برآردستدعـایـے؛کـہدستمهرخدا
حجابغیبازآنروۍماهبردارد!(:
🆔 @Shbeyzaei_313
┄┅═✼🍃🌺🍃✼═┅┄
🍂🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🍂
حدیث_روز 🌤
✨ امام جواد(ع):آن که گناهی راتحسین👌وتایید کند در گناه آن شریک است.✨
♡•@Shbeyzaei_313
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يا جادَّةَ الله...
🌱سلام بر تو ای راه روشن خدا.
ای که هر چه غیر توست بیراهه است.
سلام بر تو و بر روزگاری که همه خلق در مسیر تو، شیرینی بندگی را خواهند چشید.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
◍⃟🌱○°
🌸◍⃟ دعاۍسلامتۍامامزمان‹عج›
🌸◍⃟ بھ عشق مولا :)♡
🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️
❥↬•@Shbeyzaei_313
📺 صدامتوتلوزیونعراقگفت:
هرجوجهکلاغایرانـےکهبتواندبه۵۰
مایلـےفرودگاهبصرهنزدیکشودحقوق
یکسالمرابهاوخواهمداد...
💣۱۵۰دقیقهبعدفرودگاهبصرهبمبارانشد!
🆔 @damashghshahreashgh
┄┅══✼🍃🌺🍃✼══┅┄
📺 صدامتوتلوزیونعراقگفت:
هرجوجهکلاغایرانـےکهبتواندبه۵۰
مایلـےفرودگاهبصرهنزدیکشودحقوق
یکسالمرابهاوخواهمداد...
💣۱۵۰دقیقهبعدفرودگاهبصرهبمبارانشد!
🆔 @Shbeyzaei_313
┄┅═✼🍃🌺🍃✼═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎉¦⇠#ولادٺسیدالڪریم
ٺهرانپرازطراوٺعطروشمیمٺوسٺ
چشمانناامیدبهدسٺکریمٺوسٺ
جانۍدوبارهمیدهداینجابهزائران
کربوبلاۍکشورایرانحریمٺوسٺ
🆔 @Shbeyzaei_313
┄┅═✼🍃🌺🍃✼═┅┄
4_5888776350411524183.mp3
10.86M
🎧 #مولودۍتایـم
『طرهۍنسیمـے،عشقمنازقدیمـے..』
🆔 @Shbeyzaei_313
┄┅═✼🍃🌺🍃✼═┅┄
🌱حاجحسینیکتا:
یادتباشهها
اولامامزمان(عج)یادتومیکنه...
بعدتویادامامزمان(عج)میافتی(:✋🏼🙃
🆔 @Shbeyzaei_313
┄┅═✼🍃🌺🍃✼═┅┄
#تلنگر‼️
هیزم های بزرگ را با هیزم های
کوچک و ریز روشن میکنند.. گناهان
بزرگ هم با گناهان کوچک شروع میشوند؛
به همین خاطر است که قرآن کریم
روی گناهان ریز و کوچک حساسیت بیشتری
نشان داده است و میگوید:
اگر به سراغ شر و شرارت بروید هر چند
کم و ناچیز باشد، نتیجه آن را خواهید دید.
فرمود: {وَ مَن یَعمَل مِثقَالَ ذَرَّهِِ شَرَّا یَرَهُ}
📖سوره زلزال آیه ۸
🆔 @Shbeyzaei_313
┄┅═✼🍃🌺🍃✼═┅┄
دِلمڪِہتنگمۍشودنَظربِہمـٰاهمۍڪُنم꧇)
درونِماهِنَیمہشَب،تُورانگـٰاهمۍڪنم
【#رهبرانهـ
........:
✨﷽✨
حدیث نور
🌺☘️🌺
🌹امام رضا (علیه السلام) می فرمایند:
حداقلِ تشکر بنده از خداوند برای توفیق خواندنِ نماز واجبش این است که در سجده بعد از نماز بگوید : شُكْراً لِلَّه،ِ شُكْراً لِلَّه،ِ شُكْراً لِلَّهِ
🔸از حضرت سؤال شد که معنای این گفته چیست؟ فرمود: با این سجده میگوید این تشکر من است از خدا به جهت اینکه موفقم کرد تا به خدمتش برسم و نماز واجب را به جای آورم.
