تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهمِ کمی نیست
گسترده تر از عالمِ تنهایی من عالمی نیست
غم آنقَدَر دارم که میخواهم تمامِ فصل ها را
بر سفره رنگین خود بنشانمت، بنشین غمی نیست
حوّای من! بر من مگیر این خودستایی را که بیشک
تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
آیینهام را بر دهانِ تکتکِ یاران گرفتم
تا روشنم شد در میان مردگانم همدمی نیست
همواره چون من نه! فقط یک لحظه خوبِ من بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست
من قصدِ نفیِ بازیِ گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزادِ کویرم شبنمی نیست
شاید به زخمِ من که میپوشم ز چشم شهر آن را
در دستهای بینهایت مهربانش مرهمی نیست
شاید و یا شاید هزاران شایدِ دیگر اگر چه
اینک به گوشِ انتظارم جز صدای مبهمی نیست
مرحوم استاد محمدعلی بهمنی
پیرسالی
پنهان که پشتِ صورتکِ پیرسالیام
آیینه نیز، فهم نیارد چه حالیام...
زنجیرهای است عشق و تفاوت نمیکند
پیرانه نیز، حلقهای از این توالیام
آن قالیام که ارزشم افزوده میشود
وقتی که در تهاجمی از پایمالیام
خاکم که موزههای جهان، غِبطه میخورند
بر شوکتِ همیشهی روحِ سفالیام.
#محمدعلی_بهمنی
شرمندهام که همت آهو نداشتم
شصت و سه سال راه به این سو نداشتم
اقرار میکنم که من – این های و هوی گنگ-
ها داشتم همیشه ولی هو نداشتم
جسمی معطر از نفسی گاه داشتم
روحی به هیچ رایحه خوشبو نداشتم
فانوس بخت گمشدگان همیشهام
حتی برای دیدن خود سو نداشتم
وایا به من که با همهی هم زبانیام
در خانواده نیز دعاگو نداشتم
شعرم صراحتیست دلآزار، راستش
راهی به این زمانهی ناتو نداشتم
نیشم همیشه بیشتر از نوش بوده است
باور نمیکنید که کندو نداشتم؟!
میشد که بندگی کنم و زندگی کنم
اما من اعتقاد به تابو نداشتم
آقا شما که از همهکس باخبرترید
من جز سری نهاده به زانو نداشتم
خوانده و یا نخوانده به پابوس آمدم؟
دیگر سوال دیگری از او نداشتم
#محمدعلی_بهمنی
یکی از رفقا دیشب خواب دیده که تو حرم امام رضا(ع) داره این مصرع رو تکرار می کنه "شرمنده ام که همت آهو نداشتم" صبح فهمیده استاد بهمنی به رحمت خدا رفتن و این شعر هم از ایشونه ان شاء الله با امام رضا(ع) محشور باشن
دوش چه خوردهای دلا راست بگو نهان مکن
چون خمشان بیگنه روی بر آسمان مکن
باده خاص خوردهای نقل خلاص خوردهای
بوی شراب میزند خربزه در دهان مکن
روز الست جان تو خورد میی ز خوان تو
خواجه لامکان تویی بندگی مکان مکن
دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی
بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن
من همگی تراستم مست می وفاستم
با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن
ای دل پاره پارهام دیدن او است چارهام
او است پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکن
ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو
گر نه سماع بارهای دست به نای جان مکن
نفخ نفخت کردهای در همه دردمیدهای
چون دم توست جان نی بینی ما فغان مکن
کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد
ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن
#مولانا
از شهر من تا شهر تو راهی دراز است
اما تو را میبیند آن چشمی که باز است
در عکسها دیدم مزارت را و عمریست
شمعی به یادت در دلم در سوز و ساز است
از هر غریب و آشنا پرسیدم از تو
گفتند بیش از هر کسی مهماننواز است
مردی که زانو زد جمل با ضرب تیغش
میلرزد آن وقتی که هنگام نماز است
در باد، بیرقهای خونین محرم
در امتداد پرچمت در اهتزاز است
تنهاییات، تنهاییات، تنهاییات، مرد!
بیش از تمام دردهایت جانگداز است...
#اعظم_سعادتمند
.
در این زمانهی بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظهی خود را
برای این همه ناباور خیال پرست؟
به شب نشینی خرچنگهای مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست؟
رسیدهها چه غریب و نچیده میافتند
به پای هرزه علفهای باغ کال پرست
رسیدهام به کمالی که جز انالحق نیست
کمال دار برای من کمال پرست
#محمدعلی_بهمنی
بسکه دندان زِ غمِ کوچه نهادم به جگر
جگرم پاره شد و ریخت برون از دهنم
#عاصی_خراسانی
ایام شهادت پیامبر اکرم(ع)، امام حسن مجتبی(ع) و علی بن موسی الرضا(ع) تسلیت باد
مینویسم "یا حسن"، حُسنِ ختامش با خودت
بر لبم ذکر تو را دارم، دوامش با خودت
لحظههای عُمر خود را میسپارم دست تو
از سلام زندگی تا والسلامش با خودت
از ادب دور است نزدت دست خالی آمدن
زخم آوردم برایت، التیامش با خودت
باز هم بال خیالم تا بقیعات پَر کشید
من کبوتر میشوم یک روز، بامش با خودت
سر به دامان تو خواهم داشت یا زانوی غم؟
اینکه باشد لحظهی مرگم کدامش، با خودت!
