فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ فرق انقلاب اسلامی با دیگر
انقلاب ها
💠تحلیل بسیار خوبی درباره اساس انقلاب های مختلف دنیا و مقایسه با انقلاب اسلامی
🌺🌺🌺🌺🌺
😊دهه فجر مبارک😊
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🌴 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_سوم
و مادر با لحنی دلسوزانه جواب داد:
«نه بابا! طفل معصوم اصلاً نگاه نکرد ببینه چی هست. فقط تشکر میکرد.»
احساس میکردم مادر با دیدن مرد غریبه و رفتار پسندیدهاش، قدری دلش قرار گرفته و به آمدن مستأجر به خانه تا حدی راضی شده است، اما برای من حضور یک مرد غریبه در خانه، همچنان سخت بود؛ میدانستم دیگر آزادی قبل را در حیاط زیبای خانهمان ندارم و نمیتوانم مثل روزهای گذشته، با خیالی آسوده کنار حوض بنشینم. به خصوص که راه پله طبقه دوم از روبروی در اتاق نشیمن شروع میشد و از این به بعد بایستی همیشه در اتاق را میبستیم. باید از فردا تمام پردههای پنجرههای مشرِف به حیاط را میکشیدیم و هزار محدودیت دیگر که برایم سخت آزار دهنده بود، اما هر چه بود با تصمیم قاطع پدر اتفاق افتاده و دیگر قابل بازگشت نبود.
ظرفهای نهار را شسته و با عجله مشغول تغییر وضعیت خانه برای ورود مستأجر جدید شدیم.
مادر چند ملحفه ضخیم آورد تا پشت پنجرههای مشرف به حیاط نصب شود، چرا که پردههای حریر کفایت حجاب مناسب را نمیکرد.
با چند مورد تغییر دکوراسیون، محیط خانه را از راهرو و راه پله مستقل کرده و در اتاق نشیمن را بستیم.
آفتاب در حال غروب بود که مرد غریبه با کلیدی که پدر در بنگاه در اختیارش گذاشته بود، درِ حیاط را نیمه باز کرده و با گفتن چند بار «یا الله!» در را کامل گشود و وارد شد.
به بهانه دیدن غریبهای که تا لحظاتی دیگر نزدیکترین همسایه ما میشد، گوشه ملحفه سفید را کنار زده و از پنجره نگاهی به حیاط انداختم.
بر خلاف انتظاری که از یک تکنیسین تهرانی شرکت نفت داشتم، ظاهری فوقالعاده ساده داشت. تی شرت کرم رنگ به نسبت گشادی به تن داشت که روی یک شلوار مشکی و رنگ و رو رفته و در کنار کفشهای خاکیاش، همه حکایت از فردی میکرد که آنچنان هم در بند ظاهرش نیست. مردی به نسبت چهارشانه با قدی معمولی و موهایی مشکی که از پشت ساده به نظر می رسید.
پشت به پنجره در حال باز کردن در بزرگ حیاط بود تا وانت وسایلش داخل شود و صورتش پیدا نبود.
پرده را انداخته و با غمی که از ورود او به خانهمان وجودم را گرفته بود، از پشت پنجره کنار رفتم که مادر صدایم کرد:
«الهه جان! مادر چایی دم کن، براشون ببرم!»
گاهی از اینهمه مهربانی مادر حیرت میکردم. میدانستم که او هم مثل من به همه سختیهای حضور این مرد در خانهمان واقف است، اما مهربانی آمیخته به حس مردم داریاش، بر تمام احساسات دیگرش غلبه میکرد.
همچنانکه قوری را از آب جوش پُر میکردم، صدای عبدالله را میشنیدم که حسابی با مرد غریبه گرم گرفته و به نظرم میآمد در جابجایی وسایل کمکش میکند که کنجکاوی زنانهام برانگیخته شد تا وسایل زندگی یک مرد تنها را بررسی کنم.
پنجره آشپزخانه را اندکی گشودم تا از زاویه ای دیگر به حیاط نگاهی بیندازم.
در بارِ وانت چند جعبه کوچک بود و یک یخچال کهنه که رنگ سفید مایل به زردش در چند نقطه ریخته بود و یک گاز کوچک رومیزی که پایههای کوتاهش زنگ زده بود. وسایل دست دومی که شاید همین بعد از ظهر، از سمساری سر خیابان تهیه کرده بود.
