🛑📸 حسن روحانی: در شب میلاد امام هشتم، از درگاه پرودگار متعال برای رئیسجمهور محترم و همراهانشان، سلامتی آرزومندم و صمیمانه امید دارم ایشان هر چه زودتر به آغوش ملت بازگردند
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محل سانحه بالگرد رئیس جمهور مشخص شده / حضور تیمهای مردمی، هلال احمر و نیروهای مسلح در منطقه
آخرین گزارش خبرنگار ایرنا از ستاد مدیریت شرایط اضطراری جمعیت هلال احمر:
محل دقیق سانحه بالگرد رئیس جمهور در منطقهای بین اردشیر و برازین از توابع شهر ورزقان اعلام شده است.
منطقه به صورت سنگلاخ و مهآلود و بارانی است و این شرایط امدادرسانی را بسیار سخت کرده است.
حدود 240 نفر از امدادگران هلال احمر به منطقه اعزام شدهاند و در روستای اوزی مستقر هستند.
تیمهای پهپادی، امدادی و مرکز ارتباطات رادیویی هلال احمر در منطقه حضور دارند.
جمعیت هلال احمر یکی از تیمهای جستجوگر در منطقه است و تیمهای مردمی و نیروهای مسطح نیز حضور دارند.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شرحی از سفر امروز رئیسجمهور و آنچه رخ داد
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
سمیرا_سلام داداش حمیید
خاله شهین_میوه خریدی مادر!؟
حمید بادیدن خواهرانش...
چهره در هم کشید.سرش را به علامت پاسخ سلام تکان داد.اشاره ای به شالشان کرد. اما آن دو بیخیال تر از همیشه وارد خانه شدند.نگاه از آن دو گرفت و رو به مادرش گفت:
_اره الان گرفتم
خاله شهین رو به یوسف کرد و گفت:
_بیا داخل، دوباره ول نکنی بری تا شب پیدات نشه!! خیلی کار داریم.
این را گفت و وارد خانه شد..
یوسف سکوت را بهتر دید. بی حوصله تر از آن بود که جوابی برای خاله شهین داشته باشد.
حمید کنار ماشین آمد، سرش را از پنجره سرنشین پایین داد.
_به به اقایوسف..!!چه خبرا.. تعارف نکنیااا.جون تو اصلا حسش نیس سوار شم.که منو برسونی!!
باخنده گفت:
_کجا میخای بری حالا!؟
_مامانت دستور داده برم شیرینی ها رو هم
بگیرم.
_باش. بپر بالا.
حمید سوار ماشین شد...
دل دل میکرد چطور حرفش را بزند. شاید رک بودن بهتر از همه بود. در فکر بود که چگونه بگوید..
یوسف_ چیه حمید خیلی تو فکری؟!
_یه چیزی میخام بهت بگم،فقط امیدوارم بد برداشت نکنی، میدونی که علاوه بر پسرخاله، رفیقت هم هستم
_میگی چیشده یانه؟!
_میخای چکار کنی، برا آینده ت!! تصمیم نگیری، برات تصمیم میگیرنااا!!! حالا از من گفتن بود!!
به شیرینی فروشی رسیده بودند.
_منظورت چیه؟! کی میخاد برام تصمیم بگیره!؟ واضحتر حرفت رو بزن!
حمید در ماشین را باز کرد. پیاده شد. سرش را پایینتر آورد و گفت:
_از من گفتن بود، خوددانی. فعلا
حمید دستی برایش تکان داد...
و وارد شیرینی فروشی شد.یوسف مات حرفهای حمید بود.چراهای زندگیش جدیدا زیاد شده بود.
لحظه ای ذهنش بسمت مهمانی امشب رفت.قرار بود چه اتفاقی بیافتد!؟درخیابان رانندگی میکرد، بدون هیچ هدفی!!
وای خدای من..باز هم مهمانی!!!
♨️باز هم محفلی که مردانش فقط از سیاست میگفتند. و همیشه عده ای راضی و چند نفری ناراضی بودند. و طبق معمول پدرش بود که باابهت، زبان به نصیحت و سخنرانی میگشود.
♨️باز هم زنان و دختران فامیل، بااخرین مدلباس و آرایش های به روز.
♨️باز هم نزدیک شدن دختران و پسران فامیل، و هزاران مدل شوخی و خنده و سرگرمی، محض شاد شدن لحظه ای شان.
♨️باز هم عشوه و غمزه های دختران، فقط برای هم صحبتی بایوسف..!!و باز هم فقط و فقط یوسف!!
یاشار که خود مشتاق و پای ثابت مهمانی ها بود، اما یوسف هرچه #اعتراض میکرد، صدایش را کسی نمیشنید، پدر و مادرش هرکدام کار خودشان را میکردند!!باید کاری میکرد،...
اما خودش هم نمیدانست چکار.!.. کاری میکرد کارستان!!.. خدایا خودت راهی، حرکتی، نشانه ای..
