eitaa logo
عسل 🌱
10.4هزار دنبال‌کننده
213 عکس
144 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
این رمان اشتراکی میباشد . یعنی شما فقط یک چهارم از این رمان را رایگان میخونید و برای بقیه ش باید هزینه پرداخت کنید. رمان جذاب 🦋پرازخالی 🦋 اثری دیگر از نویسنده ی رمان ♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️ روی تختم دراز کشیدم و در رویای سیاوش فرو رفتم. حالا که همه چیز جور شده از شانس بد من باید عموش تو کشور غریب سکته کنه که پدر و مادرش نباشند . یک ماه دیگه حداقل باید صبر کنم تا مراسم خاستگاری حتی فکر اینکه میلاد و ارش بعد از شنیدن خاستگاری سیاوش از یدونه خواهرشون میخوان چه واکنشی نشون بدن وجودم و استرس میگرفت . راضی کردن امیر کاری نداشت اما میلاد و ارش واقعا پروسه راضی کردنشون سخت بود. باید به بابا زنگ بزنم بکشونمشون تهران. گوشیمو برداشتم و به سراغ عکس هایی که امروز انداخته بودم رفتم . چه روز خوبی بود وسط برف و یخ بندون ولنتاین گرفتن واقعا عالی بود. عروسک خرسی قشنگی که سیا برام خریده بود هنوز تو صندوق عقب ماشینه. باید یکم صبر کنم از تب و تاب ولنتاین که در اومدیم بگم خریدمش . عکس دو نفریمان با بادکنک هایی که سیاوش دور الاچیق ‌چیده بود را اوردم روی چهره او زوم کردم . و دلم برایش قنج رفت . موهای پریشانش که بیشتر مواقع توی صورتش ریخته بود بر جذابیت چشمان عسلی اش میافزود. همیشه ته ریش داشت و منم که عاشق چهره هنرمندانه اش بودم. اما چه حیف که برای مراسم خاستگاری باید موهایش را کوتاه میکرد والا هر سه برادرم مخالفش میشدند صدای اهنگ پیام واتساپم بلند شد. سریع تلفنم را سایلنت کردم و پیام را باز نمودم. متعجب از چیزی که میدیدم چشمانم گرد شد. میدونستی رنگ سفید خیلی بهت میاد؟ برایش نوشتم شما؟ شهروز چگینی اخم هایم در هم رفت شهروز دوست صمیمیه میلاد بود و نگهبانی از اسب هایش به عهده او بود بلافاصله علامت سوال و تعجب را برایش فرستادم. و او برایم نوشت اتفاقا من از تو متعجب ترم کتی خانم به صفحه گوشی خیره ماندم و ترجیح دادم چیزی نگویم و صبح صفحه پیامم را به میلاد نشان دهم که ببیند دوست صمیمی اش چطور به خودش جرات داده مزاحم من بشه. بلافاصله گوشیم لرزید و برایم پیام جدیدی امد به نظرت میلاد اگر این عکس و ببینه چه حالی بهش دست میده با دیدن عکس خودم و سیاوش به همراه خرس ولنتاین تیز سرجایم نشستم. پیام امد امیر هم دلش خوشه که واسه رستوران گروه موزیک اورده؟ غافل از اینکه انگار خواهر جونش زودتر اونو گیر اورده بوده. دستی بر سرم کشیدم. با لب گزیده موهای بلندم که تا گودی کمرم می امد را جمع کردم و به صفحه گوشیم خیره ماندم. و پیام جدیدش را خواندم فردا تو باغچه میبینمت سراسر وجودم را استرس گرفت. اخه این انگل چطور جایی که فقط من و سیاوش بودیم از من عکس گرفته. یکبار دیگر عکس را با دقت بیشتری نگاه کردم‌. این عکس با گوشی سیاوش گرفته شده دست این لجن چی میخواد؟
