تو آسمانی و من ریشه در زمین دارم
همیشه فاصلهای هست ؛ داد از این دارم
#محمدعلی_بهمنی
هرچند حیا میکند از بوسهی ما دوست
دلتنگی ما بیشتر از دلهرهی اوست
الفت چه طلسمیست که باطلشدنی نیست
اعجاز تو ای عشق نه سحر است نه جادوست
ای کاش شب مرگ در آغوش تو باشم
زهری که بنوشم ز لب سرخ تو داروست
یک بار دگر بار سفر بستی و رفتی
تا یاد بگیرم که سفر خوی پرستوست
از کوشش بیهودهی خود دست کشیدم
در بستر مرداب چه حاجت به تکاپوست
#فاضل_نظری
منم که سهم تو هستم! مرا به کم مفروش
صبور باش عزیزم، سهامداری کن...
#یاسر_قنبرلو
اول هوس و شیطنتی پر هیجان بود،
نوعی طپشِ قلب، شبیهِ ضربان بود!
کم کم همهی دغدغهام دیدن او شد
انگار که جذاب ترین فردِ جهان بود!
هی رفتم و هی دیدم و هی آه کشیدم،
دلبستگیام بیشتر از تاب و توان بود...
میخواستم اقرار کنم عاشقم اما...
[ چیزی که عیان بود چه حاجت به بیان بود؟ ]
فهمید که دیوانه و دلبستهی اویم
[ از بسکه اشارات نظر، نامهرسان بود ]
القصه گرفتار دل هم شده بودیم
روزی که جوان بودم و او نیز جوان بود...
از آنچه میان من و او بود چه گویم؟
مجنونِ زمان بودم و لیلایِ زمان بود
اما وسط آنهمه دلبستگی و عشق،
معشوقهام انگار کمی دلنگران بود!
خوردیم به یک مشکلِ معمولیِ ساده...
من زاغه نشین بودم و او دختر خان بود!
کم کم به خودش آمد و فهمید چه کرده...
حق داشت که پا پس بکشد، بحثِ زیان بود!
اصلا تو بگو، دختر خان با دک و پوزش،
هم شأن من پاپَتیِ غاز چران بود؟!
البته که نه! رفت... خدا پشت و پناهش
اصرار چرا؟ قسمتِ او با دگران بود...
او رفت و غمش شعله به جان قلم انداخت!
من ماندم و یک دفتر و طبعی که روان بود...
یک مشت غزل شد همهی دار و ندارم،
دیوان بزرگی که پر از آه و فغان بود...
بیش از دو دهه دور خودم گشتم و گشتم
دل در گروِ عشق و سرم در دَوَران بود...
گفتم که بدانید وفا، عشق، دروغ است!
من تجربه کردم، به همین قبله چَخان بود...
حُسنش همه گفتند و من سر به هوا را...
آگاه نکردند به شری که در آن بود...!
ویروس، خطرناک تر از عشق ندیدم
یک قاتل بِالفطره اگر بود، همان بود!
هی ریشه زد و ریشه زد و ریشه کنم کرد
این تودهی بدخیم گمانم سرطان بود...
#محمدرضا_نظری
جانا، دلم ز درد فراق تو کم نسوخت
آخر چه شد، که هیچ دلت بر دلم نسوخت؟
#اوحدی_مراغه_ای