و باز هم.باز هم گریه های یوسف...باز هم معذب بودنش در این مهمانی ها..باز هم رسید مهمانی هایی که از دید یوسف #احمقانه و #کابوس بود. و از دید بقیه #سرخوشی و #بهترین_تفریح. برپایی میهمانی ها #سخت بود و اجبار به ماندن #زجرآور.چرا تمامی نداشت..!؟
به ساعت نگاه کرد،..
تا ٧شب چند ساعتی را وقت داشت. از چرخیدن و رانندگی بی هدفش خسته شده بود،..
کلافه بود، تماما برایش زهر بود اینهمه فکرکردنی که به جایی نمیرسید!!
باصدای #اذان،به خودش آمد،...
مسجدی دید. به اولین بریدگی که رسید دور زد.وارد مسجد شد.باراول بود به این مسجد می آمد، وضو گرفت. آب که بر پیشانیش میریخت مانند آبی بود بر آتش، آرامش میکرد،
در این لحظه فقط او بود وخدا.چشمانش را بست. از ته دل خدا راصدا زد. اما با سکوتش.باوضو آرام میشد و #بانمازآرامتر..
بعد از نماز حوصله خانه را نداشت...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖حرمت عشق💖
قسمت ۵
بعد از نماز حوصله خانه را نداشت...
همیشه همینطور بود، وقتی مهمانی بود در خیابانها میچرخید تا ٧شب.یا به خانه آقابزرگ میرفت،..
میدانست لااقل در مجلس پر از گناهشان #شریک نمیشد، حرفش را زده بود، #اعتراضش را کرده بود،ولی پدر و مادرش کارخودشان را میکردند!!!
بهترین جا برایش خانه آقابزرگ بود... خیلی با آنها نزدیک بود و مانوس.خودش هم دلیلش را نمیدانست!!
از حیاط مسجد به طرف ماشین میرفت، و با گوشی اش شماره گرفت،
_سلام آقابزرگ
_سلام باباجان. خوبی. چه خبرا! ؟
_سلامتی. مهمون نمیخاین؟!
_خیلی هم عالی. چی از این بهتر. زود بیا که هنوز ما ناهار نخوردیم.
_مزاحم که نیستم
از آنطرف خط صدای خانم بزرگ می آمد که میگفت، بگوحتما بیاد
_این چه حرفیه باباجان، زودتر بیا، خاتون جان هم، سلام میرسونه میگه بهت بگم حتما بیای
_چشم. پس تا یه ربع دیگه من اونجام. چیزی نمیخاین، بخرم؟!
_نه باباجان،
_پس میبینمتون. یاعلی
_یاعلی
.
.
.
.
چند ساعتی که پیش آقابزرگ و خانم بزرگ گذرانده بود،او را شاد و سرحال کرده بود،مثل همیشه.
ساعت کمی به ٧ مانده بود..
که کناری توقف کرد و به عمومحمد زنگ زد که تا میرسد آماده باشند.بوق سوم بود..خواست قطع کند که صدای دخترانه ای اما رسمی پاسخش داد:
_الو بفرمایید.
+سلام.خوب هسین. عمو محمد هستن!؟
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖حرمت_عشق💖
قسمت ۱
یاشار _یووسف یووسف بدو دیر شدااا، کجااایی خبرت، بدووو
_اومدم بابا نترس میرسیم
یاشار منتظر بود که یوسف بیاید و باهم به خرید بروند.دوباره امشب مهمانی داشتند.طبق معمول.
اما این بار به خواست مادرش. بنظر مادرش فخری خانم، خیلی این مهمانی باید فرق داشته باشد.
پدر و مادرش همیشه عاشق مهمانی رفتن و مهمانی دادن هستند...
کوروش زاهدی، و فخری خانم عمری است که با این مهمانیها خو گرفته اند.اما این مهمانی ها، برایش حکم_کابوس بود وتمام_شدنش_جشن.!!
یاشار _ من رفتم تو ماشین زود باش خیر سرت قراره صبح زود اونجا باشیم
یوسف کتش را از روی چوب لباسی کنار اتاقش برمیدارد و سریع از اتاقش بیرون می رود. همزمان فخری خانم مادرش میگوید:
_مادر زودباش دیگه چکار میکنی
_رفتم بابا..!! رفتم!! کچلم کردین
هنوز پایش به درب ورودی حیاط نرسیده بود که گوشی یاشار زنگ خود... حتم داشت پدرش بود..
کوروش خان_کجایین پس شما
یاشار _از این گل پسرت بپرس نمیاد ک...
کوروش خان _لیست دادم ب حاج اصغر میوه هم سفارش دادم... زودباشین، دیرشد!
یاشار _داریم میایم...
یوسف تندتند کفشهایش را میپوشید..
و از پله پایین می آمد.یاشار گوشی را قطع کرد ریموت درب پارکینگ را زد... یوسف از صحبت کردن یاشار باتلفن، از فرصت استفاده کرد و سریع پشت فرمون نشست.
_چی میگفت؟
یاشار که بخاطر دیرکردن یوسف هنوز از دستش عصبانی بود چشم غره ای به او رفت یوسف خنده اش را خورد و گفت:
_بابا رو میگم!
یاشار _جنابعالی تشریف میبرین خرید ها رو از حاج اصغر میگیری، بعد هم میوه ها رو.... منم باید برم بانک بابا امروز چک داره پول تو حساب کمه
همیشه همینطور بود،...
