eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
648 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
«🕊✨» - ازخدآپرسیدم: چرآفآسدهآخوشگل‌ترن؟ چرآآدمآی‌الکی‌وسیگآری‌بآحآل‌ترن؟ چرآاونآیی‌که‌دیگرآن‌رومسخره‌میکنن... بیشترتودل‌مردم‌میرن؟ چرآاونآیی‌که‌خیآنت‌میکنن، تهمت‌میزنن،غیبت‌میکنن، دروغ‌میگن‌موفق‌ترن؟ چرآ‌همیشه‌بدآبهترن😄؟ پرسید: 💔؟ دیگه‌چیزی‌نگفتم🖐🏽
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 ناخودآگاه با دیدن نگاه زن به خودم، دستی به لبه مقنعه کشیدم و آن را جلوتر بردم. " بهار بانو تو چه شده؟!! مقنعه تو درست کن ببینم..!دیوانه! حجاب گرفته برای من اینجا.." اما انگار دستم برای عقب کشیدن مقنعه لمس شده بود و حرکت نمی کرد... با دیدن پسرک کوچکی که به سمت مادرش می دویدو مادر، دستانش را برای آغوش کشیدن پسرش باز کرده بود ملتهب تر از قبل شدن... این مرد زیادی برای شهید شدن جوان بود... برای همسرش زود بود بیوه شود و همینطور برای فرزند کوچکش که طعمه یتیمی بچشد... بی اراده خودم هم به دیوار گوشه پیاده رو تکیه دادم و روی زمین نشستم. این چه حسی بود؟! انگار کسی قلبم را چنگ می زد... اشک هایم صورتم را پوشاند. گوش تیز کردن و دل سپردم به روضه ای که مداح می خواند اما از اسم‌هایی که می‌برد حتی یک نفرشان را نمی‌شناختم...! به خودم که آمدم، من هم قاطی جمعیت به مزار شهدا آمده بودم و بالا سر مزار شهید بودم. به ساعتم نگاه کردم. "۱۰:۳۰" سید کمی منتظر می ماند. سرم را که بالا بردم از دیدن صحنه پیش روی ماتم برد پاهایم سست شد... حس و حالم خوش نبود... چیزی بین سردرگمی و... خودم برای خودم شده بودم مجهولی بزرگتر از تمام ایکس و ایگرگ های مبهم ریاضی... من کجا ایستاده بودم...؟ چه اتفاقی داشت می افتاد؟ این حس تازه چه بود که حتی عجیب تر از بلوغ، مسئله بی‌خاصیت فیزیک و معادلات در هم شیمی تاریخ های در هم ادبیات بود...! این غلیان احساس های جدید چیست...؟! نیازمند تلنگری بودم تا به خود بیایم... تمام این حس و حال ها با دیدن پسرکی که روی جسم و کفن پوش و بی جان پدرش در میزد و عطر تلخ کافور پدر را به مشام می کشید به من دست داد... روی زمین سرد و نم قبرستان شستم. " من چم شده...؟!" لحظه چشمم به قبرهای خالی گورستان افتاد... روزی من هم تک عروس سفید پوش این قبرستان خواهم شد اما آن کیست که جان مرا از بدنم می ستاند...؟ ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 همانیست که روزی به من جان داد... "خدا" چه کلمه غریبی است! چند وقت است که این اسم را به زبان نیاورد ام؟؟ چند وقت است که همه چیز را به شوخی گرفته ام و بی خیال از همه چیز جوک میسازم؟ چند وقت است که با طعم تلخ دری بری میخندم...؟ من به کجا رسیده ام؟ خدایا من تا به حال بنده ای که بودم که حتی اسم تو را هم صدا نزدم...! من با خودم چه کردم؟! خدایا! می خواهم به حرمت همین شهید هم که شده، دست دوستی ام را قبول کنی. میدانم روسیاهم... میدانم مدتهاست که فقط... که فقط همه چیز را مضحکه کرده ام میخندم اما ببخش... این بنده رو سیاه و فقیر ات را ببخش... این همه مدت دست دوستی گرفته بودی و نمی دید... اما حالا باز شدن آن چشمهای کورش... "خدایا توبه..." با همان حال خراب آژانس گرفتم و مستقیم به خانه برگشتم. مهم نبود سید منتظر بماند... مهم بود که با ورود به خانه باد مسخره می‌کردند که مگر تشییع جنازه شوهرم بود که چشمانم اینگونه کبود و پف دار است و مهم نبود که قیافه ام بد شده بود... الان مهمتر از همه دل ناآرام بود... مهمتر از همه بهاری بود که باید پاک میشد... لپتاپ را باز کردم و با همان لباس های خاکی روی تخت نشستم. وارد گوگل شدم و سرچ کردم "توبه" با دیدن تیتر "غسل توبه " فوری کلیک کردم که در اتاق باز شد و باده وارد شد. سریع لپ تاپ را بستم. اگر می دید حتی زودتر از شبکه‌های گسترده خبری خبر را به گوش مامان و بارین "خواهر بزرگم" میرساند... لباسی را که می خواست با غر غر های همیشگی اش برداشت و بیرون رفت. " نیت می کنیم... غسل می کنم غسل توبه قربت الی الله..." من که غسل بلد بودم... مهم نیت بود که فهمیدم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃 🍃🌹 🌹 ✨«أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» استادی میگفت:(این آیه معنایش این نیست که با ذکر خدا آرام میگیرد؛ ✨ این جمله یعنی خدا می گوید: جوری ساخته‌ام تو را، که جز با یادِ من آرام نگیری💚) 💚 ⠀⠀
گࢪچہ‌یڪ‌عمࢪمن‌ازدلبـࢪخودبۍخبـࢪم لحظہ‌ا‌؎نیست‌ڪہ‌یادش‌بـࢪودازنظࢪم ¦🌼🖇¦➜ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋⃟🖇 اذان به افق تهران ✨ به‌افق‌قلــبــم♥️🕊 هیچ‌چیز‌تو‌دنیا جز‌تڪرار‌نماز‌قشنگ‌نیست🌱 رفیق‌بیا‌باهم‌بریم‌بغل‌معبود‌جان💕 الله اکبر الله اکبر ...... -----------------🌻------------------ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
حی الصلاة🌷 التماس دعا🤲
آیت‌الله‌مجتھدی یڪے از فواید نمازاول‌وقت این است که به برڪت امام زمان(عج) نمازهای ما مقبول می‌شود چون امام زمان عــــج اول وقت نماز می خوانند و نـــماز ما با نـــماز حضـــرت بالا مےرود.🌸🌱 °•بفرمایین‌نماز‌اول‌وقت♥️°• •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
۱ من دبیر زبان در یکی از مدارس تهران و فردی بسیااار شاداب و پرانرژی و سرشار از شور و شادی بودم. حدودا شانزده یا هفده سال پیش بود که بطور ناگهانی احساس کردم موقع پیاده روی استخوانهام از داخل شروع به لرزیدن میکنن تا حدی که مجبور میشدم بنشینم و محکم خودم رو به آغوش بگیرم تا شاید کمی از شدت لرزش استخوانهام کمتر بشه‌. کسی از بیرون چیزی متوجه نمیشد ولی در درونم این رو حس میکردم. این مسئله ادامه پیدا کرد تا متوجه شدم میلم به غذا کاهش یافته و شروع کردم به کاهش وزن، به پزشک داخلی مراجعه کردم و سوال و جوابهایی کرد و منو ارجاع داد به پزشک متخصص اعصاب، با کمال تعجب متخصص اعصاب گفت که افسردگی شدید به میزان ۶۰ تا ۷۰ درصد دارید😳 با همسرم در مطب کلی خندیدیم و همسرم به پزشک گفت که ایشون بقدری شاداب و پرانرژی هست که اصلا صحبت شما قابل قبول نیست ولی پزشک گفت اگر داروها رو استفاده نکنه دچار مشکل جدی میشه.