یک ساک دستی هم روی زمین انتظار صاحبش را میکشید تا به خانه جدید وارد شود.
طبقه بالا فقط موکت داشت و در وسایل او هم خبری از فرش یا زیرانداز نبود. خوب که دقیق شدم یک ساک پتو هم در کنار اجاق گاز، کف بار وانت افتاده بود که به نظرم تمام وسیله خواب مستأجر ما بود.
از این همه فضولی خودم به خنده افتادم که پنجره را بستم و به سراغ قوری چای رفتم، اما خیال زندگی سرد و بیروحی که همراه این مرد تنها به خانهمان وارد میشد، شبیه احساسی گَس، در ذهنم نقش بست.
در چهار فنجان چای ریخته و به همراه یک بشقاب کوچک رطب در یک سینی تزئینی چیدم که به یاد چند شیرینی افتادم که از صبح مانده بود.
ظرف پایهدار شیرینی را هم با سلیقه در سینی جای دادم و به سمت در اتاق نشیمن رفتم تا عبدالله را صدا کنم که خودش از راه رسید و سینی را از من گرفت و بُرد.
علاوه بر رسم میهماننوازی که مادر به من آموخته بود، حس عجیب دیگری هم در هنگام چیدن سینی چای در دلم بود که انگار میخواستم جریان گرم زندگی خانهمان را به رخ این مرد تازه وارد بکشم.
#ادامه_دارد ...
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
#فوری
✔️ انالله و اناالیه الراجعون
🔳 روح بلند و ملکوتی حضرت #آیت_الله_نظری به خدا پیوست
▪️متاسفانه دقایقی پیش حضرت آیت الله عبدالله نظری خادم الشریعه مدظله العالی در یکی از بیمارستانهای تهران به ملکوت اعلی پیوست
ایشان در سال ۱۳۱۱ هجری شمسی در قریه خرمندیچال زیراب سوادکوه متولد شد و سالها ساکن ساری بود.
روحش شاد و یادشان گرامی🥀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
#به_وقت_نماز
عاشقان وقت نماز است
اذان میگویند 🕌
امام صادق عليه السلام:
اَحَبُّ الْعِبادِ اِلَى الله عَزَّوَجَلَّ رَجُلٌ صَدوقٌ فى حَديثِهِ مُحافِظٌ عَلى صَلاتِهِ.
محبوب ترين بنده نزد خداى عزوجل كسى است كه راستگو و مراقب نمازش باشد.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
#یا_صاحب_الزمان
🌼اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن
🌼صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِه
🌼ِ فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ
🌼 وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً
🌼وَ دَلِیلًا وَ عَیْناًحَتَّى تُسْکِنَهُ
🌼أَرْضَکَ طَوْعاً
🌼وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا.
🌷 اللهم عجل لولیک فرج🌷
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸
🍃🌷 @asheghanvlaiat🌷🍃
🌹 #همسرانه
💠 توجه به روزهای مهم زندگی؛
🔻 برای زنها برخی تاریخها، تاریخهای طلایی هستند.
🗓 تاریخ تولد
🗓 سالگرد ازدواج
🗓 روز زن
⚠️ نکته مهم ۱:
🌹 توجه کنید که در آن روز حتی شده با یک شاخه گل به خانه بیایید.
⚠️ نکته مهم ۲:
🌀 اگر مردی توجه به ویژگیها و رفتارهای همسر خود نداشت این موضوع از سر بی تفاوتی نیست بلکه از ویژگیهای روان شناختی مرد است.
⚠️ نکته مهم ۳:
❎ اگر احیانا مردی به این ویژگیها و رفتارها توجه نکرد این نیست که از عمد باشد، از نابلدی است و طبق مرد بودن خودش رفتار میکند در جایی به او یاد ندادهاند.
⚠️ نکته مهم ۴:
💢 بیشتر مشکلات زندگی از سر ندانم کاری است، نه تعمدی!
🌷 مثلا: خانم میبیند که آقا از خط قرمز احساساتش عبور کرده، پشت این کار وافعا تعمدی نیست!
🌷 مردها خودشان وقتی با هم هستند میبینید در خیلی از مواقع احساسات یکدیگر را جریحهدار میکنند.
⬅️ یعنی: طبیعت اولیهشان این است مگر اینکه در جایی یاد گرفته باشند.
🔻 یعنی: به او بگوییم:
🌷 آقایی که کل نگر هستی، در یک جاهایی باید جزء نگر باشی و به همسرت باید توجه کنی.