📚وسائل الشيعه، ج۷، ص۶
🌹یاضامن آهو🌹
☘کپی باذکرصلوات
༻﷽༺
گاهی وقتا خدا برای مواظبت از ما یه سری از آدما رو از زندگیمون حذف میکنه،
برای برگشتش تلاش نکنید!!!
واسه همین باید گاهی یه وضو گرفت،
نشست پای سجاده،
و یه دل سیر از خدا تشکر کرد بابت این حذف و اضافه!!!
#خدایامرسی❤
🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
همین الان یهویی ...
دستتو بزار رو سینهات یه دقیقه
زمان بگیر و مدام بگو: یامهـــدی💞حداقلش اینه کہ
روز قیامت میگے قلــ♡ــبم روزی یہ¹ دقیقه به عشق آقا زده
امام_زمان💞
صلیاللهعلیکیاصاحبالزمان💞
اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِحسین
#تلنگــࢪ❗️
[ #رابطه_با_نامحرم ]
❣امام موسی کاظم(ع) میفرمایند:
کسانی که پیرو فحشا و گناه با نامحرم هستند در قیامت کور، کر و لال خواهند بود😨😱
◀️آبجی من👩 برادر من👨 تو خودت میدونی رابطه ای که شروع کردی از ریشه مشکل داره😐
میگی نه؟😒
🔼الان میگم بهت😏
❎این رابطه مشکل داره چون چت هات پنهانیه😟 صحبت های تلفنی پنهانیه😠
قرارهات پنهانیه😱 کلا رابطتتون پنهانیه😏
ولی روراست باشیم😕
پنهانی از کی؟🤔 از خدا🥶از امام زمان؟😣
از خانوادت پنهان کردی از خدا و امام زمان هم میتونی پنهان کنی؟😔
معلومه که نه پس تا دیر نشده بذارش کنار این رابطه سرتاسر گناه و ضرر رو
╔❀✨•••❀•••✨❀╗
╚❀✨•••❀•••✨❀╝
#معرفی_شهید🥀
نام:محسن
نام خانوادگی:کمالی دهقان
متولد:۱۳۶۳/۱۱/۹کرج
وضعیت تاهل:مجرد
تعدادفرزندان:ندارد
شهادت:۱۳۹۴/۱/۲۷
محل مزار:بهشت سکینه_کرج
🌹خاطره:
محله های فقیر نشین را خوب می شناخت.با کمک خیرینی که می شناخت برای آنان خانه اجاره میکرد.یک روز که به بهشت زهرا(س)رفته بود.مادر شهیدی را دید که فرزندی نداشت و همسرش هم به رحمت خدا رفته بود،با کلی اصرار متوجه شد که سقف خانه ی آن مادر شهید بر اثر باران از بین رفت است. بلافاصله برای ترمیم خانه پیش قدم شد...
🌺نحوه شهادت:
آقا محسن روز۲۷فروردین ماه سال۱۳۹۴عصر پنجشنبه با تمام رشادت ها و دلاوری هایش پس از به هلاکت رساندن تعداد زیادی از نیروهای دشمن در شهر حلب به شهادت رسیدند...
*﷽*
سلام دوستان
آغاز میکنیم چله توسل به شهدا
🌀 * نوزدهمین روز چله*
❤️ شهید محسن کمالی دهقان❤️
🎁 *بسته هدیه به شهید بزرگوار :*
۱ _ فاتحه
۲ _ آیت الکرسی
۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام
۴ _ ۱۴ صلوات
ان شاءالله مورد شفاعت شهید واقع شوید
❤صلوات برای سلامتی مولا جانم یادتون نره❤
💠🔹💠🔹💠🔹💠
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_هفدهم
توی راه آدرس رو واسه ساسان پیامک کردم و یه بطری گلاب با چند تا شاخه گل رز قرمز هم خریدم....
ماشینو پارک کردم و گلاب و گل هارو هم برداشتم و رفتم جای همیشگی.
همونطور که با گلاب قبر رو میشستم، یه دونه از گلارو هم پر کردم و دور اسم گمنام ریختم.
--سلام رفیق! نمیدونم اما انگار تازه معنی رفاقت با شهدا رو فهمیدم! انگار هر موقع دلم میخواد حرف بزنم میام اینجا. راستش از وقتی اینجارو پیدا کردم، خیلی آرومم.
میدونی دلم میخواد بیشتر وقتا بیام اینجا و باهات حرف بزنم.
درسته که آدم بدی بودم، اما دیگه نمیخوام اون آدم باشم. کمکم کن!
