فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمتهایی از برنامه حسینه معلی پخش شده از شبکه ۳
مجید بنیفاطمه:
نزار قطری
خوشگل از هر نظری …
ولی دائم [با اشاره به خود] در خطری
میثم مطیعی:
- شما خیلی خوبی
- جووون
🆔خنده بر هر درد بی درمان دواست
یه لحظه تصور کنید این چهار نفر تبلیغ #کوروش_کمپانی کرده بودن،همون براندازان و سلبریتی ها چه به سرمون نمیاوردن!!
اونا وقیح تر از این حرفان!😏
🆔دنیا با لبخند تو زیباتر می شود
👇تقویم نجومی یکشنبه👇
یکشنبه 👈29 بهمن / دلو 1402
👈8 شعبان 1445 👈18 فوریه 2024
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی.
⭐️ احکام دینی و اسلامی
❇️امروز روز خوبی برای همه امور خصوصا امور زیر است:
✅خرید و فروش.
✅طلب حوائج.
✅میهمانی دادن.
✅و دیدار قضات و روسا و درخواست از انها خوب است.
👼 مناسب زایمان و نوزاد عمرش طولانی شود.
🚘مسافرت : سفر خوب است.
🔭 احکام نجوم.
🌓 امروز :قمر در برج جوزا است و از نظر نجومی برای امور زیر نیک است :
✳️خرید کالا.
✳️دعوت گرفتن افراد.
✳️بذر افشانی و کاشت.
✳️از شیر گرفتن کودک.
✳️آغاز معالجات و درمان.
✳️و افتتاح کسب و کار خوب است.
🔵امور کتابت حرز و بستن و نماز آن خوب است.
👩❤️👨مباشرت امشب:
فرزند حافظ قران شود. ان شاءالله.
⚫️ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات ، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث کوتاهی عمر می شود.
💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن #خون_دادن یا #حجامت #فصد#زالو انداختن در این روز، از ماه قمری،برای رگها ضرر دارد.
😴😴 تعبیر خواب
تعبیر خوابی که شب " دوشنبه " دیده شود طبق ایه ی 9 سوره مبارکه "توبه" است.
اشتروا بایات الله ثمنا قلیلا..
و از معنای آن استفاده می شود که دو نفر برای قطع معامله ای نزد خواب بیننده بیایند و از این قبیل امور. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
کتاب تقویم همسران صفحه 115
💅 ناخن گرفتن
یکشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد.
👕👚 دوخت و دوز
یکشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود( این حکم شامل خرید لباس نیست)
✴️️ وقت #استخاره در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب.
❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه #یافتاح که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد .
@taghvimehmsaran
💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_علی_علیه_السلام و #فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸بامید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸
📚 منابع مطالب:
کتاب تقویم همسران
نوشته حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهما السلام
قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
https://ble.ir/ashaganvalayat
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان نمرهی_قبولی
قسمت ۲۱ و ۲۲
همراه آقای محمدی به حسینیه شهید همت رفتیم.اقای محمدی با چند نفر صحبت میکرد. خواهرا سمت راست و ما سمت چپ نشستیم. همه یا با رفیقشون حرف میزدند یا اطراف رو نگاه میکردند.
با یه پسر تقریبا همسن خودم آشنا شدم به اسم «جواد». پسر خوبی بنظر میرسید. بعد کمی صحبت، سرش با گوشی گرم شد منم دیوارهای حسینیه رو نگاه میکردم. همینجوری که با چشم کل حسینیه رو میگشتم چشمم خورد به دوتا خانم که گوشهای نشسته بودن و برعکس بقیه خانوما آروم و ساکت بودن. بقیه بلند بلند میخندیدن و یکی دو نفر گاهی میرقصیدن و کاملا معلوم بود که ظاهرا مذهبین یا بخاطر این سفر ظاهرشون رو مذهبی کردن.....
همینجور که غرق افکارم بودم سنگینیه نگاهم رو حس کرد که سرش رو بلند کرد و چشم تو چشم شدیم ولی من سریع سرم رو پایین انداختم و خودم رو با تسبیح سرگرم کردم...
وای من چم شد یه دفعه؟
من تا حالا به نامحرم نگاه طولانی نکردم. حس #خجالت و #شرمندگی داشتم دیگه سرمو بالا نکردم. فقط با ذکر خودمو اروم میکردم.حس کردم یه وزنه ۱۰۰ کیلویی گذاشتن روی چفیه بابا، که روی دوشم بود. بغضمو قورت دادم. شروع کردم دوباره ذکر گفتن.