😔 یک نایلون بزرگ داروهای اعصاب که روز به روز حالمو بدتر میکرد. کم کم خواب شدید و خواب رفتن ذهنم به علائم افسردگی اضافه شد. شرایط بسیاااار سخت شده بود بخصوص اینکه دو فرزند کوچک هم داشتم که نیاز به رسیدگی داشتن و من هیچ توانی برای رسیدگی به فرزندانم نداشتم. حتی ساعتها بدون غذا و گرسنه می موندن ولی من نه تنها توان بلکه اصلا به فکرمم نمی رسید که باید بهشون غذا داده بشه.😔 چندین دکتر و آزمایشات مختلف و پزشکهای حاذق ولی.......... اصلا تاثیری در اوضاعم نداشت. این شرایط بیش از شش ماه طول کشید و حدود سی و پنج کیلو وزن کم کردم و واقعا شرایط خسته ام کرده بود... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹💎❄️› • نمیدٰانَـم‌شَهـٰآدَت‌شَـرط‌زیبـٰآ‌دیدَن‌‌ـاَسـت‌ یـٰآ‌دِل‌بِھ‌دَریـٰآ‌زدَن‌....وَلـۍ‌هَـز‌چِھ‌‌هَسـت‌ جُ‌ـز‌دَریـٰآ‌دِ‌لآن‌دِل‌بِھ‌‌دَریـٰآ‌نمـۍ‌زَنَنـد‌..!'❁ • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 لپ تاپ را خاموش کردم و فوری وارد حمام شدم. متن آخر صفحه پیش چشمم پر رنگ شد... " اگر غسل را با خلوص نیت انجام دهید و بعد آن خود را از انجام گناه باز دارید، مثل فردی می ماند که تازه متولد شده و هیچ گناهی ندارد..." **** با صدای در به خودم آمدم. علی آمده بود... ایلیا در آغوشم خواب رفته بود و به خاطر بی حرکت ماندنم پاهای من هم خواب رفته بودند... بزور ایلیا را کنار زدم و سرش را روی بالشتک کوچک روی مبل گذاشتم. دستان پر علی را که دیدم گزگز پایم را فراموش کردم و فوری بلند شدم جلو رفتم. من_ سلام اقا.خسته نباشی. و چندتا از کیسه‌های خرید را از دستش گرفتم. لبخند خسته علی، زیباترین لبخند بود که تا به حال دیده بودند... علی_ سلام بانو .درمونده نباشی خانومم. کمک کردم کتش را دربیاورد و باهم به آشپزخانه رفتیم. بعده گذاشتن نایلون ها روی اپن، من برای چیدن میز در آشپزخانه ماندم و علی رفت تا این ایلیا را به اتاقش ببرد و لباسش را عوض کند. همیشه دوست داشتم علی با صدای بلند نماز بخواند که صدای الله اکبر گفتن اش در خانه پیچید که پیچید... علی الله اکبر گفت که من برای هزارمین بار دلم برای مردم لرزید... **** تا حالا فیلم تشییع جنازه چندین شهید مدافع حرم را دیده بودم... از اینترنت طریقه نماز خواندن را یاد گرفته بودند اما هنوز نماز نخوانده ام. دو روز تست که فقط در اتاقم مانده ام فکر می کنم. به دست دوستی که با خدای خود داده ام، به کارهایی که دیگر نباید میکردم و به محدود شدنم از جانب بابا و مامان به خاطر تغییر عقایدم... نمی دانستم دقیقا باید چه کاری انجام دهم... مامان و بابا باده برای مراسم تولد میترا، دختر خاله ام رفته بودند من به بهانه مریضی نرفته بودم ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
💔 -💔🥀 ࡅߺ߳ﻭ آܝ‌ܝ‌̇ﻭ ܭن ܟ̇ߺܥ‌ߊ‌‌ی ܦ߳ߊ‌‌ࡎܥ‌ܭ ܣߊ‌‌ ܩܣܝ‌ࡅߺ߲ߊ‌‌ن ࡅߺ߳ܝ‌ ߊ‌‌ܝ‌̇ ࡅߺ߳ࡎﻭܝ‌ ࡅߺ߳ﻭࡄࡅߺ߳ ..☘ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|بــ‌ـــسم اݪرب گـݪ یـاس☘‌•.
