eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
647 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه‌مشکلی‌برام‌پیش‌اومده؛ ازکجابفھمم‌این‌بلاست،یااینکه امتحان‌خداست‌برای‌رشدمن؟ شیطان‌انسان‌رامغروریامایوس‌می‌کند. 🌿 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
🌸 #سرگذشت_ارواح در عالم برزخ 👈 قسمت شش از اینکه از تنگی و تاریکی قبر نجات یافته بودم، بسیار مسرور
🌸 در عالم برزخ ✍ از ترس خودم را به نیک رساندم و محکم او را در برگرفتم. ناگهان گناه دست کثیف و متعفنش را بر گردنم آویخت و قهقهه زنان فریاد بر آورد: خوشحالم دوست من، خوشحالم و... و باز همان قهقهه مستانه اش را سرداد. ترس و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفت. زبانم به لکنت افتاد و طپش قلبم شدت یافت و دیگر هیچ نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم، سرم بر زانوی نیک بود. اما با دیدن چهره خون آلود نیک غم عالم در دلم نشست. گمان کردم که آن هیکل متعفن یعنی گناه بر او فائق آمده و پیروز گشته. اما نیک که دانست چه در قلبم می گذرد، صورت بر صورتم نهاد و آهسته گفت: غم مخور، بالاخره توانستم پس از یک درگیری و کشمکش پرونده اش را بدهم و او را برای مدتی از تو دور سازم. برخواستم و در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود، دست بر گردن نیک انداختم و گفتم: من دوست دارم تو همیشه در کنارم باشی. از آن شخص بد هیکل زشت رو بیزارم و ترسان. راستی که تنهایی به مراتب از بودن در کنار او، برایم لذت بخش تر است. چرا که وقتی گناه، در کنارم قرار می گیرد، وحشتی بزرگ به من دست می دهد. نیک با حالتی خاص گفت: البته او هم حق دارد که در کنار تو باشد، زیرا این چیزی است که خودت خواسته ای. با تعجب گفتم: من؟! من هرگز خواهان او نبودم. گفت: به هر حال هر چه باشد اعمال خلاف و گناه تو او را به این شکل درآورده است، و به ناچار بار دیگر او را در کنار خویش خواهی دید. از این گفته نیک خجل زده شدم و سخت مضطرب، و در حالیکه صدایم به شدت می لرزید، پرسیدم: کی؟ کجا؟ گفت: شاید در مسیر راهی که در پیش داریم.... گفتم: کدام راه؟ کدام مسیر؟ گفت: به واسطه بشارتی که نکیر و منکر به تو دادند، جایگاه تو منطقه ای است در وادی السلام، و تو باید هر چه زودتر خودت را آماده سفر به آن مکان مقدس کنی. گفتم: وادی السلام کجاست؟ گفت: مکانی است که هر مومنی را آرزوی رسیدن به آنجاست و بناچار بایستی از بیابان برهوت نیز بگذری، تا در مسیر راه از هر ناپاکی و آلودگی پاک گردی، و البته به واسطه رنج و مشقتی که خواهی برد، گناهانت ذوب خواهد شد. آنگاه با سلامت به مقصد خواهی رسید. گفتم: برهوت چگونه جایی است؟ گفت: کافران و ظالمان در آن جای گرفته و عذاب برزخی می شوند. آنگاه از من خواست که خود را برای آغاز این سفر پر مشقت آماده سازم. ادامه دارد.... نشر این پست ثواب جاریه در پی دارد •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
🌸 #سرگذشت_ارواح در عالم برزخ ✍ #قسمت‌هفت از ترس خودم را به نیک رساندم و محکم او را در برگرفتم. ناگ