یه لحظه حس کردم صدای جواد میاد
محمد :_ جانم داداش ؟
+چیه محمد خیلی تو فکری؟ چیشده؟
_چیزی نیست
فهمید نمیخوام حرف بزنم اصرار نکرد، لبخندی زد و برگشت به ادامه صحبتش با «مجید»، رفیقش، که کنارش نشسته بود.
با صدای آقای محمدی از فکر بیرون آمدم
_ خواهرا ، برادرا لطفا آروم پشت سر من بیایید برای وضو، بعد نماز، و شام، میرید تو اتاقایی که میگم...
یه آقایی که تقریبا میخورد طلبه باشه در گوش آقای محمدی چیزی زمزمه کرد،چند دقیقه بعد آقای محمدی گفت
_ هر کی وضو داره بیاد اینجا بایسته، هرکی نداره، بره برای وضو
من ، جواد ، مجید و اون دوتا خانم و ۲ نفر دیگه از بین اون جمع وضو داشتیم و رفتیم پیش اقای محمدی. بقیه هم رفتن بیرون برای وضو
آقای محمدی رو به ما چند نفر، گفت:
_تا اذان بگه و اونا وضو بگیرن شماها برید کمک «خانم محمدی»
دری رو نشون داد، اینو گفت و بدون اینکه منتظر جوابی از کسی باشه، رفت.
یکی از همون خانمها آمد سمت جواد رو پنجه پاش ایستاد و در گوش جواد چیزی گفت، جواد اول ی خندهی ریزی کرد و بعد موبایلش رو داد به اون خانمه. بعدم رفتیم سمت دری که آقای محمدی گفته بود، انگار که همه منتظر بودیم که جواد حرفش با اون خانم تموم بشه بعد باهم بریم.
_ جواد
+ بله
دو دل بودم که بپرسم یا نه ، که خود جواد جواب سوالم رو داد
+ اون خانم خواهرمه
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم، اگه اون خانم خواهرشه پس حتما میدونه فامیلی اون یکی خانم چیه دیگه؟؟؟ولی الان موقع خوبی نیست وقتی رفتیم اتاق بهش میگم
در رو زدیم و رفتیم داخل ، شروع کردیم به کمک کردن تا اذان گفتند، همه دوباره رفتیم داخل حسینیه ،
خانم محمدی رو به همه ما گفت:
_بعد نماز هرکی دوست داشت دوباره بیاد
نماز رو همگی با هم به صورت انفرادی خوندیم و بعد با تعداد بیشتری از بچهها رفتیم کمک، خانم محمدی که فهمیدم همسر آقای محمدیه که جای مادرمون رو داشت، خیلی مهربان، راهنماییمون میکرد.
تقریبا ۳ بار به اون خانم(دوست خواهر جواد) نگاه کردم چقدر حرفهای و تند، کار میکرد ولی برای اینکه دوباره شرمنده خدا نشم زود سرم رو گرم کردم.
اعصابم خورد شد. از اینکه نتونستم نگاهم رو کنترل کنم. خیلی ناراحت رفتم بیرون.
چند باری جواد و مجید که حالا باهم رفیق شده بودیم صدام زدند، ولی جوابی نداشتم که بدم
یه وضو گرفتم، ذکر گفتم، آروم که شدم برگشتم پیش بقیه. بالاخره کارها تموم شد و نوبت پخش کردن شده بود جلو در هر اتاق دو پرس غذا گذاشتیم
اون آقای طلبه که فهمیدم
اون آقای طلبه که فهمیدم فامیلیش «معتمدی»ه ما رو به سمت اتاق هامون برد خوشبختانه من و جواد هم اتاق بودیم و این یعنی میتونستم ازش بپرسم تا تکلیفم مشخص شه. جواد خودش رو پخش زمین کرد و آخ بلندی گفت، الان موقع خوبی بود واسه پرسیدن
_ جواد
+ بله
_ نمیدونی فامیلی دوست خواهرت چیه؟؟
نگاه شیطنت واری بهم کرد و گفت
+ خانم معتمدی
ای وای پس حتما فامیل اون طلبه هست
_ اون آقای معتمدی، همسرشه ؟
زد زیر خنده و گفت
+ داداششه، ی چیزیم من از تو میپرسم، خانم معتمدی رو دوست داری نه ؟؟
_ کی من ؟ نه بابا نامحرمه ، منو چه به این کارا
نگاهی دلسوزانه بهم کرد، از زمین بلند شد، دستش رو شونه ام گذاشت
+ اگه مطمئنی برو شماره باباشو بگیر، اگرم نتونستی من برات میگیرم از رفتارهای عجیبت خیلی تابلویی داداشم
چیزی نگفتم. چون هنوز مطمئن نبودم، نه از خودم، نه از هیچ چیز دیگه. نشستیم تا شام بخوریم و بعد من زودتر از جواد خوابم برد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان نمرهی قبولی
قسمت ۲۳ و ۲۴
💤عجب بیابانی بود......