یاشار، زور میگفت.٣٢سال داشت و دیپلمه.ویوسف ٢٨ سال داشت و کارشناسی مهندسی ساخت و تولید.فقط بخاطر #احترامی که به برادر بزرگترش داشت کوتاه می آمد..!
پدرشان از ارتش،خودش را بازخرید کرده بود،..
تولیدی مبل راه انداخته بود.شاید گاهی، زور میگفت اما خوش قلب بود.یاشار، فقط #زورگفتن را از پدر به ارث برده بود. برعکس یوسف که #خوش_قلبی و #مهربانی را!
یاشار _همینجا پیاده میشم نزدیکه به بانک، زودتر برو..دیر نکنی، مثل اون بار...
به محض پیاده شدن،..
یوسف پاهایش را به پدال گاز فشار داد وبه سرعت ماشین را از جاکند.عادت داشت هنگامی که عصبانی میشد،باید روی چیزی عصبانیتش را خالی میکرد، وحالا این دنده و گاز ماشین بهترین چیز بود.
به بازار رسید...
ماشین را پارک کرد، کمی آرامتر شده بود، حرصش میگرفت، از اینهمه زورگویی های برادر.چاره ای نداشت،قانون اول پدر بود،احترام ب برادر بزرگتر!! اما خب، خودش از احترامی برخوردار نمیشد!
سرش را به زیر افکند...
دستش را در جیبش کرد. و آرام آرام راه میرفت.در مسیرش سنگی را پیدا میکرد، و با ضربه زدن به آن، به راهش ادامه میداد، اینطور آرامتر میشد و تشویش درونش کم و کمتر.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖حرمت عشق💖
قسمت ۲
اینطور آرامتر میشد..
و تشویش درونش کم و کمتر.وارد مغازه حاج اصغر شد.همان مغازه ای که ازبچگی مادرش از آنجا خرید میکرد.
_سلام حاجی
_به به ببین کی اومده!! خوش اومدی،چه خبر؟!مگه اینکه برا خرید یه سر بزنی!
_ این چه حرفیه ما که زیاد میایم
همینطور که حاج اصغر کیسه برنج و روغن و دیگر وسایل را روی میز روبرویش میگذاشت، گفت:
_خوب کاری میکنی.! منِ پیرمرد دلم ب شما جوونا خوشه. یاشارخوبه؟ کوروش خان و مادر خوبن؟
یوسف کارت عابربانکش را ازجیب درآورد.کارت راکشید.
_ممنون سلام میرسونن، حاجی دستت درد نکنه.! این، از همون برنج قبلی هست دیگه، اره؟
_اره باباجان همونه.
کارتش را در جیبش گذاشت...
کیسه برنج رو در یک دستش، و پلاستیک های محتوی روغن و بقیه خریدها را در دست دیگرش گرفت.
_ممنون حاجی..امری ندارین!؟
_بسلامت، برو دست خدا
با کیسه های خرید از مغازه بیرون آمد..
هنوزکیسه ها را درصندوق عقب ماشینش نگذاشته بود، که گوشی اش زنگ خورد.
فخری خانم مادرش بود.
_جانم مامان کاری داری؟دارم میام.
+ببین مادر.. تو مسیرت، برو خونه خاله شهین، اونا رو هم بیار آماده هستن. منتظرن.
_ای بابا!! اخه مادر من یه هماهنگی، چیزی!! من نمیرم.!خودشون بیان..!!!
+یوسف مادر..! خونه شون تو مسیرت هست،حتما بریااا منتظرتن.،. قربون گل پسرم.
_حالا مطمئنی آماده ان.!!حوصله ندارم سه ساعت وایسم منتظر!!! میوه پس چی!؟
_نه مادر مطمئن باش.خاله ات زنگ زد گف آماده هستن،به حمید گفتم بگیره بیاره
_اکی. یاعلی
کفری بود از دست خودش..منتظر فرصت بود.فرصتی که باید #بدون_هیچ_بی_حرمتی به همه بقبولاند.. که مخالف است برای مهمانی گرفتن،..مخالف است برای این همه تجملات..برای این همه کارهایی که نمیباید انجام شود...! اما به هر حال فخری خانم بود و همین یک خواهر.
خانواده خاله شهین؛ شوهرش اکبرآقا، سهیلا، سمیرا و حمید.
خاله شهین همیشه آرزوی دامادی یوسف و یاشار را برای دخترانش در سر داشت. و همیشه در مهمانی ها، کاری میکرد که دخترانش، بیشتر با آن دو در ارتباط باشند.!
اما یوسف را بیشتر!!
چرا که جذبه و استیل مردانه اش، و البته زیبایی خدادادی او، دل هردختری را جذب او میکرد.
اما رفتار توام با #حجب_وحیای یوسف، همیشه کار را برای آنها سخت و دشوار میکرد، و هیچگاه به مقصودشان نمیرسیدند.