خواب از سرم پرید. به راه حل میاندیشدم الان باید چیکار کنم؟ یعنی چطوری این عکس از گوشی سیاوش بدست شهروز رسیده؟ برخاستم در را قفل کردم و با سیاوش تماس گرفتم . اعلام خاموشی خط سیاوش استرسم را دو صد برابر کرد. اگر قضیه دوستی من با سیاوش بر ملا شود جواب امیر و میلاد و ارش و چی باید بدم؟ ازدواجم با سیاوش که کلا منتفی میشه حیثیتم جلوی خانوادم میره، میلاد و ارش منو زنده نمیزارن . تا دم دمای صبح در اندیشه این‌که چه باید بکنم توی تختم جابجا شدم. صبح با صدای تق تق در چشم گشودم صدای میلاد قلبم را لرزاند ِ کتی جان بلند شو برخاستم در را گشودم و گفتم سلام. سلامم را پاسخ دادو گفت زود باش صبحانتو بخور امروز ظهر امیر مراسم داره. من و ارش هم باید پیست رو برای مسابقه اماده کنیم. صدای امیر از اشپزخانه امد این احمق چرا از دیشبه خطش خاموشه ارش از سرویس خارج شدو گفت کی و میگی؟ سیاوش، از دیشب تاحالا هزار بار شمارشو کرفتم خاموشه ، امروز تولد داریم. دیروز رو که پیچوند و نیومد باید بهش بگم برای برنامه اماده شه خوب به تلفن خونشون زنگ بزن این را میلاد گفت و سپس لیوانها را پر از چای کرد و سرمیز نهاد . امیر سر میز نشست و گفت گوشی خونشون خرابه، باید سریع برم جلوی درشون به اشپزخانه رفتم و سرمیز نشستم. گوشهایم را تیز کرده بودم تا ببینم از پیگیری این سه برادر چه چیزی متوجه میشوم. صبحانه مان را که خوردیم. امیر گفت کتی تو با من میای یا خودت تنها میای؟ میلاد به جای من پاسخ داد نه کتی و تو ببر، من ماشینم تعمیرگاست ماشین کتی و لازم دارم . ترسم از خرسی که در صندلی عقب دلشتم اعتراضم را برانگیخت نخیر من ساعت دو کلاس دارم ماشینم و نمیدم امیر با خونسردی گفت با ماشین من میری دیگه دوباره غرق اضطراب شدم اگر میلاد صندوق عقب را باز کند بابت خرس ولنتاین چه پاسخی بدهم . کتش را برداشت و پوشید. ارش هم سر میز امدو گفت امشب رویا قراره بیاد اینجا ، به مادرش گفته میلاد و امیر شمال پیش بابا هستند و فقط من و تو خونه اییم. حواست باشه تو اموزشگاه جلوی خواهرش سوتی ندی خیره به ارش ماندم و گفتم چرا خانوادش اینقدر سخت گیرن؟ خوب امیر و میلاد برادرشوهراشن دیگه با کلافگی گفت میگی چیکارشون کنم سه چهار ماه دیگه میریم سر خونه زندگیمون از دستشون راحت میشم ، فقط حواست باشه اگر گفت چرا با ماشین امیری بهش بگو اونها با ماشین میلاد رفتن متوجه اینهمه حساسیتشون نمیشم. باشه حواسم هست . اینکه من با چه ماشینی هستم هم به کسی مربوط نیست صدای میلاد که مرا فرا میخواند لرز بر جانم انداخت ، از لحن او متوجه عصبانیتش شدم
کتی .......کتی ....... مگه با تو نیستم . سپس لگدی به در زد ، در باز شد و محکم به دیوار خورد میلاد لای در ایستاده بود و از گردن خرس من گرفته بودچشمانم گرد شد و به او خیره ماندم ارش گفت چته اول صبحی؟ میلاد چند گام نزدیکم امدو گفت این خرس ولنتاین تو صندوق عقب ماشین تو چی میخواد؟ دستانم شروع کرد به لرزیدن. نگاهم به ارش افتاد که چشمانش گرد شده بود و متعجب به خرس نگاه میکرد. دستی به موهایم کشیدم و گفتم خریدمش هر سه نفر انها به من خیره بودند . مشغول جویدن لبم شدم که ارش برخاست نزد میلاد رفت کمی خرس را بالا پایین کرد و گفت ولنتاین دیروز بود ؟ سپس سرش را گرداند و غضب الود به من خیره شد برخاستم و گفتم ارش بخدا خریدمش. گام به گام که نزدیک اشپزخانه میشد من هم به موازات او پشت صندلی امیر میرفتم . ارش گفت چه غلطی داری میکنی؟ با صدای لرزان گفتم هیچی به خدا اون چه کوفتیه تو صندوق عقبت ؟ خرسه داداش خریدمش. میلاد جلو امدو گفت اگر خریدیش پس چرا نیاوردیش تو ؟ از شماها ترسیدم گفتم چون دیروز ولنتاین بوده فکر بد با خودتون میکنید. ارش مقابل اشپزخانه ایستادو با لحن خشنی گفت خوب گوشهاتو باز کن کتایون‌ . من تورو از شمال به خاطر همین خودسر بازیها و گند کاری هات اوردم تهران پیش خودمون باشی که حواسمون بهت باشه اگر پاتو کج بگذاری به خدا میکشمت. کنایه ارش تمام غم های وجودم را بیدار کرد. بغض راه گلویم را بست و گفتم بابت یه اشتباه چند بار من باید سرزنش شم میلاد جلو تر امدو گفت اشتباه داریم تا اشتباه ، تو یه کار کردی که ما جلوی دوست و فامیل و در و همسایه تا ابد سرمون ........ با کلافگی گفتم تو ساکت شو میلاد، اشاره ایی به امیر کردم و گفتم این که میبینی هشت سال از من بزرگتره ارش هم ده سال ، من واسه دوسال احترام کوچکتر بزرگتری نگه نمیدارم. نگاهش تهدید امیز شدو گفت نگه ندار ببینم چه غلطی میخوای بکنی؟ به روح مامان انچنان میزنمت که خون بالا بیاری با کلافگی گفتم خفه شو بابا میلاد با غضب وارد اشپزخانه شد که امیر برخاست و گفت بشین سرجات دیگه. اعصابمونو خورد کردی اول صبحی ، صبحانه م زهر مارم شد میلاد رو به امیر گفت
پارت اول رمان پر از خالی https://eitaa.com/asal44/14619 پارت اول رمان پر از خالی https://eitaa.com/asal44/14619
عسل 🌱
#پارت3 #پرازخالی کتی .......کتی ....... مگه با تو نیستم . سپس لگدی به در زد ، در باز شد و محکم ب
🦋پرازخالی 🦋 تو باعث شدی که کتی روز به روز داره پر رو تر میشه، همونسری هم که ابرومونو جلو همه برد تو بودی که همش بهش بها میدادی بحث گذشته رو وسط نکش میلاد . امروز به من میگه خفه شو تو حمایتش میکنی فردا به تو میگه گه اصافه نخور پس فردا هم میزنه تو دهن ارش . امیر نگاهی به من انداخت و گفت ازش معذرت خواهی کن بگذار قال قضیه کنده شه نگاه چندش اوری به میلاد انداختم و گفتم اون خودش بابت این بیست و شش سالگی که زندگی کرده یه عدر خواهی به همه بده کاره، من اگر یه اشتباه تو زندگیم کردم که تو همون اشتباه و ده بار تا حالا کردی صدای ارش بالا رفت و گفت کتایون دهنتو ببند مگه دروغ میگم داداش، اون از خدا بیخبر به من پیشنهاد ازدواج داد و خدا خودش شاهده که من گول خورده بودم. و اون افتضاح به بار اومد . میلاد خودش چند تا دوست دختر تا حالا داشته ، چطور ابروتون امیر به طرف من چرخید و گفت ساکت شو دیگه اخه این دوزاری چه فکری پیش خودش کرده که.. ارش کلامم را بریدو گفت برو حاضر شو تو رو من میرسونم. از پیشنهاد عجیب او کمی سر در گم‌شدم و گفتم چرا؟ میرسونمت رستوران دیگه تو اصلا مسیرت اونطرفی نیست مگه نمیری پیست و اماده کنی من با امیر میرم دیگه میخوام ببینم این خرس و از کجا خریدی الان منو میبری اون مغازه ایی که اینو خریدی میخوام یدونه از همین برای رویا بخرم. عرق سردی روی تمام بدنم نشست فکری به ذهنم خطور کرد و با مظلومیت گفتم من اینو از یه وانتی خریدم. خوب شاید رفته باشه هر سه نفر خیره به من ماندندکه میلاد گفت تو دیگه حق نداری پاتو از این در خونه بیرون بگذاری . سپس کتش را برداشت و از خانه خارج شد. ارش نزدیکتر امد دستم را گرفت و گفت یه لحظه بیا پایم را سفت کردم و گفتم چیکارم داری؟ میخوام باهات حرف بزنم ، یه لحطه بیا خوب همینجا بگو امیره دیگه غریبه نیست که ارش گوشه لبش را گزید و گفت این طرز برخوردت با میلاد اصلا درست نیست طرز برخورد اون درسته؟ یه زمان من یه نفهمی کردم یه نفر بهم ابراز علاقه کرد به من گفت میخواد با من ازدواج کنه من از کجا باید میدونستم اون متاهله و زن داره ، سرو صدایی که زن اون جلوی خونه ما راه انداخت........ هیس.... چیزی نمیخوام در این باره بشنوم، فقط یکم مواظب کارها و رفتارهات باش مکثی کردم و گفتم چشم ارش که خانه را ترک کرد نوبت نصیحت های امیر بود. از حرفهای او چیزی متوجه نشدم. و فقط استرس شهروز و عکسم را داشتم . به همراه امیر وارد رستوران شدم. باغبان همه جا را تمیز و مرتب کرده بود. با همراهی امیراز زیر بید های مجنون گذشتیم و به دفتر باغچه رستوران رسیدیم ، امیر در را باز کرد و وارد شدیم. سرجایم نشستم و گوشیم را به لپ تاب وصل نمودم فلش مموری م را هم جا زدم و تمام عکسهای گوشی م را به فلش منتقل کردم و فلش را درون کیفم گذاشتم نیم بیشتر استرس امروزم از این بود که مبادا میلاد دوباره قصد داشته باشد گوشیم را وارسی کند. به روبرو خیره ماندم اواخر بهار بود و باغ سرسبز و دل انگیز. سیاوش را دیدم که از دور به سمت ما می امد رو به امیر گفتم سیاوش داره میاد نگاهش را به طرف سیاوش چرخاند اخ که چقدر دلم برایش قنج میرفت. دستی به موهایش کشید و در را گشود امیر هم برخاست سیاوش تا سر شانه های امیر بود و هیکلش تقریبا نصف او بود. وارد شدو گفت سلام هر دو پاسخ او را گفتیم. امیر از پشت میزش برخاست و گفت کجایی تو پسر؟ از دیشب هزار بار شمارتو گرفتم راستش دیروز غروب جلوی در خونمون یه موتوری گوشیمو ازم زد . متعجب به سیاوش خیره ماندم عکسی که از من دست شهروز بود پس در واقع........ یعنی دزد گوشی سیاوش شهروزه؟ امیر گفت ای بابا حالا شکایت کردی؟ اول تصمیم داشتم شکایت کنم اما بعد به گوشیم زنگ زدم و دزده گفت اگر دویست تومن بهم بدی گوشیتو پس میدم ، یکم دوبه شک شدم که خدایا چیکار کنم و چیکار نکنم تا امروز صبح با دزده قرار گذاشتم گوشیمو اورد داد و دویست تومن هم گرفت سرم را پایین انداختم کمی قضیه مشکوک بود. امیر گفت تو احمقی؟ چرا به پلیس زنگ نزدی؟ سیاوش با بی حوصلگی گفت ای بابا زنگ بزنم به پلیس تا شکایت کنم و پیگیری کنم خیلی طول میکشه دویست تومن که این حرفها رو نداره ، پول یه روز کارکرد منه منم فکر میکنم یه روز کار نکردم خیلی خوب حالا که به خیر گذشته. امروز تولد داریم ، یه دختر چهار ساله س حدود دویست نفر هم مهمون دعوت کردند کلا باغچه رزو شدس، میخوام امروز عالی باشی و بترکونی ها ، از اون خانواده هان که اهل مراسم و جشنن، اگر خوششون بیاد اینجا هرروز مراسم دارن باشه امیر خان خیالت راحت امیر و سیاوش از دفتر خارج شدند ، مغزم هنگ کرده بود یعنی چطور میشه یکی گوشی سیاوش و بدزده بعد عکس من برسه به دست شهروز بعد گوشی و به راحتی به سیاوش پس بدن ؟ اینها همش نقشه های شهروزه؟ اخه چرا باید اینکارو با من بکنه
عسل 🌱
#پارت4 🦋پرازخالی 🦋 تو باعث شدی که کتی روز به روز داره پر رو تر میشه، همونسری هم که ابرومونو جلو همه