من بودم ، جواد و مجید بودن، نگاهی به لباس توی تنم کردم، لباس نظامی. تن بقیه هم لباس نظامی بود ... بخاطر خاکی که بلند شده بود ، تشخیص چهره کار آسونی نبود ، دست همه تفنگ بود حتی دست من.... همه چی خیلی واضح بود انگار نه انگار یه خوابه با تعجب به اطراف نگاه میکردم که صدای جواد رو شنیدم که بلند داد زد 'مجییییید' ... سرم رو برگردوندم مجید رو دیدم که کف زمین افتاده و غرق در خون بود و جواد بالاسرش اشک میریخت و چفیهاش رو روی زخم مجید گذاشته بود و فشار میداد
با تمام سرعت دویدم سمتشون مجید دیگه آخرین نفس هاش رو میکشید که به جواد جای وصیت نامه اش رو گفت و چشماش رو بست. همون لحظه اطرافم پر از آدم شد. بچههای دور ما یک صدا صلوات بلندی میفرستادن و جواد که مجید رو در آغوش گرفته بود یک آن ناله ی بلندی سر داد تیر تفنگ کلاشینکوف خورده بود دقیقا تو قلبش. جواد، مجید رو رها کرد و روی زمین افتاد....
همه این صحنه ها رو میدیدم ولی هرچه میدویدم که برسم نمیشد. یک لحظه خودم رو بالای سر جواد دیدم هرچه صداش میزدم جوابم رو نمیداد. جواد چشمش رو باز کرد، دستم رو گرفت و محکم فشار داد اشک پشت چشمانم جمع شده بود لحظه به لحظه فشار دستش کم میشد و دستم رو ول کرد. و برای همیشه چشمش رو باز گذاشت و رفت....
جواد رو رها کردم. که یک دفعه صدای صلوات شنیدم. لحظه به لحظه صدای صلوات بچهها بلند میشد. این بار دونفر همزمان روی زمین افتاده بودند. یکی، دو پا نداشت، و یکی، سر نداشت. هرکسی که شهید میشد یه صلوات واسه شادی روحش میفرستادن. گوشه ای ایستادم و زل زدم به جواد که لبخندی بر لب داشت، و به آسمان خیره شده بود همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد ،
اصلا مامان چجوری گذاشت من بیام ؟؟؟ نکنه رفتم قسمت مین ها؟؟؟ من کجام اصلا ؟تو افکار خودم غرق بودم که احساس سوزشی در پشت سرم حس کردم و بعد احساس کردن یقه لباسم خیس شد تا بفهمم چی شد گردنم هم سوخت، تیر به گردن و سرم خورده بود. روی زمین افتادم و بچههایی که دورم حلقه زده بودن رو میدیدم، کمکم چشمانم بسته شد. و صدای صلوات بچه ها و.... هرچه منتظر شدم هیچ خبری از صدای دلنشین و آسمانی صلوات نبود. انگار هیچی نمیشنیدم....
چشمانم رو باز کردم همه جا تاریک بود و من رو به سمت نور سفید و خاکستری در حال دویدن بودم. از نور گذشتم ، مجید و جواد و بچههایی که تا دقایقی قبل با ما میجنگیدن همه اونجا بودن، هالهای از نور داشتن. اما من مثل آدم عادی بودم.
جواد با دست زد رو شونم و گفت: " خوش آمدی "
با بقیه به سمت در رفتیم ، همه از در عبور کردن نوبت به من رسید #شک داشتم برم یا نه. قدم برداشتم به سمت در ورودی ولی در بسته شد.
ندایی را شنیدم که گفت
_تو شلمچه باید فکر اینجارو میکردی....
منظورش رو فهمیدم منظورش خانم معتمدی بود.... دوباره تصویر سیاه شد و من اینبار به پا میدویدم به سمت نور ولی بهش نمیرسیدم ، یکدفعه زیر پایم خالی شد و سقوط کردم ...
