eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
142 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
9.5هزار ویدیو
377 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
همین روال ادامه داشت. مدیر دید که دارد زمستان می گذرد و امتحان ثلث بچه ها هم شروع می شود، اما کسی به فکر امتحان و درس نیست و کاملا جو مدرسه دارد از دستش در می رود. خیلی از بچه هایی که وارد این جریان های مخالف و بی فکر شده بودند، شاگرد های خوب کلاس بودند. معلم هایی که درس می دادند و به فکر درس بچه ها بودند، وقتی این ها را از جا بلند می کردند، می گفتند: بلد نیستم! به همین راحتی. اگر هم بلد بودند، برای این که معلم کلاس را تعطیل کند، جواب نمی دادند. مدیر دیگر از دست این بچه ها کلافه شد و بالاخره به یک سری از معلم ها و شاگرد هایی که انقلابی بودیم، گفت: فردا صبح ساعت شش و نیم بیایید دبیرستان تا این ها را راه ندهیم به مدرسه. هیچ چاره ای برای ما نگذاشتند. صبح ساعت شش و نیم خودمان را به دبیرستان رساندیم؛ هوا هم بارانی بود. همه مقابل در دبیرستان به صف شدیم. این بچه ها وقتی آمدند و ما و مدیر و چند تا از معلم ها را دیدند، شوکه شدند. مدیر به همه شان گفت: از امروز هیچکس حق ندارد کلاس را تعطیل کند؛ یا می روید داخل کلاس درس می خوانید یا دیگر مدرسه نمی آیید. خیلی ها ترسیدند، چون خانواده هایشان نمی دانستند که در مدرسه چه تفکری را دنبال می کنند. یکی از آن هایی که سروصدا کرد، همین افضلی بود. مدیر همه را به مدرسه برگرداند، حتی افضلی را، اما با تعهد کتبی که از او گرفت.
مدیر همه را به مدرسه برگرداند، حتی افضلی را، اما با تعهد کتبی که از او گرفت. از آن روز با تدبیر مدیر مدرسه، جو مدرسه خوب شد. کلاس تعطیل نشد، اما باز در مدرسه مشکلاتی پیش می آمد، ولی به آن شکل نبود که از کنترل خارج شود. خانه ی ما حالا هر غروب جمعه اش پر از آدم سرشناس شهر بود؛ آدم های مغازه دار و بازاری، همراه با آیت الله روحانی و حاج آقای رحیم زاده، جلسات را غروب جمعه با تلاوت قرآن شروع می کردند و بعد احکام شرعی و مسائل سیاسی روز را بحث می کردند. ما هم در اتاق گوشمان به صحبت هایشان بود؛ مشکلات شهر و اتفاقاتی که می افتاد را می فهمیدیم. در این جلسات بود که مغازه دار ها را از اوضاع آشفته و مسائل مملکتی آگاه می کردند و احکام معاملات را گوشزد می کردند. اکثر این آدم ها مغازه دار و بازاری مذهبی بودند و پایه های فکری عمیق انقلابی داشتند. حزب جمهوری اسلامی تشکیل و تشکیلات وسیع و مناسبی را به راه انداخت. مرکز اصلی حزب در بابل بود و در مناطق شهری و روستایی و خصوصا امیرکلا شعبه داشت (مهدیه امیرکل)، حزب جمهوری اسلامی با تفکرات شهید بهشتی پیش می رفت. یکی از کلاس های حزب برای خواهران در منزل ما برقرار می شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🔰 💥 من باید با یه دختری ازدواج کنم که همه‌چیز تموم باشه! 💥 من باید با یه کسی رفیق بشم؛ که هیچ عیبی نداشته باشه! 💥 مردِ آینده‌ی من، باید یه مرد پخته و کامل باشه! ❌ خطــــر؛ شما هم دنیای بدی خواهید داشت، و هم آخرت خطرناکی ‼️ 🆔 @khanevadeh_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌀 اگر بعداز نماز قرآن بخوانیم..... واگر مواظب وقت نماز باشیم.... 😇