🌷 نه اینکه همسرش را دوست ندارد؛ دلیلش این است که یاد نگرفته است.
🌐 پایگاه حفظ و نشر آثار "استاد تراشیون"
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
#ترفند
💢برای نگهداری طولانی مدت سبزیجات یک شیشه تهیه کنید سبزیجات را داخل ان گذاشته و مقدار کمی اب بریزید.
❇️سبزیجات به مدت طولانی باقی میماند و خواص آنها حفظ می شود.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
ضمن عرض تبریک به مناسبت فرارسیدن دهه فجر خدمت شما عزیزان و همراهان کانال
نشست روشنگری سیاسی فردا ساعت 9:30
در مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام خیابان شهبند با رعایت پروتکل بهداشتی برگزار میشود.
منتظر حضور شما عزیزان در این نشست هستیم
هدایت شده از ثامن مازندران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🍁
🍁
✅ #کلیپ
🌀موضوع: سخنان تاریخی امام خمينی(ره) در بدو ورود به #ایران_اسلامی
🔹🌹🔸
🌺12 بهمن ماه سالروز ورود #امام_خمینی(ره) به میهن اسلامی و آغاز دهه فجر گرامیباد.
#روشنگری
#ثامن
#دهه_فجر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مسابقه
کلیپ دهه فجر
ارسالی یکی از شرکت کنندگان مسابقه
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
@childrin1.کانال دُردونه.mp3
2.81M
#قصه_صوتی
"دوستی دختر و پرنده ها"
با صدای( پگاه رضوی)
قصه ی امشب با درون مایه ی رهایی، صلح و آرامش و شادیست.
👆👆👆
🐦
🐤🐦
╲\╭┓
╭ 🐦🐤 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🌹 #دردانه
💠 اصول و راهکارهای نظم پذیری:
4⃣ تبیین درست مسائل؛
☢ نظم را از ابعاد مختلف برای بچهها تبیین کنیم.
🌺 مثال:
🌷 وقتی میگوییم بچه منظمی باش برایش توضیح دهیم که منظم بودن یعنی چه؟
5⃣ الگوی مناسب؛
❎ عمده کودکان مسئولیت گریز در خانوادههای مسئولیت گریز هستند.
🔰 الگوهای بچهها:
🔻 پدر و مادر
🔻 خواهر و برادر
🔻 دوستان
🔻 مربی
🔻 رسانه
🔻 کتاب
🔸 وقتی مادر ظرفهای دیشب را نشسته است این یک الگوی عملی بینظمی از سوی مادر است.
6⃣ رعایت اصل تدریج در تغییر رفتار؛
7⃣ تداوم در استوار سازی رفتار؛
📝 لوازم تغییر رفتار و تربیت:
🔸 صبر
🔹 استمرار
🔸 آشنایی با روشها
📌 محکم بایست؛
(روی کار محکم باشید و کوتاه نیایید)
📚 پیک نوروزی کار درستی است، بچه را نباید بیتکلیف رها کرد.
🌻 آموزش باید مستمر باشد و در پایان هم ارزیابی شود تا بچه متوجه اهمیت آن شود.
📚 پایگاه حفظ و نشر آثار "استاد۷ تراشیون"
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
📚 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
♥️ #قسمت_چهارم
آسمان مشکی بندر عباس پر ستارهتر از شبهای گذشته بود. باد گرمی که از سمت دریا میوزید، لای شاخههای نخل پیچیده و عطر خوش هوای جنوب را زنده میکرد. آخرین تکه لباس را که از روی بند جمع کردم، نگاهم به پنجره طبقه بالا افتاد که چراغش روشن بود. از اینکه نمیتوانستم همچون گذشته در این هوای لطیف شبهای آخر تابستان آسوده به آسمان نگاه کنم و مجبور بودم با چادر به حیاط بیایم، حسابی دلخور بودم که سایهای که به سمت پنجره میآمد، مرا سراسیمه به داخل اتاق بُرد و مطمئنم کرد که این حیاط دیگر نخلستان امن و زیبای من نیست. از شش سال پیش که دیپلم گرفته و به دستور پدر از ادامه تحصیل منع شده بودم، تمام لحظات پُر احساس غم و شادی یا تنهایی و دلتنگی را پای این نخلها گذرانده و بیشتر اوقاتِ این خانه نشینی را با آنها سپری کرده بودم، اما حالا همه چیز تغییر کرده بود.