کمکم کن....
همونجور که حرف میزدم دستمو آروم روی قبر میکشیدم، حس میکردم یه عضو جدید به بدنم اضافه شده که ارزش خیلی بالایی داره!
تو حال و هوای خودم بودم که دستی روی شونم نشست!
سرمو برگردوندم، ساسان بود.
نمیدونم دیدنش اون روز بعد چند روز ندیدن، چه حسی رو بهم داد، اما یه حسی مثل شروع بود، شروع یه ماجرا....
--چیه داداش نکنه خیلی خوشگلم؟؟
خندیدم
--سلام ساسان خوبی؟
--سلام. هیی بد نیستم.
به اطرافش نگاه کرد و با حالت مسخره ای ادامه داد
--از کی تا حالا قبرستون شده محل قرار؟
از حرفش ناراحت شده بودم ولی به روی خودم نیاوردم
حق به جانب ادامه دادم
--حالا کی گفته که اینجا قبرستونه؟
--وااااا مگه یادت نیست؟ اون شب رفته بودیم تو یه قبرستون.....
همونجور که داشت اون شبو یاد آوری میکرد تو ذهنم تداعی شد...
--هی آقا پسر، آخه کی با یه سنگ قبر و چهار تا استخون که معلومم نیست، چیزی ازش مونده باشه حرف میزنه؟
حرفی بود که به پسری که نشسته بود بالای سنگ قبر یه شهید زدم.
تو اون لحظه حس بدی بهم دست داده بود،ساسان راست میگفت، من خودم همیشه اون حرفارومیزدم....
از فکر و خیال اومدم بیرون و همینطور که به دست ساسان که جلوی صورتم تکون میخورد خیره شده بودم
--اره یادمه، خودم اون حرفو زدم.اما...
ادامه حرفمو خوردم و سرمو پایین انداختم، دلم نمیخواست ساسان اون موقع بفهمه.
--خب! اما چی؟ حالا چیکار کنیم؟ بشینیم تو همین قبرستون؟
--نه الان میریم رو اون نیمکتا.
آروم و زیر لب، فاتحه خوندم و از رفیقم خواستم منو ببخشه!
بلند شدم و با ساسان به طرف نیمکتا رفتیم.
نشستم و به روبه روم خیره شدم.
ساسانم کنارم نشست و همین جور که پاچه شلوارش رو میتکوند
--چی شده؟باز بابات بهت گیر داده؟
اصلا چرا دیشب نیومدی؟ معلوم هست چیکار؟
یادم به گیر دادنای بابام افتاد، اون موقع فکر کردم کاش به حرفاش گوش داده بودم، کاش نصیحتاشو مسخره نمیکردم...
نمیخواستم به ساسان حرفی بزنم ولی برا شروع باید یه چیزی میگفتم.
--نه ساسان چیزی نشده، میدونی کاش به گیر دادنای بابام فکر میکردم و اونارو عمل میکردم.
--چی میگی تو حامد؟ تا دیروز که به قول خودت بابات نفهم بود و هیچی از خوشی حالیش نبود!
الان میگی کاش به حرفاش گوش داده بودی؟
اصلا نمیفممت حامد؟؟
باید بحث رو عوض میکردم.
--خب از خودت چه خبر؟
سرشو پایین انداخت و با حسرت جواب داد --هیچیی بابا، خبرم کجا بود؟
همونطور که سرش پایین بود برگشت طرف من
--تو چه خبر؟
با حالت مسخرگی ادامه داد
--نکنه اون شب از رفتار نازی خجالت کشیدی؟
خجالت رو خیلی کشیده و مسخره گفت.
اون منو مسخره میکرد ولی انگار حواسم نبود.
یاد رفتار اون شب نازی افتادم!
حتی از فکر کردن بهش هم شرمم میشد.
ولی نباید ساسان قضیه بعد از مهمونی رو میفهمید، بخاطر همین سعی کردم مثل قبل جوابش رو بدم.
--نه بابا، نازی خر کیه؟ راستش یه کاری واسم پیش اومده بود.
ساسان که کم کم داشت از حالت کنجکاوی خارج میشد یهو نگاهش به انگشتر توی دستم افتاد.
خنده ی بلندی کرد و با انگشتش هی انگشتر رو نشونه میگفت و دوباره میزد زیر خنده.
