#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت_پنجاه_پنج
لعیا رو با ویلچرمیبردم و میاوردم اما به هر حال برای جابجایی لعیا از داخل ویلچر به ماشین و بالعکس حتما باید بغلش میکردم …. از طرفی ویلچر رو جمع کنم و بردار و بزارم و غیره که حتما در طول روز ۲-۳بار تکرار میشد یه کم برای من که چهل سال رو رد کرده بودم سخت بود..،اما من تمام این کارهارو با کمال میل انجام میدادم و خوشحال بودم که دخترمو به هر زحمتی که بود کشیدمش بالا…..هر چند هوش و استعداد و تلاش خودش هم ۷۰درصد تاثیر داشت….هما هم از موفقیت لعیا خوشحال بود…لعیا دوره های پزشکی رو با پاس کردن واحدهای بیشتر زودتر تموم کرد و برای تخصص ارتوپدی زد و قبول شد..لعیا بخاطر مشکل جسمی که داشت ارتوپدی رو انتخاب کرد تا به کسایی که مشکلی مشابه دارند کمک کنه،…تمام دوران تخصصی هم خودم بغلم میکردم و با ماشین و بعد با ویلچر میبردم و میاوردم….آرزو که درسش تموم شد وارد بازار کار شد و همونجا یکی از همکاراش ازش خواستگاری کرد و منو هما بعداز تحقیق متوجه شدیم پسر خوبی هست …پس رضایت دادیم و این وصلت انجام شد و آرزو طی مراسم خوبی سر و سامون گرفت…
ادامه 👇
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت_پنجاه_شش
توی همون روزها امید هم درسش تموم شد و وارد بازار کار شد..با یه دختری هم در ارتباط بود اما تصمیم گرفت تا خدمت سربازی نرفته ازدواج نکنند..منو هما هم به نظرش احترام گذاشتیم و حرفی نزدیم….لعیا همچنان با شوق و ذوق درس میخوند و چون من میبرد و میاوردم با دوستاش و هم کلاسیهاش آشنا بودم..یه روز که رفتم دنبال لعیا بهش گفتم:لعیا!!باباامروز چطور بود؟لعیا با خنده گفت:دوست داری شفاف بگم؟؟گفتم:معلوم که میخواهم…لعیا گفت:راستش امروز یکی از بچه های دوره ی تخصص اطفال ازم خواستگاری کرد…ته دلم خوشحال شدم چون هیچ وقت فکر نمیکردم بخاطر شرایط جسمیش کسی ازش خواستگاری کنه اما به روی خودم نیاوردم و با تعجب گفتم: خب!!شما چی جواب دادید؟؟لعیا گفت:بهش گفتمکه باید بیشتر در این باره حرف بزنیمچون کسی که قراره با من ازدواج کنه باید خیلی چیزهارو در مورد من بدونه.از جواب لعیا احساس شعف کردم که دخترم چقدر پخته شده و خوب حرف میزنه…برای همین گفتم:درسته بابا جان!!!هر تصمیمی که فکر میکنی درسته همونو انجام بده…..
ادامه بعدی 👎
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#قسمت_پنجاه_شش
اونجا مشخص شد که مجید و نیره توی این یک ماه بدون اینکه بهم محرم بشند باهم هستند ....پدر و برادرش که داشتند دیوونه میشدند فقط از قانون خواستند که هر چه زودتر اون دو نفر رو به عقد هم در بیارند تا بیشتر از این مایه آبروریزی نشند…..قرارها گذاشته شد و برای عقد دائم اومدند سراغ من که همسر اول بودم و از من خواستند که رضایت بدم……
تصور میکردند منه ساده و بی زبون و مریض سریع رضایت میدم اما زهی خیال باطل……زبون باز کردم وگفتم:من اجازه نمیدم عقد کنند…..من نمیتونم تمام زحمات خودمو هدر بدم و حق بچه هامو با این خانم تقسیم کنم…..خیلی تلاش کردند تا منو راضی کنند اما نشدم که نشدم……یه مدت هم گذشت …..در طی این مدت مجید و نیره داخل اتاق مادر جون میمونند…..
بدون محرمیت همیشه کنار هم بودند و اصلا بچه ها و نوجوونای خونه رو در نظر نمیگرفتند…..نیره از بدو ورود حجابشو برداشت و شد عروس باب میل مادرجون……
ادامه 👇
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#قسمت_پنجاه_هفت
در نهایت با رضایت پدر نیره ،،به عقد موقت هم دراومدند….یعنی صیغه ی ۹۹ساله،….با مهریه ی ۵عدد سکه..،،،البته اینو هم بگم که نیره خودشو به هر دری زد تا عقد دائم بشه یا حداقل مهریه ی بالایی براش ببرند ولی نتونست موفق بشه……و اما من…..دیگه از جنس سنگ شده بودم…..پس زدنهای مجید دل منو نسبت به اون سفت و سخت کرد…..حس کسی رو داشتم که بین اون همه ادم تحقیر شده باشم…..
