eitaa logo
عسل 🌱
10.4هزار دنبال‌کننده
216 عکس
144 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
ندیدید دست منو چطوری کشید؟ ببین عسل جان، فرهاد توروخیلی دوستت داره چرا بجای سعی نمی کنی زندگیتو درست کنی؟ چرا فقط من باید سعی کنم؟ اونم داره تلاش میکنه، مشاوره میره. به من که رسید ناراحت اعصاب پیدا کرد؟ کدوم یکی از بلاهایی که سر من در آورده سر ستاره آورد؟ شهرام سرش را پایین انداخت و گفت تو با ستاره خیلی فرق داری چه فرقی دارم؟ فرهاد با ستاره دوست شد، خامش شد، رفت خاستگاریش باهاش عقد کرد بعد فهمید اخلاقیاتش به اون نمیخوره تو فکر طلاق دادنش بود که با تو اشنا شد. اما متاسفانه اشنایی خوبی با تو نداشت ، یه خبطی کرد، بعد به خاطر اشتباهش و ترس از آبروش تورو نگه داشت بعد عاشقت شد. نه عاشق من نشد پس چرا نگهت داشت؟ پس چرا عقدت کرد؟ خیلی راحت میتونست صبر کنه یکسالت که تموم شد صیغه ت فسخ میشد و برت میگردوند شمال. سرم را پایین انداختم شهرام ادامه داد میدونم اذیتت کرده، میدونم آزار دیدی و روحت زخمی شده، اما فرهاد اینقدرها هم بد نبوده ها.من میتونم به جرأت بگم فرهاد بهترین آدم زندگیه توإ اون کسیه که تورو واقعا دوست داره و بخاطرت همه کار میکنه. اگر منو دوست داشت اذیتم نمیکرد. در حال حاضر هم اذیتت میکنه؟ تو بدون اینکه به کسی بگی از بیمارستان خودسر رفتی شمال ، تو نباید اینکارو میکردی. اره من کار بدی کردم اما فرهاد کار خوبی میکرد نمیزاشت من برم دنبال خانواده م، حقیقت و از من مخفی میکرد کارش خوب بود. الان بحث من چیز دیگه س، درمورد این مسئله هم صحبت میکنم. اونشب که تو رفتی تا نیمه های شب خیابونهارو گشت تا اینکه صبح از روی پرینت کارت بانکیت فهمید شمالی اومد اونجا برخورد بدی باهات کرد؟ سرم را به علامت نه بالا دادم
❤️❤️رمان عسل ❤️❤️ اگر میخوای رمان عسل رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۵۰۰۰۰ تومان هر دوفصلش را یکجا بخونی. 6219861077506599 کل رمان‌۱۵۰۰ پارت فریده علی کرم. @fafaom لطفا تقاضای تخفیف نکنید 🙏
خانه کاغذی🪴🪴🪴 صبح شد بعد از تمرین کردن با امیر و خوردن صبحانه اماده برای رفتن به باشگاه بودم. امیر هم لباسهایش را پوشید من گفتم منو تو میبری یا مصطفی؟ خودم میبرمت. بعد از اونجا میخوام برم باشگاه امکان داره اخر شب بیام. اینهمه میخوای تو باشگاه بمونی؟ فردا پرواز داریم سه روز بعدشم مسابقه دارم. فقط منو تو میریم؟ اول قرار بود من و تو مصطفی بریم. اما ارسلان و خانمش هم بلیط گرفتن که بیان. اونها پس فردا میان. سرتایید تکان دادم. از خانه خارج شدیم سوار برماشین به خیابان که رسیدیم امیر گفت تونستی بفهمی مغازه همسر قبلی نازنین کجاست؟ اره نازنین گفت مغازه ش جنت اباده تلفنش را در اورد و شروع به تایپ کردن نمود. مقابل باشگاه متوقف شدو گفت مصطفی رو فرستادم دنبال ادرس طلافروشیه اگرنیومدم دنبالت بهم زنگ نزن میخوام با بهزاد برم بگم میخوام برای تو طلا بخرم. بیا بیرون اگر مصطفی اومده بود باهاش برو خونه باشه تلفن امیر زنگ خورد . نگاهی به ان انداخت و گفت طباطباییه. ان راروی پخش پاسخ دادو گفت بله سلام کجایی امیرخان؟ دارم میرم باشگاه یه سر میای دفتر من؟ نه امروز و کلا میخوام تمرین کنم. پوزخندی زدو گفت منم کلا به جای تو برم دنبال کارهات نه؟ امیر از گوشه لب خندیدو گفت مگه وکیلم نیستی؟ وکیل خانمت هم هستم؟ نه تو وکیل خانم من نیستی. اما کارهای زنمو باید کی انجام بده ؟ من. منم که وکیل دارم. باشه تو درست میگی امروز دادسرا.... اگر کارها زیاد شده طبیعیه که حق الوکاله تو هم زیاد بشه امروز دادسرا بودم. در مورد جعل صیغه نامه قاضی موضوع و بررسی کرد مهر محضری که پاش خورده رو فرستاد کارشناسی . الان جوابش اومده که کدوم محضر بوده. یکبار دیگه از خانمت بپرس نکنه بریم جلب صاحب محضر را بگیریم بعد معلوم بشه که جعل نبوده؟ نه خیالت راحت جعله امیر اگر نتونیم ثابت کنیم که ... داداش خیالت راحت باشه حالا تو یه بار دیگه با ارامش ازش سوال کن یه وقت میبینی خودش رفته اینکارو کرده الان از ترس تو و زندگیش داره انکار میکنه. امیر نگاهی به من انداخت و من س
خانه کاغذی🪴🪴🪴 سرم را به علامت نه بالا دادم امیر گفت برو خیالت راحت باشه . پس من فردا صبح میرم دادسرا. جلبشو میگیرم توهم با خانمت بیا ما نیستیم. من فردا پنج صبح میرم اسپانیا ای بابا امیر توهم چه موقع سفرت گرفته. هزار تا کار داریم فرزادهم چهار روز دیگه قراره دادگاهی بشه میخواستی بیای رضایت بدی مثلا مسافرت نمیرم مسابقه دارم کی میای؟ پنج روز دیگه میرم دبی چهارروزهم اونجا دبی و کنسل کن برگرد بیا خانمم و مخوام ببرم گردش امیر تروخدا بیخیال شو بیا کار داریم. به جون خودت عمرا این سفرو کنسل نمیکنم. الان چندوقته ازدواج کردیم دوبار شمال رفتیم بلا سرمون اومد . یه بار سرعین رفتیم با اعصاب خورد برگشتیم. میخواهیم بریم اسپانیا من مسابقه دارم میخواد بیاد اونجا استرس بکشه تا مسابقه تمام بشه من باید برم دبی. این سفرو عمرا کنسل نمیکنم. حالا میبری یا میبازی؟ این که قراره باهاش مسابقه بدم دو دفعه تاحالا شکستش دادم.‌ توهم جونتو از سر راه اوردی بخدا. کاری نداری؟ نه خداحافظ با لخند به امیر نگاه کردم و گفتم من برم؟ برو مراقب خودت باش. از ماشین پیاده شدم و وارد باشگاه شدم. ریحانه با دختری لاغر اندام و قدبلند صحبت میکرد. سراپایش را ورانداز کردم تشابه چهره اش به اسد خوب مشخص بود که خواهرش است . ریحانه با دیدن من به طرفم امد باهم احوالپرسی کردیم. مرا جلو بردو گفت ایشون آرام جان خواهر اقا اسد هستند.