حدیث_کساء-علی‌فانی﷽۩.mp3
7.58M
💠حدیث کسا 🌱 ✨💓 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
[----✨----] وَ الـصُبحِ اِذا تَنَفَّس ... سلامـ به صُبح و به همه‌ی پـرنده‌ هـایی که وقت آمدنش تسبیح می‌کنند .. ♥✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 کمکم سکوت خانه داشت اذیتم میکرد... از جا بلند شدم و به سمت هال رفتم. روی کاناپه ی جلوی تلویزیون نشستم تلویزیون رو روشن کردم. زانوهایم را بقل گرفته بودم بدون توجه به تلویزیون دگیر افکار خودم بودم که با شنیدن اسم برنامه در حال پخش ، حواسم پرت تلویزیون شد... "از لاک جیغ تا خدا" صدا را بلند کردم و محو تماشا شدم . داستان دختری بود که با رفتن به شلمچه متحول شده بود... شاید هم گام اول برای نشان دادن تغییرم به بقیه تغییر ظاهر بود اما... چادر از کجا گیر بیاورم... کاش سید انقدر اسکل بازی در نمیاورد و شماره اش را میداد... صبر کن ببینم... از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم. میان انبوهی از مانتو ها، مانتو مشکی ساده و خاکی ام را یافتم. دستم را داخل جیبش بردم که ...نبود! جیب دوم را گشتم... با خوردن دستم به تکه کاغذ کوچکی دلم ارام گرفت و انرا بیرون کشیدم. خودش بود... به هال برگشتم و جلوی میز تلفن چهار زانو نشستم و تلفن را پایین کشیدم. شماره را گرفتم و یکبار دیگر هم چک کردم که مطمئن شوم درست است. با پیچیدن صدای سید در تلفن، لحظه ای نفسم حبس شد... سعی کردم آرام باشم اما مگر می شد...؟! سید_بله؟ من_سید؟؟ لحظه ای سکوت برقرار شد... وای خدا کند قطع نکند... با شنیدن صدایش نفسم را اسوده بیرون دادم. سید_خانم شریفی؟! من_بله خودمم. ببخشید بابت اون روز که بدون اطلاع رفتم.اقای ...اقای سید... سید_طباطبایی هستم. من_اقای طباطبایی یه سوال ...چجوری بگم... سید_بفرمایید خانم شریفی! ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 من_ آقای طباطبایی من از کجا باید چادر بخرم؟؟ برای چند دقیقه صدای جز نفس کشیدن های سید از آن طرف خط نیامد... من_سید؟...اقای طباطبایی؟...الو؟ سید_ خانم شریفی مسخره ام میکنید؟! من_ نه به خدا آقای طباطبایی شما نمیدونین... و صدای گریه ام بلند شد. سید_ آروم باشین خواهرم... من امروز ساعت پنج غروب میگم خواهرم بیاد همون نبش فلکه آب شما هم بیاین همونجا باهم برید ،خواهرم راهنماییتون میکنه. من_ ولی من ازش خجالت میکشم... سید_ نگران نباشید خواهرم. ریحانه بهتر از من می تونه کمکتون کنه و در ضمن... لطفاً دیر نکنید. ۵ غروب دم فلکه آب. یا علی... ساعت ها بود بوق اشغال تلفن سکوت سنگین خونه را میشکست و من مات مانده بودند به عکس های داخل دوربینم... " خدایا؟ من میتونم ؟لیاقتشو دارم؟ من شهامتشو دارم که جلوی خانواده ام وایستم و خودمو تغییر بدم؟ مطمئنم اونا با تغییر ظاهرم موافقت نمی‌کنن...خدا... خودت کمکم کن..." با دیدن ساعت، نیم متر پریدم... ساعت چهار و نیم بود. فوری بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم. لباس های روز تشییع جنازه را تن کردم و مقنعه گذاشتم تا بتوانم حجاب بگیرم. راس ساعت ۵ کنار گلهای باین ایستاده بودم اما خواهر سید را نمی‌دیدم. اه! از کجاست این ریحانه؟! چند دقیقه از پنج گذشته بود که با دیدن دختر چادری که به سمتم می‌آمد صاف سرجایم ایستادم و سعی کردم طوری باشم که خوب به نظر برسم. دختر هرچه بیشتر نزدیکتر میشد ،من بیشتر حس میکردم اشناست... ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