سقوط جوری بود که انگار با عصبانیت منو پرتاب کردن، پریشان از خواب پریدم. پیرهنم خیس عرق شده دنبال آب گشتم که دستی با لیوان آب جلوم ظاهر میشه سرم رو برمیگردونم و جواد رو میبینم که با چشمان قرمز به من زل زده. آب رو میگیرم و کمی میخورم و لیوان رو گوشه ای میگذارم و سر جایم میشینم
جواد انگار دو دل بود بپرسه یا نه
که خودم توضیح میدم
_ رفته بودیم جبهه. تو بودی مجید بود شهید شدیم، اما شما واقعا شهید شدین ولی من نه، داشتیم از یه در رد میشدیم ولی منو راه ندادن، میدونم بخاطر خانم معتمدی بوده، بخاطر #نگاهی که کردم
عین دیوانه ها گفتم :
_نباید امروز تو اتاق خانم محمدی نگاه میکردم
جواد لبخندی زد و گفت
+ این خواب از رو فکر و خیال زیاده داداش، ممکنه ادم نگاه کنه ولی مهم اینه که #نگاه_حرام_نباشه، زود چشمش رو جای دیگه منحرف کنه. خیلی خوبه که اینقدر #حواست هست. ولی تو نیتت #خیره منظور بدی نداری
بلند شد و از ساکم پیرهنی درآورد و داد دستم
+ بپوش الان باید بریم نماز
وقتی پیرهن رو پوشیدم، با جواد راهی حسینیه شدیم. نماز صبح خوندیم و تا نماز ظهر حسینیه رو تمیز میکردیم و خواهرا کمک خانم محمدی ناهار درست میکردن ...
بعد نماز ظهر آقای محمدی اجازه داد یک ساعت هرجا میخواییم بریم و بعد یک ساعت توی حسینیه جمع بشیم.جواد با آرنج بهم ضربه زد. منظورش رو فهمیدم، با خوندن یه آیتالکرسی تو دلم، سر به زیر، پشت سر خانم معتمدی، با فاصله زیاد راه افتادم
به سمت ی سر پایینی میرفت دقیقا لبه ایستاد. انگاری میخواست به پایین تپه بره که صداش زدم
_ خانم معتمدی
برگشت به سمت من که پشت سرش بودم، پاش لیز خورد و روی دست راستش فرود آمد و آخ آرومی گفت
نزدیک تر اومدم و سعی کردم پایین تپه را ببینم که سنگ های ریز زیر کتونیم رفتن تعادلم بهم خورد و پرت شدم پایین و رو دست چپم با فاصله ۲ متری از خانم معتمدی روی زمین خاکی و پر از شیشه خورده فرود اومدم هم از دست و پا چلفتی بودنم، و هم از درد بدی که تو دستم پیچید، اخم هایم به شدت تو هم بود.
صدای آروم و بی جانی به گوشم خورد
+ آقای هاشمی ، شما اینجا چیکار میکردید؟؟
تعجب کردم که فامیلیم رو از کجا میدونست ولی نذاشتم این تعجب حالت چهره ام رو تغییر بده سعی کردم صدام رو عادی نگه دارم و گفتم
+ معذرت میخوام....نمیخواستم بترسونمتون
تموم سعیام رو کردم رُک باشم:
_و اینکه آمده بودم شماره پدرتون رو بگیرم
اینو گفتم و چشمام رو که به آسمون خیره شده بود بستم، سعی کردم بلند شم ولی درد بد دستم مانعم شد و مجبور شدم تا پیدا شدن جواد یا مجید همینجوری بمونم . حدس میزدم چشماش الان از تعجب از حدقه بیرون زده باشه....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان نمره قبولی
قسمت ۲۵ و ۲۶
اگه اشتباه نکنم یک ساعت شده بود که گوشیم زنگ خورد. شماره جواد بود
_ الو سلام جواد
+....
_ پایین تپه
+....
_ افتادم پایین
+....
_ خانم معتمدی هم اینجاست دو متر اونور تر افتاده
+....
_ باشه ، یاعلی
تلفن رو که قطع کردم، خانم معتمدی بااخم گفت
= چی شده؟؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
+جواد و خواهرش دارن میان اینجا
جواد با دیدن ما انگار ترسید. و بخاطر وضعیت بدی که داشتیم بدون معطلی زنگ زد آمبولانس اومد.
دست چپ من و دست راست خانممعتمدی رو آتل بستن . دکتر گفت فردا ، پس فردا میتونیم بازش کنیم . جواد رفت وسایلمون رو بیاره و کارای ترخیص که تموم شد ما رو برسونه خونه. با چشم بسته سرم رو به دیوار تکیه داده بودم که خانم معتمدی صدام کرد
_ آقای هاشمی
چشمانم رو باز کردم و گوشهامو تیز
+ بله
_ رو میز بغل دستتون یه کاغذه....
با دست راستم کاغذ رو برداشتم. دیدم یه شماره روی اون نوشته شده. وقتی کاغذ رو تو دستم دید گفت
_ شماره پدرمه. لطفا یکم بیشتر حواستون رو جمع کنید ...
