم وگفتم _من اومده بودم اینجا چون فکر میکردم پدر دارم، خانواده دارم، چون تصور ذهنی من از پدر یه مرد مثل احمد بود، نه یه نامرد مثل تو ، اما اینو مطمئن باش انتقام مادرمو ازت میگیرم. فرهاد جلو امد و بازوی عمویش را گرفت و از خانه بیرون انداخت در را محکم بست و رو به من گفت _خیالت راحت شد؟ دیدی چقدر نامردو بی صفته؟ حرفهاشو شنیدی؟ حالا برو وسایلتو جمع کن برگردیم بریم خونمون.تمام این قضایا را هم فراموش کن. بهت زده شدم، حس انتقام جویی تمام وجودم را گرفته بود. فرهاد وارد خانه شد با کیف من امدو گفت _بلند شو برو وسایل مامانتو بردار بیا بریم خونمون. برخاستم بغچه مادرم را برداشتم و مثل مرده ایی متحرک سوار ماشین فرهاد شدم. یک ساعت در سکوت گذشت، مقابل رستوران سنتی ایی پارک کردو گفت _پیاده شو بریم ناهار بخوریم از گرسنگی مردم. با صدای گرفته ایی گفتم _من تو ماشین میمونم تو برو .... از ماشین پیاده شد، در سمت من را باز کردو گفت _پیاده شو به ناچار از ماشین پیاده شدم، نزدیکم ایستاد و گفت _موهات از پشت ریخته بیرون دستم را پشت گردنم انداختم و موهایم را به جلو کشیدم و داخل مانتویم زدم. وارد رستوران شدیم، تختی را کنار رودخانه انتخاب کرد، لرز داشتم، دور تخت را مشما پیچ کرده بودند وارد شدم ، هنوز البوم مادرم در اغوشم بود. صدای اهنگ گل پونه های ایرج بسطامی در فضای رستوران پیچیده بود و من گوش میدادم فرهاد نزدیکم امدو گفت _عسل سرم را بالا اوردم و فقط به او نگاه کردم. دستم را گرفت و گفت _میدونم ناراحتی ، اما من بهت گفتم اینکارو نکن. اشکی که روی گونه م غلطیده بود را پاک کردم، قفسه سینه م از اینهمه غم درد میکرد. اهی کشیدم و ساکت ماندم،حرفهای بهجت در ذهنم مرور میشد. مادرت زیر خ*و*ا*ب این و اونه، تو نون و نمک احمد و کتایون روخوردی اما زبونت لنگه مادرت درازه و دهنت گشاد، اینها بی ابرو و بی شرفند، اینم لنگه مادرشه، مادرت یه هر*زه بودو تورو هم معلوم نیست ازکی پس انداخته خودتو ننداز گردن من. اشکهایم را پاک کردم فرهاد دستم را بالا اورد بوسید و گفت _من تورو دوست دارم عسل، بشین سر زندگیت، این حرفها رو ول کن، برای من تو دختر احمد و گلابی ، از نظر من مادرت زنی بوده که پاک از این دنیا رفته، ای کاش همه سعادت توبه قبل از مرگ نصیبشون بشه. نگاهم به چشمان فرهاد افتاد حلقه اشک را میدیدم، سرم را پایین انداختم سپس زانو هایم را در اغوش گرفتم و سرم را روی زانویم گذاشتم. پیش خدمت منو را اورد و گفت _چی میل دارید؟ فرهاد نگاهی به منو انداخت و گفت _چی میخوری عسل؟ نای جواب دادن نداشتم. تکانی به پایم دادو گفت _عزیزم، چی میخوری؟ در پی سکوت من خودش سفارش دادو سپس نزدیکم شدو گفت
بهت قول میدم یه روز خدا تلخیه این روزامون رو با شیرینیِ عشقش شیرین میکنه... ‌‌ ╭
هفته دفاع مقدس هست و ما از خونواده‌های شهدا دیدار می‌کنیم امروز یکی از مادران شهدا گفت خیلی دلم می‌خواد برم مشهد. کسی رو هم نداره که ببرش توانی هم نداره که راه بره و حتماً باید ویلچر باشه بهش قول دادم اگر ویلچر رو خریدم حتماً این مادر شهید رو به زیارت علی بن موسی الرضا مشهد مقدس ببرم کسانی که در خرید این ویلچر کمک می‌کنند بدانند که هم ثواب می‌برند و هم دعای مادران شهدا و شهیدی که مادرش رو به زیارت می‌بریم شامل حالتون خواهد شد🌷 عزیزان توجه داشته باشید که مادران شهدا و مادران مومنه از ابتدا حرکت به ویلچر نیاز دارند🙏 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 5892107046739416 گروه جهادی شهدای دانش آموزی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
♥️🍃 خودت رو تحسین کن چرا که بیشترین رابطه رو، با خودت داری و همین رابطه هست که به تو ارزش میبخشه.. این به معنی قدردانی عمیق و تمجید از کسی است که به واقع هستیم.