با اینکه دلیل رفتارش رو میدونستم و اینکه چرا داره مسخره میکنه به روی خودم نیاوردم و به نیمکت تیکه دادم...
بعد از خندیدن و مسخره کردن انگشتر
توچشمام زل زد و با صدایی که هنوز رگ خنده داشت
-- به به! به به! چشمم روشن!پادر عرصه اُملی گذاشتی و ما خبر نداریم.
به دستم اشاره کرد و با همون خنده
--نازی خانمتون خبر دارن قراره با یه اُمل ازدواج کنن؟
از حرفش عصبانی شده بودم ولی سعی میکردم به روی خودم نیارم!
چون نازی نه قبل نه الان واسه من اهمیت نداشت و این دوست داشتن تحمیلی از طرف بقیه رو که نازی شیفتش بود ولی من اصلا واسم اهمیتی نداشت.
--ببین ساسان! اولاًصدبار گفتم بازم میگم، من اصلا به این نازی هیچ حسی ندارم، یعنی بهت بگم به یه درخت حسم بیشتره تا به این دختره.
دوماً اگه خریدن یه انگشتر واسه تو نماد اُمل بودن رو داره، باید بگم که فکرت اندازه یه قرن عقبه!
پس برو فکرت رو درس کن!
--نهههه میبینم که حرفای قشنگ قشنگ میزنی! به به! به به!
همینطور که حرف میزد دستاشو به هم میزد.
اما با یادآوری موضوعی خندش قطع شد......
"حلما"
🚫کپی ممنوع
❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_هجدهم
صورتشو برگردوند طرف من.
حس میکردم، تو چهرش یه حسرت بزرگ پدیدار شده!
در طی این چهار سال هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش.
--چی شد ساسان؟ اتفاقی افتاده؟
با همون بغضی که داشت، لبخند زد!لبخندی که تلخیش بدجوری تو ذوق میزد.
--اتفاق! اره اتفاق افتاده!
یادته حامد، دوسال پیش که بابام مرد، تا یک ماه نمیتونستم بیام بیرون؟
یادته جواب تلفناتون رو نمیدادم؟
یادته هرچی میومدی دم خونمون نمیخواستم ببینمت؟
یادته مامانم التماست میکرد منو ببری بیرون؟
همینطور که حرف میزد صداش بالاتر میرفت و گریش گرفته بود،جوری که صدای گریش تو فضا پیچیده بود....
با دستام شونه هاشو گرفتم و به طرف خودم برگردوندم.
به جرعت میتونستم بگم تاحالا اینجوری ندیده بودمش!
سرشو تو سینم گرفتم و با دستم آروم به کمرش ضربه میزدم.
گریش شدت گرفت و هق هق میکرد.
تو اون حال داشتم به ساسان فکر میکردم.
به پسری که همیشه لبخند میزد
همیشه شوخی میکرد و اصلا غم واسش معنی نداشت! ولی الان؟
یاد حرف مامانم افتادم که همیشه میگفت هرکی که بیشتر میخنده، بدون غمش هم بیشتره!
ضربه های دستمو به کمرش محکم تر کردم.
--خب دیگه ساسان! بسه دیگه! مرد که گریه نمیکنه آخه!
همینجور که با دستش اشکاشو پاک میکرد از آغوشم خارج شد و سرشو پایین انداخت.
انگار خجالت میکشید.
با دستم رو پاش ضربه زدم!
همونجور ادامه دادم
--ببین ساسان یا حرفتو میزنی یا انقدر میزنمت تا به حرف بیای.
سرشو بلند کرد.
--چی بگم آخه؟ شایدم بهتره نگم! چون تو هیچی نمیدونی!
--خب تو بگو تا بدونیم !
--بابای من از غصه دق کرد! میدونی حامد، من خیلی بابامو اذیت کردم! یادم میاد آخرین خواستش ازم آدم شدنم بود.
آدم که نشدم هیچ! تازه حیوون صفت ترم شدم. حامد خیلی سخت بود!
طی اون یک ماه، همش عذاب وجدان داشتم!
خواهرام و مامانم گناهی نداشتن، ولی بخاطر من از وجود بابام محروم شدن.
خیلی سخت بود حامد، همینطور که الانم سخته.
با سرش به انگشترم اشاره کرد
--امروز این انگشترت درد دل منو باز کرد.