🌹🌹رمان تخفیف خورد 🌹🌹 🪴رمان خانه کاغذی🪴 اگر میخوای رمان خانه کاغذی رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۳۰۰۰۰ تومان یکجا بخونی. 6219861077506599 فریده علی کرم. @fafaom کل رمان‌۷۹۴ پارت لطفا تقاضا ی تخفیف نکنید 🙏
سلام شب همگی بخیر امام خامنه ای عزیز تر از جانمون فردا میخواهند نماز جمعه رو بخوانند دوستان و ولایتمداران حتما برای حضرت آقا صدقه بگذارید ما شماره کارت میدیم اگر تمایل دارید به شماره کارت گروه جهادی دانش آموزی ما واریز کنید اگر هم نخواستید حتما خودتون به کسانیکه میدونید نیاز مند هستند بدهید زود هم این عمل خیر رو برای سلامتی اقا جانمون انجام بدید. اجر همتون با مادرشون فاطمه زهرا سلام الله علیها🙏🖤 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 5892107046739416 گروه جهادی شهدای دانش آموزی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a حتما حتما فیش رو ارسال کنید که ما صدقه رو از واریزهای دیگه جدا کنیم🙏🖤
13.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفتی این زخم‌ها پر و بال است شیعه اوجش میان گودال است تو خودت گفتی امر امر ولی است یاد دادی که عشق سیدعلی است شعر طوفانی احمد بابایی در بزرگداشت شهید نصرالله 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
شما چون فرهاد برادرته داری حمایتش میکنی. من دارم با عموتون که مثلا بابام میشه حرف میزنم یکی در میون به من میگه ساکت شو، اخه بتو چه تو شوهر منی قرار نیست تو خصوصی ترین مسائل زندگی من دخالت کنی که. قصد بدی نداره به خاطر ارام تو اینکارو میکنه. کارش اشتباهه،باید اجازه بده تو حرفتو بزنی.اما داره درمان میکنه تو درکش کن. منم دلم میخواد کارهای اشتباه کنم یه بار هم یکی منو درک کنه. لج بازی کار خوبی نیست ، تهش به از هم پاشیدن زندگیتون ختم میشه. فکری کردم و گفتم کدوم زندگی آقا شهرام؟ زندگی که هرچی فرهاد بگه من باید بگم چشم وگرنه کتک میخورم. مدعیه منو دوست داره اما همین دیشب اگر ترس از فردا که ارسلان میخواد بیا اینجا نبود، در مقابل من ساکت نمینشست و پا میشد به بدترین نحو ممکن کتکم میزد. تو به فکر راه چاره باش ارسلان فردا میاد پس فردا برمیگرده میره. از پس فردا میخوای چیکار کنی؟ دیگه سکوت نمیکنم، کوتاهم نمیام، چون یه نفر رو دارم که ازم حمایت میکنه. شهرام سر تاسفی تکان دادو گفت تو فکر میکنی ارسلان تا کجا ازت حمایت میکنه؟ سکوت کردم شهرام ادامه داد اون خودش زن و بچه داره اگر خیلی بامعرفت باشه یک ماه نگهت داره بعد دوباره باید برگردی پیش فرهاد اگر فرهاد دست از کارهاش برنداره خوب ازش جدا میشم عسل جان، عزیز من ، دختر من ، طلاقت بگیری کجا بری؟ اگر ما یه خواهر داشتیم اون قصد جدایی داشت، تو اجازه میدادی تو خونت بمونه. خیره به چشمان شهرام ساکت ماندم، شهرام ادامه داد بابات هم که به خاطر مسائلی که نمیخوام عنوان کنم تورو نپذیرفت، اگر هم اون تورو نخواد چون اونجا حرفش برو داره شرایطی رو ایجاد میکنه که تو نتونی اونجا زندگی کنی. ترس وجودم را گرفت. سعی کردم برخودم مسلط باشم، ارام گفتم ارسلان میخواد بابابام صحبت کنه. اون عموی منه ، من خیلی بهتر از تو میشناسمش،