فخری خانم هم، همیشه کمک میکرد به خواهرش، او هم دختران خواهرش را عروس آینده اش میدید.پشت سر هم، میهمانی میگرفت تا رو در رو شوند. دختران با پسرکش. شاید موفق میشدند. شاید دل میبردند...!
سوار ماشین شد و راه افتاد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖حرمت عشق💖
قسمت ۳
سوار ماشین شد و راه افتاد.
بااینکه #احترام همه را داشت، اما از خانواده خاله شهین خوشش نمی آمد. ظاهرسازی میکرد.! آن هم #بخاطرمادرش.
به خانه خاله شهین رسید...
خانه ای دوطبقه که پنجره های اتاق ها رو به کوچه بود.سهیلا و سمیرا عادت داشتند با پارک کردن هر ماشینی سریع از پنجره سرک بکشند.!!
هنوز دستش به زنگ نرسیده بود که سمیرا از پنجره گفت:
_واااای سلااااام یوسفی... خوبیی بیا بالا عزیزم..
#نگاه_مستقیم نکرد،پوزخند محوی زد و خیلی سرد گفت:
+سلام،به خاله بگید بیان.
_پس من چییی،من نیااااام..!؟
یوسف اصلا حوصله غمزه های مسخره دخترخاله اش را نداشت.! با تمام جدیت و سردی نگاهی به ماشینش کرد.
_بگید تو ماشین منتظرم
+منتظر منم هستیییییی
دیگر توجهی نکرد،...
و در ماشین خودش نشست.سرش را به عقب صندلی اش تکیه داده بود و با دستهایش فرمان را محکم گرفته بود.تا کمی ارام شود و مسلط.باز باید ظاهرسازی میکرد.! آن هم بیشتر بخاطر مادرش!!.
تا کی باید ظاهرسازی میکرد!؟ تا کجا!؟
وابستگی مادرش و خاله شهین کار را برایش سخت کرده بود..!!
باخودش نجوا کرد؛
*فقط منتظر یه فرصتم..یه اتفاق.. یه کار..خدایا خودت کمکم کن..!
چشمهایش را بست.زیر لب چند صلوات فرستاد؛
*خدایا خودت عاقبتم رو ختم بخیر کن. باید یه کاری کنم... اما چیکار!!..نمیدونم... خودت یه راهی پیش پام بذار.
درب جلو باز شد و سمیرا نشست...
شاید انتظار اینکه خاله شهین جلوبنشیند، بیهوده بود،اصلا هیچگونه ادبی در خانواده آنها وجود نداشت!!
زیر لب گفت:
_لااله الاالله.. لعنت ب شیطون
گویا کسی حرفش را نشنید،خاله شهین و سهیلا عقب نشستند...!
پنجره کنارش را تا آخر پایین داد...
آرنج دستش را روی در کنارش گذاشت. و لبهایش را پشت انگشتانش پنهان کرده بود و مدام ضرب میزد.!!حرص میخورد، اما کسی نه حرص خوردنش را میدید و نه عصبی شدنش را...!
آینه را #به_سمت_خاله تنظیم کرد. بالبخند گفت:
_سلام. خوب هسین؟. اکبرآقا کجان، نمیان؟!
_سلام خاله جون. نه عزیزم، کاری براش پیش اومده. شب برا مهمونی میاد.
سمیرا ضبط ماشین را روشن کرد هنوز چیزی از تراکت اول شروع نشده بود، بالحن لوسی گفت:
_اَاااه یوسف..!!! اینا چیه گوش میدی؟! ۴تا از این خوشملا بذار آدم کیف کنه..!!!
بعد از تمام شدن حرف سمیرا.خاله شهین سریع گفت:
_آره خاله جون، سمیرا راست میگه اینا چیه گوش میدی!؟
باید اعتراض میکرد.!چه حقی داشت که اینطور نظر میداد!!
_نه اتفاقا خیلی هم خوبه! گرچه سمیرا خانم نذاشت اصلا آهنگ پخش بشه بعد بگه خوب نیس!!
نیش کلامش را همه دریافته بودند.تا رسیدن به خانه دیگر کسی چیزی نگفت...
حالا که اعتراضش را بیان کرده بود چقدر راضی بود، آرامش داشت..بس بود اینهمه ظاهرسازی و سکوت. باید حرف میزد. #استارت_مخالفت هایش را زده بود.
#جنگی_عظیم در راه است که یک سرش را
👈نفس اماره....و طرف دیگر را
👈نفس مطمئنه ایستاده بود.
و یوسف بود که باید به کدام سمت کشیده میشد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖حرمت عشق💖
قسمت ۴
نزدیک خانه رسیده بودند...
خاله شهین یادش افتاد که به خواهرش فخری خانم زنگ بزند.شماره اش را با گوشی گرفت و گفت:
_سلام فخری جون..... اره بابا، حمید رو فرستادم خیلی وقته نگران نباش..... عهههه مگه اونام دعوتن؟؟!!.... مگه قرار نبود نیان.!؟ باشه بهش میگم..... قربونت خداحافظ
به محض پایان یافتن مکالمه،یوسف گفت:
_چیشده خاله!؟
+هیچی خاله جون.. مثل اینکه پدرت، محمداقا و خانواده شون رو دعوت کرده. مادرت گفت ما رو که رسوندی بری دنبالشون.
