eitaa logo
عَـطَـۺ انـٺِـظـــــاࢪ
45 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
6.3هزار ویدیو
176 فایل
علت ڪوࢪے یعقوب نبے معلــوم استッ شہࢪ بے یاࢪ مگࢪ اࢪزش دیدن داࢪد⁉️
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 🌿 قسمت ۴۶ فاصله تا شهادت راوی: سيد روح الله ميرصانع هادي سه بار براي مبارزه با داعش راهی منطقه ي سامرا شد. او با نيروهاي حشدالشعبي همكاري نزديكي داشت. دفعه ي اول حدود بيست روز طول كشيد و كسي خبر نداشت. چند بار به او زنگ زدم اما حرف خاصي نميزد. نميگفت كه كجا رفته، تا اينكه برگشت و تعريف كرد كه در مناطق نبرد با داعش مشغول مبارزه بوده. بار دوم زمان كمتري را در مناطق درگيري بود. وقتي به نجف برگشت، به منزل ما آمد. خيلي خوشحال شدم. به هادي گفتم: چه خبر؟ توي اون مناطق چي كار ميكني؟! هادي ميگفت: خدا ما رو براي جهاد آفريده، بايد جلوي اين آدمهاي از خدا بيخبر بايستيم. بعد ياد ماجرايي افتاد و گفت: اين دفعه نزديك بود شهيد بشم، اما خدا نخواست! با تعجب پرسيدم: چطور؟! هادي گفت: توي سامرا مشغول درگيري بوديم. نيروهاي انتحاري داعش قصد داشتند با فريب نيروهاي ما خودشان را به محدوده ي حرم برسانند. در يكي از روزهاي درگيري، يكي از نيروهاي داعش خودش را تا نزديك حرم رساند اما يكباره لو رفت! چند نفر به دنبال او رفتند و اين نيروي انتحاري وارد يك ساختمان شد. ما محاصره اش كرديم. من سريع به دنبال او وارد ساختمان شدم. آن نيروي داعشي موضع گرفته بود و مرتب شليك ميكرد. اما در واقع محاصره بود اگر از پشت ديوار بيرون مي آمد، به درك واصل ميشد. بعد از چند دقيقه گلوله هاي من تمام شد و آرام از ساختمان بيرون آمدم. يكي از دوستان من وارد ساختمان شد و من بيرون ايستادم. چند دقيقه بعد دوست من داد زد: خشاب برسون ... خشاب را برداشتم و آماده شدم كه وارد ساختمان شوم. يكباره صداي مهيب انفجار من را به گوشه اي پرت كرد. عامل انتحاري داعش كه فهميده بود نيروهاي ما گلوله ندارد از مخفيگاه خودش بيرون آمد و خودش را به نيروهاي ما رساند و بلافاصله خودش را منفجر كرد ... چند لحظه بعد وارد ساختمان شدم. من فقط چند ثانيه با شهادت فاصله داشتم. زنده ماندن من خيلي عجيب بود. ديوارهاي داخل ساختمان خراب شده و خون شهداي ما به در و ديوار پاشيده بود. پيكرهاي پاره پاره ي شهدا همه جا ريخته بود.