محاله که تورو بپذیره، اینهارو که میگم نه اینکه فکر کنی چون تو خانم برادرمی من دارم جانب داری میکنم ها نه خداشاهده. من دارم حقیقتو میگم. اولویت اول زندگی هر مردی خانمشه، ارسلان باهلیا داره زندگی میکنه اگر هلیا تورو نپذیره ارسلان کاری برات نمیکنه. عمو بهجت هم اولویت زندگیش خاتونه، اولویت دوم آبروشه، اون دوست نداره کسی بفهمه از مادر تو بچه دار شده هردوساکت شدیم شهرام ادامه داد _من نمیگم سکوت کن ، نمیگماعتراض نکن، من میگم راه زندگیتو پیدا کن، ببین چیکار کنی فرهاد درست میشه، ببین چطور برخورد کنی زندگیت آروم میشه من سکوت کردم شهرام ادامه داد حالا که فرهاد اروم شده تو هم کوتاه بیا سرم را پایین انداختم. ببین عسل جان، فرهاد عاشق قدرته ، تو اگر یه جوری وانمود کنی که قدرت دست اونه و تو گوش بفرمانشی موم میشه تو دستات. این همون کاریه که ستاره استادش بود. قیافه درست و حسابی نداشت اما زبون چرب و نرمی داشت، قربون صدقه ش میرفت و با زبون خرش میکرد ، فرهاد یه ادمیه که کمبود محبت داره، متاسفانه پدر مادرم زیاد بهش توجه نکردند، ستاره هم از این موضوع سواستفاده میکرد، چون فرهاد کمبود محبت داشت و ستاره مثلا بهش محبت میکرد، فرهاد وابسته ش بود، از اینکه ستاره نباشه میترسید ، میدونست سرو گوشش میجنبه و سربه راه نیست، اما چون تو تنهایی بزرگ شده بود و ستاره از تنهایی در اورده بودش نمیخواست قبول کنه اون بدرد زندگی نمیخوره. من و پدرم و مرجان هرچی بهش میگفتیم گوشش بدهکار نبود اعظم خانم دوعدد چای اوردو مقابلمان نهاد، شهرام ادامه داد بابا تو زنی، یکم بهش محبت کن. من ندیدم یه بار فرهاد جان صداش کنی، نشنیدم یه بار بگه عسل جان تو بگی جانم، بارها و بارها شاهدم اون صدات میکنه عسلم، خانمم تو خیلی سرد میگی بله، با زبون خیلی راحت میتونی رامش کنی، من بهت قول میدم اگر فرهاد احساس کنه تو عاشقشی و دوسش داری دنیا رو به پات میریزه، فرهاد برای من حکم زندانبان و داره اگر نمیزاره از خونه بری بیرون و سعی داره تو خونه همه چیز رو برات مهیا کنه چون تو از اعتمادش سو استفاده کردی، اون تورو ازاد گذاشت بری دانشگاه خودت بی عقلی کردی، اون تورو فرستاد بیرون تو دروغ گفتی، تنهات گذاشت رفت چین تو اون اشتباه و کردی. کارهای خودتم ببین. چایش را خورد و گفت زندگی مشترک یعنی بایدکنار بیای، تو اگر از فرهاد جدابشی و دوباره ازدواجدکنی با اونم باید کنار بیای ، هیچ کدام از ما انسان کاملی نیستیم، یکی مثل فرهاد دست بزن داره، یکی مثل مرجان خودخواه و خودسره، یکی مثل ریتا دو بهم زنه، یکی مثل تو نادونه، تو مراجعه کننده های مطب من، یه زن شوهرش خانم بازه، یکی اعتیاد داره، یکی مشروب خوره، یکی رفیق بازه، یکی لا ابالیه، یکی تن پرور و تنبله، همه دارن باهم میسازن، منم دارم با مرجان میسازم، اونم داره با من میسازه. کلا زندگی با مدارا کردن و کنار امدن درست میشه، لج بازی چیزی رو پیش نمیبره. من لج باز نیستم، من خسته شدم، از اینهمه مراقبت از زندگی تکراری، از اینکه