روایت دردناک دختر سوری از ماندن در محاصره داعشی‌ها 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 پدرم اسلحه آورد خانه گفت: اگر اتفاقی افتاد و من نبودم خودتان را بکشید از پدرم پرسیدم چرا ؟؟ گفت چون اگر خودتان را نکشید داعشیها بلایی سرتان می‌آورند که ارزو میکنید بدنیا نیامده بودید. فردای انروز چند خانواده از خانواده های منطقه به دست داعش اسیر شدند که پسرها و مردها و پیرمردها و پیرزنها را سربریده و دختران و زنان را برده بودند. اینجا بود که مجبور شدیم یکی از خانواده را انتخاب کنیم که اگر اتفاقی افتاد همان همه ما را بکشد و در بعد هم خودش را بکشد.. و در اخر برادرم که 12 سال داشت به اصرار مادرم قبول کرد که این کار را انجام دهد و ما نه شب داشتیم و نه روز و واقعا در شدیدترین و سختترین شرایط روحی بودیم و مادرم با گریه به برادرم میگفت که اسلحه را از خودت جدا نکن چون هر لحظه ممکن است که اوضاع جوری شود که از ان استفاده کنی و نگذاری که ما زنده به دست این داعشیهای کافر بیافتیم و میگفت پسرم نکنه دلت به رحم بیاید که اگر دلت به رحم امد و ما را نکشتی انها به طرز فجیعی ما را میکشند..چند روزی را با این اوضاع بد و استرس شدید گذراندیم و چند روز بعد داشتم نماز صبح میخواندم که شلیک گلوله در روستا شروع شد و درگیری خیلی شدید بود همه بیدار شدیم و برادرم اسلحه را به دست گرفته بود مادرم گفت هر وقت بهت گفتم اول من رو بکش بعد سه خواهرت بعد هم خودت..درگیری تقریبا سه ساعت طول کشید ما دیگه ناامید شده بودیم و گفتیم که دیگه کار تمومه.در همین لحظه پدرم در را باز کرد و وارد شد مادرم گفت چی شده.پدرم گفت ما درگیر نشدیم ایرانیها امدند و با داعشیها در گیر شدند میخواهند محاصره روستا را بشکنند تا ما را از این کفار نجات بدهند. یکساعت بعد محاصره شکسته شد. خدا را شاهد میگیرم تمامی اهالی روستا با دیدن نیروهای ایرانی از خوشحالی گریه شوق میکردیم و بالاخره این کابوس حقیقی تمام شد.انروزها را هیچ وقت فراموش نمیکنیم که چگونه شب را به صبح و روز را به شب میرساندیم.. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 *بـــــیــــــاد حاج قاسم عزیز و همه سربازان حاجی* به یاد همه اونهای که اسلام براشون مرز نداره و از همه هستی شون گذشتن برای حفظ اسلام واقعی *بیاد بسیجیانی واقعی که بسیجی را معنا و تفسیر کردن*. هدیه به روح بلند شهدای مدافع حرم و سلامتی رزمندگان اسلام صلوات 🇮🇷 هفته بسیج بر بسیجیان سلحشور مبارکباد 🇮🇷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
در مهدیه امیرکلا فیلم سخنرانی های شهید بهشتی را می آوردند و پخش می کردند؛ ما که اکثرا جوان های امیرکلا بودیم، جمع می شدیم و این ویدیوها را می دیدیم. از شخصیت های دیگر انقلابی هم سخنرانی هایی می آوردند و ما هم در حین دیدن و گوش دادن، نکته برداری می کردیم. این یادداشت ها به دردمان می خورد؛ به خصوص در مدرسه که وقتی بحث می شد، با این یادداشت ها می توانستیم جواب شان را بدهیم. ما به کلاس های متعدد عقیدتی هم می رفتیم؛ یکی از این کلاس ها درس دکتر ابراهیمیان بود که آن زمان طلبه جوان و باسوادی بود. کمی بعد حزب جمهوری امیرکلا شکل بهتری گرفت، چون یکی از پدران شهدای انقلاب، خانه ای را با یک زمین وسیع به حزب جمهوری اهدا کرد و تمام تشکیلات و ما که از افراد حزب بودیم، به آنجا منتقل شدیم و در آنجا جلسات و درس ها را فرا می گرفتیم. آن چه که یاد می گرفتم و وجودم را می ساخت، برای خودم خیلی مفید بود. مراسم و سخنرانی ها و دعاها را شرکت می کردم. یک سری بچه های خالص و پیرو خط امام و انقلاب دور هم جمع شده بودیم و از این فضا لذت می بردیم. هر که با ما بود، با ما بود و هر که نبود، کاری به او نداشتیم، چون آنقدر سرمان شلوغ شده بود و ندانستن های جدیدمان زیاد بود که باید آن ها را می فهمیدیم و یاد می گرفتیم.
