eitaa logo
بختیاری آنلاین
2.4هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
104 فایل
بختیاری آنلاین کانالی ممتاز پیگیری حقوق و مطالبات بختیاری ها در مناطق بختیاری نشین همفکری در جهت رشد علمی،آشنایی جوانان و نوجوانان با فرهنگ و آداب رسوم و موسیقی پاک بختیاری آشنایی با اهل قلم اطلاعات عمومی سازنده کانال حمید بهرامی دشتکی @OSB1777 نشر آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
من خیلی خیلی مهربون و اروم بودم و تصور میکنم محبتهای اطرافیانم باعث تزریق این مهربونی به وجود من شده بود…البته وقتی با کسی مخالفتی نشه و هر جا دلش بخواهد بره ،،هر چی دلش بخواهد فراهم بشه و غیره مسلما طرف مهربون بار میاد…اصلا لوس و یه دنده نبودم بلکه مهربون و با محبت…..عمو فرشاد منو خیلی خیلی دوست داشت….اینو همه میدونستند….. به گفته ی اطرافیان و مامان از همون زمانی که بدنیا اومدم عمو فرشاد هشت ساله منو توی بغلش بزرگ کرده بود…..همیشه یا توی کولش بودم یا با دوچرخه منو توی روستا میچرخوند……توی بازیها اول منو یارکشی میکرد…..وقتی بازی قایم موشک شروع میشد سریع دستمو میگرفت و یه جای خلوت میبرد و طوری قائم میشدیم که همه پیدا میشدند بجز منو عمو فرشاد….. خیلی خوشحال بودم که با وجود عمو هیچ کسی منو نمیتونه پیدا کنه…..همیشه من برنده بودم...بیشتر بازیمون قائم موشک بازی بود……گاهی وقتها هم تا صدای سوت قطار رو میشندیم ،میدویدم سمت ریل ها اونجا با شوق و ذوق وباصدای خنده همگی به صف می ایستادیم و برای مسافرهای داخل قطار دست تکون میدادیم.. ادامه👇 هفت ساله شدم….هر روز بجای مامان عمو بود که منو میبرد مدرسه…...مدرسه که تعطیل میشد میومد دنبالم…..تمام تکالیفمو کمک میکرد انجام میدادم و بعد سریع بچه هارو صدا میکرد و میگفت:بیایید قایم موشک…..با هر کلمه ایی که حرف میزدم یا ادا در میاوردم عمو با ذوق بوسه ایی به دستم یا صورتم میکرد و میگفت:فدای شیرین زبونیت…..یه روز طبق روال توی بازی بودیم که پسر عموم چشم گذاشت و عمو منو با علاقه بغل کرد و بسرعت رفتیم انتهای عمارت پشت درختها…با هیجان گفتم:عمو !!باز هم منو پیدا نمیکنند…..مگه نه؟؟؟ بازم برنده میشم…..عمو جوری که انگار از مدل حرف زدن من به وجد بیاد بعد محکم گونه امو بوسید و خیلی جدی گفت:مهناز!!به من نگووو عمو!!!خودمو لوس کردم و گفتم:پس چی بگم!؟؟؟خب تو عموی منی….یهو عمو محکم منو به خودش فشرد و طوری بوسم کرد ….حس بدی اومد سراغم و سعی کردم عمو رو هولش بدم اما زور من کجا و زور اون کجا…؟؟؟ ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
_سوم من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون یه روز یکی از همسایه ها از مامان اجازه گرفت و قرار شد یه خواستگاری برام بفرسته.منو مامان دو روز در تکاپو بودیم تا به نحو احسن توی این مراسم معرفه ظاهر بشیم..روز موعود رسید..همه چی اماده بود و مامان تندتند میوه هارو شست و در حالیکه مرتب توی ظرف میچید رو به من گفت:رقیه !!مامان جان!!با ذوق برگشتم سمتش و گفتم:بله مامان!!مامان اول یه کم قربون صدقه ام رفت و بعدش ادامه داد:میگم اون روسری سفیدتو سر کن..گفتم:کدوم!؟من چند تا سفید دارم.مامان گفت:همونی که حاج خانم از مکه اورده..توی اینه به خودم که روسری ابی آسمونی سرم بود نگاه کردم و گفتم:مگه این که سر کردم زشته مامان؟مامان اومد کنارم و پشت سرمو بوسید..اون لحظه هر دو توی اینه بهم نگاه کردیم و مامان گفت:اتفاقا این که سرته خیلی هم قشنگه،،ولی اون تبرکه خداست.انشالله امشب دیگه همه چی قسمت بشه..نمیدونم چرا ته دلم دلشوره داشتم،انگار که باز هم قرار بود مشکلی پیش بیاد……. ادامه 👇 من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون روسری که مامان بزرگ برام تبرک اورده بود رو سر کردم...به مامان بزرگ حاج خانم میگفتیم (مامان بابا) چون مکه رفته بود.