متوجه شدم منظورش چی بود. حرفش درست بود . لبخندی زدم و کاغذ رو توی جیب پیرهنم گذاشتم.
هر دو ساکت بودیم. مدتی که گذشت جواد با دوتا ساک و چمدون آمد
_ اینا ساک و چمدون هاتون شماها باید زودتر برگردید منم میرم کارای ترخیص رو انجام بدم
بخاطر کاری که برای جواد پیش آمد. نتونست مارو برسونه. مرخص که شدیم. برای خانم معتمدی تاکسی گرفتم تا بره خونه. خودمم ماشین جدا گرفتم چون مسیرمون جدا بود.
ساعت ۱۲ شب بود که رسیدم از ماشین پیاده شدم و زنگ در رو زدم از پشت آیفون صدای خوابالوی شیوا آمد که گفت :
_الو
سر حال شدم و با خنده جواب دادم
+ مهمون ناخونده نمیخوایید ؟
جیغ بنفشی کشید و بلند گفت
_ محمدددددددد
و در رو زد ، در با صدای چیک باز شد
مامانم جلو در و شیوا تو حیاط بود و تا در رو باز کردم پرید بغلم، درد دستم بیشتر شد. چیزی نگفتم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. شیوا ازم جدا شد و مامان آروم بغلم کرد و خوش آمد گفت
تا وارد خونه شدیم و چراغ رو روشن کردیم که مامان و شیوا با تعجب نگاهم کردن...
🍄از زبان شیوا 🍄
_یا ابوالفضل! محمد چرا اینجوری شدی ؟؟؟
مامان با ترس نگاهی به دست محمد کرد و گفت :
_ م....محمد... دستت....
اما محمد با خونسردی و خنده گفت
+ چیزی نیست خوردم زمین، املت شدم
مامان از طنز کلام محمد، خنده اش گرفت و رفت تا برای محمد شام بیاره گفت:
_اخه مادر حواست کجا بوده؟ چیشد افتادی؟ درد هم داری؟
محمد:_ چیزی نیست مامان نگران نشین، نه بابا درد زیاد نداره
شاید مامان بیخیال میشد ولی من تا نمی فهمیدم چی شده طاقت نمیاوردم. رفتم تو اتاقم کتم رو پوشیدم و کلاه کاراگاهیم رو هم گذاشتم رو سرم ذره بینم گرفتم دستم و آمد بیرون
محمد که داشت میرفت اتاقش با دیدن من خندش گرفت و گفت
_ خسته نباشی کاراگاه
دنبالش به اتاق رفتم نگذاشتم چراغ رو روشن کنه بجاش چرا مطالعه رو روشن کردم و چرخوندم سمتش
_ خیلیه خب آقای هاشمی دستت چرا اینجوری شده ها ؟؟
با خنده گفت:
+ گفتم که
_ کامل توضیح بده
خندید هیچی نگفت که باز چراغ مطالعه رو پایین بالا کردم، چرخوندم سمتش، خودکار روی میزش برداشتم گذاشتم روی سرش،
صدامو کلفت کردم:
_اقای هاشمی زود تند سریع جواب بده
نگاهی گذرا بهم کرد، باخنده گفت :
+ دنبال یکی از بچه ها رفتم، افتادیم پایین تپه من دست چپم رو آتل بستم اون دست راستش
خواستم حرفی بزنم که مامان صدام کرد :
_ شیوا بیا، بگذار محمد استراحت کنه خودتم فردا باید بری مدرسه
مجبور شدم بیام بیرون و بعد خداحافظی با مامان رفتم تو اتاقم
ذهنم کلی کنجکاو شده بود. اون رفیقش کی بود؟ من بیشتر دوستای داداش رو میشناختم، یعنی کدومشون بوده؟
کت رو دراوردم و زدم به چوب لباسی و گذاشتم تو کمد کلاهمم آویزون کردم تو کمد و ذره بینم گذاشتم تو کشو
رفتم و پشت میز کارم نشستم،
با به یاد آوردن اینکه یه طراحی داشتم که تا فردا باید تمومش میکردم، دیگه از فکر اومدم بیرون
همین که نشستم صدای در آمد
_ بفرمایید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸﷽🌸
🌱ذکر روز یکشنبه🌱
🌺 ياذ الجلال و الاکرام🌺
📢تاریخ: بیست و نهم بهمن ماه سال ۱۴۰۲، مصادف با هشتمین روز از ماه شعبان معظم سال ۱۴۴۵
♻️مناسبت ها:
🌲سالروز قیام مردم تبریز که مصادف با چهلم فاجعه ۱۹ دی قم بود(سال۱۳۵۶)
🌲سالروز تأسیس حزب جمهوری اسلامی (سال۱۳۵۷)
🌲روز اقتصاد مقاومتی و کارآفرینی
السلام علیک یا امیر المومنین (علیه السلام)
السلام علیک یا فاطمه الزهرا (سلام الله علیها)
🌿آیه روز
آیه وحدت : «و اعتصموا بحبل الله جمیعا و لا تفرقوا»
و همگی به ریسمان خدا چنگ زنید، و پراکنده نشوید
🍃حدیث روز
لِسانُ الْعاقِلِ وَراءَ قَلْبِهِ، وَ قَلْبُ الأحْمَقِ وَراءَ لِسانِهِ
زبان عاقل در پسِ قلب او، و دل نادان پشت زبان اوست.امام علی (ع)
🥀زلال احکام
تصرف در پول ديه متعلق به فرزند
س: پول ديه ناشى از تصادف فرزند (شكستن پا) را پدر او مى تواند صرف تامين مخارج زندگى خود و خانوادهاش نمايد يا خير و آيا لازم است براى آن فرزند نگهدارى نمايد و يا بعداً به او برگرداند و يا براى او خرج نمايد؟
ج) فقط در صرف براى احتياجات بچه مجاز است و در غير آن جايز نيست.