حتی یه بار بابا و مامانم به عنوان هدیه برام یدونه از اینا خریدن، ولی من تشکر که نکردم هیچ تازه با پررویی تمام تو روشون وایسادم و گفتم دیگه از این آشغالا واسم نخرن.
اون روز بابام هیچی نگفت و فقط بهم نگاه کرد.
ولی الان معنی اون نگاه رو میفهمم.
فکر رفتارایی که با بابام داشتم هر روز بیشتر داره عذابم میده!
میدونی حامد گاهی وقتا دلم میخواد زمان به عقب برگرده و من رفتارام رو جبران کنم، ولی حیف!
با دستش زد رو شونم
--ببین حامد! اگه حتی پادشاه هم بودی! یادت نره که جلوی روت بابات وایساده!
هیچ وقت حرفی نزن که بخوای مثل من عین سگ پشیمون باشی....
حرفای ساسان بوی پشیمونی میداد! و این میتونست یه شروع باشه.
شروعی که مقدمه ای واسه خلاصی ساسان از عذابش بود.
ولی از طرفی هم احساس میکردم من هنوز هیچ چیز رو کامل تموم نکردم.
انگار پازل عوض شدنم هنوز تکمیل نبود!
ولی بد نبود با چنتا سوال شروع میکردم.
--متاسفم واقعا!حالا به نظرت میتونی کارهاتو جبران کنی؟
--نه! نمیتونم! هیچ وقتم نمیتونم! من حتی از خجالت سرمزار بابام نمیتونم برم.
حس میکنم نگاهش خیلی سنگینه.
به قدری سنگین که چشمام تحمل وزنش رو ندارن.
--حالا اگه من بگم که میتونی کارهایی که کردی رو جبران کنی، قبول میکنی؟
--نمیدونم! چون اول باید آدم بشم! آدم شدنم که مال ما نیست! ولش کن حامد.
صلاح دونستم بحثو تموم کنم ولی باید سر یه فرصت مناسب ادامه بدم.
--خب ساسان حالا چای میخوری یا قهوه؟
--آخه مگه اینجا کافی شاپه! برو حامد حوصله مسخره بازی ندارم.
شونه هامو بالا انداختم و از ساسان خواستم بشینه تا من برگردم.
رفتم و از سوپری دم در ورودی دوتاقهوه خریدم.
به طرف نیمکتا رفتم و کنار ساسان نشستم.
غرق در فکر بود.
دستمو جلوی صورتش تکون دادم.
--هیییی دیوار! کجارو نگاه میکنی؟
جواب نداد.
این دفعه با صدای نسبتا بلندی
--ساسان!
با اینکه از صدای بلندم تعجب کرده بود و با چشمای گرد داشت نگام میکرد با سر به قهوه ها اشاره کردم.
نگاهش که به قهوه ها افتاد تعجبش بیشتر شد و سوالی نگام کرد.
--از همون سوپری دم در گرفتم.
لیوان قهوه رو برداشت و آروم آروم شروع به خوردن کرد.
قهوه اون روز خیلی بهم چسبید! چون گرمای قهوه سردی بیرحم هوا رو تسکین
میداد و این واسم لذت بخش بود.
قهوه هامون تموم شد ساسان رفت و تازه یادم اومد ازش نپرسیدم درباره چی میخواسته حرف بزنه.
دوباره برگشتم سر جای قبلیم.
کنار قبر نشستم و بهش خیره شدم.
"شهید گمنام"
اسمی که بهم آرمش میداد......
"حلما"
🚫کپی ممنوع
❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_نوزدهم
درگیر اون دختر شده بود.
تو دلم همش خدا خدا میکردم که خوب بشه.
--راستش رو بخوای رفیق خیلی فکرم درگیرشه. دعا کن خوب بشه. اگه خونواده نداشته باشه و اتفاقی واسش بیفته من نمیدونم باید چیکار کنم....
دوباره فاتحه خوندم و سنگ قبر رو بوسیدم.
چتد قدم که از اونجا دور شدم تازه یادم به آرمان افتاد، دوس داشتم امروزم جنس واسه فروش داشته باشه.
با چشمام دنبالش گشتم ولی پیداش نکردم.
تو دلم گفتم شاید قسمت نبوده که امروز نذری بدم.
واسه خاطر همین به طرف ماشینم راه افتادم و سوار شدم.
ولی همین که خواستم حرکت کنم، دیدم یه نفر با دستش به شیشه ضربه میزنه.