روسری سفیدمو سرکردم و رفتم جلوی اینه تا خودمو ببینم..داشتم روسری رو روی سرم مرتب میکردم که دیدم یه سیاهی از پشت سرم به سرعت رد شد..وای ترسیدم و دستمو گذاشتم روی قلبم.تپش قلبم واقعا روی هزار بود جوری که پیش خودم فکر میکردم الانه که قلبم از دهنم بزنه بیرون..چند ثانیه ایی به همون حالت موندم.جرأت نداشتم که برگردم و پشت سرمو نگاه کنم.بالاخره با ترس و لرز برگشتم اما کسی نبود.اروم رفتم سمت پنجره و از پشت پرده حیاط رو هم نگاه کردم ولی کسی نبود.آب دهنمو قورت دادم و تا برگشتم…همون سیاهی یه لحظه مثل هاله ایی که طوفان باعث حرکتش بشه رو دیدم و جیغ کشیدم و افتادم..مامان بسرعت اومد بالا سرم و گفت:چته مادر؟چی شد؟براش تعریف کردم که مامان سریع دستشو گذاشت روی دهنم و‌اطراف رو‌نگاه کرد و اروم گفت:این حرفهارو پیش کسی نزنی هااا.همین طوری خواستگارا میپرند.. ادامه بعدی 👇 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر دوسال باعلی دوست بودم خیلی بهم ابراز علاقه میکردولی من خیلی توجهی نمیکردم وهردفعه بهم میگفت درسم که تموم بشه یه کارپیدامیکنم میام خواستگاریت مسخرش میکردم.خلاصه روزهاگذشت من دیپلمم‌روگرفتم افسانه اون زمان دانشجوی رشته ی مهندسی پزشکی بودخیلی من روتشویق میکردکه درس بخونم کنکورشرکت کنم امامن علاقه ای به ادامه تحصیل نداشتم..گفتم میخوام برم سرکاروانقدراصرارکردم تاپدرم راضی شد...شدوتونستم به واسطه ی دوستم تویه شرکت مشغول به کاربشم اون زمان کم بیش خواستگاربرام میومدولی خانوادم قبول نمیکردن میگفتن تاافسانه شوهرنکنه افسون روشوهرنمیدیم..افسانه ام که کلاتونخ ازدواج کردن نبودشب روزدرس میخوند..زمانی که توشرکت مشغول به کارشدم رابطه ام روباعلی بهم زدم علی خیلی پسرخوبی بودواقعاهم دوستم داشت امامن اون رودرحدخودم نمیدونستم دنبال پسری بودم که ازهمه لحاظ مخصوصاظاهری بهم بخوره..... ادامه 👇 ‎‎‌‌‎‎ بعدازچندوقت توشرکت بانیمااشناشدم نیما بابرادرش اونجامشغول بودن وبرادرش یکی ازسهام دارهای شرکت بودبه همین خاطر یه پست خوب بهش داده بودن تو همون ماهای اول ازش خوشم امدبهش نزدیک شدم شایدم بخاطراحترامی که بهش میذاشتن مجذوبش شدم وگرنه ازنظرقیافه خیلی موردتاییدم نبود..یه روزکه اضافه کارمونده بودم داشتم کارهام رومیکردم نیمابادوتانسکافه امدپیشم وکنارم نشست تاحالااینجوری ندیده بودمش رفتارش یه جوری بودوتوحرفهاش ازم خواست که همجوره باهاش باشن درعوض اونم هواروداشته باشه..وقتی فهمیدم نیتش چیه کیفم روبرداشتم گفتم ادمت رواشتباه گرفتی ازشرکت زدم بیرون تصمیم داشتم دیگه برنگردم شرکت دوروزی هم به بهانه ی اینکه مرخصی گرفتم خونه موندم امانیماانقدرزنگزدعذرخواهی کردکه باکلی شرط شروط برگشتم..کم کم متوجه ی علاقه ی نیمابه خودم میشدم به هرمناسبت برام کادوهای گرون قیمت میخریدمنم داشتم بهش علاقمندمیشدم تااون شب لعنتی رسید.... دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
کاری هم به حرف شهاب و صغرا خانم و علاقه نوید ندارم ،میخوام درسمو بخونم ... پشت چشمی نازک کرد و گفت : _من همسن تو بودم‌ شهاب و زائیدم الانم که میبینی شهاب نمیزاره بزی مدرسه منم حریفش نمیشم... مظلوم گفتم : _مامان تروخدا تو باهاش حرف بزن ... تو که یه دختر بیشتر نداری .... من دوست دارم درس بخونم ... اصلا مگه بابا نمی‌گفت تو از پسرام عاقل تری ... مامان هیچی نگفت و من ناامید به اتاق رفتم حتی شب هم شهاب اومد از اتاق بیرون نرفتم ... وقتی مامان براش حرف های صغرا خانم و بازگو کرد  با داد گفت : _غلط کرده مرتیکه ... اون تُنبونِشو نمیتونه بکشه بالا زن گرفتنش پیش کش ... برو به همون صغرا بگو از رفاقت پسر بی چشم و روش با دختر اکبر نونوا خبر دارم بگو پا نزاره رو دمم که رسواش میکنم ... مامان دیگه جرئت نکرد لام تا کام حرفی بزنه و هیچی نگفت ... تو دلم