باید هرطور شده موضوع و به سیاوش بگم. برایش نوشتم کارت دارم از امیر که دور شدی بهم زنگ بزن گوشی را درون کیفم انداختم ، زوم کن حسابهای وارسی نشده باغچه را اوردم صدای تق و تق در امد ، ای داد بیداد اول صبحی و با اینهمه تنش فقط این خروس بی محل کم بود. به احترام او برخاستم و گفتم سلام اقای شرفی خوش امدید . سلام ممنون. اخوی گرانمایه تشریف ندارن؟ تشریف داشته باشید، رفتند داخل باغ الان برمیگرده سرجایش نشست برایش یک فنجان چای ریختم و مقابلش نهادم . همایون شرفی حدودا سی و شش هفت سال سن داشت و صاحب یکی از بزرگترین نمایشگاه های ماشین تهران بود. وضع مالی بسیار خوبی داشت. ادم قابل پیش بینی ایی نبود. گاهی اهل خنده و بذله گویی و گاهی عصبی و پرخاشگر میشد. اهل ورزش بود و هیکل روفرم و جذابی داشت. از دوستان قدیمی و صمیمی ارش که یکبار هم شکست در زندگی را تجربه کرده بود. به تازگی به دنبال تاسیس یک باغ تالار و شراکتش با امیر بود. سرگرم کارم شدم که دوباره صدای در امد سرم را بالا اوردم با دیدن شهروز قلبم تیر کشید. وارد اتاق شد از ان خنده های حرص در بیارش زد و به گرمی گفت سلام خانم ملکی از لحن او انگار اقای شرفی متعجب شد پاسخ سلام او را ندادم و فقط نگاهش کردم که گفت یه لحظه تشریف بیار بیرون کارت دارم برخاستم و از پشت میزم خارج شدم و به دنبال شهروز خارج شدم امیر را دیدم که از دور به سمت ما می اید با دیدن او اشاره ایی به امیر کردم و گفتم بله اقا شهروز خودشون تشریف اوردن با پررویی گفت من که با اون کار ندارم الان جوابشو خودت بده اخه من جواب اونو فقط با عکس میدم قلبم مثل گنجشک میزد در وجودم زلزله بر پا شد و سرجایم بازگشتم. در را هم باز گذاشتم که امیر جلو امد و رو یه شهروز گفت سلام سلام امیر خان، میلاد نیستش؟ نه میلاد رفته باشگاه امروز مسابقه دارن شما چطور نرفتی و اینجا دنبالشی؟ راستش میخواستم یه تخت رزو کنم امروز که متاسفانه باغچه رزرو مگر برای شب بخوای باشه شب هم خوبه تشریف ببرید داخل تختتون رو رزو کنید. ابتدا شهروز و سپس امیر وارد شدند
عسل 🌱
#پارت5 #پرازخالی باید هرطور شده موضوع و به سیاوش بگم. برایش نوشتم کارت دارم از امیر که دور شدی
امیر با گرمی رو به اقای شرفی گفت به سلام، همایون خان همایون هم به احترام او ایستاد و با او سلام و احوالپرسی کرد شهروز جلو امدو گفت یه تخت بزرگ میخوام روبروی سن موسیقیتون شام و مخلفاتم هرچی که رفیقام سفارش بدن فاکتورش را باز کردم، گفته هایش را یاد داشت کردم و گفتم سفارشتون ثبت شد میشه لطفا تخت و نشونتون بدم که متوجه بشید کدوم و میگم برخاستم که امیررو به من گفت نیما بیرونه ، شهروز جان تشریف ببر به نیما نشون بده از دفتر که خارج شد بلافاصله برایم پیام امد گوشی م را برداشتم صفحه را باز کردم بهتره بیای بیرون تا همین الان عکس و برای میلاد و ارش نفرستادم و به امیر نشونش ندادم. برخاستم. و از دفتر خارج شدم، ساختمان را دور زدم و وارد محوطه باغ شدم بدنبالش راهی شدم از نیما که فاصله گرفت گفتم در خدمتم پوزخندی زد و گفت نوبت خدمتگذاری هم میرسه چرا داری با ابروی من بازی میکنی این یه معامله س ، یه عکسی من از تو دارم اگر میخوای پاکش کنم باید یه کاری برام انجام بدی چه کاری؟ داستانش مفصله یه جا بیرون از اینجا باهات قرار میگذارم بهت میگم . خیره به شهروز ماندم در بد مخمصه ایی گیر افتاده بودم. به دفتر باز گشتم امیر همچنان با اقای شرفی سرگرم گفتگو بود. تلفنم را برداشتم و برای سیاوش نوشتم کجایی؟ دارم تمرین میکنم از دفتر خارج شدم و به طرف او رفتم از دور اشاره کردم و به کناری کشاندمش. لبخند ملیحی بر روی لب داشت تمام وقایاع ،از عکس و حرفهای شهروز گرفته تا خرسی که توسط میلاد پیدا شده بود را برایش تعریف کردم ، مبهوت به من خیره ماندو گفت یعنی تو میگی دزدی گوشی من کار شهروز بوده؟ اره دیگه، پس اون از کجا عکس ما رو اورده در سکوت به من خیره ماند و من گفتم ببینم چه عکس هایی از من تو گوشیت داشتی؟ همه رو یعنی تو تمام عکس هامونو تو گوشیت نگه میداری؟ با مظلومیت گفت اره دیگه، چیکارشون کنم؟ همه که مثل تو بچه پولدار نیستن لپ تاب داشته باشن با نگرانی گفتم یعنی تمام عکس هامون و الان داره؟ سر تایید تکان داد هینی کشیدم وگفتم سیا من الان چه خاکی به سرم بریزم نمیدونم کتی ، برو ببین چی کارت داره.
اشک در چشمانم جمع شد و گفتم تا تقی به توقی میخوره و هر اتفاقی میفته میلاد سرکوفت اون ماجرای لعنتی و به من میزنه ، ارش هم میشه کوه عصبانیت ، به خدا من دیگه طاقت ندارم. دیشب تا صبح خواب به چشمام نیومده. خودتو ناراحت نکن این موضوع قابل بحث و حله من نمیتونم سیا، فکر اینکه شهروز میخواد چه پیشنهادی به من بده داره روانیم میکنه ، میرم همه چیز و به امیر میگم، اون بهتر از همه میتونه کمکم کنه ابروهایش را بالا دادو گفت ابنکارو نکنی ها کتی ، اگر این حرف و بزنی من و از اینجا اخراج میکنه، من به این کار احتیاج دارم. خودتم باید یا برگردی شمال، یا بشینی تو خونه نمیزارن دیگه از جات تکون بخوری . امیر منطقیه، من و هم خیلی دوست داره ، همونسری هم امیر بود که تا فهمید این اتفاق افتاده من و برد خونه خاله م قایم کرد و بقیه را مجاب کرد که من و ببخشن اینبار فرق داره، اونسری تو بچه تر بودی. الان اگر بهش بگی اون میگه تو کنار گوش من داشتی این کارو میکردی ، تو ........ سیا به خدا این بهترین کاره اشتباه نکن کتی ، اول حرف شهروز و بشنو بعد اینکارو بکن ته دلم از سیاوش لرزید ، در این ولوله دل من به فکر کارش بود . سیاوش دستی بر موهایش کشید و گفت اگر به امیر بگی قضیه ازدواجمونم منتفی میشه کمی به او خیره ماندم و گفتم واقعا؟ با قاطعیت گفت بله، این حرف و بزنی من اخراج میشم تو هم اخراج میشی کلاس حسابداری هم دیگه نمیزاره بری ، دیگه عمرا هم نمیزارن باهم ازدواج کنیم. همینطوری هم کلی مسئله هست که بخوان مخالفت کنند. سرم را پایین انداختم که سیاوش گفت با هاش قرار بگذار...... کلامش را بریدم و گفتم من زیر ذره بینم به امیر بگم دارم کجا میرم؟ واسه دیروز هم کلی داستان چیدم که امتحان دارم . التماس رها کردم که اگر ارش ازش پرسید بگه من امتحان داشتم واقعا کلاستو بپیچون کلاس و که اصلا نمیتونم امروز ارش برای رها پیغام داده گفته تو اموزشگاه بهش بگم کلاستو دیر برو تو اموزشگاه بگو ماشینم خراب شد. پیشنهاد سیا را پذیرفتم و برخاستم در مسیر دفتر به شهروز پیام دادم من فقط ساعت دو تا سه وقت دارم.