🌸 در عالم برزخ ✍ از قبر بیرون رفتیم. نیک جلو رفت و من با کمی از پشت سر او حرکت می کردم. واضطراب مرا لحظه ای آرام نمی گذاشت. هر چه جلوتر می رفتیم، محیط بازتر و مناظر اطراف آن عجیب تر می شد. از نیک خواستم که از من فاصله نگیرد، همدوش و همقدمم باشد و اندکی نیز آهسته تر گام بردارد. نیک ایستاد و گفت: تو را به من اند که یار و مونس ات باشم. تا آنگاه که به سلامت قدم به گذاری به همین خاطر اندکی جلوتر از تو در حرکتم تا راه را بشناسی. پس از لحظه ای سکوت، بدین گونه سخنش را ادامه داد: البته اگر بتواند فریبت دهد و یا به اجبار تو را همراه خود سازد، بدون شک دیرتر به مقصد خواهی رسید... اضطرابم بیشتر شد و از آن به بعد هر آ ن احتمال آشکار شدن را می دادم. مسیر راه را با همه مشکلاتش پیمودیم تا به کوهی رسیدیم که البته با سختی فراوان توانستیم خود را به اوج آن برسانیم. در چشم انداز ما، بیابانی قرار داشت که از هر طرف، بی انتها و آسمان آن مملو از دود و آتش بود. نیک خیره به چشمانم گفت: این همان وادی است که اکنون فقط دورنمایی از آن را می بینی. خودم را به نیک رساندم و گفتم: من از این وادی هراسانم. بیا از راه ایمن تری برویم. نیک و گفت: راه عبور تو، همین است اما تا آنجا که در توان من باشد تو را رها نخواهم کرد و در مواقع خطر نیز به یاریت خواهم شتافت. حرفهای نیک اندکی از اضطراب و وحشتم کاست اما با این همه، هنوز نگرانی در وجودم قابل احساس بود. لحظاتی به گذشت. سپس رو به نیک کردم و دوباره گفتم: راه امن تری وجود ندارد؟ صورتش را به سمت من چرخاند و گفت: بهتر است بدانی که: در عالم برزخ نیز، که تنها سایه ای از بهشت و جهنم است بیابان برهوتی قرار دارد، که همانند پل صراط در قیامت است و به ناچار باید از آن گذشت. تا در صورت لیاقت به وادی السلام رسید. اما وای بر آنان که می مانند و به عذاب مبتلا می گردند و یا دست کم گرفتار و سرگردان می شوند... به سمت آن دشت بی پایان به راه افتادیم. هرچه پایین تر می رفتیم، هوا گرم و گرمتر می شد. وقتی به سطح زمین رسیدیم، نفسم به شماره افتاد. از نیک خواستم که لحظه ای برای استراحت توقف کند، اما او و گفت: راه طولانی و خطرناکی در پیش داریم. بنابراین وقت را تلف نکن. گفتم: من دیگر نمی توانم چون شدت گرما مرا از پا درآورده است. در همین حال و در حالی که عرق از روی من فرو می ریخت، نقش بر زمین شدم. نیک از آبی که همراه داشت به من نوشاند. ادامه دارد.. نشر این پست ثواب جاریه در پی دارد •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حجت‌الاسلام عالی/هنرِ عبد بودن 🔹هنر علامه این بود که عبد بود؛ اگه بالا رفت، اگه معراجی نصیبش شد، با قدم بندگی بود... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
13910827_4862_192k.mp3
3.07M
🎧 کلیپ‌صوتی | بدترین تنبلی 🔻رهبر انقلاب: به گمان من یکی از بدترین و پرخسارت‌ترین تنبلیها، تنبلی در خواندن کتاب است. هرچه هم انسان به این تنبلی میدان بدهد، بیشتر میشود. ۱۳۹۰/۴/۲۹ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