استفتائات مقام معظم رهبری
https://ble.ir/ashaganvalayat
http://eitaa.com/ashaganvalayat
دختره یه جواب به کاسه لیس عبدالحمید داد در حد هدشات(شلیک به سر) :))👌👌👌
🆔ترک.لر.فارس.بلوچ.عرب.کرد.ترکمن.گیلکی.و و و همه و همه ایرانی و یک کشور هستیم. اتحاد اقوام ایران قوی را میسازد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی دستشویی داری و برات دیدار دو جانبه میذارن🤣🤣
نخست وزیر انگلیس :)
🆔در آینده ای نزدیک شاهد خروج آمریکا در منطقه و احقاق حق ایران به عنوان کشور مادر و تمدن قدیمی در منطقه خواهیم بود
🔴 مخالفان جمهوری اسلامی رو مشاهده میکنید
انقدر جمعیتشون زیاده که با همین تعداد میتونن تهران رو فتح کنن!😏
🔹 نمازجمعه های ما جمعیتش بیشتر از ایناست👌👌
🆔راهپیمایی ۲۲بهمن حقانیت نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران را اثبات نمود
⬅️ انتشار تصاویری از پسر نتانیاهو، نخست وزیر اسرائیل، در یک آپارتمان مجلل در فلوریدا در روزنامه دیلیمیل در حالیکه پدرش تعداد بیسابقهای از نیروهای ذخیره را از سراسر جهان برای جنگ غزه به سرزمینهای اشغالی منتقل کرده است.
🆔اسرائیل در نبرد طوفان الاقصی اثبات کرد فقط یک موش ترسو و بزدل است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منطق مشتریای کوروش کمپانی
قسمت شاهین صمدپورش حق بود 👌
🆔قوه قضاییه باید یکبار بدون ترس از بعد ،گوش سلبریتیها را بکشد تا دیگر دست به اقدامات خام و ناآگاهانه یا در راستای غرب نزنند
⬅️یک دختر یمنی
با لباس نظامی
در راهپیمایی های صعده
#اليمن_العزيز
#سپاه_یمانی
🆔یمن،اسلام را معنا نمود و شهادت را هجی
⬅️سید جواد هاشمی یک روز عذرخواهی برای تبلیغ املاک، امروز هم عذرخواهی برای تبلیغ کوروش کمپانی :)😏
سید نمیگی یهو عاشقت میشیم😂
داداش مردم را به خاک سیاه نشاندی اخه معذرت خواهی به چه دردی می خوره
اول تحقیق می کردی بعد تبلیغ
🆔اعتماد به شبکه های بیگانه برابر با نابودی وطن است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بایدن دیشب برای هزارمین بار یاتاقان زد🤣
می گم نکنه ما داریم اشتباه می زنیم!!
نکنه رئیس جمهور باید کسی باشه که حرف زدن بلد نباشه . بجای سیاست مدار بودن حتما شوت شوت باشه
با احترام به بچه های نمایش،یکم هم دلقک....
🆔انگشت جوهری هر ایرانی،قدرت یک سرباز وطن را دارد
کوروش گُمپانی!
مدیر عامل کوروش کمپانی یه سرباز فراری متولد ۷۵ است
🆔هر رایبرابر یک موشک هایپر سونیک است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برخی از حکام و بزرگان عرب از حداقلیهای غیرت و شرافت بیبهرهاند... 😏
#فلسطین
🆔فلسطین قبله اول مسلمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«نیایش صبحگاهی»
#پروردگارا ...