همونجایی که دیروز با سیاوش بودی منتظرتم اونجا خیلی دوره من باید به اموزشگاهم برسم به خودت مربوطه اونجا منتظرتم خیره به صفحه گوشیم ماندم. خون خونم را میخورد . باید یه حال اساسی این پسره بگیرم. وارد دفتر شدم، امیر و اقای شرفی انجا نبودند. تلفن دفتر را برداشتم و شماره رها را گرفتم مدتی بعد گفت الو سلام رها جان ، من زیاد نمیتونم حرف بزنم سلام عزیزم جانم. من امروز نمیتونم بیام اموزشگاه . چرا؟ یه کار واجب دارم باید برم اونو انجام بدم. تو که هر روز کار واجب داری بخدا گرفتار شدم رها، برات جبران میکنم. یه کاری باید انجام بدم که نمیخوام کسی متوجه بشه، این بهترین فرصته ارش فردا تو پیست مسابقه داره ، سرگرم کارشه حواسش به من نیست، میلاد و امیر هم رفتن شمال به بابام سر بزنن، دیگه چنین فرصتی پیش نمیاد باشه عزیزم برو فقط خواهشا به رویا بگو من اموزشگاه بودم. باشه عزیزم خیالت راحت. کمی منتظر ماندم تا زمان بگذرد سوییچ امیر را گرفتم و به باغچه ایی که دیروز برای ولنتاین و امروز برای این مصیبت بزرگ دعوت شده بودم رفتم . شهروز با دیدن من دست بلند کرد و مرا فراخواند. جلوتر رفتم و لب تخت نشستم همچنان که قلیان میکشید خیره به من بود. با کلافگی گفتم با من چیکار داری؟ صدام نکردی اینجا تا قلیون کشیدنت و تماشا کنم که خنده وقیحانه ایی کرد و گفت تو چقدر بی اعصابی دختر. یکم صبر کن الان بهت میگم. اشک از چشمانم جاری شد و گفتم من و سیاوش عاشق همیم. تو با اینکارت داری باعث میشی من ........ راستش من حدود دویست سیصد تا عکس ازت دارم. تو مدل های مختلف و جاهایجور و واجور. تو باغچه خودتون. تو پارک، کافه، اینور و اونور ابرویی بالا دادو گفت عرضم به حضورتون حتی خانه سیاوش از کلام او بهم ریختم و گفتم حرف دهنتو بفهم شهروز، اون یه مهمانی دوستانه بود و غیر از من چند نفر دیگه هم اونجا بودن. خواهر سیاوش هم بود ولی عکسی که من دارم . فقط تو و سیاوش توش افتادید. ببینم عکس هامو ، نشونم بده متاسفم، چون من خودم نامزد دارم مجبور شدم عکستو از گوشیم پاک کنم و بریزم تو لپ تابم و الان خونه س اما اگر بخوای میتونم برات بفرستمشون تا مطمئن بشی الان از من چی میخوای؟ سر تایید تکان دادو گفت افرین، من میگم بیا باهم معامله کنیم چه معامله ایی تو ابروت جلوی خونوادت و عشقت به سیاوش برات چقدر اهمیت داره؟