از کریمان کم طلب کردن که کفرِ نعمت است
حاجتم را هم که میدانی، تمامش با خودت...
#محدثه_آشتیانی
بیدل! به هر کجا رگ ابری نشان دهند
در ماتم حسین و حسن گریه میکند
#بیدل_دهلوی
🔹بردباری🔹
با من بیا هرچند صبرش را نداری
یک جا مرا در راه تنها میگذاری
باشد بیا اما مپرس از رازهایم
با خضر باید سر کنی با بردباری
راهی شدم بین سکوت و باز دیدم
یک کاروان پشت سرم حرف است آری
لا سیف، لا دین، لا فتی و لا مروت
در بازگشت دورهٔ بی ذوالفقاری
گم میشود فریادهایم بین این شهر
مثل نفَسهای مسیحی بیحواری
از دستهای سردشان بیعت گرفتم
از سینههاشان وعدههای جاننثاری
سجاده را اما کشید از زیر پایم
یک روز، دستی از همین دستان یاری
هم بر دلم داغ وفا ماندهست از این قوم
هم دارم از آن روی پایم یادگاری
من صلح کردم، خوب میدانستم آنها
خود میگذارند اسم آن را سازگاری
وقتی خیال پستشان راحت شد از جنگ
گفتند دشمنشادمان کردی به خواری!
گفتم «چه برخیزم چه بنشینم امامم»
گفتند سیریم از احادیثِ شعاری!
در چشمهای خیرهات تردید پیداست
موسای بیطاقت! کماکان بیقراری
بشنو! ولی پایانِ دیدار من و توست
تأویل آن چیزی که صبرش را نداری
میرفت در تسخیر غاصب کشتی نوح
با رخنهٔ صلح من از نو گشت جاری
هذا فراق ـ ای آشنا ـ بینی و بینک
باید مرا با غربتم تنها گذاری
#انسیه_سادات_هاشمی
🔹سردار بیسپاه🔹
وقتی سکوت سبز تو تفسیر میشود
چون عطرِ عشق، نام تو تکثیر میشود
در انعکاس سادهٔ آن فصل التهاب
تنهاییات هر آینه تفسیر میشود
طاقتگدازتر ز تَبِ جنگ روبروست
صلحی، که زیر سایهٔ شمشیر میشود
تو مرد جنگ بودی و میدانم ای عزیز
سردار بیسپاه، زمینگیر میشود!
صبر تو، انتظارِ عطشسوزِ کربلاست
صبری که صبح حادثه تعبیر میشود
مسموم دست کینه شدی ـ وه ـ چه جانگداز
زینب ز داغ آن دلِ خون، پیر میشود
تو نور چشم فاطمه بودی برادرم!
یک شهر، در فراقِ تو دلگیر میشود
#پروانه_نجاتی
کیست او؟ آن که بین خانۀ خود
مکر دشمن مجاورش بودهست
او که انگار در تمام قرون
هرچه غربت معاصرش بودهست
او که از روزهای کودکیاش
شعله در خانۀ دلش افتاد
دم به دم داغ ظهر عاشورا
در نفسهای آخرش بودهست
نه فقط شد مدینه مدیونش
کربلا میوه داد از خونش
آن شهیدی که سیدالشهدا
هر شب جمعه زائرش بودهست
صلح او تیغ در نیام علیست
کربلا جلوۀ قیام علیست
باطن تیغ مرتضاست یکی
فرق قصه به ظاهرش بودهست
آن زمان که مسافری خسته
لب گشوده به طعنه و توهین
میزبان در عوض فقط فکرِ
آب و نان مسافرش بودهست
«دوستان را کجا کند محروم
او که با دشمنان نظر دارد»
دشمنش میهمان سفرۀ اوست
چه رسد آن که شاعرش بودهست
#سیدمحمدمهدی_شفیعی
غریب تر ز حسینی و مبتلا به جفایی
حرم نداری و انگار سید الغربایی
همیشه نام حسن از لبانمان نمی افتد
درون نام حسن ریختند شور و صفایی
من از کریم طلب می کنم همیشه خودش را
که یاد داده به من شاعرانه رسم گدایی
تو از شراره عشقی تو از سلاله خونی
اگر که صلح نمودی تو عزت شهدایی
چه گویم از تو که عالم به اهتزاز در آید
تمام جان پیمبر کریم آل عبایی
برای آنکه دلم طاقت بقیع ندارد
کشیده ام حرمت را ببین چه صحن و سرایی
اگر که شاعری از عاشقان کوی تو باشد
محال باشد اگر رفت بر سرش تو نیایی
#محمدجواد_جلالی
دل بریدم تا نبینم دوست با من دشمن است
دل بریدن گاه تنها راه عاشق ماندن است!
#فاضل_نظری
تا تو برگردی و از نو غزلی بنویسم
میگذارم که قلم پر شود از شیدایی
#حسین_منزوی