❮🧡🍂❯ • نَشۅۍتَنهـٰآ،‌مـن‌یـٰآرتۅمۍگَـردم، ۅزجُـرگہ‌؏ُـشآقَت‌،سَـردآرِتۅمۍگَـردمシ..! • • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹📕📌› • شَھـٰآدت‌رآھ‌‌جــٰآن‌ڪَنـدن‌نیـسـت؛ رآھِ‌دِل‌ڪَنـدن‌اَسـت✌️🏻 . .' • • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«📓📎»ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ جاماندھ‌زخوبان‌شدھ‌ام‌گریھ‌ندارد؟مجنون‌وپریشان‌شدھ‌ام‌گریھ‌ندارد؟ ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌«📓📎»ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「♥️」 🎥🖇➺•• خستہ‌ام‌مثل•••! ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
📛بزرگی‌میگفت⇣ هروقت‌خواستی‌گناه‌کنی‌یک‌چوب‌ کبریت‌رو،روشن‌کن‌و‌زیر‌یکی‌از‌انگشتات بگیر...‼️ ⭕️اگه‌تحملش‌روداشتی‌برو ♨️ 🔥میدانیم‌که‌آتش‌جهنم‌هفتادبارازآتش 🔥 💢پس‌چراوقتی‌تحمل‌آتش‌دنیارا نداریم‌به‌این‌فکرنمیکیم‌که‌خودرااز آتش‌ ⁉️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴حال نداری نماز بخونی؟ علامت بیماری روح، بیحالی در نماز است 🎤 استاد مسعود عالی •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
💢مردی ﺭﻓﺖ ﭘﯿﺶ روحانی ﻭﻻﯾﺘﺸﻮﻥ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺯﻧﻢ ﻧﻤﺎﺯ نمی خونه، ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ⁉️ + روحانی: ﺭﺍﺟﻊ ﺑﻪ ﻓﻀﻴﻠﺖﻫﺎی ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻮ، ﺑﮕﻮ ﻛﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﻧﻤﺎﺯ ﺭﻭﯼ ﺭﻭﺡ ﺁﺩﻡ ﺗﺎﺛﻴﺮ ﻣﺜﺒﺖ ﺩﺍﺭﻩ. + مرد: ﮔﻔﺘﻢ، خیلی ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺩ ولی ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ‼️ + روحانی: ﻭﻋﺪه ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ نعمت های ﺍﻭﻥ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻮ + مرد: ﮔﻔﺘﻢ! خیلی ﻫﻢ ﺍﻏﺮﺍﻕ ﻛﺮﺩﻡ. ولی بی فایده ﺍﺳﺖ‼️ + روحانی: ﺍﺯ ﻫﻮﻝ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺟﻬﻨﻢ ﻭ سختی هایی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﺨﻮﻧﺪﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻪ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻮ. + مرد: ﮔﻔﺘﻢ خیلی ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺩ ولی ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺷﺖ‼️ + روحانی ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﻴﺖ ﺁﺧﻪ ﺣﺮﻑ ﺣﺴﺎﺑﺶ ﭼﯿﻪ😡⁉️ + مرد: هیچی، ﻣﻴﮕﻪ ﺗﻮ ﺑﺨﻮﻥ ﺗﺎ ﻣﻨﻢ ﺑﺨﻮنم!!!