مسئول حزب جمهوری امیرکلا مشخص شد؛ علیرضا نوربخش، از فعالان انقلاب که عموما تظاهرات شهری را او هماهنگ و رهبری می کرد. برای ما خانم ها یک مسئول معرفی کردند؛ گوهر پورعباسی که فرهنگی بود و معلم زبان، در مدارس امیرکلا و پازوار تدریس کرده بود. به اتفاقات روز کاملا اشراف داشت و چقدر این دانستن هایش در آن سن وسال برای ما جذاب بود. جلسات در روزهای مشخص برگزار می شد. یک جلسه تفسیر قرآن بود؛ سوره های کوچک قرآن را برای ما تفسیر می کردند و بعد جلساتی هم درباره اخبار و اتفاقات روز سیاسی همراه با تحلیل داشتیم. از آن طرف، منافقین هم فعالیت های زیادی داشتند. در خیابان ها می ایستادند و روزنامه ها و خبرنامه های تحلیلی شان را می فروختند و یا رایگان در اختیار هم سنّ و سال های ما قرار می دادند. سخت تر از همه این بود که همکلاسی های خودمان را سر همین چهارراه شهربانی بابل می دیدیم که ایستاده اند و به مردم اعلامیه و روزنامه و خبرنامه های منافقین را می دهند. بیشترین گروهی که تاثیر می گذاشت، همین گروه مجاهدین خلق بود. این طرف، ما با خط مشی فکری امام، شهید بهشتی و شهید مطهری بودیم و آن طرف، آن ها دنباله ور مسعود رجوی و بنی صدر و آدم هایی از این دست بودند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍦🍭 بستنی هات چاکلت خانگی 🍫 بستنی خانگی با طعم ویژه شکلاتی
💌 ناامیدی بعد از گناه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ روز ❣قرار شب جمعه مون 💚به تو مدیونم حسین💚 💔از تو ممنونم حسین💔 🎤 محمدحسین پویان فر ع ➖➖➖➖➖➖➖➖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چندین مدل پیچیدن شیرینی خشک و مغز دار 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
گروه های دیگر هم در این بین دست و پا می زدند تا افکارشان را به مردم انتقال دهند. بچه ها زیاد مطالعه می کردند و عمیقا به اتفاق های سیاسی و اجتماعی اطرافشان نگاه می کردند و آن ها را تحلیل می کردند. شاخه های مختلف کمونیست ها هم آمده بودند. هر کدام از این گروه ها برای خودشان امکانات و دفتر و نیروهایی داشتند. از طرفی ارکان اولیه حکومت جمهوری اسلامی هم داشت با هوشیاری تشکیل می شد؛ کمیته انقلاب اسلامی، سپاه پاسداران، کمیته امداد و ارگان هایی که بتوانند خدمات به مردم برسانند، فعال شد. ما خیلی از پسرها و جوان های اطراف و هم فکرمان را می دیدیم که بی هیچ چشم داشتی در این فضا ها شروع به کار کردند. بچه های کمیته و سپاه راه افتادند و توانستند خیلی از فضاهایی که از دست مردم و انقلاب خارج شده بود را برگرداندند. دزدی ها زیاد شده بود. خانه مردم اَمن نبود. مواد مخدر و قاچاقچی ها به وفور بودند و در شهر راحت تردد می کردند. کم کم جریان جنگل های مازندران شکل گرفت و بچه های سپاه و کمیته شهرهای مازندران بیش تر از پیش با آن ها درگیر شدند. هم زمان درگیری های کردستان شروع شد. سال سوم دبیرستان بودم. هر روز تمام روزنامه ها را می خواندم و بعد هشتِ شب (ساعت بیست) اخبار را گوش می دادم؛ حتی اگر امتحان خرداد هم می رسید یا ثلث اول و دوم، طوری برنامه ریزی می کردم که حتما هشت شب آزاد باشم، هم شام بخورم و هم اخبار گوش بدهم.