شیشه رو پایین دادم و دیدم یه پسر بچه باصورت خونی و رنگ پریده بهم زل زده!
به خاطر خون زیادی که روی صورتش بود، قیافش زیاد معلوم نبود، تا اینکه با صدایی که از ته حلقش میومد
--سلام داداش حامد.
تازه فهمیدم که آرمانه.
ازش خواستم از جلوی در کنار بره و از ماشین پیاده شدم.
روبه روش زانو زدم و با دستام شونه هاشو تکون دادم با ناباوری ادامه دادم
--آرمان توییی؟ چرا صورتت خونیه؟
کی این بلارو سرت آورده؟
سرشو پایین انداخته بود و دونه های اشک رو صورتش جاری شده بود.
--داداش کمکم کنننن! مامانم! مامانم!
--مامانت چی آرمان؟
اشکش شدت گرفته بود ولی باید از قضیه سر در میاوردم.
سعی کردم آرومش کنم ولی نشد، بخاطر همین ازش خواستم بریم دست و صورتشو بشورم.
همین که خواست قدم برداره رو زمین افتاد.
--نمیتونم! نمیتونم راه بیام.
دستمو بردم زیر زانوهاش و بلندش کردم.
از همون فروشنده سوپری آدرس شیر آب رو پرسیدم.
با طی کردن مسیر طولانی به شیر آب رسیدم، آرمانو لب سکوی کنار شیر نشوندم و با دستام خون روی لب و پیشونیش رو شستم.
تازه بعد از شستن صورتش فهمیدم که چند جای صورتش زخم عمیق شده و پیشونیش هم نیاز به بخیه داشت
دستامو شستم و از آب پرکردم و ازش خواستم از تو دستام آب بخوره.
با زخمی که روی لبش بود نمیتونست درست آب بخوره.
یه دستمال از توی جیبم در آوردم و صورتشو خشک کردم.
نگاهم به دستش افتاد که کبود شده بود و یکم هم خونی شده بود.
دستاشم شستم و لباساش رو که خاکی بود تکوندم و به موهاشم آب زدم.
دوباره بلندش کردم و بردمش توی ماشین. رفتم و از همون سوپری یکم خوراکی واسش خریدم.
پشت فرمون نشستم ونایلون خوراکی هارو روبه روش گرفتم.
با این کارم لبخند بی جونی زد.
--خب حالا داداش کوچیک من خوراکیاشو میخوره و بعد میگه کی این بلارو سرش آورده.
ملتمس توی چشمام زل زد.
دستشو آروم بالا آورد تا خوراکی هارو برداره که دادش به هوا رفت و شروع کرد گریه کردن.
با اینکه هول شده بودم دستشو آروم گرفتم و آستینشو بالا زدم، حق داشت طفلکی یه زخم نسبتا عمیق و کبودی روی ساعد دستش بود.
ازش خواستم دستشو تکون نده.
خودم خوراکیارو باز کردم و ازش خواستم آروم آروم بخوره ، ولی با وجود زخم کنار لبش نمیتونست دهنشو زیاد باز کنه.
صندلی ماشینو یکم باز کردم تا بتونه بخوابه.
ماشینو روشن کردم و به طرف بیمارستان راه افتادم، تصمیم گرفتم برم همون بیمارستانی که اون شب اون دختر رو بردم.
روبه روی بیمارستان ماشینو پارک کردم و نگاهم به آرمان که آروم خوابیده بود افتاد.
از ماشین پیاده شدم و در طرف آرمان رو باز کردم .
بلندش کردم و با پام درو بستم .وارد بخش اورژانس شدم.
به پرستار پذیرش اسم آرمان رو گفتم و ازش خواستم زود تر به دکتر اطلاع بده.
دکتر سریع اومد و با دیدن آرمان روی دستای من با صدای نسبتا بلندی به پرستار گفت تا تخت بیاره .
روبه من با صدای آروم تری ادامه داد
--چی شده آقا؟ چرا این بچه اینجوریه.
با اینکه خودمم نمیدونستم قضیه چیه
--راستش آقای دکتر من خودمم اطلاعی ندارم بهتره بگم این بچه بهم پناه آورده.
--خیلی خب این حرفارو بزارید واسه بعد.
با دستش به تختی که پرستار آورده بود اشاره کرد و ازم خواستم تا آروم بزارمش روی تخت.
آرمانو روی تخت گذاشتم و به چهرش که انگار سال ها بود نخوابیده بود خیره شدم.