صبح فرهاد میره سرکار و من باید منتظر بمونم از سرکار برگرده، بعضی روزها دعوا کنیم، بعضی روزها بریم بیرون یه خورده بگردیم شب شه برگردیم خونه بخوابیم دوباره فردادروز از نو روزی از نو. نگاه به گذشته میکنم میبینم اونم همین بود. به آینده فکر میکنم امیدی ندارم آینده هم از این بهتر باشه. از فردا تعطیلات فرهاد شروع میشه، سعی کن این چند روز که خونه ست و مدام باهمید ، دلشو بدست بیاری و زندگیتو درست کنی. زندگی من درست نمیشه تا زمانیکه این حرفو بزنی و اینطوری فکر کنی بله درست نمیشه. اشک در چشمانم حدقه بست و گفتم من ناراحتم، اما هیچ کس متوجه حال من نیست. دلم از فرهاد شکسته. بی دلیل منو اذیت میکردو ازار میدادیاد کارهاش میفتم ازش بدم میاد. شما یه روانپزشکی میفهمی چه بلاهایی سر من اومده؟ فرهاد به زور به من تعرض کرد، بعد منو به اجبار صیغه ش کردند و باهاش فرستادند یه جای غریب، من تنها بودم، من بی کس بودم، من میترسیدم، من تاحالا با کسی چه برسه یه اقا ارتباط نداشتم، حالا اومدم توخونه ش تکون میخوردم کتک میخوردم، حرف میزدم کتک میخوردم، حرف نمیزدم بازم کتک میخوردم، حتی هیچ کس و نداشتم باهاش دردو دل کنم اشک روی صورتم جاری شدو گفتم از ترس اینکه نکنه برگردم سرجای اولم و بیفتم زیر دست ادم کثیفی که حالا فهمیدم بابامه ترجیح دادم همینجا بمونم و با شکنجه گری مثل فرهاد زندگی کنم. رفتم دانشگاه، خوشحال بودم که به آرزوم رسیدم اما فقط سه هفته. وقتی یادم میفته سر یه اشتباه چه جوری منو با کمر بند میزد و من چقدر التماسش میکردم حالم _ازش بهم میخوره. اینها رو میفهمی شهرام سرش را پایین انداخت ، اشکهایم را پاک کردم وگفتم _یادتونه چهار روز خونتون موندم، حالم خوب نبود ، دلم شکسته بود، من بی کس و کار بودم میترسیدم اگر فرهادنیاد دنبالم
تکلیفم چیه؟ باید برگردم روستا؟وقتی شنیدم که ریتا ناراحته من اونجام خودم زنگ زدم ازش خواهش کردم بیاد منو ببره. وقتی برگشتم خونه ش دوباره منو زد ، مگه من چیکار کرده بودم؟ من فقط دلم واسه دوستم سوخت گوشیموبهش قرض دادم. دستمالی برداشتم اشکهایم را پاک کردم و ادامه دادم هنوزهم حرف دانشگاه میشه اظهار پشیمونی نمیکنه و میگه حقت بود. کمی مکث کردم وادامه دادم تو اون یه هفته ایی که چین بود من زندگی کردم و خوش گذروندم، من آزاد بودم ، رها بودم ، وقتی برگشت، بیچاره م کرد، هشت روز اینقدر منو کتک زد که نای نفس کشیدن نداشتم ، هرکاری کردم تا ببخشه، مثل احمق ها از اینطرف کتک میخوردم از اون طرف به خودم میرسیدم که توجهش جلب شه اروم شه، اما فایده ایی نداشت، کارهایی که بلد بودم همش احمقانه بود ، غذا درست کنم سالاد تزیین کنم، میز رنگی بچینم ارایش کنم،التماس کنم گریه کنم عذر خواهی کنم هزار بار بگم غلط کردم، گه خوردم ، بندازم تقصیر مرجان خودمو بی گناه نشون بدم اما فایده نداشت، همون روز اولی که برگشتیم حرفشو زد گفت کتک زدن تورو میزارم تو برنامه روزنامه م . سر حرفشم موند اینقدر منو ازار دادتا نشستم با خودم فکر کردم تصمیم گرفتم بمیرم بهتره ، رگ دستمو زدم که خدارو شکر نمردم ، زنده موندم حالا انتقاممو ازش میگیرم. من که دارم اذیت میشم و آزار میبینم، پس اونم اذیت میکنم. شهرام اهی کشیدو گفت الان بابت همه این حرفهایی که تو زدی پشیمونه چی کار کنه که تو راضی شی؟ نه پشیمون نیست. همین الان اگر اینجا بود بابت هر جمله من هزار تا جمله داشت که خودشو توجیح کنه. هردو سکوت کردیم، اعظم خانم یک ظرف میوه مقابلمان نهاد . شهرام ادامه داد انتقام راه خوبی نیست، خودت اسیب میبینی. تو میتونی حالا که اون سعی داره خوب باشه توهم ببخشی و خوب زندگی کنی، میتونی هم انتقام بگیری اذیتش کنی و آزارش بدی ، اما در نهایت چیزی که عایدت میشه دوباره دعوا و کتک کاریه، اون ادمی نیست که تو سربه سرش بزاری و رو اعصابش راه بری و اونم تحمل کنه، این راهی که در پیش گرفتی مثل عملیات انتحاری میمونه درسته به خواسته ت میرسی اما به قیمت از دست دادن روزهای خوب زندگیت. شما از من میخوای ببخشم؟ سر مثبت تکان دادو گفت بیشتر به خاطر خودت میگم ببخش، اگر ببخشی حال روحیت خوب میشه. منم اشتباه کردم نباید بدون اجازه میرفتم شمال، اما اونم منو نبخشید. شهرام فکری کردو گفت از نظر تو فرهاد چون گذشت نکرده ادم بدیه؟ خیره به چشمانش سکوت کردم شهرام ادامه داد پس نبخشیدن دیگران کار بدیه درسته؟ سرم را پایین انداختم، شهرام ادامه داد من یه شعاری واسه خودم دارم، همیشه میگم توخودت باش ، بزار دیگران هرچی هستند باشند. اون عسلی که من میشناختم این عسلی نیست که الان باهاش حرف زدم. تو الان بیشتر شبیه فرهاد شدی تا خودت. عسلی که من میشناختم ریتا اذیتش میکرد اما اون به محبتهای منو مرجان میبخشیدش و سکوت میکرد.عسلی که من میشناختم در برابر توطئه ایی که ستاره براش چیده بود و مرد فرستاده بود تو خونه ش ، دوست نداشت ستاره بازداشت بشه و میگفت اونم حق داره، میگفت ستاره گناه داره، عسلی که من دیده بودم، مهربون و با گذشت بود، اما الان یکی مثل فرهاد روبروم نشسته. سرم را بالا آوردم به چشمان شهرام خیره ماندم و حرفی نزدم، شهرام ادامه داد نزار فرهاد از تو قوی تر بشه و یکی مثل خودشو بسازه، سعی کن تو قوی بشی و از فرهاد یکی مثل اون عسل قبلیه بسازی. صدای زنگ موبایلم بلند شد اعظم خانم گوشی ام را آوردو گفت بفرمایید نگاهی به صفحه انداختم با دیدن شماره فرهاد تلفنم را سایلنت کردم. شهرام لبخندی زدو گفت چرا جوابشو نمیدی؟ حوصلشو ندارم. بلند شو حاضر شو باهم بریم بیرون. سرم را به علامت نه بالا دادم وگفتم میاد میگه چرا رفتی . جوابشو بده، بگو شهرام اومده اینجا بامن حرف بزنه از من خواست باهم بریم بیرون. اونم میگه غلط کردی بتمرگ سرجات هرجا خواستی بری ظهر میام میبرمت. حالا تو امتحان کن تلفن خانه زنگ خورد گوشی را برداشتم وگفتم بله سلام جواب سلامش را ندادم، مکثی کردو گفت موبایلتو چرا جواب ندادی؟ الان تلفن خانه را جواب دادم، چیکار داری؟ این چه طرز صحبت کردنه؟ در پی سکوت من ادامه داد داری چیکار میکنی؟ اقا شهرام اینجاست. واسه چی؟ داریم باهم صحبت میکنیم با کنجکاوی گفت چه صحبتی؟ در پی سکوت من ادامه داد تنها اومده؟ اره، چیه لابد نباید درو باز میکردم فرهاد سریع گفت هیس، زشته یه وقت صداتو میشنوه چه عجب؟ باخودم گفتم الان میخوای بگی تو برای چی وقتی تو خونه تنهایی درو روی یه نامحرم باز کردی؟ الان شهرام کجاست؟ روبروی من نشسته داری اینجوری حرف میزنی که آبروی منو جلوی شهرام ببری؟ یه بار دیگه هم بهت گفتم، آبروی هرکس دست خودشه، یه جور زندگی کن که یه نفر دیگه نتونه آبروتو ببره، اگر میتونی ت توهم آبروی منو ببر. با فریاد آغش
