از کرخه تا شام
#روایٺــ_عِـشق ✒️
به #خاطر دارم، چند روز پیش از اعزام به سوریه مجدد گفت، دوست دارم روزی من را «شهید امیر» صدا کنند☺️. نخستین مرتبه بود که #سکوت را شکستم و گفتم، از زندگی با من خسته شدهاید که چنین آرزویی دارید⁉️ پاسخ داد: خدا میداند که با تمام وجود از #زندگی خود راضی هستم. شما و طه تمام #سرمایه زندگی من هستید😍. من بهترین لحظات #عمر خود را در کنار شما داشته و دارم؛ اما اگر من به #شهادت برسم، شما تاجی بر سرتان میرود 👌و همسر شهید میشوید و ادامه زندگی عاشقانه ما در #بهشت خواهد بود، دوست ندارید⁉️ و من باز هم سکوت کردم.😥
#شهید_امیر_کاظمزاده🌷
#سالروز_شهادت
💠 @azkarkhetasham
از کرخه تا شام
از دست تو در این همه سرگردانی تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود...؟ #شهید_عقیل_بختیاری🌷 #سالروز_شهادت
🔺🔺🔺
❂○° #وصیٺـــ_نامہ °○❂
🍂در دنیا هیچ افتخاری چون این که شیعه و بسیجی هستم و هیچ آرزویی ندارم جز شهادت...
روی سنگ قبرم بنویسید:
گرچه از خاکیم و مشتی خاک زیرانداز ماست
آسمان کوچکترین بازیچهی پرواز ماست
گوشوار گوش گردون حلقهی آواز ماست
مدعی هرگز نداند مرگ ما آغاز ماست🍂
#شهید_عقیل_بختیاری🌷
📎سالروز شهادت
@azkarkhetasham
#روایٺــ_عِـشق ✒️
✍مادر شهید نقل میکند: #روزی برای تمیز کردن اتاق محمدابراهیم به داخل اتاقش🚪 رفتم..#عطر بسیار خوشی به مشامم رسید و احساس کردم نور💫 خاصی در اتاق است محمد بسیار #خوشحال بود و حال خاصی داشت..به او گفتم: «مادر چرا اتاق تو حال دیگری دارد؟»⁉️ گفت: «چیزی نیست» خیلی اصرار کردم ولی چیزی نمیگفت، پس از کلی #خواهش گفت: «به شرطی میگویم که تا زمانی که من زندهام به کسی نگویید.»😇
من قول دادم و محمدابراهیم گفت: «همین الان #حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) تشریف آورده بود در اتاق من و با هم صحبت کردیم.😍اول خوشحالم که سعادت دیدار #مولایم نصیبم شد، دوم اینکه آقا مرا به عنوان سرباز اسلام❣ بشارت دادند و سرانجام کارم را شهادت🕊 در راه خدا نوید دادند و من در #جبهه و خط مقدم همچنین صحنههایی🎞 را دیدهام.»
#شهید_محمدابراهیم_موسیپسندی🌷
#سالروز_ولادت
💠 @azkarkhetasham
از کرخه تا شام
دختر دوم مهدی تازه به دنیا اومده بود و خیلی ذوق داشت که زود بره خونه، بعد از ساعتها کار مدام، که گاهی ناهار هم نمیخوردیم، موقع رفتن به خانه، من ماشین نداشتم ولی میاومد و من را تا مترو میرساند، بهش میگفتم: مهدی تو وقت زیادی نداری تا خانوادهات را ببینی، چرا اینقدر وقت میگذاری و سوخت مصرف میکنی تا من را برسانی؟ میگفت: همون طوری که مدیر به گردن نیرو حق داره و باید دستورات و کارهایی که میگه درست انجام بده، نیرو هم به گردن مدیر حق داره که به فکر رفاهش باشه، اگر الان من تو رو نرسونم، تو فردا خسته به محل کار میآیی و از طرف دیگه فردا هم تا آخر وقت به این فکر میکنی چطور توی سرما و گرما خودتو به خونه برسونی، اینطوری نه من به دردت میخورم و نه تو به درد من....
✍به روایت همکارشهید
#شهید_مهدی_لطفینیاسر🌷
💠 @azkarkhetasham
از کرخه تا شام
دهانِ شهر پُر است از کنایه ، اما من به عهدِ باتو هنوزم که هست ، سَرسَختم... #شهید_مهدی_خراسانی🌷 #س
#خاطرات_شـهدا
🌷خاطرات سفر مشهد 🕌خیلی بیاد موندنی بود..خوب یادمه...
یه روز که از سر #کار برگشته بود خونه🏡..بچه ها دویدن سمتش و بغلش کردن..محمد هم شروع کرد به بالا رفتن از سر و کول باباش😍سفره ناهارو که انداختم...
دست کرد جیبش و یه دستمال سفید درآور با نگرونی نگاش کردم و گفتم :"سرماخوردی…؟"
🌷خندید و گفت😄 :"نه خانومم...یه چیزی واستون آوردم..."مات و #مبهوت نگاش میکردم که دستمالو باز کرد دیدم سه تا دونه برنج پیچیده لای دستمال😳...!یه دونه شو داد به من...یه دونه شو به پسر بزرگمون...یه دونه شم داد دست محمد پسر کوچیکمون...#ذوق زده بود و با شعف گفت:"بخورید که آقا خیلی دوستتون داشته❣"تازه فهمیدم که قضیه چیه...برنج #نذری گرفته بود...
🌷با تعجب پرسیدم..."حالا چرا سه تا دونه…؟!"با #لبخند قشنگی گفت..."تبرّكی میدادن تو حرم...منم ۴ تا دونه گرفتم...😇
یکیشو خودم خوردم...سه تاشم آوردم واسه شما...پیش خودم گفتم...#بیشتر نگیرم که برسه به کسایی که مثه ما دنبال نذری بودن‼️"گفتم:"حالا چرا اینقد کم...؟!"خندید و گفت:"ای بابا…مهم #نیّته خانوم ...کم و زیادش فرقی نداره...نذری گرفتن یعنی همین...نه اینکه اونقد بخوری که سیر شی..."☺️
راوی: همسر شهید
#شهید_مهدی_خراسانی🌷
📎سالروز شهادت
@azkarkhetasham