پدرش «کوروش خان» دو برادر داشت..
یکی «سهراب» و دیگری «محمد.» باشنیدن نام عمومحمد لبخندی زد، بیشتر از هرکسی با او همنشین میشد و با او راحت بود، خودش هم علتش را نمیدانست.!
عمو محمد، همسرش طاهره خانم و دخترشان مرضیه، (دامادشان علی که رفیق و دوست هیئتی یوسف بود) و ریحانه.
رسیدن به خانه،...
همزمان باباز شدن در خانه بود.حمید بود که از در بیرون می آمد. خاله شهین و دخترها از ماشین پیاده شدند.خریدها را از صندوق عقب برداشتند.
این را گفت و سریع از کنارش دور شد.
انقدر همه درحال گفتگو و خنده بودند. که کسی صحبتهای آنها، عصبی شدن یوسف، و دلخوری سمیرا را ندید.
خودش را به زیرزمین حیاط رساند...
کیسه بکسی از سقف زیرزمین آویزان کرده بود برای این روزهایش.ضربه میزد تا آرام شود. تمام عصبانیتش را.روی کیسه خالی کرد.
آرامتر شد...
به حیاط آمد #وضو گرفت. مانند آبی بر آتش آرامترش کرد.
قلبش تپش داشت.مدتی بود که اعتنا نمیکرد به تپشهای قلبش.
دستهایش را درجیبش فرو کرد..
نگاهی به آسمان کرد.با نگاهش با خالق و معبودش، حرف میزد...
«خدایا...میدونم که میبینی...میدونم از تک تک سلول بدنم خبر داری... میدونی #نمیخوام نافرمانی کنم... میدونی چی میگم... کمکم کن...نکنه #رها کنی... نکنه #نظر نکنی... ای وااای من...میدونم میدی هرچی بخوام...اگه هم ندی به حکمتت #اعتماد دارم...تو که میدونی چی میگم.تا کی صبر کنم؟؟ #میترسم. نکنه پام بلغزه...
تپش قلبش، او را، مجبور به نشستن کرد. نشست. پشت درختی بود. کسی او را نمیدید. همانجا روی زمین #سجده رفت.
خدایا...میترسم..! میترسم..! #ازایمانم از #نفسم! خودت کمکم کن. تا کی مهمونی، تا کی تحمل کنم، تا کی..!؟ خدایا اگه امتحانه، #امتحانت خیلی سخته. نکنه عذابه..میترسم نکشم.ببرم..یارب العالمین. یا غیاث المستغیثین. »
مثل باران بهاری، اشک ازچشمش سرازیر بود...
سردرد بدی گرفته بود..کی تمام میشد این #کابوسها،.. بسمت آبخوری کنار حیاط رفت، باز صورتش را شست، تا کمی از قرمزی چشمانش و التهاب صورتش دراثر گریه ها، کمتر شود..
آرام بسمت ورودی خانه رفت...
به آشپزخانه رسیده بود که این بار سهیلا و فتانه باهم دست به یکی کرده بودند.
سهیلا_یوسف جونییی.. کجایی؟! یه ساعته دارم دنبالت میگردم!!
تحویلش نگرفت مثل همیشه..!!
فتانه خواست نزدیکتر شود.اما خودش را کنار کشید. #بی_تفاوت از کنارش گذشت.
فتانه بدون هیچ عکس العملی گفت:
_وای یوسف چقدر این لباس بهت میاد! خیلی جذابت کرده..!
با نگاهش بدنبال مادرش میگشت،..
#تنهامحرمش بود در این مجلس.بالاخره او را یافت.#بدون_کلامی_جواب بسمت مادرش رفت.
آرام نجواکنان کنار گوش مادرش گفت:
_سردرد بدی دارم. تو اتاقم هستم. کاریم داشتین بگید
_ینی چی که میری تو اتاق.؟؟!!
_نمیتونم مادرمن! نمیتونم..
به محض سکوت مادرش از فرصت استفاده کرد.بسمت اتاقش که در طبقه بالا بود رفت..
میانه راه پله، خاله شهین و مریم خانم او را دید.مدام باتعریف و تمجید سعی داشتند او را بحرف آورند. و چند دقیقه ای همکلامش شوند.سر به زیر لحظه ای مکث کرد.با گفتن "بااجازتون.." ادامه راه پله را بالا رفت...
وارد اتاقش شد..
همان اتاقی که تمام خانه را با آن عوض نمیکرد.با داشتن کتابخانه محبوبش،قاب ها و پوسترهایی از شهدا و حضرت آقا، کامپیوتر، و دستگاه پخشی که همیشه با نوای مداحی، روح و جانش را تسکین میداد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
_ممنون. بله. چند لحظه گوشی..
بعد از چند دقیقه صدای عمو محمد گوشش را نوازش داد.
_به به سلام گل پسر. چطوری خوبی؟
+سلام عمو خوب هسین، بدموقع مزاحم شدم.