💚 🌿قسمت ۴۷ آخرين شب بارها از دوستان شهدا شنيده بوديم كه قبل از آخرين سفر رفتار و كردار آنها تغيير ميكرد. شايد براي خود من باوركردني نبود! با خودم ميگفتم: شايد فكر و خيال بوده، شايد ميخواهند از شهدا موجودات ماورائي در ذهن ما ايجاد كنند. اما خود من با همين چشمانم ديدم كه روز آخري كه هادي در نجف بود چه اتفاقاتي افتاد! بار آخري كه ميخواست براي مبارزه با داعش اعزام شود همه چيز عوض شد! او وصيتنامه اش را تكميل كرد. به سراغ وسايل شخصي خودش رفته بود و هر آنچه را كه دوست داشت به ديگران بخشيد! چند تا چفيه ي زيبا و دوردوخته داشت كه به طلبه ها بخشيد. از همه ي كساني كه با آنها رفت و آمد داشت حلاليت طلبيد. دوستي داشت كه در كنار مسجد هندي مغازه داشت. هادي به سراغ او رفت و گفت: اگر بر نگشتم، از فلاني و فلاني براي من حلاليت بگير! حتي گفت: برو و از آن روحاني كه با او به خاطر اهانت به رهبر انقلاب درگير شده بودم حلاليت بطلب، نميخواهم كسي از دست من ناراحت باشد. شب آخر به سراغ پيرمرد نابينايي رفت كه مدتها با او دوست بود. پيرمرد را با خودش به مسجد آورد. با اين پيرمرد هم خداحافظي كرد و حلاليت طلبيد براي قبر هم كه قبلا با يك شيخ نجفي صحبت كرده بود و يك قبر در ابتداي وادي السلام از او گرفته بود. برخي دوستان هادي را بارها در كنار مزار خودش ديده بودند كه مشغول عبادت و دعا بود!! هادي تكليف همه ي امور دنيايي خودش را مشخص كرد و آماده ی سفر شد. معمولاوقتي به جاي مهمي ميرفت، بهترين لباسهايش راميپوشيد. براي سفر آخر هم بهترين لباسها را پوشيد و حركت كرد... برادر حمزه عسگري از دوستان هادي و از طلاب ايراني نجف ميگفت:صورت هادي خيلي جوش ميزد. از دوران جواني دنبال دوا درمان بود. پيش يكي دو تا دكتر در ايران رفته بود و دارو استفاده كرد، اما تغييري در جوشهاي صورتش ايجاد نشد. شب آخر ديدم كه با آن پيرمرد نابينا خداحافظي ميكرد. پيرمرد با صفايي كه هر شب منتظر بود تا هادي به دنبال او بيايد و به مسجد بروند. آخر شب بود كه با هم صحبت كرديم. هادي حرف از رفتن و شهادت زد. بعد گفتم: راستي ديگه براي جوشهاي صورتت كاري نكردي؟ هادي لبخند تلخي زد و گفت: يه انفجار احتياجه كه اين جوشهاي صورت ما رو نابود كنه! دوباره حرف از شهادت را ادامه داد. من هم به شوخي گفتم: هادي تو شهيد شو، ما برات يه مراسم سنگين برگزار ميكنيم. بعد ادامه دادم: يه شعر زيبا هست كه مداحها ميخونن، ميخوام توي تشييع جنازه تو اين شعر رو بخونم. هادي منتظر شعر بود كه گفتم: جناز هام رو بيارين، بگيد فقط به زير لب حسين علیه السلام... هادي خيلي خوشش آمد. عجيب بود كه چند روز بعد درست در زمان تشييع، به ياد اين مطلب افتادم. يكباره مداح مراسم تشييع شروع به خواندن اين شعر زيبا كرد.
💢دوستان گرامی اینم از آخرین قسمت (پسرک فلافل فروش) ان شاالله مورد توجهتون قرار گرفته باشه.از فردابا داستان جدید (تنها میان داعش) در خدمتتون هستیم🌻 ممنون از همراهیتون🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍂 دلت كه گرفت... 🌸🍂 ديگر منت زمين را نكش! 🌸🍂 راه آسمان هميشه باز است... 🌸🍂 اگر هيچ كس نيست، خدا كه هست! 🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نام داستان : تنها میان داعش این داستان برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمِرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بی نظیر سپهبد شهید قاسم سلیمانی در قالب داستانی عاشقانه روایت شد🌷✨ پیشکش به روح مطهر همه شهدای مدافع حرم، شهدای شهر آمرلی و شهید عزیزمان حاج قاسم سلیمانی❤️ آمرلی در زبان ترکمن یعنی : امیری علی؛ امیر من علی است!