❤️❤️رمان عسل ❤️❤️ اگر میخوای رمان عسل رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۵۰۰۰۰ تومان هر دوفصلش را یکجا بخونی. 6219861077506599 کل رمان‌۱۵۰۰ پارت فریده علی کرم. @fafaom لطفا تقاضای تخفیف نکنید 🙏
خانه کاغذی🪴🪴🪴 به طرف او دست دراز کردم ریحانه دستش را روی بازوی من نهادو گفت ایشون هم فروغ همسر امیر خان هستند؟ با تعجب ابرو بالا دادو گفت خانم امیر سرداری هستی شما؟ سرتایید تکان دادم و او گفت اصلا فکر شم نمیکردم امیر اقا با این فاصله سنی ازدواج کنه با لبخند به او نگاه کردم ارام گفت شماهم علاقه مند به ورزش هستید؟ لبخند عمیق تر شدو گفتم علاقه که چه عرض کنم منو علاقه مند کردند ریحانه با خنده گفت فروغ هم مثل من و زن داداشت سمانه توسط شوهر مجبور به ورزش شدو کم کم علاقه پیداکرد. من گفتم شما ورزش نمیکنید؟ من مربی شنا هستم. یوگا هم کار میکنم. ان روز به جای تمرین کردن با ریحانه و ارام صحبت کردیم. اول دلواپس اینکه بروم سراغ تمرینم بودم . اما کمی بعد بیخیال شدم. امیر از کجا میخواست بفهمد که من در باشگاه چه کردم؟ امروز هم که با خودش کلی تمرین سخت انجام داده بودم. با ان دو صحبت میکردم و از این صحبتهایم لذت میبردم ارام دختری زیرک و باهوش بود. ساعت باشگاه تمام شدو من از انجا خارج شدم اتومبیل مصطفی در انتظارم بود. مصطفی از ان پیاده شدو به طرفم امد. میدانستم که به خاطر ضبط صدا یی که در ماشین وجود دارد پیاده شده تا از من راجع به ارام بپرسد. اطرافم را نگاه کردم خوشبختانه خبری از امیر نبود خودش هم گفته بود که ظهر ممکن است دنبالم نیاید. مصطفی مقابلم ایستادو گفت سلام سلام اقا مصطفی خوب هستید؟ ممنون. ببخشید شمارو تو زحمت انداختم. خواهش میکنم . من باهاش حرف زدم به نظرم دختر خوبیه. شروع کردم با هرچه اب و تابی که بلد بودم از ارام تعریف کردم همچنان که سرگرم صحبت بودم و نیشم هم تا بنا گوشم باز بود اتومبیل امیر را دیدم که کنار ماشین مصطفی پارک کرد. وسط جمله بودم که ناخواسته ساکت شدم. یاد حرف دیشب امیر افتادم این اخرین باریه که از حرف گوش ندادنت گذشت میکنم. نور افتاب اجازه نمیداد امیر را ببینم. زیر لب رو به مصطفی گفتم امیر اومد با اجازتون . به طرف ماشین امیر حرکت کردم در را باز کردم و سوار شدم بی انکه نگاهش کنم گفتم سلام با صدایی که مشخص بود خشمش را فرو میخورد گفت زهرمارو سلام. ماشین را به حرکت در اورد از اینه مصطفی را هم دیدم که پشت ما می اید. سکوتش از همه چیز وحشتناک تر بود.‌ به طرفش چرخیدم وگفتم جواب سلام منو با زهر مار میدی؟ نگاه خشمگینش رو به جلو بود و پاسخی به من نداد. در ذهنم بدنبال اماده کردن جواب برای او بودم.