ابراهیم و محمد و همسرانشان برای شام به میهمانی ما آمده بودند و پدر با هیجانی پُر شور از مستأجری سخن میگفت که پس از سالها منبع درآمد جدیدی برایش ایجاد کرده بود. محمد رو به عبدالله کرد و پرسید: «تو که باهاش رفیق شدی، چه جور آدمیه؟» عبدالله خندید و گفت: «رفیق که نشدم، فقط اونروز کمکش کردم وسایلش رو ببره بالا.» و مادر پشتش را گرفت: «پسر مظلومیه. صبح موقع نماز میره سر کار و بعد اذون مغرب میاد خونه.» کنار مادر به پشتی تکیه زده و با دلخوری گفتم: «چه فایده! دیگه خونه خونهی خودمون نیست! همش باید پردهها کشیده باشه که یه وقت آقا تو حیاط ظاهر نشه! اصلاً نمیتونم یه لحظه پای حوض بشینم.»
مادر با مهربانی خندید و گفت: «ان شاء الله خیلی طول نمیکشه. به زودی عبدالله داماد میشه و این آقای عادلی هم میره...» و همین پیشبینی ساده کافی بود تا باز پدر را از کوره به در کند: «حالا من از اجارهی مِلکم بگذرم که خانم میخواد لب حوض بشینه؟!!! خب نشینه!» ابراهیم نیشخندی زد و گفت: «بابا همچین میگه مِلکم، کسی ندونه فکر میکنه دو قواره نخلستونه!»
صورت پدر از عصبانیت سرخ شد و تشر زد: «همین مِلک اگه نبود که تو و محمد نمیتونستید زن ببرید!» و باز مشاجره این پدر و پسر شروع شده بود که مادر نهیب زد: «تو رو خدا بس کنید! الآن صدا میره بالا، میشنوه! بخدا زشته!» و محمد هم به کمک مادر آمد و با طرح یک پرسش بحث را عوض کرد: «حالا زن و بچه هم داره؟» و عبدالله پاسخ داد: «نه. حائری میگفت مجرده، اصلاً اومده بندر که همینجا هم کار کنه هم زندگی.» نمیدانم چرا، ولی این پاسخ عبدالله که تا آن لحظه از آن بیخبر بودم، وجودم را در شرمی عجیب فرو بُرد. احساس کردم برای یک لحظه جاده نگاه همه به من ختم شد که سکوت سنگینِ این حس غریب را محمد با شیطنتی ناگهانی شکست: «ابراهیم! به نظرت زشت نیس ما نرفتیم با این آقای عادلی سلام علیک کنیم؟ پاشو بریم ببینیم طرف چیکاره اس!» ابراهیم طرح محمد را پسندید و با گفتن «ما رفتیم آمار بگیریم!» از جا پرید و هر دو با شیطنتی شرارت بار از اتاق خارج شدند.
#ادامه_دارد....
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فرزند_دلبندم
⭕️ موضوع : ويژگي_هاي دوران نوجواني (قسمت اول)
🎙 سخنران : استاد تراشیون
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
#تلنگرانه
"تهمت"
مثل زغال است!
اگرنسوزاند، سیاه میکند...
وقتی کسی را زخمی میکنی، دیگه بعدش،نوازش کردنش فقط ،دردشو بیشتر میکنه...
مراقب رفتاروحرفهامون باشیم
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فرزند_دلبندم
⭕️ موضوع : ويژگی های دوران نوجوانی (قسمت دوم)
🎙 سخنران : استاد تراشیون
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
پیشگیری از میگرن با ماهی👇
اسیدهای چرب امگا-3 که در ماهی یافت می شوند، عاملی کلیدی در کمک به کاهش یا از بین بردن علائم میگرن هستند. به طور ویژه، روغن ماهی بیشترین سود را در این شرایط دارد، زیرا می تواند به کاهش فشار خون و التهاب کمک کند.
#طب_اسلامی
#تغذیه
#سلامت
#طب_الائمه
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🌴 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_پنجم
شام حاضر شده بود که بلآخره پسرها برگشتند، اما از هیجان دقایقی پیش در صورتشان خبری نبود که عطیه با خنده سر به سرِ شوهرش گذاشت:
«چی شد محمد جان؟ عملیاتتون شکست خورد؟»
و در میان خنده ما، محمد پاسخ داد:
«نه، طرف اهل حال نبود.»