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 وسعت سرسبز باغ 🌳در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه ای بود که هر چشمی را نوازش میداد خورشید پس از یک روز آتش بازی در این روزهای گرم آخر بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشید دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی 💨که از میان برگ سبز 🍃درختان و شاخه های نخلها🌴 رد میشد، عطر عشق او را در هوا رها می کرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد! دلتنگ لحن گرمش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگی ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم📱 به صدا در آمد. همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دق الباب میکند و بی آنکه شماره را ببینم، پاسخ دادم :بله؟ با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم که صدایی خشن، :الو... هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و اینبار با صدایی محکم پرسیدم :بله؟ تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :الو... الو... از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :منو میشناسی؟؟؟ ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردد پاسخ دادم :نه! و او بلافاصله و با صدایی بلندتر پرسید :مگه تو نرجس نیستی؟؟؟ از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم : بله، من نرجسم، اما شما رو نمیشناسم! که صدایش از آسمان خراشِ خشونت به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد :ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آࢪزوها؎ دیࢪوز🍃 عادت امࢪوز بࢪا؎ نابود کࢪدن هࢪ چیز؎ کافیه بهش عادت کنے.🍁 📲 °●‌《 @atashe_entezar 》●°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 🌱کار‌ من و ضریح تو بالا گرفته است قلبم میان پنجره اش جا گرفته است... 🌱 اذعان کنند در حرمت کل زائران هر کس که قطره خواسته دریا گرفته است... دلتنگ‌زیارت ع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 و دوباره همان خنده های شیرینش گوشم را پُر کرد. دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به شدت مهارت داشت چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و :از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی! با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :اما بعد گول خوردی! و فرصت نداد از رکب که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی! و همین حال و هوای عاشقیمان درگرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید . از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا در آمد📲. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خنده ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می برمت! عَدنان برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه میخواهد؟ در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم. وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از خجالت پشت پلکهایم پنهان شد کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار توت را حساب میکرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره تر به نظر میرسید. از شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم
ما‌ه‌تولدت:👇👇👇 فروردین🌸:10صلوات🌸 اردیبهشت🌹: یک‌صفحه‌قرآن🌹 خرداد🌱: یک‌آیه‌الکرسی🌱 تیر: ۱۰ ذکرالحمدلله مرداد🍉:۱۰ ذکراستغفرالله🍉 شهریور🌴:خواندن‌سوره‌حمد🌴 مهر🍁:خواندن‌دعای‌فرج🍁 آبان🍂:خواندن‌دعای‌سلامتی‌امام‌زمان🍃 آذر🌧:خواندن‌سوره‌ناس🌧 دی🌨:خواندن‌سوره‌اخلاص🌨 بهمن:خواندن‌دعای‌نادعلی اسفند🌦:10ذکریاغفار🌦 روزتولدت:👇👇👇 ۱:تقدیم‌به‌شهید(ابراهیم‌هادی) ۲:تقدیم‌به‌شهید(جهاد‌مغنیه)🌹 ۳:تقدیم‌به‌شهید(محسن‌حججی)💮 ۴:تقدیم‌به‌شهید( خرازی) 🌸 ۵: تقدیم‌به‌شهید( باهنر)🌼 ۶: تقدیم‌به‌شهید( رجایی)🌱 ۷: تقدیم‌به‌شهید(عمادمغنیه)🍃 ۸: تقدیم‌به‌شهید( علاحسن‌نجمه)🌿 ۹:تقدیم‌به‌شهید( ابراهیم‌همت)🌹 ۱۰: تقدیم‌به‌شهید( محمدجهان‌آرا)🌌 ۱۱: تقدیم‌به‌شهید( ابراهیم‌رشید)🥀 ۱۲:تقدیم‌به‌شهید(حمیدسیاهکالی )✨ ۱۳: تقدیم‌به‌شهید( مهدی‌محسن‌رعد)❄️ ۱۴: تقدیم به (شهید‌جواد‌محمدی)💫 ۱۵: تقدیم‌به‌شهید( حسین‌محرابی)💐 ۱۶: تقدیم‌به‌شهید( جواد‌الله‌کرم)🌺 ۱۷: تقدیم‌به‌شهید( رضایی‌نژاد)⚡️ ۱۸: تقدیم‌به‌شهید( احمدی‌روشن)🥀 ۱۹:تقدیم‌به‌شهید(حاج‌قاسم‌سلیمانی)🌹 ۲۰:تقدیم‌به‌شهید( مظفری‌نیا)🍃 ۲۱:تقدیم‌به‌شهید( پورجعفری)❤️ ۲۲: تقدیم‌به‌شهید( زمانی‌نیا)💙 ۲۳:تقدیم‌به‌شهید( احمد‌‌مشلب)💚 ۲۴:تقدیم‌به‌شهید( امیرحاج‌امینی)🤩 ۲۵:تقدیم‌به‌شهید(محمدرضادهقان‌امیری) ۲۶:تقدیم‌به‌شهید( مهدی باکری)💕 ۲۷:تقدیم‌به‌شهید( بابک‌نوری‌هریس)🌈 ۲۸:تقدیم‌به‌شهید( عارف‌کایدخورده)💎 ۲۹:تقدیم‌به‌شهید( طهرانی‌مقدم)💓 ۳۰: تقدیم‌به‌شهید( محمدخانی)🧡 ۳۱:تقدیم‌به‌شهید(مصطفی‌صدرزاده)🌹
کاش‌لحظه‌اي‌درضیافت‌نگاهت‌بـه‌زیارت‌خدا مشرف‌می‌شدیم‌ودرصحن‌چشم‌سیاهت بـه‌پابوس‌خورشیدعشق‌می‌آمدیم. کاش،آنی‌درآسمان‌سیمای‌زیبایت بـه‌تماشای بدردیده‌وهلال‌ابرویت می‌نشستیم‌ورنج‌روزگارهجران‌بـه‌اشک اشتیاق،می زدودیم.
🏴تلنگر زنان مهدوی را دست کم نگیرید؛ زنان مهدوی، اگر نتوانند مانند حضرت زهرا، سرباز امام زمانشان باشند؛ مانند حضرت ام البنین، مربی سربازان امام زمان میشوند. راهت را برای عاقبت بخیری انتخاب کن: برای امام زمانت فاطمه ای یا ام البنین؟ ایام وفات تسليت باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ؛ 🤲 کجایی ای کمیل استجابت! بیا، دستم پر از «امّن‌یجیب» است... ▪️ اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم تشیع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟ رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است زنعمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :این کیه امروز اومده؟ زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد : پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب. و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم! خجالت میکشیدم اعتراف کنم و در سکوتم فرو رفتم. اما خوب میدانستم زیبایی این دختر ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی🌪 که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و به سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاندچون من اصلا انتظار دیدن نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم. دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد وچشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ حیا و حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی پروا براندازم میکرد در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 دیگر چاره ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید! دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد،اما دست بردار نبود که صدای چندش آورش را شنیدم: من عدنان هستم،پسر ابو سیف.تو دختر ابو علی هستی؟ دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت : امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو میدیدم! شدت تپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری! نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب (یاعلی) میگفتم تا نجاتم دهد با هر نفسی که با وحشت از سینه ام بیرون می آمد امیرالمؤمنین علیه السلام را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان حیدری اش نجاتم داد! به خدا امداد امیرالمؤمنین علیه السلام بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :چیکار داری اینجا؟ از طنین غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت تر از همیشه شده بود،دوباره بازخواستش کرد :بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟ تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :اومده بودم حاجی رو ببینم! حیدر قدمی به سمتش آمد. از بلندی قد، هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و انتقام خوبی بابت بستن راه من بود! از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!! ضرب دستش به حدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان غیرت حیدر شد:ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمون کُشی میکنی؟؟؟
دوستان عزیز عذر خواهی میکنم که چند پارت از رمان پسرک فلافل فروش مانده بود و از منبعی که دریافت میشد ارسال نشده بود الان می‌فرستم میتونید ذخیره کنید و مطالعه کنید 🙏
قسمت۴۹ توفيق شهادت💔 محمدرضا ناجي قرار بود براي 🎥 به و دوستان ملحق شويم. روز يکشنبه نتوانستم به 🕌 بروم. هر چقدر هم با هادي تماس گرفتم تماس برقرار نميشد. تا اينکه فردا يکي از دوستان از سامرا🕌 برگشت. سلام کردم و گفتم: چه خبر از بچه ها؟ گفت: براي دعا کن. ترسيدم و گفتم: چرا؟ مگه زخمي شده؟ دوست من بدون مکث گفت: نه شده. 💔 همان جا شدم و نشستم. خيلي حال و روز من به هم ريخت. نميدانستم چه بگويم. آنقدر حالم خراب شد که حتي نتوانستم بپرسم چطور شده. براي ساعاتي فقط فکر بودم. يادصحبتهاي آخرش. من شک نداشتم هادي از خودش خبر داشت. به دوستم گفتم: شيخ هادي به عشقش رسيد. او بود. بعد حرف از نحوه ي شهادت شد. او گفت که در جريان يک 💥 انتحاري در شمال ، هادي از بين رفته و ظاهراً چيزي از او نمانده!💔 روز بعد هادي را آوردند. همين که را ديديم همه شوکه شديم! ً لنز دوربين پر از آب شده و خود دوربين هم کاملا منهدم شده بود. با ديدن اين صحنه حتي کساني که هادي را نميشناختند، فهميدند که چه 💥 مهيبي رخ داده. از طرفي همه ي دوستان ما به دنبال پيکر بودند. از هر کسي که در آن محور بود و سؤال ميکرديم، نميدانست و ميگفت: تا آخرين لحظه که به ياد ما م يآيد، هادي مشغول تهيه ي و بود. حتي از 🚜 انتحاري که به سمت آمد عکس گرفت. من خيلي بودم. ياد آخرين افتادم که با هادي بودم. هادي به خودش اشاره کرد و به من گفت: برادرت در يک 💥 تکه تکه ميشه! اگر چيزي پيدا کرديد، در نزديکترين نقطه به حرم 🕌 دفنش کنيد. نميدانستم براي چه بايد کرد. شنيدم که خانوادهي او هم از ايران🇮🇷راهي شده اند تا براي او به بيايند. سه روز از 💔 هادي گذشته بود. من يقين داشتم حتي شده قسمتي از هادي پيدا ميشود؛ چون او براي خودش آماده کرده بود. همان روز يکي از دوستان خبر داد در شهر المثني، يک کاميون يخچالدار مخصوص حمل پيکر شهدا قرار دارد. پيکر بيشتر اين شهدا از 🕌 آمده. در ميان آنها يک جنازه وجود دارد که سالم است اما گمنام! او هيچ مشخصه اي ندارد، فقط در دست راست او دو عقيق است. تا اين را گفت يکباره به ياد افتادم. با سيد و ديگر صحبت کردم. همان روز رفتم و پيکر را ديدم. خودش بود. اولين بود که آرام بود. صورتش ً کمي بود اما کاملا واضح بود که است؛ من. بالاي سر نشستم و زارزار کردم. ياد روزي افتادم که با هم از 🕌به بر ميگشتيم. هادي ميگفت براي 💔 بايد از خيلي چيزها گذشت. از برخي 😈 فاصله گرفت و... بعد به من گفت: وضعيت در چطوره؟ گفتم: خوب نيست، مثل تهران. گفت: بايد را از حفظ کرد تا توفيق 💔 را از دست ندهيم. بعد چفيه اش را انداخت روي سر و صورتش. در کل مدتي که در بغداد بوديم همينطور بود. تا اينکه از شهر خارج شديم و راهي 🕌 شديم.