با ممانعت پرستارا نتونستم باهاش همراه بشم.
روی صندلی نشستم و ساعدمو روی پیشونیم گذاشتم و چشمامو بستم.
تو همون حال گوشیم زنگ خورد.
دکمه اتصال رو زدم.
--الو سلام حامد جان خوبی مادر؟
کجایی چرا نیومدی ناهار بخوری؟
میدونی از ظهر تا حالا دلم هزار راه رفته، گوشیتم که عشقی جواب میدی!
--سلام مامان جان! راستش صداشو نشنیدم، مگه ساعت چنده؟
--احیاناًعاشقی؟ ساعت ۵ عصره.
--شرمنده مامان حواسم نبود، الانم بیمارستانم.
--بیمارستااان؟ یا حضرت زهراااا چی شده مادر اتفاقی افتادههه؟
--نه مامان ! راستش یکی از دوستام یکم حالش خوب نبود آوردمش اورژانس.
--چرا مگه چی شده؟ یه موقع دروغ نگی؟
--نه آخه مامان دروغم کجا بود. هرموقع حالش بهتر شد میام.
--باشه مامان انشاالله خدا دوستتم شفا بده.....
"حلما"
🚫کپی ممنوع
❥↬•@Shbeyzaei_313
" فرشته ای برای نجات"
#پارت_بیستم
--سلام وقتتون بخیر.میخواستم ببینم حال اون پسر بچه ای که چند دقیقه پیش آوردمش چطوره؟ میتونم ببینمش؟
--سلام منظورتون همونیه که اسمش آرمان بود؟
--بله.
--باید با دکترشون صحبت کنید ولی انگار بردنشون اتاق عمل.
با شنیدن این اسم انگار سرم داغ شد، بعد اون شب خاطره بدی تو ذهنم تداعی شده بود. تو دلم یه حسی میگفت اگه آرمانم بره تو کما من باید چی کار کنم؟
پرستار که انگار حالمو فهمیده بود.
--آقا ! آقا برید بشینید رو صندلی بفرمایید شما که حال خودتون خوب نیست اصلا.
--خیر من خوبم فقط مطمئنید؟
--بله یکی از پرستارا بهم اطلاع داد.
به طرف صندلی رفتم و نشستم.
تو دلم اسم خدارو صدا میزدم، ازش میخواستم تا آرمانو نجات بده....
با ضربه هایی که به شونم میخورد چشمامو باز کردم.
یه پرستار مرد روبه روم ایستاده بود.
--آقا شما همراه اون پسر بچه اید؟
--بله بله، اتفاقی افتاده؟
--نه فقط به هوش اومدن کسی پیششون نیست.
--اهان میشه بگین کجاس؟
--انتهای همین سالن تخت آخر.
ازش تشکر کردم و رفتن انتهای سالن.
پرده رو کنار زدم و کنار تختش نشستم.
با اینکه چند جای صورتش کبود شده بود، ولی چهرش هنوزم همون معصومیت خودش رو داشت.
موبایلمو روشن کردم. ساعت ۹ شب بود
درد بدی هم توی گردنم پیچیده بود.
تازه یاد نمازم افتادم.
از روی صندلی بلند شدم و پرده رو کشیدم.
روبه پرستاری که داشت از سالن خارج میشد.
--سلام خانم میشه لطف کنید، چند دقیقه حواستون به این بچه باشه؟
--سلام.باشه فقط زود بیاید چون ممکنه دوباره به هوش بیاد و سراغتون رو بگیره.
یه بار دیگه به آرمان نگاه کردم.
--بله چشم زود میام فقط شما مواظبشون باشید.
بهسرویس بهداشتی رفتم و چند بار به صورتم آب یخ زدم. هوای خنکی که لرز به جونم مینداخت برام لذت بخش بود....
بعد اینکه وضو گرفتم به نماز خونه رفتم وبه نماز ایستادم.
بین نمازام واسه آرمان دعا کردم.
از خدا خواستم هیچ اتفاقی واسش نیفته....
بعد از اتمام نماز از مغازه ای که دم در بیمارستان بود چندتا آبمیوه و کمپوت واسه آرمان گرفتم.
توی راه گوشیم زنگ خورد.
--الو سلام مامان.
