eitaa logo
عصرانه (تقی شجاعی)
231 دنبال‌کننده
895 عکس
255 ویدیو
5 فایل
دخمه‌ای مجازی جهت داد زدن با صدای: #تقی_شجاعی 😎 ( فعال انفرادی🚶 نویسنده پلنگ‌زخمی، احتناک، وقتی‌بابا‌رئیس‌بود، شریان و...) ارتباط با ادمین: @Shojaei66 اینستاگرام: https://www.instagram.com/taghishojaei66?r=nametag
مشاهده در ایتا
دانلود
تازگی‌ها عمو احمد هم بابابزرگ را کفری کرده و دارد به جبهه می‌رود. بابابزرگ بهش گفت: "آخه بچه! تو با هفده سال سن چه می‌دانی جنگ یعنی چی؟" البته پسرخاله بابا هم که اسمش محمد است و هفده سال دارد و نمی‌داند جنگ یعنی چی، الان تو جبهه است. من هم هنوز خیلی مانده که هفده سالم بشود و ندانم جنگ یعنی چی و بروم جبهه و بابابزرگ را کفری کنم. این را وقتی به مامان گفتم، مامان گفت: "لازم نکرده. برو درسَت را بخوان. مگر قرار است تا قیامِ قیامت در این مملکت جنگ باشد؟" مامان بعدش نشست و محمد را تکان‌تکان داد و گفت: "بهش می‌گویم مرد! اینهمه تو به اهل محل، به معلم‌ها خدمت می‌کنی، اینها مگر کم خدمتی است که بلند می‌شوی بروی زیر تانک؟ آدم مگر حتما باید منفجر شود که خدا خدمتش را ازش قبول کند؟" 🍃🍃🍃 [ @asraneh313 ]
عصرانه (تقی شجاعی)
📚 #معرفی_کتاب #آب‌نبات_هل‌دار خوندن این کتاب که حال و هوای دهه‌ی شصت رو داره، میتونه لحظات بسیار ش
حمید با توپ پلاستیکی دولایه‌اش توی کوچه تنهایی داشت بازی می‌کرد و به دیوار خانه‌ی همسایه و هم‌کلاسی‌مان، سعید حسنی‌مقدم، شوت می‌زد. روی دیوار با گچ، شکل یک دروازه فوتبال را کشیده بودیم. به من اشاره کرد که بروم توی دروازه‌ی گچی بایستم. همین‌که با نوک پا یک شوت محکم زد، درِ خانه باز شد و سعید که تازه ختنه کرده بود با دامن آمد دم در. حمید با متلک گفت: یک روسری هم سرت مِکردی دیگه! سعید که از این متلک خوشش نیامده بود درحالیکه داشت دامنش را مرتب می‌کرد با عصبانیت گفت: اینجا بازی نکنین. مامانم دعوا مُکُنه‌. - تو خودت چرا آمدی اینجا؟ زن‌ها رِ که استادیوم راه نِمِدن که! برای اینکه سعید از حرف حمید ناراحت نشود سعی کردم موضوع را عوض کنم. - از کی مِتانی بیای بازی؟ بدون تو دریب‌گل فایده نداره. - آقای حکیم شفاهی گفته از چند روز دیگه. اعظم خانم، مادر سعید، که همیشه‌ی خدا حامله بود، عصبانی آمد روی بالکن. یک بچه بغلش بود، یک بچه دستش را گرفته بود، بچه‌ی دیگرش پایین، پشت دامن سعید قایم شده بود. و آخرین بچه هم توی شکمش برعکس نشسته بود. کلا با اعظم خانم در دو حالت نمی‌شد به طور منطقی بحث کرد: یکی موقعی که بچه‌هایش مثل ابر بهار فاتحه‌ی رخت‌خواب‌ها را می‌خواندند و دیگری هم در بقیه‌ی مواقع! بنابراین اعظم خانم درحالیکه داشت تشکِ بچه‌ی کوچکش را روی نرده‌های بالکن توی آفتاب پهن می‌کرد تا خشک شود با عصبانیت داد زد: - سعید... گفتم بری بگی اونا برن. اون‌وقت خودت وایسادی اونجا؟ نِمِگی یک‌وقت توپ بخوره اونجات؟ ... شمام برین یک جای دیگه بازی کنین. همانطور که اشاره کردم در این شرایط دیگر نمی‌شد با اعظم خانم حتی بحث غیرمنطقی کرد، چه برسد به بحث منطقی. یعنی اگر حق با ما هم می‌بود، موقع دعوا سر و کله‌ی بقیه‌ی زنها پیدا می‌شد و همه، حتی مادر خودم، به لحاظ صنفی، حق را به او می‌دادند. بنابراین، من و حمید بدون اینکه چیزی بگوییم با سعید خداحافظی کردیم و رفتیم. حتی برای اینکه سروصدا نکنیم، بازی با توپ را بی‌خیال شدیم و رفتیم سراغ یک بازی بی‌سروصدا، آرام، جذاب، مهیج و غیر آبرومند؛ یعنی تیله‌بازی. [ @asraneh313 ]
📚 - زندگی با عقاید ساخته نمی‌شود آقا پارسا. عقاید به دردِ کتابها می‌خورَد. واقعیت را قبول کنید که گفته‌هایتان را نتوانستید و نمی‌توانید در جامعه پیاده کنید. اینها یک مشت شعار بودند برای نوشتن. آرایه‌های ادبی‌ای که کسی فرصتِ نگاه‌کردن بهشان را هم ندارد؛ چه برسد به خواندن و پیاده‌کردنشان. مردم آنقدر غرق مشکلات و رفاه حداقلی زندگی‌شان هستند که هدف زندگی هم یادشان رفته است. درست می‌گوید؟ پس زندگی با چه ساخته می‌شود؟ پس کتابها را برای چه می‌نویسند؟ صدایی مانده و غبار گرفته در تاریخ در گوشش می‌پیچد: "بروید گریه کنید؛ اما نه به حال حسین‌ع. بروید گریه کنید به حالِ دینی که خونِ حسین‌ع برایش ریخته شد‌. حسین‌ع دارد ما را صدا می‌زند و ما نشسته‌ایم و داریم برایش سینه می‌زنیم و گریه می‌کنیم. ما چه فرقی داریم با مسیحیانی که عیسی‌ع را کفاره‌ی گناهانشان می‌دانند که جوازی ابدی برای خطا به آنها داده است. ما نیز هرچه در توان داریم با آنچه اقتضای زندگی‌مان است، خطا می‌کنیم و سالی یکبار به کربلا می‌رویم تا پاک شویم و از این زیستنِ خود شادمانیم‌. ما با حسین‌ع هیچ‌گاه زندگی نمی‌کنیم و او را تنها برای رفع درد یا آمرزش گناهانمان می‌ستاییم‌. چه بسا اگر هم‌اکنون دوازدهمین حسین‌ع را خداوند به قربانگاه بفرستد، همه‌ی ما یا در پستوهای کوفه‌ی رفاه‌طلبی پنهان می‌شویم و رو برمی‌گردانیم از او و سفیرش یا پیش از لشکر شام تکفیرش می‌کنیم که سبک زندگی متداول ما را نمی‌پسندد و می‌خواهد آیین جدیدی برای ما بیاورد‌." 🍃🍃🍃 [ @asraneh313 ]
📚 به مناسبت سالگرد : "این رخسار هنگام خداحافظی برای پدر آشناست. او پیش از این در نبردها بسیاری از این رنگ رخساره‌ها دیده بود. وداع، دردناک‌ترین چیز برای پدری است که همه‌ی آرزوهای جوانی‌اش را به قامتِ پسر دوخته. پدر، جانش را به قربانگاه می‌فرستد و نمی‌داند آیا قصه‌ی پسرش همین‌جا و به همین زودی به پایان خواهد رسید؟ این صحنه‌ی تقابل یک پدر با یک پسر بود. تقابل یک غروب با یک طلوع. تقابل موهایی سپید با موهایی سرتاسر سیاه. قدّ راست با قدّ خم. آیا کدامیک زودتر از دیگری زندگانی را به درود خواهد گفت؟ و مادر حرفی به جز اشک ندارد برای بدرقه‌ی پسری که با آیه‌آیه‌ی کتاب آسمانی شیرش داده و شیره‌ی جانش را برای شیر شدنش بذل کرده است. کسی چه می‌داند. شاید اکنون این آخرین لحظات تمام آن شیرینی‌ها باشد. که اَلَم سرزمینی است که داغ جوان‌های بسیاری را بر قلب مادرها و پدرها و همسرها و فرزندها نهاده است. اَلَم، سرزمینِ رفتن و بازنگشتن است. سرزمینِ دخترانِ بی‌بابا. سرزمینِ دلهای سوخته. سرزمینِ خوشی‌های زیر آوار. دفینه‌ی خاطرات خوشِ خانوادگی. سرزمینِ اسیرانِ بی‌پناه. خاکسترِ آرزوها. سرزمینِ نامردمانِ کبک‌صفت. انجمادِ انسانیت. بال‌های یخ‌زده. سرزمینِ خرابه‌ها... سرزمینِ درد... آری معلوم نبود. این شاید آخرین رفتن جَون بود. آخرین بغض. آخرین لبخند. آخرین حرف. آخرین نگاه. آخرین اشک. ◇◇◇ 👈برای سفارش این کتاب به قیمت ۵۰ هزار تومان به آیدی @shojaei66 پیام دهید. [ @asraneh313 ]
یادِ روزی افتاد که هانیه ازش پرسیده بود: "خوشبختی از نظر شما چه معنی دارد؟" آن موقع‌ها، هانیه هنوز قریب را شما خطاب می‌کرد. قریب جواب داده بود: "خوشبختی یعنی کسی که دوستش داری ازت راضی باشد." تعریفی که دو سال بعد تغییرش داد و گفت: "خوشبختی یعنی باهم تلاش کنیم به قله‌های سنگیِ زندگی که همان آرمان‌های مشترک ما هستند، برسیم." و هانیه در جواب این تعریف گفته بود: "جدیدا یاد گرفتی که پای آرمان‌ها را به تعریف خوشبختی بکشانی؟" قریب گفته بود: "اگر پای آرمان‌ها وسط نباشد نمی‌شود احساس خوشبختی کرد و آدم در دوراهی‌ها می‌ماند." هانیه گفته بود: "الان احساس خوشبختی می‌کنی؟" قریب گفته بود: "مگر آرمان‌های ما مشترک نیست؟" هانیه گفته بود: "هست؟" قریب گفته بود: "نیست؟" هانیه چیزی نگفته بود. قریب گفته بود: "حداقل ۵۰درصد آرمان‌های ما که مشترک است". هانیه گفته بود: "تعریف دوران نامزدی را بیشتر دوست داشتم". قریب گفته بود: "دوستت دارم!" ◇◇◇ [ @asraneh313 ]
اینجا کربلاست. مصافِ تمامِ کفر با تمامِ ایمان. مصافِ انسان و شیطان. مصافِ درد و درمان. مرد با «من». آدم با «هوا». نفس با قفس. اینجا کربلاست. من ازپشتِ خیمه های شامِ آخر دارم مردِ تنهایی را می بینم که در تنهاییِ شب، خارهای زمین را از میدانِ نگاهِ بشریت می کَند. اینجا کربلاست. من از چادرِ خیمه ای، صدای ناله ی چادرسیاهی را می شنوم که صبر را دعوت به صبر می کند... اینجا کربلاست؛ که زمان در اینجا متوقف شده، زمین در این جا غسلِ خون گرفته و زمانه در اینجا کمانه می کند به سمتِ فطرت ها... اینجا کربلاست؛ سجده گاهِ آدم برای قبولیِ توبه اش. اینجا کربلاست که شیاطین را در چندفرسخیِ اینجا با شهاب می رانند. اینجا کربلاست که کوفیان را هم حتی به خود آورده و من را هم... اینجا کربلاست و من از زیرِ نورِ ماهِ گرفته ای دارم با شما حرف می زنم... اینجا کربلاست... راهش را برای ما باز کرده اند. با خون. با اشک. آه. درد. بغض. کمرهای خمیده. قابِ عکس های گَردگرفته. مزارهای بی نام. نام