نفس آسوده ای کشیدم حداقل گه فعلا مدرسه نمیرم قرارم‌نیست زورکی شوهر کنم ! شب خوابیدم و صبح با داد و بیداد و جرو بحث مامان با شهاب از خواب پریدم ... _خودش غلط کرده میخواد بره مدرسه بفهمم .. بشنوم ... ببینم پاشو از این خراب شده گذاشته بیرون به ولای علی همین وسط چالش میکنم .... با شنیدن این حرفا متوجه شدم مامان میخواسته شهاب رو راضی کنه من برم مدرسه،نا خواسته بغضی ته گلوم نشست ... پشت در اتاق نشستم و به بقیه حرفاشون گوش دادم گه مامان گفت : _ببین شهاب هنوز من نمردم که میخوای واسه این خونه تعیین تکلیف کنی ، استخونای اون مرحوم با این زور گفتنای تو تو گور لرزید ... شهاب عصبی دستش رو به دیوار کوبید و خواست چیزی بگه که مامان گفت : _برو این قلدری کردناتو واسه یکی هم قدت خودت کن ،هنو زن نگرفتی نشستی سر این دختر بدبخت... بلند شو برو بیرون ،انگار شهر هرته واسه من‌ تعیین تکلیف میکنی ... علی هم‌ طرفدار من دراومد و گفت : _خودم‌ میبرم و میارمش ،حواسم بهش هست ... مامان راست میگه ما خیلی مدرسه نرفتیم حداقل این دختر بره به یجایی برسه .. با طرفداری علی از من شهاب کلا ساکت شد و چیزی نگفت .. اونروز از خوشحالی اشک شوق ریختم یکهفته به همین منوال گذشت علی منو می‌برد مدرسه خودشم‌ میومد دنبالم همه چیز خوب بود تا اینکه اون روز نحس از راه رسید ... صبح زود اول کره و عسل با نون محلی که مامان درست کرده بود خوردم و همراه با علی به مدرسه رفتیم ... اون روز به طرز عجیبی دلشوره داشتم وقتی به کلاس رسیدیم علی رو به من گفت _امروز سر زمین کار زیاده فکر نکنم برسم بیام دنبالت ... اگه با همسن و سالات میای که چه بهتر ولی اگه خواستی تنها بیای از خیابون اصلی قشنگ سرتو بنداز زیر بیای ... سری تکون دادم که جدی تر گفت _من طرفداریتو میکنم ولی خداکنه باد به گوشم‌ برسونه پاتو کج گذاشتی ،مطمئن بهش صد درجه از شهاب بدترم! با ترس سری تکون دادم و بعد از خداحافظی به کلاس رفتم ... نشاط یکی از همکلاسی هام اونروز به طرز عجیبی باهام مهربون شده بود حتی کیکی که مامانش پخته بود رو باهام تقسیم کرد... طوری که کاملا تعجب کردم ،اما چون هیچ وقت دوست واقعی نداشتم به همون‌ محبتش دل خوش کردم و دلم گرم شد که واسه اولین بار دوستی دارم ‌.... وقتی کلاس تعطیل شد به سمتم اومد و گفت _آوین من امروز مامانم نمیاد دنبالم بیا با هم بریم‌خونه .... سری تکون دادم و باهاش همراه شدم ... کمی که جلو رفتیم گفتم :_بیا از خیابون اصلی بریم اونجا شلوغ تره یذره بیشتر امنیت داره ... دستم رو دنبال خودش کشوند و گفت _بیا بابا اونجا شلوغه تا برسیم خونه شب شده از اینجا بریم زودتر می‌رسیم .. دلشوره داشتم اما ناچار قبول کردم ‌ با هم از کوچه پس کوچه ها رد شدیم نزدیک خونمون بودیم یهو از حرکت ایستاد و گفت : _وای آوین الان یادم افتاد کتابمو جا گذاشتم فردا هم امتحان داریم من هیچی بلد نیستم .. با دهانی باز مونده بهش نگاه کردم و گفتم _خب اشکال نداره من بهت میدم بیا بریم .... سرش رو به معنای نه تکون داد و گفت _نه من مامانم بیچارم میکنه من برمیگردم مدرسه بردارم ،تو هم که خونتون نزدیکه برو دیگه ... قبل از اینکه اجازه حرف زدن بهم بده سریع دستش رو تکون داد و از کوچه خارج شد ... سرگردون وسط کوچه ایستادم ... چاره چی بود شونه ای بالا انداختم و راه رو در پیش گرفتم ... هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که .... کسی اسمم رو صدا زد .... به عقب برگشتم اما چیزی ندیدم پس شونه ای بالا انداختم و راهم رو دوباره ادامه دادم که دوباره اسمم رو شنیدم ... سردرگم به عقب برگشتم که با همون پسری قبلا دیده بودمش روبرو شدم ،با دیدنش ناخودآگاه اخمی بین ابروم شکل گرفت... قدمی به سمتم برداشت و گفت : _خیلی وقت بود میومدم ولی نبودید ... https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