eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.2هزار عکس
23.7هزار ویدیو
694 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شرح حکمت ۱۰۵ بخش ۱ اقسام احکام الهی.mp3
4.1M
🔊 شرح نهج البلاغه با نهج البلاغه 🔸 شرح 1⃣ 🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 🌹شرح (1) 🔹اقسام احکام الهی 🔰 در حکمت ۱۰۵ امیرالمؤمنین درباره چهار دسته از موضوعات سخن گفتند ؛ 1⃣ نخست موضوعاتی که خداوند حکم وجوب بر آنها آورده است ، 2⃣ دوم موضوعاتی که حدود الهی هستند، 3⃣ سوم موضوعاتی که نهی شدیم از آنها ، 4⃣ و چهارم موضوعاتی که خداوند دربارهٔ آنها سکوت کرده ، در حالیکه نه جهل داشته و نه نسیان. ➖✦➖✦➖✦➖✦➖✦➖ 1⃣ دربارهٔ فرائض و واجبات در نهج البلاغه، چند دسته مطلب مورد توجه است : 🔵 1.اولاً فهرستی از واجبات در نهج البلاغه شریف بیان شدند که به ترتیب عبارتند از : ✳️ حج ؛ (در خطبه اول نهج البلاغه) ✳️ سطح زندگی رهبران و مدیران و حکومت اسلامی در حدّ ضعفا بودن؛ (در خطبه ۲۰۹ نهج البلاغه) ✳️ قوت فقرا که در اموال اغنیاء قرار داده شده ؛ (در حکمت ۳۲۸ نهج البلاغه) ✳️ حقّ رهبر بر امّت و حقّ امّت بر رهبر ؛ (در خطبه ۲۱۶ نهج البلاغه) ✳️ بزرگ دانستن وفای به عهد ؛ (در نامهٔ ۵۳) ✳️ و ذکر زبانی ؛ (در خطبه ۱۸۳) 🔵 2. مطلب دوم فلسفهٔ بعضی از واجبات الهی است که در حکمت ۲۵۲ حضرت به آن پرداختند 🔵 3. و مسأله سوم اهمیت و جایگاه فرائض است. 🔻مولا علی (علیه السلام) دربارهٔ اهمیت و جایگاه فرائض این نکات را در نهج البلاغه بیان کردند : 🔸۱. روز قیامت خدا با آنها علیه ما احتجاج خواهد کرد؛ (حکمت ۳۸۲) 🔸۲.محبوب ترین دستور تربیتی مولا علی (علیه السلام) به فرزندش؛ (در نامه ۳۱) 🔸۳. عامل ورود انسان به بهشت؛ (در خطبه ۱۶۷) 🔸۴. بالاترین عبادت ؛(در حکمت ۱۱۳) 🔸۵. اگر مستحبّات به واجبات ضرر برسانند ؛ اولاً مایهٔ تقرّب بنده به خدا نمی شوند ؛ (حکمت ۳۹) ثانیاً باید آنها را ترک کرد ؛ (حکمت ۲۷۹ و حکمت ۳۱۲) 🔸۶. بهترین وقتت را برای اقامه فرائض اختصاص بده؛ (نامه ۳۱) 🔸۷. خوشا به حال کسی که فرائض را در پیشگاه پروردگار انجام داده ؛ (نامه ۴۵) 🔸۸. همهٔ عبادات منوط به آمادگی و اقبال قلب است، الّا فرائض ؛ (نامه ۶۹) 🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع ↩️ ادامه دارد...