دارانِ بی مزار. چادرهای تَر شده از اشک. خون. خارهایی که توسطِ پاهای نحیفِ دخترکی سه ساله از سرراهِ کربلایی ها برداشته شده... و به راستی ما چه نامرد مردمانی هستیم که کربلایی شدنِ‌مان نمی آید. در یک کلمه، یک جمله، یک بند: «بنی اسرائیلی که به امام شان می گویند: برو هوا که خوب شد ما هم می آییم! هوا را که خوب کردی صدای مان کن.» تو خودت اگر جای تاریخ بودی تکان نمی خوردی؟ تو اگر فقط یک ساعت، فقط یک ساعت جای یک روز از این تقویم بودی، چشمانت سیاهی نمی رفت؟ در همان یک شصتمِ ساعتِ آن روز، شب نمی شدی...؟ این رسمش نبود... این نبود آخرِ سجده ای که اولش، سرِ آن دعوا شد... این آن امانتی‌ای نبود که اِبا کردند آسمان ها و زمین از پذیرفتنش. حال که دارند نگاه مان می کنند جا دارد بگویند: اگر این بود که ما هم بلد بودیم! بهتر از شما هم حتی... : [ @asraneh313 ]
📚 (عج) مرحوم مامقانی؛ از شاگردان شیخ انصاری، تا برایش ثابت شود که کسی سید است کار داشت. اما اگر سیادت کسی ثابت می‌شد دیگر نانش در روغن بود؛ خودش در ماه چند دفعه می‌آمد و به او رسیدگی می‌کرد. ما هم اگر اسممان در دفتر حضرت حجت(ع) باشد نان‌مان در روغن است. او بنده‌پروری را می‌داند. 🍃🍃🍃 چقدر بگوییم که امام زمان (عج) در دل هر شیعه‌ای یک مسجد دارد! [ @asraneh313 ]
📚 - جزیره خیلی کوچک است. برای همین تعداد هم کوچک است، چه برسد برای بچه‌های ما. پس جنگ بد نیست. جا باز می‌شود و بعد از آن می‌شود نفس کشید. + به شرطی که خودِ آدم جزو کسانی نباشد که جا باز می‌کنند. [ @asraneh313 ]
گفته بود من کسی را نخواهم کشت. گمان می‌کرد عقیده‌ی نمونه‌ای را برگزیده است. درست بود، نمونه هم بود. اما این نمونه بیهوده بود. هیچ‌کس نمی‌توانست از عهده‌ی پیروی از چنین نمونه‌ای برآید. هرجا که باشی آنجا جنایتکاری برای کشتن هست. : 🍃🍃🍃 [ @asraneh313 ]
علی‌(ع) هرجا که هست؛ ولو با دستانی بسته، نام فاطمه‌(س) را که بشنود به سمت صدا برمی‌گردد و صاحب صدا را نگاه می‌کند. من می‌خواهم او نگاهم کند، همین. علی(ع) غیرت دارد به نامی که خدا بشر را محض او آفریده و اگر ستون‌های زمین را فرونمی‌ریزد و اگر بازیِ بشرِ شر را به هم نمی‌ریزد محضِ اوست. محضِ اینکه او هنوز نفرین نکرده است بشری را که زمین را بر او و امامش تنگ کردند. فاطمه(س)؛ نامی که هر مادری را پیر می‌کند... 🍃🍃🍃 [ @asraneh313 ]
افسوس بر همه‌ی ما! بر همه‌ی آنها که در این روزگاران پسین پا به عرصه‌ی گیتی می‌گذارند. زیرا اسم این روزگار چنین است: یافتن و از کف دادن، به مانند کسانی که ساحل را از قایقِ شناورشان در رودخانه می‌بینند. 📚 [ @asraneh313 ]
📚 چهار چیز دنیا را سر پا نگه می‌دارد: علم عالمان، عدل بزرگان، دعای پرهیزکاران، شجاعت دلاوران. ولی همه‌ی اینها بدون رهبری که راه و رسم رهبری را بداند هیچ‌اند. ص ۶۳ تلماسه [ @asraneh313 ]