😅😂 👈🏻امر به معروف و نهی از منکر زمانی تاثیر داره که خودمون هم عمل کنیم ‼️مثلا پدری سیگاری که به پسرش میگه نبینم سیگار بکشیاااا 👈🏻 یا مادری که به دخترش میگه حجابتو حفظ کن ولی خودش.... ‼️ ‌ 🦋أللَّھُـمَ_؏َـجِّـلْ‌_لِوَلیِڪْ‌_ألْـفَـرَج   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•----------------«📕🔗»----------------• ••🎈" و‌تٰا‌ابد‌بہ‌آنٰا‌ن‌کہ‌..! پلٰاکشٰان‌ࢪا‌از‌گࢪدن‌خویش‌دࢪ‌آوࢪدند.. تٰا‌مٰا‌نند مٰا‌دࢪشٰان‌گمنٰام‌و‌بے‌مزٰار‌بمٰانند مدیونیم.. •ـ----------------«🔗📕»----------------• •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی حاج علی: بسپرید دست خدا، خدا خودش بهترین رو براشون رقم میزنه ان شاالله آیه لبخند زد به مادرانه های محبوبه خانم. زنی که انگار بدش نمیآمد رها عروس خانه اش باشد. رهایی که به جرم نکرده همراه این روزهایشان بود... چند روزی تا عید مانده بود. خانه بوی عید نداشت. تمام ساکنان این خانه عزادار بودند. پدر، پسر، همسر... شهاب نبود، سینا نبود، سیدمهدی هم نبود... سال بعد چه؟ چند نفر می آمدند و چند نفر می رفتند؟ فقط خدا میداند! تلفن زنگ خورد. روز جمعه بود و همه در خانه بودند؛ صدرا جواب داد و بعد از دقایقی رو به محبوبه خانم کرد: _مامان... آماده شو بریم! بچه ی سینا به دنیا اومده. محبوبه خانم اشک و لبخندش در هم آمیخت. به سرعت خود را به بیمارستان رساندند. صدرا: مامان، تو رو خدا گریه نکن! الان وقت شادیه؛ امروز مادربزرگ شدی ها! محبوبه خانم اشک را از روی صورتش پاک کرد: _جای سینا خالیه، الان باید کنار زنش بود و بچه شو بغل میکرد! پرستار بچه را آورد. خواست در آغوش مادرش بگذارد که معصومه رو برگرداند. محبوبه خانم: چی شده عروس قشنگم؟ چرا بچه تو بغل نمیکنی؟ معصومه: نمیخوام ببینمش! صدرا: آخه چرا؟ عمویش جوابش را داد: _معصومه نمیتونه بچه رو نگه داره، تا آخر عمر که نمیتونه تنها بمونه، باید ازدواج کنه! یه زن که بچه داره موقعیت خوبی براش پیش نمیاد؛ الون یه خواستگار خوب داره، اما بچه رو قبول نمیکنه! صدرا ابرو درهم کشید: _هنوز ِعده ی معصومه تموم نشده، هنوز چهار ماه و ده روز از مرگ سینا نگذشته! درسته بچه به دنیا اومده اما باید تا پایان چهارماه و ده روز صبرکنه؛ شما ُحرمت مادرِ عزار منو نگه نداشتین، الاقل حرمت ُمرده رو حفظ کنید! صدرا از اتاق بیرون رفت. محبوبه خانم سری به تاسف تکان داد و کودک را از پرستار گرفت: _خودم نگهش میدارم، تو به زندگیت برس! کودک را در آغوش گرفت و اشک روی صورتش غلطید. رو برگرداند گفت: _صدرا تسویه حساب میکنه، کارهای قانونیشم انجام میده که بعدا مشکلی پیش نیاد! چقدر درد دارد که شادی هایت را با زهر به کامت بریزند! وارد خانه که شدند، زهرا خانم اسپند دود کرد، آیه لبخند زد. رها خجالت زده ی معصومه بود، اما معصومه ای نیامد. نگاه ها متعجب شده بود که محبوبه خانم روی مبل نشست و با لبخند تلخی گفت: _بچه رو نخواست، قراره شوهر کنه! زهرا خانم به صورتش زد. صدرا هنوز اخم بر چهره داشت. آیه: حالا باید چه کار کنید؟ صدرا به سمت مادرش رفت و بچه را در آغوش گرفت. به سمت رها رفت و کودک را به سمتش گرفت: _مادرش میشی؟ اگه قبولش می کنی بشه پسر من و تو! رها نگاه به آیه انداخت، نگاهش آرام بود. به مادر نگاه کرد، با لبخند سری به تایید تکان داد. چشمان محبوبه خانم منتظر بود. رها دست دراز کرد و بچه را گرفت. صدرا نگاهش را به آیه انداخت: ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی _اگه اجازه بدید اسمشو بذاریم مَهدی! آیه با بغض لبخند زد و تایید کرد. نامت همیشه جاویدان است یا صاحب الزمان: _من کی ام که اجازه بدم اسم امام رو روی پسرتون بذارید یا نه! صدرا: میخوام مثل سیدمهدی باشه، َمرد بشه. این کارم فقط از دست رها برمیاد! رها: مگه میتونی حضانتش رو بگیری؟ صدرا: حضانتش میرسه به پدربزرگم، به خاطر اینکه توانایی نداره کفالتش میرسه به من! رها به صورت مَهدی نگاه کرد و زمزمه کرد: _سلوم پسرکم! صدرا به پهنای صورت لبخند زد... "ممنونم خاتون! ممنون که هستی خاتونم! ممنون که مادر میشوی برای تنهایی های یادگاِر برادرم، تو معجزه ی خدا هستی خاتون!" رها در اتاقی که با مادرش شریک شده بود نشسته و مَهدی مقابلش روی زمین در خواب بود. آیه در زد و وارد شد: _مبارکه! زودتر از من مادر شدی ها! َ رها هنوز نگاهش به مهدی بود: _میترسم آیه، من از مادری هیچی نمیدونم! آیه: مگه من میدونم؟ مادرت هست، مادرشوهرت هست؛ یادمیگیری، بهش عشقی رو بده که مادرش ازش دریغ کرد... رها مادر باش؛ فقط مادر باش! باقیش مهم نیست، باقیش با خداست، این بچه خیلی خوش شانسه که تو مادرش شدی، که صدرا پدر شد براش! آیه سکوت کرد. دلش برای دخترکش سوخت. "طفَلک من!" رها: آیه کمکم میکنی؟ من میترسم! آیه: من همیشه هستم، تا زنده ام کنارتم! از چیزی نترس، برو جلو! ******************************************** امیر زنگ زده بود که برای دیدن بچه می آیند. رها لباس های مهدی را عوض کرده بود و شیرش را داده بود. بچه در بغل روی مبل نشسته بود و صورتش را نگاه میکرد. تمام کارهایش را خودش انجام میداد، به جز صبح ها که سرکار بود. زحمتش با مادربزرگ هایش بود که عاشقش بودند. آیه کنارش نشست: _شما که مهمون دارید چرا گفتی من بیام پایین؟ رها لب برچید: _خب میخواستم احسان رو ببینی دیگه، بعدشم مادر احسان اصلا با من خوب نیست، تو هستی حس بهتری دارم. آیه لبخندی به رها زد و پشت چشمی برایش نازک کرد: _اون رویای بدبخت رو که خوب اونشب ُشستی، حالا چی شده خانم شدی؟! صدرا که نزدیک آنها بود حرف آیه را شنید: منم برام جالبه که یهو چطور اونطور شیر شد! آخه همه ش میترسه، تازه بدتر از همه اون روزی بود که توی کلینیک دیدمش، اصلا انگار دِم درِ خونه عوضش میکنن! آیه: شما کدوم رها رو دوست دارید؟ "کدام رها را دوست دارم؟ رها که در همه حالتش دوستداشتنی بود!" _رهای اونشبو! آیه: پس بهش میدون بدید که خودشو نشون بده، این منو ِدق داده تا فهمیدم چطور باید شکوفاش کرد. "شکوفایت میکنم بانو!" ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🖇🧡••"! - - ما هی دم از شهادت میزنیم .. ولی یه کارِ آسونم برا رسیدن به اون مقام نمیکنیم .. بیاین اولین قدمو برداریم .. آیت الله بهجت و خیلی از عالماےِ دیگه و اسناد مختلف میگن اگه شب و روز با طهارت باشی و شب با وضو بخابی .. اگه تو خواب بمیری ؛ شهید حساب میشی :) پس این یه میانبره برا شهادت .. اگه واقعا شهادتو میخای عملیش کن .. - بسم الله!:) - •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردیم از گردن کلفتی😎 کسی نبوددددددد!!!؟