به ما بیاموز
که دل آدم عصاره وجود توست،
حرمت دلها را از یاد نبریم...
بیاموز که دوست داشتن را
فراموش نکرده و آنهایي که
دوستمان دارند را از یاد نبریم...
بیاموز که سوگند راست بودن
دروغمان را به نام تو نسازیم...
و بیاموز همان باشیم
که قولش را به تو داده ایم ...
http://eitaa.com/ashaganvalayat
بسوی انتخابات
گفت:
سرت رو بنداز پایین زندگیتو بکن؛ چکار داری به سیاست و انتخابات و راهپیمایی و اینها...!؟
به هیچ چیز و هیچ کس هم فکر نکن، ما بیطرفیم، کار به کسی نداریم...
نمازها و دعاها و زیارت عاشورا رو هم تو خونه میخونیم؛ چون دین یک باور خصوصیه بین خودت و خدا ...
اهل هیچ حزب وجناح هم نیستیم جز حزب خدا ...!
گفتم:
در عالم دو تا خیمه هست
خدا و شیطان
هابیل و قابیل
موسی و فرعون
علی(ع) و معاویه
امام حسین (ع) و یزید
گفتم زیارت عاشورا را خواندهای!؟
گفت:
بله هر روز صبح...
گفتم:
میدانی کل این زیارت بر دو پایه و اساس است؛ سلام و لعن!
سلام به اهل بیت علیهم السلام
و لعن به یزیدیان
پاداشش هم یا بهشت است و یا جهنم.
گفت:
بی طرفها چه؟
گفتم:
در زیارت عاشورا مشخص شده ...
( و شایعت و بایعت و تابعت علی قتله)
امام صادق علیه السلام، آن بی طرفها را هم لعن کرده...
هر که در لشکر حسین علیه السلام نباشد، در خیمه هرکسی باشد و یا بی طرف باشد یزیدی است.
گفت:
اینکه برای آن دوران بود، الان چی؟
گفتم:
باز هم زیارت عاشورا جوابت را داده:
( و آخر تابع له علی ذلک )
یزیدیها تا آخرالزمان لعن شدهاند.
گفت:
کل یوم عاشورا یعنی چه؟
گفتم:
یعنی حسین زمان و شمر امروزت را بشناسی.
گفت:
حسین زمان، امام زمان هست که در غیبته.
گفتم:
در غیبت حسین، مسلم علیهماالسلام نیابت عام داشت؛ اما کوفیان تنهایش گذاَشتند!
پس اگر میخواهی کوفی نباشی، باید بدانی تا حسین نیامده، مسلم بن عقیل، ولی امر و نایب حسین است.
و تا امام زمان نیامده ولی فقیه نایب عامش هست.
وقتت را هدر نده
ببین در کدام خیمه هستی!؟
خیمهی امام حسین علیهالسلام
یا خیمهی یزید علیه العنه!؟
اگر حسینی هستی الان باید از ولی امر اطاعت و از نایب عام امامت تبعیت و در لشکر حسینی با یزیدیان زمان مبارزه کنی.
و انتخابات برای سرنوشت کشور و یاری انقلاب است و تبعیت از نایب عام امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف، یعنی آمادگی برای ظهور منجی عالم و نجات تمام مظلومان و مستضعفین عالم.
#بصیرت
#انتخابات
#جهاد_تبیین
http://eitaa.com/ashaganvalayat
💠 کلام نورانی «حضرت امام» رضوانالله علیه
* شیطان و زرق و برق دنیا ، موجب تباهی است ...
http://eitaa.com/ashaganvalayat
28.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔘 اشکهای خبرنگار الجزیره در هنگام گزارش درباره وضعیت غزه
🔺یکی از خبرنگاران شبکه الجزیره در هنگام گزارش درباره وضعیت سخت و دشوار مادران فلسطینی در نوار غزه، نتوانست گریه خودش را کنترل کند.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آنقدر برای پدرم کتاب میخواندم که سرم گیج میرفت...