رفتم خونه ی بابا و اونجا گفتم که تصمیم به جدایی دارم اما هیچ کدوم حتی برادرام که از جون برام مایه میزاشتند راضی نشدند و گفتند:بهترین جا برای تو همون خونه ی شوهرته چون الان ما زن و بچه داریم و مطمئنا قبول نمیکنند تو هم بیایی و با ما زندگی کنی….بهتره بخاطر بچه هات تحمل کنی و همونجا بمونی……
ناامیدتر از همیشه برگشتم سرجای اولم و خداروشکر کردم که کسی از تصمیمم خبر نداشت،،،آخه اگه متوجه میشدند همینو هم سرکوفتم میکردند…..مجید هیچ خجالتی از دختر و پسر نوجوونش نداشت و هر جوری که دلش میخواست با زنش بود.....
ادامه بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
قسمت_پنجاه_پنج
مادر کمال کلی برام خرید کرده بود و یه خانم هم اورده بود که صورتمو اصلاح کنه،خونه شور و شوقی بود که بیا و ببین..آرایشگر وقتی شروع به کار کردن،صدای هلهله و کل کشیدن فضای خونه رو پر کرد.همه فامیلهای ما بودند که کمک دست مامان اومده بودند.بزن و برقصی بود که صدای اه ناله های من بابت درد اصلاح توش گم شده بود..وقتی کار آرایشگر تموم شد همه حیرون و با تعجب میگفتند:وای که چقدرنازشدی صورت پراز مو و دخترونه ی من،، جاشو داد به ابروهای باریک و پوستی مثل پنبه،خیلی تغییر کرده و قشنگتر شده بودم.همونجا پارچه ی چادری که مادر کمال اورده بود رو روی سرم با سلام و صلوات و بزن و برقص بریدند و کوک زدند و در نهایت سرم کردند.شکلات روی سرم میریختند و کل میکشیدند.مامان اون روز بقدری خوشحال بود که هیچ وقت اونطوری ندیده بودمش.دائم میرقصید.بعداز اصلاح مادر کمال اومد جلو و بوسم کرد و گفت:چقدررررر خوشگل شدی!بعد دوتا النگو توی دستم کرد و یه گردنبند هم گردنم انداخت و گفت:خوشبخت بشید..
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#قسمت_پنجاه_شش
مامان هم یه النگو از طرف خودش و بابا بهم داد و بعد صورتمو بوسید و اروم دم گوشم گفت:از اون که خبری نیست؟؟نگاهش کردم و گفتم:نه مامان!!نیستش،انگار ولم کرده و رفته پی کارش،مامان گفت:خداکنه..من نمیدونم چرا دلشوره دارم.همش میترسم یه اتفافی بیفته،مامان راست میگفت چون من هم با کوچکترین صدا میترسیدم اما به کسی نمیتونستیم حرفی بزن..چادر بریدن تموم شد و کم کم مهمونا رفتند فقط کمال و مادرش موند..چون کمال اینا شهر دیگه ایی زندگی میکردند مهمون زیادی نداشتند.حتی پدرش هم نیومده بود برای همین شب رو موندند خونه ی ما...مامان با کمک مامان بزرگ برنج دم کردند و مرغ سرخ کردند تا شام اماده بشه…سالاد هم من درست کردم.همش توی آشپزخونه بودم خجالت میکشیدم برم داخل و بابا منو نگاه کنه..کف اشپزخونه که گلیم پهن کرده بودیم کمی آشغال ریخته بود اونهارو جارو کردم و نشستم و ابلیموی سالاد رو بریزم که یکدفعه کمال آمد...
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#قسمت_پنجاه_پنج
وقتی صفحه گوشیش رونگاه کردم دیدم یه شماره افتاده سریع شماره روحفظ کردم توگوشیم خودم ذخیرش کردم.ثمین برای جواب دادن به تلفنش رفت.روبالکن ،وقتی برگشت از رفتارش متوجه شدم خیلی عصبیه ولی سعی میکردریلکس باشه..توبرنامه های مجازی دنبال به پروفایل ازاون شماره میگشتم ولی پروفایلی که عکس خودش باشه نداشت بهتربگم کلاعکس نداشت.فرداش به همون شماره زنگ زدولی خاموش بود.دیگه نتونستم طاقت بیارم به ثمین پیام دادم به بهانه خرید بیا بیرون کارت دارم..پاتوق منو ثمین یه کافه نزدیک محل کارسابقش بودوقتی امدبدون مقدمه چینی گفتم منوچقدرقبول داری گفت خیلی زیاد،گفتم پس ازت میخوام بهم دروغ نگی چون اولین دروغت باعث میشه ازچشمم برای همیشه بیفتی
گفت قول میدم هرچی بپرسی راستش رو بگم،شماره روبهش نشون دادم گفتم اینکه بهت زنگ میزنم..بادیدن شماره گفت بابامه...من ازگذشته ثمین هیچی نمیدونستم وهمیشه فکرمیکردم کسی رونداره وقتی گفت بابام خیلی جاخوردم...