که عبدالله با شیطنت پرسید:
«اهل حال نبود یا حالتون رو گرفت؟»
ابراهیم سنگین سر جایش نشست و با لحنی گرفته آغاز کرد:
«اول که رفتیم سر نماز بود. مثل ما نماز نمیخوند.»
سپس به سمت عبدالله صورت چرخاند و پرسید :
«می دونستی مجید شیعه اس؟»
عبدالله لبخندی زد و پاسخ داد:
«نمیدونستیم، ولی مگه تهران چندتا سنی داره؟ اکثریت شون شیعه هستن. تعجبی نداره این پسرم شیعه باشه.»
نگاه پدر ناراحت به زمین دوخته شد، شاید شیعه بودن این مستأجر تازه وارد، چندان خوشایندش نبود، اما مادر از جا بلند شد و همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفت، در تأیید حرف عبدالله گفت:
«حالا شیعه باشه، گناه که نکرده بنده خدا!»
و لعیا با نگاهی ملامتبار رو به ابراهیم کرد:
«حالا میخوای چون شیعه اس، ازش کرایه بیشتر بگیریم؟!!!»
ابراهیم که در برابر چند پاسخ سرزنشآمیز درمانده شده بود، با صدایی گرفته گفت:
«نه، ولی خب اگه سُنی بود، زندگی باهاش راحتتر بود»
خوب میدانستم که ابراهیم اصلاً در بند این حرفها نیست، اما شاید میخواست با این عیبجوییها از شور و شعف پدر کاسته و معاملهاش را لکهدار کند که عبدالله با خونسردی جواب داد:
«آره، اگه سُنی بود کنار هم راحتتر بودیم. ولی ما که تو بندر کنار این همه شیعه داریم زندگی میکنیم، مجید هم یکی مثل بقیه.»
سپس نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
«شاید مصلحت خدا اینه که این آدم بیاد اینجا و با ما زندگی کنه، شاید خدا کمکش کنه تا اونم به سمت مذهب اهل سنت هدایت شه!»
در برابر سخنان آرمانگرایانه عبدالله هیچ کس چیزی نگفت و عطیه از محمد پرسید:
«خُب، دیگه چه آمار مهمی ازش دراُوردید؟»
و محمد که از این شیرین کاریاش لذت چندانی نبرده بود، ابرو در هم کشید و پاسخ داد:
«خیلی ساکت و توداره! اصلاً پا نمیداد حرف بزنه!»
که مادر در درگاه آشپزخانه ایستاد و گفت:
«ول کنید این حرفا رو مادرجون! چی کار به کار این جوون دارید؟ پاشید سفره رو پهن کنید، شام حاضره.»
سپس رو به محمد کرد و با حالتی دلسوزانه سؤال کرد:
«مادر جون رفتید بالا، این بنده خدا غذا چیزی آماده داشت؟ بوی غذا تو خونه پیچیده، یه ظرف براش ببرید.»
که به جای محمد، ابراهیم با تندی جواب داد:
«کوتاه بیا مادرِ من! نمیخواد این پسره رو انقدر حلوا حلواش کنی!»
اما مادر بیتوجه به غر و لُندهای ابراهیم، منتظر پاسخ محمد مانده بود که زیر لب جواب داد:
«آره، یه ماهیتابه تخم مرغ رو گازش بود. تعارفمون هم کرد، ولی ما گفتیم شام پایین حاضره و اومدیم.»
و مادر با خیال راحت سر سفره نشست.
سر سفره همچنان در فکر این مرد غریبه بودم که حالا برایم غریبهتر هم شده بود. مردی که هنوز به درستی چهرهاش را ندیده بودم و جز چند سایه و تصویر گذرا و حالا یک اسم شیعه، برایم معنای دیگری نداشت.
عبدالله راست میگفت؛ ما در بندرعباس با افراد زیادی رابطه داشتیم که همگی از اهل تشیع بودند، اما حالا این اختلاف مذهبی، بیگانگی او را برایم بیشتر میکرد.
هر چند پذیرفتن اینهمه محدودیت برایم سخت بود که بخاطر حرص و طمع پدر باید چنین وضعیت ویژهای به خانوادهمان تحمیل شود، اما شاید همانطور که عبدالله میگفت در این قصه حکمتی نهفته بود که ما از آن بی خبر بودیم و خدا بهتر از هر کسی به آن آگاه بود.
#ادامه_دارد ...
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