_نه عمو این چه حرفیه.جانم، کاری داشتی؟
+دارم میام دنبالتون.گفتم اول زنگ بزنم که آماده باشین. من تا بیست دقیقه دیگه میرسم
_نه.!! شما نیاز نیس زحمت بکشی ما خودمون با آژانس میایم
+نه بابا چه زحمتی، مدت زیادیه تو مهمونی ها نبودین.. حالا که اومدین میام دنبالتون.. زنگ بزنین کنسلش کنین.. من تو راهم..
خیلی دوستش میداشت..
همین عمومحمدی که حرفهای ناگفته اش را میخواند.و تمام حرکاتش را پیش بینی میکرد.اما خودش نمیدانست دلیل اینهمه نزدیکی چیست..!!همیشه هوای #غرور و #مردانگیش را داشت.
عمومحمد هیچ علاقه ای نداشت که به مهمانی هایشان برود. این بار هم بعد از چند سال بااصرار برادرش کوروش بود که می آمد.با این #شرط که به محض ورودش موسیقی را خاموش کنند. و برادرش قبول کرده بود.
عمومحمد با خنده گفت:
_باشه عموجون.
وارد کوچه شان شد.
از دور میدید که آنها جلو در به انتظارش هستند. خوشحال شد، انرژی گرفت،پایش را روی پدال گاز فشار داد. جلو پای عمو ترمز کرد. بالبخند پیاده شد. با عمو دست داد.کمی آنطرف تر طاهره خانم را دید و دخترهایشان مرضیه و ریحانه.
چشمهایش را #به_زمین رساند.
با حجب و #حیا، آرام و مردانه، جواب سلام و احوال پرسی های طاهره خانم را میداد.
فقط با تکان دادن سرش سلامی به دختر عموهایش کرد. #احترام برای خانوم ها قائل بود.بخصوص اگر بانویی از تبار یاس بود و محجوب و زهرایی.
عمو محمد جلو نشست.
طاهره خانم و دخترها عقب نشستند. هنوز استارت ماشین را نزده بود،عمو گفت:
_راضی به زحمتت نبودم پسرم. خودمون می آمدیم.
+اختیاردارید این چه حرفیه!؟.. وظیفه م هست.علی اقا کجاست؟
عمومحمد_سرکاره، اخرشب میاد.
تا به خانه برسند،..
باعمو گرم گرفته بود. از آب و هوا گرفته تا کنکور و کارهای روزمره اش برای او تعریف میکرد.و عمومحمد چقدر او را پدرانه گاهی نصیحت میکرد و گاهی تشویق.
رسیدند....
درب پارکینگ را با ریموت باز کرد.ماشین را به داخل حیاط هدایت کرد.
عمارتی به وسعت ١٠٠٠متر که خانه ای ۶٠٠متری در آن ساخته شده بود.ورودی «خانه باغ» درختهای نارنج،توت، سیب، زیتون، گلهای رنگانگ در باغچه های کوچک خودنمایی میکرد. و پشت خانه را، گلخانه و ایوانی جذاب و باطراوت، تشکیل میداد.
خانه ی دوبلکس، طوری طراحی شده بود که اطرافش پر بود از درخت های تنومند و کهنسال.
دوسالن پذیرایی، یک مهمانخانه، و ۴اتاق در طبقه بالا،.. که همه وسیع بود... و هر قسمتی را با رنگی از مبل و پرده.
ماشین را پارک کرد...
باعمو جلو راه میرفت.وخانمها پشت سرشان. مادرش فخری خانم، گرچه از خانواده برادر شوهرش هیچ خوشش نمی آمد، اما به رسم مهمان نوازی به استقبال آمد.سعی میکرد به گرمی پاسخ سلام و احوال پرسی ها را بدهد.
وارد سالن پذیرایی شدند...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖حرمت عشق💖
قسمت ۶
وارد سالن پذیرایی شدند...
همه بلند شدند،گویا همه آمده بودند وآنها نفر آخر..! به محض ورودشان بدستور کوروش خان #موسیقی_خاموش_شد. گرچه موافق نبودند.و صدای اعتراض همه را بلند کرد، اما همیشه #احترام برادر کوچکتر را داشت.
همه بودند...
*خاله شهین و اکبرآقا با دخترانش سهیلا و سمیرا و پسرشان حمید
*عموسهراب و مریم خانم با دخترش فتانه و پسرش مهرداد
*عمومحمد و طاهره خانم با دخترانشان مرضیه و ریحانه
*آقای سخایی با تک دخترش مهسا
از همه بیشتر با حمید و علی راحت بود...
و میتوانست ارتباط برقرار کند.به سمت اکیپ پسرها رفت.مهرداد، حمید، یاشار و دوستان یاشار هم، به جمع اضافه شده بودند.
حمید_ببین کی اومده.اشتباه اومدیااا.
مهرداد _عهههه مگه شمام دعوتین
با این جمله خنده بقیه پسرها بلند شد
جواب یوسف مهلت را از بقیه گرفت و گفت:
یوسف_ اره دیگه هی ما گفتیم نمیتونیم بیایماااا. ولی خب دیگه نشد هی اصرار کردن.بالاخره اومدیم
هنوز حمید جوابش را نداده بود که از پشت سر کسی او را میخواند.کمی خودش را کنار کشید.از اکیپ فاصله گرفت..