≼💜☔️≽ • شهیدانه شھیدشوشتری‌چہ‌قشنگ‌گفتھ: قدیم‌بوی‌ایمان‌میدادیم••! الان‌ایمانمون‌بومیده••! قدیم‌دنبال‌گمنامی‌بودیم الان‌مواظبیم‌اسممون‌گم‌نشہ••:/ ‌• •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«‌🐧🕸»↯ . . تـنِ‌مَن‌قایِق‌لنگࢪزَده‌دَࢪطوفان‌ـاَسـت خودم‌ـاینجا‌دلِ‌من‌پیشِ‌تُو‌سَࢪگࢪدان‌ـاَسـت..シ! . •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه شوخی ریز با حاج آقا رئیسی 😁 🔹بنده خدا رئیسی فکر مردمه، اونوقت شما نشستین مسخره بازی درمیارین؟ 😂 😜 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
4945502747.mp3
93.9K
|😂| _ _ .ها😂😂😂 دعای ما امشب یجور دیگس خدا کنه واشه بحق مولا بخت مجردا حالا حالا حالا😅 ‌ 🦋أللَّھُـمَ_؏َـجِّـلْ‌_لِوَلیِڪْ‌_ألْـفَـرَجـ⛅️
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
#ماجرای_حقیقی_معجزه_دعای_شهدا #قسمت۱ من دبیر زبان در یکی از مدارس تهران و فردی بسیااار شاداب و
۲ از آنجا که با آقا علی ابن موسی الرضاع💖 ارتباط قلبی خاصی داشتم از همسرم درخواست کردم که بریم پابوس امام رضاع برای متوسل شدن و انشاالله شفا گرفتن. بارها شده بود که در سختیها با سفر به مشهد و توسل به آقا، مشکل برطرف شده بود ولی این بار با وجود اینکه هشت روز در مشهد بودیم و من تماما در حرم آقا بودم ولی با کمال تعجب هیج اتفاق خاصی نیفتاد و بسیاااار ناراحت و ناامید از همه جا برگشتیم تهران بقدری بهم ریخته بودم و احوالم نامناسب بود که برای گلایه از اینکه چرا آقا امام رضاع این بار دست خالی منو از حرمش راهی منزل کرده، یک سفر کوتاه به قم و حرم خانم‌حضرت معصومه (س) رفتم. بسیااار گریه کردم و از برادرشون پیش خواهر عزیزشون گلایه کردم ولی باز هم هیچ فرجی اتفاق نیفتاد. تا اینکه یک روز ظهر که خوابیده بودم،( تلویزیون همیشه خاموش بود چون بچه هام علاقه ای به دیدن برنامه های اون ساعت نداشتن و واقعا نمیدونم چه کسی تلویزیون رو روشن کرده بود و روی بود که خانم دباغ داشتن صحبت میکردن و در مورد برآورده شدن حاجات میگفتن.) ایشون گفتن که خیلی زمانها پیش میاد که بیماری یا مشکل خاصی براتون پیش میاد ولی هر چه توسل به ائمه اطهار دارید باز هم مشکل برطرف نمیشه. اینجاست که ائمه دارن شما رو به باید بگیرید به این شکل که رو روی کاغذی بنویسید و نیت کنید برای سلامتی و فرج امام زمان عج صلوات بفرستید و ثوابش رو هدیه کنید به روح پاک و مطهر شهید همانروز . روز اول شهید اول روز دوم شهید دوم و الی آخر تا روز چهلم برای شهید چهلم صد صلوات بفرستید.... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•