ادامه بعدی 👇
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#قسمت_پنجاه_شش
ثمین که دیدزول زدم بهش گفت زندگی من یه کم عجیب غریبه من تک فرزندیه خانواده خیلی خوشبخت بودم پدرم وضع مالی خوبی داشت...اماشریکش یه ادم پست بودکه وقتی همه ی مشکلات تجارتشون حل شد.کارشون گرفت سربابام کلاه گذاشت همه چی روبالا کشید..من خودم فکرمیکردم شریکش به تنهای درحق پدرم نامردی کرده،اماوقتی مادرم با اصرار از پدرم به هزار یک بهانه الکی جدا شد متوجه شدیم کسی که به پدرم نارو زده مادرم بوده.چون عاشق شریک بابام شده بود..مامانم بعدازطلاق باشریک پدرم ازدواج کرد از این شهررفتن وهمین جفای مامانم باعث شدبابام زیربار بدهی واین خیانت طاقت نیاره سکته کنه،البته باکمک یکی ازعموهام تونستیم یه مقدار از بدهی بابام روبدیم نذاریم بره زندان..پدرم ادم زرنگی بود خیلی زود تونست سرپابشه، و مغازه بزنه وتو رفت آمدجواز گرفتن بایه زنی به نام ثریااشناشد..ثریاشوهرش مرده بود۲تادخترداشت.بعدازیه مدت پدرم گفت میخوام ازدواج کنم..منم مخالفتی نکردم وخیلی زودباهم عقدکردن....
ادامه بعدی 👇
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#قسمت_پنجاه_پنج
حامدبودتماس رووصل کردم اماحرفی نزدم میترسیدم گوشیش دست خودش نباشه اماچندثانیه ای که گذشت گفت افسون باگریه گفتم حامدچی شد؟گفت کجای؟گفتم فرارکردم دارم میرم مشهد،گفت رسیدی بروفلان مسافرخونه مدیرتش رومیشناسم زنگ میزنم هماهنگ میکنم..گفتم توپس چی؟گفت منم وسایلم روجمع کردم ازخونه زدم بیرون یکی دوروزی دزدکی کارهام روانجام بدم میام پیشت گفتم افسانه چی؟گفت امشب وقتی همه چی روفهمیدبهش گفتم عاشق توام میخوام ازش جدابشم اونم تمام وسایل خونه روشکست ازخونه زدبیرون داشتم باحامدحرف میزدم که پشت خطم افسانه امدبهش گفتم افسانه پشت خطه چکارکنم..گفت گوشیت روخاموش کن دیگه این خطتت روشن نکن فردا یه خط جدیدبخر تاخواستم قطع کنم گفت نه جوابش روبده توام بهش بگومن رودوستداری ازش بخواه به خانوادتم بگه که دنبالت نگردن بدونن بامنی.واینجوری خیالش از همه چی راحت ترمیشه...
ادامه 👇
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#قسمت_پنجاه_شش
خلاصه طبق حرف حامدجواب افسانه رودادم تاگفتم الوشروع کردفحش دادن حرفهای رکیک زدن،فقط گوش میدادم گذاشتم خودش روحسابی خالی کنه بعدم باوقاحت تمام بهش گفتم من ازروز اول عاشق حامدشدم والانم که همه چی روفهمیدی ازش طلاق بگیربه مامان باباهم بگو هیچ وقت دنبالم نگردن وبعدازگفتن این حرفهاگوشی روخاموش کردم..نزدیک ظهررسیدم مشهدبه ادرسی که حامدبهم گفته بودرفتم یه اتاق دراختیارم گذاشتن،انقدرخسته بودم که روتخت ولوشدم چشمام تازه گرم خواب شده بودکه تلفن اتاق زنگ خورد،وقتی جواب دادم حامدپشت خط بود از صداش مشخص بودحالش اصلاخوب نیست گفتم..حامدچی شده خوبی؟گفت خوب که نیستم خدابگم چکارت کنه اگرحواست روجمع میکردی نه الان توآوراه بودی نه من شرفم میرفت ازحرفش خیلی ناراحت شدم گفتم اخرش که چی تاکی میخواستی این رابطه روادامه بدی به هرحال یه جای بایدتموم میشدتوخودتم بی تقصیرنبودی همه رونندازگردن من الانم بگوببینم چی شده؟!
ادامه بعدی 👇