بعد از جریان کردستان یکی یکی شهدا را می آوردند؛ یکی از شهدا همسر معاون مدرسه ما، خانم نرگس نیاطبری بود. همسرش از دانشجویان دانشکده فنی بابل بود که از تهران آمده بود. آن ها در همان تظاهرات و درگیری ها با هم آشنا می شوند و ازدواج می کنند. وقتی جریان کردستان پیش می آید، همسر خانم نیاطبری برای خدمت به کردستان می رود و چون مهندسی می خوانده به عنوان سرپرست تراکتورهای جهاد سازندگی مشغول به کار می شود. منافقین در کردستان برای خودشان گروه تشکیل داده بودند و خیلی از کردها را با وعده و وعید و پول و امکانات، آن هم در حدّ دادن یک اسلحه، به طرف خود می کشیدند و فریب می دادند که «چرا باید شما کردها تحت لوای حکومت مرکزی جمهوری اسلامی باشید؛ شما باید مستقل باشید». درگیری های قومیتی را گسترش می دادند و متأسفانه خیلی ها هم به آن دامن می زدند. آمدند به گنبد خودمان. آن وقت گلستان و مازندران یک استان بود و گنبد جزیی از مازندران به حساب می آمد. از طرفی هم جنگ مذهبی به راه انداختند؛ «چرا باید یک حکومت شیعی روی شما اهل تسنن مسلط باشد؟» این چراها فکر مردم را درگیر کرده بود. سوال هایی که در تمام زندگی شان به آن فکر نکرده بودند یا اصلا برایشان مهم نبود. همین تحریک ها باعث شده بود، جنگ های داخلی شروع شود.
👈سه گام برای درمان افسردگی 🍁 اول به یاد داشته باشید که علت ریشه های تمام افسردگی ها خشم است و آن هم خشمی که متوجه یک شخص به خصوص است . به حافظه خود رجوع کنید اگر از کسی یا کسانی عصبانی یا دلخور هستید نزد آنها بروید بگویید که آنها را بخشیده اید و از آنها بخواهید که شما را ببخشند و کینه به دل نماند. 🍁دوم به زندگی خود نظم بدهید در بیشتر موارد بی نظمی و بی برنامگی موجب تقویت افسردگی می‌شود، فهرست مرتبی از کارهایی که باید بکنید تهیه کنید هر کاری که از این فهرست انجام می‌دهید موجب می‌شود که احساس بهتری به شما دست بدهد. 🍁سوم سعی کنید به دیگران کمک کنید اگر احساس می کنید که در آستانه بحران روانی قرار دارید، کسی را بیابید که مشکلی دارد و او را در حل مشکل یاری کنید این گفته درست است که اگر به دیگران کمک کنید که به خواسته‌هایشان برسند، شما نیز به خواسته های تان خواهید رسید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ https://eitaa.com/banovan_farhikhte_felard/7455 بانوان فرهیخته ی فلارد