--سلام حامد جان خوبی؟ دوستت خوبه؟
--اره مامان خداروشکر بهتره یکم. شما خوبی بابا کجاس؟
--خب خداروشکر. منم خوبم باباتم تو اتاق کارشه. تو کی میای خونه؟
--راستش نمیدونم مامان. هر تصمیمی گرفتم بهت زنگ میزنم.
--باشه مامان حتما زنگ بزن، حالا خودت که چیزی نخوردی برو حداقل یه ساندویچ بخور.
راستی واسه دوستت یکم سوپ پختم، اگه اومدی واسش ببر.
--باشه مامان دستت درد نکنه تو زحمت افتادی.
--طوری نیس. یادت نره یه چیزی بخوریا ضعف نکنی!
--چشم مامان الان میرم ساندویچ میخورم....
گوشیمو خاموش کردم و وارد اورژانس شدم.
--سلام خانم. میخواستم ببینم میشه به اون پسر بچه ای که تازه عمل شده کمپوت بدم؟
--بزارید ببینم! بله مشکلی نیست.
پرده رو کنار زدم ، خداروشکر هنوزم خواب بود.
نایلون رو روی میز کنار تخت گذاشتم و روی صندلی نشستم.
یه قطره اشک روی گونه آرمان بود، با انگشتم اشک روی صورتشو پاک کردم.
تو اون لحظه حس یه برادر بزرگتر رو داشتم. با دیدن آرمان توی اون حال نزدیک بود اشکم دربیاد....
همونطور که روی صورتش خیره بودم، چشماشو باز کرده بود و بهم لبخند میزد.
--به به! داداش آرمان خودم! چطوری؟ بد جوری اوف شدیااااا.
با این حرفم خندید و سلام کرد.
--سلام داداش حامد.
همونجور که نگاهش رو به دور وبرش میچرخوند، سوالی نگام کرد
--من تو بیمارستان چیکار میکنم؟
--عه آرمان مگه یادت نمیاد تو گلزار شهدا اومدی پیش من؟
یکم فکر کرد و با یاد آوری چیزی نگران نگاهم کرد.
--اره اره یادم اومد! داداش کمکم کن! حال مامانم خوب نیست، راستش امروز بخاطر مامانم با تیمورخان دعوام شد!
بهش گفتم لا کردار حداقل مامانمو یه دکتر میبردی! اولش که اخماشو تو هم کشید و بعدشم گفت این فضولیا به تو نیومده! هرموقع هم که وقتش شد، میره سینه قبرستون اونجا حالش خوب خوب میشه! راسش رو بخوای از این حرفش خیلی ناراحت شدم و چنتا مشت زدم به شیکم گندش، اولش جدی نگرفت ولی بعدش با کمربند و مشت و لگد افتاد
به جونم. اگه التماسای مامانم نبود، الان من اینجا نبودم....
همینجور که سرمو پایین انداخته بودم پیش خودم میگفتم چقدر یه پسر بچه میتونه غم داشته باشه؟
--آرمان مشکل مامانت چیه؟
--مامانم آسم داره، راستش من نمیدونم آسم چیه ولی مامانم میگه از دوران مجردیش همین بیماری روداشته.
امروز هم صبح که از خواب پا شد، نفسش بالا نمیومد و ازم خواست با مشت بکوبم توی کمرش، تا ۵ دقیقه همین کارو کردم تا تونست آروم آروم نفس بکشه..........
"حلما"
🚫کپی ممنوع
❥↬•@Shbeyzaei_313
هدایت شده از در سمت توام 🕊
خوندی رفیق؟🙄
🌱شهدا همینجوری با جون و دل مواظبه اوقاته نمازشون بودن و تموم زورشونو میزدن تا از دستش ندن☺️💪
⚡️ببین یه چیزی میگم یادت باشه:
سرنوشت تو به نمازت بستگی داره...اره دوستم
پس جان من تو هرچی تنبلی میکنی تو نمازت تنبلی نکن☹️
باشـــــه؟؟
ایولا☺️
😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️
➥𝒅𝒂𝒓_𝒔𝒂𝒎𝒕𝒆_𝒕𝒐𝒐◕͟◕
اینقدرےکہتوفضاےمجازے
رو قمہکشےیہدخترنوجوون
مانور دادهمیشہ..
روچاقوخوردنیہپسرجوون
واسہنجاتدخترمردمدادهنشد..🚶🏻♂️
#شهیدعلیخلیلی
🆔 @Shbeyzaei_313
┄┅═✼🍃🌺🍃✼═┅┄