15.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📍 تبدیل ۲۵۰ هزار حساب دولتی به ۴ هزار حساب شفاف وزیر امور اقتصاد و دارایی: 🔹۲۵۰ هزار حساب دستگاه‌های دولتی به ۴ هزار حساب شفاف نزد خزانه داری تبدیل شد. 🔹همین امر منجر شد تا بتوانیم بدون استقراض از بانک مرکزی، با مبالغ رسوب شده در این حساب‌ها ماه‌هایی که دولت دارای درآمد کمتری است را سپری کنیم. 🔻پ ن: این کار صرفا یک حرکت مدیریت مالی سخت و بزرگ و هوشمندانه بوده که فقط از پس یک دولت انقلابی بر‌می‌آمده است و به همین راحتی جلوی افزایش پایه ی پولی و متعاقبا تورم گرفته شده است. واقعا دست مریزاد دارند جناب وزیر و دوستان همکار دولت آقای رئیسی 👌
نام رمان: براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 به وضوح جمع شدن ایشان را دیدم... دستی به چادرم کشیدم که پنجه علی میان پنجه ام قفل شد... همه چیز یادم رفت.... خاکی بودن چادرم، دل شکسته ام و... علی برای اولین بار دستم را گرفته بود... مگر دست علی چه داشت که انقدر راحت آرامم می کرد؟! دست علی عشق داشت.... عشقی که از هر آرامبخشی، آرام بخش تر بود. تا مسیری که نمیشناختم پیاده رفتیم. به مغازه لوازم حجاب که رسیدیم، لبخند محوم پر رنگ تر شد. علی به سلیقه خودش، چادر دانشجویی خوش دوختی انتخاب کرد و در این میان، چادر نماز و سفیدی هم گرفت که بعدتر ها فهمیدم آن را برای نمازهای جماعتمان که بعد از ازدواج می‌خوانیم، گرفته... ******** صدای سنج، عطر اسپند، ازدحام جمعیت و صدای نوحه... نگاهم می رود حول صف زنجیر زن ها. علی با پای برهنه و آن سربند یا حسین با پیرهن سبز هیئت با نوشته ی یا باب الحوائج، سعی در نظم دادن به صف زنجیر زن ها دارد. امسال جزو انتظامات هیئت شده و روزه هم دارد. تمام لبش خشکی زده. صدای ایلیا که در می آید، شیشه اش را برمی دارم و می دهم دستش که ساکت می شود. پسرک‌مان هم لباس مشکی تن کرده... از دور ریحانه و بهامین را میبینم که دست در دست نزدیک میشوند. یک ماه من می شود که عروسی کرده اند. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 یاد ازدواج خودمان می افتم... ساده بود درست اما عطر و بوی نگاه مهدی (عجل‌الله) داشت. یک عروسی ساده ام را نمیفروشم به عروسی پر زرق و برق عطر مهدی (عجل الله) ندارد. زندگیمان بی نظیر بود و حتی رویایی تر از تمام رویاهای صورتی دوران نوجوانی... *********** سه ماهی می شد که با علی زیر یک سقف زندگی می کردم. با صدای اذان صبح، لبخند میزنم. چه زیبا بودند نمازهایی که با حضور علی جماعت می شدند و چه خواندنی بود نمازی که مامومش، مرد زندگیم بود. برمیگردم تا علی را بیدار کنم که میبینم چشم‌هایش باز است. با دستم موهای به هم ریخته روی پیشانی‌اش او را کنار می زنم و نفس عمیق می کشم که... سرم را جلو میبرم و زیر چانه علی را بو میکشم. جایی که همیشه عطر می زند. من_ علی؟! عطر تو عوض کردی؟؟ علی_ این خانومم چطور؟ من_ پس... پس چرا که یه بویی میدی؟ علی_ بوی چی بانو؟ من که امشب حمام بودم. دوباره بو میکشم... چینی به بینیم می‌دهم می‌گویم: من_ میشه نماز خوندیم یه دوش بگیری؟ لبخند می‌زند. علی_ نکنه خبراییه؟ شرمگین مشکی حواله بازویش می کنم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 من_ پاشو نمازمون دیر میشه. علی با آن صدای بم که نماز میخواند، برای هزارمین بار دلم برای ابهت مردم می لرزد. بعد نماز دوش هم میگیرد اما نه... بوی تنش تغییر نمی‌کند. من_ علی مطمئنی خوب دوش گرفتی؟ علی _ اره عزیزم... نفسی عمیق میکشم که... بوی عطر صابون را که حس می کنم، دل و روده ام به هم می پیچد. فقط وقت می کنم خودم را به روشویی برسانم و... سه روز می‌گذرد و هنوز هم حس می کنم همه چیز بو میدهد و اصلا نمی توانم لب غذا بزنم. من_ علی اصرار میکنه برم آزمایش بدم ولی... مگه میشه همچین چیزی؟! نیلوفر_ دیوونه ایا! چرا نشه! این یه چیز غیرممکن نیست که. امکان داره باردار باشی. اصلا آماده شو همین الان میام دنبالت باهم بریم. من_ کجا؟! نیلوفر_ آزمایشگاه دیگه!! من_ الان؟! نیلوفر _اره بدو دیر کنیم شلوغ میشه. بهار ناشتایی یا صبحونه خوردی؟ من‌_فکر کنم از ۶ و ۷ غروب دیروز تا حالا چیزی نخوردم. نیلوفر_ تو پانزده ساعته چیزی نخوردی؟! نمردی؟! بدو حاضر شو دارم میام. یک ساعتی می‌شود که از آزمایشگاه برگشته ایم و من مثل گیج و ویج ها مات جواب آزمایشم... صدای چرخش کلید داخل قفل را که میشنوم، بلند می شوم و به سمت در میروم. در باز می شود و علی داخل می آید. قیافه سر در گمم را که میبیند، نایلون های داخل دستش را روی زمین ول می کند و جلو می آید. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 علی_ سلام! خانم من چرا اینقدر پریشونه؟! چیزی شده؟! برگه آزمایش را بالا می آورم و می گویم: من_ علی! اینو ببین. مثبته و اشکم سرازیر می شود... هل شده... جلو می‌آید و برگه را از دستم می گیرد. می فهمد که جواب چه چیز مثبت است. صدای فریاد هایش خانه را می گیرد. علی_ خداااا... دارم بابا میشم... بهار بچمون... خدایا شکرت... و در آغوشش که جای میگیرم، همه چیز بی اهمیت می‌شود... علی باشد، آغوشش، پناهگاهم باشد هر اتفاقی که می‌خواهد بیفتد. *********** خسته است اما بازهم آغوشش را دریغ نمی کند... با دستانش مشغول نوازش موهایم می شود. چشمانم را می بندم و عطر علی را به مشام میفرستم. علی _خانومم؟ من_ جانم؟ علی_ منو کی به تو داد؟ من_تورو...؟ علی_ کی باعث شد تو الان اینجا باشی؟ کمی فکر می کنم... من_ شهید مدافع حرم... تا صبح نخوابیده ام... بیمکث حرف‌های دیشب علی در ذهنم تکرار میشود... ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 دسته ماکارونی داخل دستم را می شکنم و داخل آب جوش می ریزم. داخل مایع اش رب می ریزیم و هم می زنم. نمی فهمم چه کار می کنم... داخل پیاز خالی رب ریخته ام! گاز را خاموش می کنم و صندلی میز غذاخوری را عقب می کشم و می نشینم. تمام حرف های علی مو به مو در سرم تکرار میشود. علی_ کی باعث شد الان اینجا باشی؟ من_ شهید مدافع حرم... علی کی منو بهت داد؟ من_شهید مدافع حرم. علی_ اگه همین مقام، منو ازت بگیره... از آغوشش بیرون می‌آیم و خیره نگاهش می کنم. من_ چی؟! من... من منظورتو نفهمیدم. علی_ تو راضی هستین من واسه مدافعین حرم برم؟ ناباورانه نگاهش می کنم... سوالش را بی‌جواب می‌گذارم قصد خواب به اتاق خوابمان پناه میبرم اما نه... تا صبح بیدارم الانم که... با دستانم رطوبت چشمانم را می‌گیرم که دست های ایلیا دور پای راستم حلقه می شود. ایلیا_ ماما؟ گریه؟! شوری اشک را روی لبم حس می کنم اما باز لبخند میزنم. او می شوم و در آغوش می گیرمش... عطر تنش را که به ریه هایم می فرستم، باز هم اشکم سرازیر می شود... یعنی علی واقع می خواهد برود؟! سه سال هم نمی شود که ازدواج کرده ایم... چطور قانع شوند به همین دو سال و نصفی زندگی و بگذارم برود...؟! صدای گریه ایلیا هم بلند می‌شود. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
✍نامه دردناک در هشتمین روز کمین، تک تیرانداز نشست وسط دو اَبروی رستمعلی و پیشانیش را شکافت. صدای یا زهرایش بلند شد و مغزش پاشید روی تنم و کیسه های کمین، با پشت سر آرام نشست روی زمین، سریع عکس گرفتم، به سه ثانیه نکشید که شهید شد. ناگهان از توی کانال یک نفر داد زد که رستمعلی نامه داری فرمانده نامه را گرفت و باز کرد، از طرف همسرش بود ، نوشته بود : رستمعلی جان، امروز پدر شدی، وای ببخشید من هول شدم، سلام عزیزم، نمیدونی چقدر قشنگه، بابا ابوالقاسم اسم پسرت رو گذاشته مهدی، عین خودته، کشیده و سبزه، کی میای عزیزم ؟ از اومده بودن دنبالت، می خوان اخراجت کنن، خندم گرفته بود.‏ مگه بهشون نگفتی که ای ؟ گفتن بخاطر غیبت اخراج شدی، مهم نیست، وقتی آمدی دوباره سر زمین ، کار می کنی، این یه ذره حقوق کفاف زندگیمون نمیده، همون بهتر که اخراجت کنن. عزیزم زود برگرد، دلم واست تنگ شده... مدیون چه کسانی هستیم؟! https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─