ما در دبیرستان شنیدیم که همسر معاون دبیرستانمان شهید شد؛ کسی که تازه ازدواج کرده و حالا همسرش نیست. مگر چند سال زندگی مشترک داشتند؟ معاون دیروز ما، امروز نام همسر شهید را به یدک می کشد و بدن شوهرش را دارند روی دست ها تشییع می کنند. غمی بود که نمی دانستیم کجای دلمان جا بدهیم. خانم نیاطبری باردار است؛ حتی شوهرش خبر نداشت که دارد پدر می شود. حالا این گروه های ملیشیا که در مدرسه بال و پر گرفته بودند، خانم نیاطبری را دشمن خودشان می دانستند. ما بچه ها هم تا او وارد حیاط مدرسه می شد، دورش حلقه می زدیم تا حداقل سپر بلای او و کودک در شکمش شویم. خانم نیاطبری رفت تهران، خانه پدرشوهرش تا بچه اش را همان جا به دنیا بیاورد. سال سوم دبیرستان با همین کیفیت تمام شد. گرچه نمره های عالی نگرفته بودم، اما از خودم راضی بودم. با آن جو و فضایی که به وجود آمده بود، در تصمیمات خودم ثابت تر بودم. دوستان زیادی داشتم و از بین این ها برای خودم یکی دوتا دوست صمیمی خوب انتخاب کردم که تا امروز هنوز با آن ها صمیمی ام و هیچ وقت از انتخاب آن ها به عنوان دوست پشیمان نشدم، چون می دیدم مذهبی ترند، مثل خودم به چادر اهمیت می دهند، وقت نماز در نمازخانه دبیرستان هستند و رفتارهایشان مذهبی است. دو نفر بودند؛ یکی حمیده نوروزی و دیگری عفت نجفی. هر دو برادرهای بزرگ تر از خودشان داشتند و عضو سپاه بودند و از طریق آن ها خیلی از خبرهای روز به من می رسید؛ خبرهایی که دیگران نداشتند. خیلی هیجان انگیز بود.
یک لحظه ما سه نفر از هم جدا نبودیم؛ بعد دبیرستان، مدام به هم زنگ می زدیم و با هم صحبت می کردیم. از آن نوع دوستی های جوانی که تا سال ها شیرینی اش خاطره است و در فکر باقی می ماند. ما سه نفر درس ها را با هم مرور می کردیم و مخصوصا زمان امتحان ها اشکالمان را با هم رفع می کردیم. ارتباط خانوادگی هم داشتیم. به هر بهانه ای شده خانه هم می رفتیم و همان دو سه ساعت با هم بودن، کلی از دلتنگی هایمان را رفع می کرد. روزهای جمعه و تعطیل هم دست بردار نبودیم. با هم به نماز جمعه می رفتیم. در صف نماز جمعه لباس هایمان هم شکل و هم رنگ بود. یک نوع چادر، یک نوع مانتو، حتی کفش ها و روسری های هم شکل. انگار که می خواستیم همه بفهمند ما چقدر همدیگر را دوست داریم. در بین این صمیمیت ها یک اتفاق جدید افتاد؛ حمیده نامزد گرفت. اتفاقی که برای هیچ کداممان جدی نبود و اصلا به آن فکر نمی کردیم. ما هر روز در ریز جریان خواستگاری و آمدوشد و قیافه و حتی لباس هایی که خواستگار داشت، قرار می گرفتیم. شوهرش پاسدار بود؛ حتی پدرشوهرش هم. آن زمان دبیرستان ما اجازه نمی داد، دخترهایی که نامزد گرفته اند در دبیرستان باقی بمانند و آن ها را اخراج می کردند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️بی‌حجابی به چه کسانی صدمه میزنه؟چرا نمیگذارید خانوما راحت باشن؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁: ⚠️هشدار بزرگ رهبر... ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌ ………‹🌹🍃࿐›……… 💡حزب اللّٰه💡