🔹خاطرۀ شنیدنی رهبر انقلاب از انس و علاقه پدرشان به کتاب
http://eitaa.com/ashaganvalayat
#سوپ_شیر_قارچ 🫕 😋
سینه مرغ 1 عدد
جوپرک
هویج 1 عدد
قارچ
آبلیمو
جعفری تازه
شیر
خامه
ادویه ؛ نمک.فلفل سیاه .زردچوبه
سینه مرغ رو با کمی روغن ، پیاز، نمک .فلفل .زردچوبه تفت میدیم بعد آب رو بهش اضافه میکنیم و اجازه میدیم تا کاملا بپزه.حدود 2 ساعت
بعد از پخت ، سینه مرغ رو از قابلمه خارج میکنیم ،، آبِ مرغ رو از صافی رد میکنیم (بدون پیاز)
جوپرک شده و هویج رنده شده (ریز رو بهش اضافه میکنیم ، وقتی که جوپرک لعاب کرد ،مرغ های ریش ریش یا نگینی خرد شده رو اضافه میکنیم در آخر شیر و خامه و جعفری ساطوری شده ،قارچ های ورقه ای که با کمی آبلیمو تفت دادیم رو اضافه میکنیم . بعد از نیم ساعت سوپِ ما آمادس
#با_ ما _حرفه ای _شوید👇👩🍳
http://eitaa.com/ashaganvalayat
#خواص# گیاهان# دارویی
دیر خوابیدن و دیر بلند شدن از خواب، باعث می شود مواد سمی از بدن دفع نشوند.
🌙از نیمه های شب تا سحر (حدود 4 صبح)، مغز استخوان عملیات خون سازی را انجام می دهد
.
📢 برای ارتقاء سلامت نشر دهید
#طب_سنتی
#گیاهان_دارویی
🍎🍎
خواص نوشیدن چای با آبلیمو در صبح:
🔹افزایش سیستم ایمنی بدن
🔹پاکسازی سیستم بدن
🔹شروع ساخت و ساز بدن
🔸برای شروع روزی پرنشاط مخلوط یک لیوان آب و مقداری آبلیمو ناشتا میل کنید.
.
📢 برای ارتقاء سلامت نشر دهید
#طب_سنتی
#گیاهان_دارویی
#دانستنی
🍎🍎
میگو یکی از موثرترين خوراكى در
افزايش قدرت نعوظ آقايان
ضد فشار خون
ضد کمخونی
منبع پروتئین و کلسترول خوب
.
📢 برای ارتقاء سلامت نشر دهید
#طب_سنتی
#گیاهان_دارویی
#دانستنی
🍎🍎
بعد از تولد نوزاد، بند ناف او به تدریج خشک شده و میافتد. افتادن بند ناف دردی ندارد و معمولا طی دو هفته بعد از تولد رخ می دهد. مراقبت خوب و اصولی از بند ناف نوزاد بسیار مهم است.
جنین در داخل رحم، مواد غذایی و اکسیژن لازم را از طریق جفت که به دیواره داخلی رحم مادر متصل است دریافت می کند. جفت از طریق بند ناف به شکم جنین متصل می شود.
پس از تولد، بند ناف با گیره ای بسته شده و از نزدیک بدن نوزاد قطع می شود و به این ترتیب، تکه ای از آن متصل به ناف کودک باقی می ماند که به مرور می افتد.
.
چه موقع بند ناف میافتد؟
بندناف معمولا طی 10 تا 21 روز بعد از تولد خشک شده و می افتد و جای آن بصورت زخم باقی می ماند که آن هم ظرف چند روز خوب می شود.
البته والدین نباید عجله ای برای افتادن بند ناف نوزاد داشته باشند، چراکه ممکن است روند افتادن بند ناف حتی تا 40 روز طول بکشد.
رنگ بند ناف در ابتدا سبز مایل به زرد است و در طی روند خشک شدن و افتادن، رنگ آن قهوه ای و بعد سیاه می شود.
اگر در طول این مدت مقدار کمی خون در محل ناف نوزاد مشاهده کردید، نگران نشوید. این خون، عادی و طبیعی است.
گاهی بعد از افتادن بند ناف، توده گوشتی کوچکی باقی می ماند که ممکن است خودش از بین برود و یا نیاز به درمان داشته باشد. این توده ها که “گرانولوم نافی” خوانده می شوند مشکلی جدی نبوده و در داخل آنها عصب وجود ندارد، بنابراین در صورتی که نیاز به درمان داشته باشند، درمان آنها دردناک نخواهد بود.
پوشک نوزاد را باید زیر بند ناف بست تا بند ناف در معرض هوا قرار داشته باشد و با ادرار تماس پیدا نکند.
.
قدیمی ها یه رسمی داشتن که بندناف که خشک شده می افتاد رو توی دانشگاه یا طلا فروشی یا … میانداختن که مثلا سرنوشتش اونجوری شکل بگیره که تحصیل کرده یا پولدار بشه !؟ 🤪
کیا چنین رسمی داشتن !؟
بعد از چند روز بند ناف دلبندتون افتاد !؟
.
📢 برای ارتقاء سلامت نشر دهید
#طب_سنتی
#گیاهان_دارویی
#دانستنی
👩🔬 👨🔬 ☘
https://ble.ir/ashaganvalayat