حدسش زیاد سخت نبود.باز هم سمیرا بود که #مجبور بود تحملش کند.آن هم مقابل همه.اما مجبور نبود به حرفهایش گوش کند و جواب دهد.!!نگاهی نمیکرد به او. خوب میدانست که #هرنگاه چقدر #ارزش دارد.
_یووسف دارم با تو حرف میزنماا..!! باز که نگاهت روی زمینه. ببین بخاطر تو رفتم این لباسو خریدم.
مقابلش چرخی زد..
دیگر نتوانست خوددار باشد...
باید کمی تندی میکرد!! نباید؟!! نگاهش را کمی بالا آورد اما نه به سمت سمیرا.باید اول مطمئن میشد، فقط برای #حفظ_آبروی_پدرومادرش. با نگاهش چرخی زد. همه سرگرم بودند.
#چهره_درهم کشید.
_بنده نیازی نمیبینم بخام نظر بدم. مفهومه!؟
🛑👆حوادث هوایی برای دولتمردان جهان
.┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
**اطلاعیه شماره ۲ ستاد ملی مدیریت شرایط اضطراری هلالاحمر**
ستاد ملی مدیریت شرایط اضطراری هلالاحمر در اطلاعیه شماره ۲ خود، آخرین اقدامات جستوجو در سانحه بالگرد رئیس جمهوری را اعلام کرد.
به گزارش خبرنگار مهر؛ این اطلاعیه به شرح زیر است:
🔹۱. تقویت تیمهای امدادی و استمرار عملیات جستوجو در منطقه وقوع حادثه برای بالگرد حامل رئیس جمهوری در فاصله بین منطقه اردشیر - برازین از توابع ورزقان به عنوان محل احتمالی وقوع حادثه
🔹۲. این منطقه در شرایط جاری علاوه بر مهآلود و بارانی بودن، دارای بافت جنگلی و سنگلاخ بوده و به همین دلیل از ظرفیت تیمهای امداد کوهستان برای رسیدن به محل حادثه استفاده شده است.
🔹۳. اعلام آمادهباش به استانهای مجاور و افزایش نیروهای امدادی به ۲۴۰ امدادگر و نجاتگر در منطقه وقوع حادثه
🔹۴. تقسیم کار منظم بین نیروهای مسلح، فراجا و هلالاحمر برای افزایش سرعت عملیات جستوجو
🔹۵. در حال حاضر روستای اوزی، محل استقرار تیمهای پشتیبان، خودروهای امدادی، آمبولانس بیمارستان، تیم پهپادی، ارتباطات رادیویی هلالاحمر است.
🔹۶. اخبار تکمیلی در اطلاعیههای بعدی اعلام میشود.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رئیس هلالاحمر: درحال نزدیکشدن به محلی هستیم که فکر میکنیم محل سانحه است
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
🚨#فوری
ماهواره های روسیه به کمک ایران آمدن
تصویر لحظه به لحظه برای مرکز کنترل و فرماندهی امداد و نجات ایران ارسال می گردد
#امدادونجات
#سپاه
#ماهوارههای_روسی
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥در پی سانحۀ پیشآمده برای آقای رییسی و هیئت همراه، سید حسن خمینی ، غروب امروز ، جلسۀ درس تفسیر قرآن را زودتر تمام کردند و از دوستان خواستند تا به امید ختم بخیر شدن این سانحه و سلامتی آقای رییسجمهور و همراهان، دعای توسل بخوانند.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥گزارش خبرنگار ایرنا از میدان ولیعصر تهران
🔹️تجمع و دعای دسته جمعی مردم برای سلامتی رئیس جمهور و همراهانش در میدان ولیعصر تهران
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
سعید جلیلی: برای رئیس جمهور و همراهانش دست به دعا شویم
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
درخواست بالگرد دید در شب ایران از ترکیه
سازمان مدیریت بحران ترکیه:
🔹ایران از طریق وزارت خارجه درخواست بالگرد جستجو و نجات دید در شب از کشورمان داشت که اعزام شد.
🔹۳۲ پرسنل جستجو و نجات کوهنورد و ۶ وسیله نقلیه از مدیریت استانی وان و ارزروم AFAD ما برای رسیدن به منطقه حرکت کردند.