😂😎 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ کوتاه میشه با آقا بود •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿⃟ ⃟🕊 ‌‌ •. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اوجان‌داد تامسیࢪ‌عاشقے‌دࢪست‌بماند.. اوجانش‌ࢪا‌فدا؎ایࢪان‌ڪࢪد‌ تا‌ایࢪان‌وایࢪانے‌همیشہ‌سࢪبلندباشند.. •. •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم‌الر زقنا‌‌از‌این‌تابوتا‌و‌لحظه‌ها:) ـٓآبـٰجے‌فاطمـٌھ‌بھٺـون‌حسـودي‌کنم‌ناراحت‌نمیشید؟(:🚶🏻‍♂️🖐🏻 دختر ها هم شھید میشوند . . .(: •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
تو چه ڪَرده‌ای ڪه خُدا هَمه‌ات را برایِ خودَش خواست و نَصیب ما چیزی نَگذاشت حَتی نامی نِشانی.. . •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍قرارمݪاقاٺ‌ها،آداب دارند! بایدبࢪایشان ازقبݪ آمادھ شد! اولین ادب قرارملاقات،این است کہ... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 نوش جان کردم و فقط نایلون حاوی بسته بندی های خالی را تحویل علی دادم... علی_ ساعت ۱۱ واسه ناهار زوده. نه. من _ناهار رو با هم میخوریم. علی_ آره. من_پس زنگ بزنم به بابا... علی _خودم زنگ زدم به بابا بانو. اگه ضعف نداری این طرف چند تا طلا فروشی داره بریم یه نگاه به حلقه هاش بندازیم. من_ بریم. گشتن داخل بازار کلان جهت تلف کردن وقت بود... ناهار را با علی خوردم و برگشتیم و جواب آزمایش را گرفتیم. جواب آزمایش مثبت بود... بعد از اینکه خبر مثبت بودن آزمایش را به بابا و آقای طباطبایی دادیم، قرار شد فردا شب عاقد بیاید و صیغه محرمیت بخواند. علی میان راه دو جعبه شیرینی، یکی برای ما و یکی برای خودشان گرفت و مرا رساند خانه. شیرینی را روی کانتر گذاشتم و چادرم را برمیداشتم که صدای مامان از پشت سرم بلند شد. مامان _اون پسره مگه پولم داره که ‌بت ناهار داده و شیرینی خریده؟! ولخرجی میکنه! باید قسداشو سر وقت بده. لبخند میزنم و در حالی که یکی از رولت های داخل جعبه را بر می دارم می گویم: من_ سلام مامان! تبریک جواب آزمایش مثبت بود! صدای نفسهای کوتاهش را می شنوم... از آشپزخانه که بیرون می‌رود ماسکم را برمیدارم. ماسک خونسردی. کاش مامان... بی خیال. وارد اتاقم شدم و روی تختم نشستم. به گوشه کاغذی که از کیفم بیرون زده بود خیره شدم. جواب آزمایش مثبت بود...:) ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 بعد از یک دوش کوتاه، کمی استراحت کردم و مشغول آماده کردن لباس هایم برای فردا شدم. پیراهن می‌پوشیدم یا کت و شلوار یا...؟ خواستم بلند شوم و از مامان بپرسم که... دستم به دستگیره نرسیده منصرف شدم. روی میز کامپیوترم نشستم و شماره نیلوفر را گرفتم. نیلوفر_ به به! سلام رفیق شفیق. عروس خانممون چطوره؟! من_ سلام. یه جوری میگی عروس‌خانوم انگار خودت هنوز ور دل مامانتی! می خندد... نیلوفر_ خب... چه خبرا؟ علی خوبه؟ من _سلامتی. قربونت. تو خوبی ؟حسین خوبه؟ نیلوفر_ سلام داره خدمتتون. من_نیلو؟ فردا شب میخوان عاقد بیارن برای خواندن صیغه. چی بپوشم؟ نیلوفر_اوممممم... من که کت و شلوار پوشیدم سرم چادر بود. من_ اکن کت و شلوار صورتی خوبه بپوشم؟ نیلو_نههه صورتی خوب نیست. سفید نداری؟ من_ چرا ولی خیلی رسمیه. نیلوفر_ خب مراسم شما هم رسمیه دیگه! همون سفید و بپوش با چادر سفید.داری دیگه؟ من_ واااای نیلو من چادر سفید ندارم. نیلو_ پس خواستگاریت... من_ نه... اون تکراریه‌... نیلوفر_ بهار! با شنیدن صدای بوق پشت خطی" فعلاً" کوتاهی گفتم و جواب دادم. من_ بله؟ علی_ سلام بانو. خوبی؟ من_ سلام. ممنون. شما خوبی؟ علی_ میتونی بیا یه لحظه دم در؟ ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 من_ دم در؟ علی_ اره بیا. چادر نمازم را از کمد بیرون کشیدم پسر کردم. داخل آینه به خودم نگاه کردم. خوب بود... سریع خودم را به حیاط رساندم. دروازه را که باز کردم علی را روبه روی در دیدم... علی_ دوباره سلام. من_ سلام! علی اینجا چیکار می کنی؟ علی_ اومدم اینو بهت بدم. امروز یادمون رفت بخریم. به جعبه سفید میان دستانش نگاه کردم. من_ این چیه؟ علی_ بازش کن. در جعبه را که بر میدارم. اول عطر گل محمدی بلند میشود و بعد... چادر سفیدی که با گلبرگ های محمدی پوشیده شده... نگاه اشک آلودم را به علی میدوزم... این پسر، از آن چیزی که فکرش را می کردم بهتر بود... **************** روی ایلیا محلفه می کشم و روی کاناپه بغل دستش می نشینم. ریحانه_ نمایشگاه جمع شد راحت شدی. من_ آره خیلی خسته شدم. همش سرپا بودم. مامان با سینی چای وارد حال شد و بین من و ریحانه نشست. مامان_ ریحانه مادر پاشو برو قند و بردار بیار. ریحانه که از ما دور شد مامان ارام گفت: مامان_ بهار جان مادر امروز پدرت زنگ زد گفت میان واسه امر خیر. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 ریحانه زیر بار نمیره یعنی من بهش نگفتم واسه برادر تو میان. قانع کردنش کار خودته. من_ باشه من خودم درستش می کنم. و سرم را که بالا میبرم با ریحانه مواجه می شوم... یعنی همه چیز را شنید؟!... ریحانه_ چی؟! خواستگار بهآمینه؟؟! من_ آره نظرت چیه؟ ریحانه_ داداش تو؟!! من_ اره. ریحانه_ نمیدونم والله. من_ الان این یعنی بیان یا نه؟ سکوتش را که دیدم گفتم: من_ الان این سکوت نشانه رضاست دیگه؟ لبخند کوچکش را که دیدم رو به مامان گفتم: من_ این خودش راضی بود... الکی داشت ناز میکرد! *********** بعد خواندن خطبه صیغه توسط عاقد و بله دادن من وعلی، به تعارف بابا همه دور میز شام جمع شدیم و شام را دور هم خوردیم... البته باز هم جای خالی مامان توی ذوق می زد... مهمان ها که رفتن، از خستگی دیگر نمی‌توانستم سرا پا وایسم.... به اتاقم پناه بردم و خواب... از فردا که همان روز مشغله هایم شروع شدند... من و ریحانه و مامان عطیه هر روز برای خرید می رفتیم و علی هم دنبال خانه بود... از طرفی درس دانشگاه و از طرفی هم مشغله ام برای عروسی باعث می شد حتی وقت سر خاراندنم نداشته باشم... ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