🔹علاوه بر این، پرسنل جستجو و نجات کوهنوردان ما متشکل از ۱۵ نفر از آنکارا، دیاربکر و قونیه در حالت آماده باش هستند. تحولات را دنبال میکنیم.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
امیدواری دبیرکل سازمان ملل نسبت به سلامت رئیسجمهور ایران و همراهانش
🔹️سخنگوی سازمان ملل متحد در پی وقوع سانحه برای بالگرد حامل رئیس جمهور و وزیر خارجه ایران اعلام کرد که آنتونیو گوترش دبیرکل سازمان ملل گزارش ها در این باره را با نگرانی پیگیری می کند و به سلامت رئیس جمهور ایران و همراهانش امیدوار است.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
پیام رئیس قوه قضائيه در پی وقوع سانحه برای بالگرد حامل رئیسجمهور
🔹حجتالاسلام والمسلمین محسنی اژهای در پیام کوتاهی، تصریح کرد: در شب میلاد حضرت علیابنموسیالرضا(ع) امام رئوف، برای خادمالرضا علیهالسلام، رئیسجمهور خدوم و انقلابی جناب آقای رئیسی و هیئت همراه، صحت و سلامتی از خداوند متعال مسئلت دارم و دست به دعا برداشته و چشم انتظار اخبار مسرتبخش هستیم.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
نیچیروان بارزانی رئیس اقلیم کردستان عراق: در این لحظات سخت، فکر ما با ملت دوست و همسایەمان ایران است
نیچیروان بارزانی رئیس اقلیم کردستان عراق در توئیتی در شبکە اجتماعی X نوشت:
🔹️من با نگرانی عمیق، اخبار سقوط هلیکوپتر ریاست جمهوری ایران را دنبال می کنم. از خداوند بزرگ می خواهم که حالشان و همچنین همراهانشان، خوب و سلامت باشند، دلمان پیش آنهاست و برایشان دعای خیر می کنیم. در این لحظات سخت، فکر ما با ریاست و ملت دوست و همسایەمان ایران است.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
☑️ تصاویر ماهوارهای موسسه پلنت (Planet) از محل احتمالی سانحه بالگرد حامل رئیس جمهور
🔹 بر اساس بررسی های صورت گرفته بالگرد رئیس جمهور در نزدیکی معدن «سونگون» به سمت جنگلهای «دیزمار» دچار حادثه شده است.
تصاویر ماهواره ای نشان میدهد که شرایط آب و هوایی در آن منطقه به شدت نامساعد بوده و مه شدید و ابر منطقه را احاطه کرده است.
این منطقه کوهستانی با پوشش گیاهی گسترده است.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
☑️ آرزوی سلامتی اخوانالمسلمین مصر برای رئیسجمهور و هیأت همراه
🔹 اخوان المسلمین مصر ضمن ابراز تأسف از حادثه رخ داده برای بالگرد رئیس جمهوری اسلامی ایران با ابراز همبستگی با ملت ایران برای رئیس جمهور ایران و هیأت همراه آرزوی سلامتی کرد.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
☑️ اطلاعیه شماره ۳ ستاد ملی مدیریت شرایط اضطراری هلالاحمر
🔹ستاد ملی مدیریت شرایط اضطراری هلالاحمر در اطلاعیه شماره ۳، آخرین اقدامات جستوجو در سانحه بالگرد رئیس جمهوری را اعلام کرد.
به گزارش پایگاه اطلاعرسانی جمعیت هلالاحمر؛ این اطلاعیه به شرح زیر است:
۱. با توجه به نشر اخبار از منبع برخی رسانههای محلی مبنی بر رسیدن امدادگران به بالگرد حامل رئیس جمهوری، خلاف واقع بوده و صرفا گمانه زنی است. اخبار رسمی در قالب اطلاعیه هلالاحمر در کوتاهترین زمان ممکن اعلام میشود.
۲. به دلیل حساسیت شرایط در منطقه وقوع حادثه و برای سرعت بخشیدن به عملیات جستوجو در شب، تعداد تیمهای امدادی به ۶۵ تیم افزایش پیدا کرد.
۳. اعلام آمادهباش هلالاحمر به نیروهای امدادونجات در استانهای مجاور آذربایجان شرقی و تقویت توان عملیاتی در روستای اوزی، نزدیکترین محل احتمالی به وقوع حادثه
۴. با توجه به فرارسیدن شب، عملیات جستوجو و امدادونجات با استفاده از بالاترین ظرفیت و تمامی امکانات در حال انجام است.
۵. اخبار تکمیلی در اطلاعیههای بعدی اعلام میشود.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
☑️ اورژانس ترکیه: خدمه ای متشکل از 6 خودرو و 32 کارشناس را برای جستجو و نجات در مناطق کوهستانی به ایران اعزام کردیم.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
☑️ بیانیه وزارت خارجه سوریه در رابطه با سانحه بالگرد رئیس جمهور ایران
🔹 وزارت خارجه سوریه با انتشار بیانیه ای ضمن ابراز نگرانی از حادثه فرود اضطراری بالگرد حامل ابراهیم رئیسی رئیس جمهور اسلامی ایران اعلام کرد تلاش های های نهادها و تیم های امداد و نجات برای دسترسی به محل این حادثه را دنبال می کند.
🔹 وزارت خارجه سوریه در ادامه ضمن اعلام همبستگی کامل با جمهوری اسلامی ایران ابراز امیدواری کرد که رئیس جمهور ایران و دیگر مسئولین ایرانی حاضر در این بالگرد در سلامت باشند.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
☑️ ابراز نگرانی حکیم درباره سانحه بالگرد رئیسجمهور
🔹رهبر جریان حکمت ملی عراق در پیامی نسبت به اخبار مربوط به وضعیت رئیسجمهور ایران و هیئت وزارتی و دولتی همراهش ابراز نگرانی و برای ایشان و همراهانشان صحت و سلامت آرزو کرد.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