eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
972 دنبال‌کننده
16هزار عکس
6.4هزار ویدیو
9 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 دیدن این کلیپ زیبا رو از دست ندید... 🔹️ پاداش کسی که‌ از شهید هم بالاتره 🎤 استاد داستان دلنشین منبر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ملاقات مریض و دیدن خدا 🎙حجت الاسلام فرحزاد داستان دلنشین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹میدونی عذاب اکثر جهنمیان دلیلش چیه⁉️ 🔸استاد عالی داستان دلنشین
يك شنبه: يا ذَالجَلال وَالاكرام (100مرتبه) بِسمِ الله الرَّحمَن الرَّحِیم وَإِذَا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ جَعَلْنَا بَيْنَكَ وَبَيْنَ الَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجَابًا مَسْتُورًاچون تو قرآن بخوانى، ميان تو و آنان كه به قيامت ايمان نمى‌آورند پرده‌اى ستبر قرار مى‌دهيم. (۴۵ الاسراء) صَبَاح الخَیر وَالنُّور وَالعَاقِبَه لِلمُتَّقِین دعای روز چهارم ماه مبارک رمضان اللهمّ قوّنی فیهِ علی إقامَةِ أمْرِکَ واذِقْنی فیهِ حَلاوَةَ ذِکْرِکَ وأوْزِعْنی فیهِ لأداءِ شُکْرَکَ بِکَرَمِکَ واحْفَظنی فیهِ بِحِفظْکَ وسِتْرِکَ یـا أبْصَرَ النّاظرین. خدایا، در این ماه برای برپا داشتن امرت نیرومند ساز مرا و شیرینی ذکرت را به من بچشان و ادای شکرت را به من الهام فرما و به نگهداری و پرده پوشی خودت ای بیناترین بینایان. قَالَ الامَام صادق عَلیه السَّلام  مَن افطَر یَوماً من شَهر رَمضَان خَرج رُوحِ الایمان مِنهُ  هر كس یك روز از ماه رمضان را (بدون عذر)، افطار نماید روح ایمان از او جدا مى‏شود (مَن لایَحضُره الفقیه ج ۲ص۷۳،ح ۹) دعاءخیردرحق خواهران وبرادران ایمانی رافراموش نفرمایید س.ع.ا.ا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بمیرم‌آقابرای‌گریه‌های‌پنهانی‌ات... السَّلامُ‌علیکَ‌یابقیَّةَ‌الله‌یااباصالحَ‌ المهدی‌یاخلیفةَالرَّحمنُ‌ویاشریکَ‌ القران‌ایُّها‌‌الاِمامَ‌الاِنسُ‌والجّانّ‌سیِّدی‌ ومَولایْ‌‌الاَمان‌الاَمانﻭرﺣﻤﺔ‌ﺍﻟﻠﻪ‌و ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ...♥️ اَللّٰھُم‌َّ؏َـجِّل‌لِوَلِیِّڪ‌َالفَࢪَج‌🌱 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تشنه چون یاران تو،تشنه ی احسان تو  رهسپاریم تا شهادت، با تو هستیم تا قیامت  من گرفتار نگاهت چون زهیرم   دعوتم کن چون حبیبت عاشقانه   روزی ام کن ختم چله زیارت عاشورا مثل عابس جامه ازشوقت دریدم  ☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امیرالمؤمنین علی علیه السلام 💠کَمْ مِنْ صَائِمٍ لَیْسَ لَهُ مِنْ صِیَامِهِ إِلَّا الْجُوعُ وَ الظَّمَأُ، وَ کَمْ مِنْ قَائِمٍ لَیْسَ لَهُ مِنْ قِیَامِهِ إِلَّا السَّهَرُ وَ الْعَنَاءُ، حَبَّذَا نَوْمُ الْأَکْیَاسِ وَ إِفْطَارُهُمْ بسا روزه دارى كه بهره اى جز گرسنگى و تشنگى از روزه دارى خود ندارد، و بسا شب زنده دارى كه از شب زنده دارى چيزى جز رنج و بى خوابى به دست نياورد؛ خوشا خواب زيركان، و افطارشان. 📖 حکمت ۱۴۵ 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢زیارت حضرت علی علیه السلام و حضرت فاطمه سلام الله علیها در روز یکشنبه 🔸 نام تو فاطمه يا فاطمه تسبيح علی ست 🔸ياد تو لحظۀ اعجاز مفاتيح علی ست
🍃با مهر تو هر دلی شرف می گیرد عشق تو دل مرا هدف می گیرد... 🍃هر کس که به ذکر «یاعلی» دل گرم است از «فاطمه» ایوان نجف می گیرد... 🔅السَّلامُ عَليکَ يا اميرالمؤمنين علي ابن ابى طالب عليه السلام. 🔅السَّلامُ عَلیَکِ یا فاطِمَةَ الزَّهرا سلام اللّه عَليها.
🌸🌸بریده ای از کتاب نای سوخته...🌸🌸 پسر آنقدر نحیف شده بود که گویی تنها روکشی بر روی برانکارد کشیده بودند، مادر بدنبال آنها به طرف ماشین سردخانه می دوید... _آروم... آروم تر! بچم خوابیده، یواش تکونش بدین، بیدار می شه! الهی خیر ببینی مادر، یه پتو بیارین بچم ضعیف شده زود سردش میشه، گردنشم اگه بالشت زیر سرش نباشه خیلی اذیتش میکنه... بجنب مادر! الآن همینجوری میذارنش اون تو... 🌺 ❣️ 🌷 💟 ┄┅═══✼❤️❤️💛💛
ان شاالله ازامروزکتاب رمان نای سوخته؛زندگانی شهیدامربه معروف ،شهیدعلی خلیلی درکانال گذاشته میشه:))
🌱بِسـمِ ࢪبِّ الشُہدا🌱 📕 🦋 صبح یک روز خنک پاییزی🍂 سال ۹۳، تهرانپارس، چهارراه سیدالشهداء. همه چیز آرام بود جز دل🌊 سعید که تنها علت ناآرامی اش امتحان📝 بود؛ ولی حالا... –مگه چی گفت؟ مگه حرف بدی زد؟ بد کرد از ناموس مردم دفاع کرد؟ حقش این بود؟ سرهنگ👮‍♂ دست های سعید را که مثل دو قالب یخ❄️ شده است در دست می‌گیرد. از سرمای دست های او، حرارت🔥 عصبانیت سرهنگ هم کم می‌شود. سعی می‌کند معنی کار های او را بفهمد.😇 دستش را آرام روی شانه ی پسر می‌گذارد. شانه اش گرم می‌شود😌 و بغضش آرام آرام سر باز می‌کند.😭 کلماتش در لا به لای هق هق گریه به سختی شنیده می‌شود. –آقا....! آقا....! سرش را بالا می‌آورد. به صورت سرهنگ خیره می‌شود.👁👁 اشک پهنای‌ صورتش را خیس💦 کرده است. ...🎈 ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
📚 🦋 –مگه واجب نیست!؟ مگه واجب نیست!؟... +چی؟ چی واجبه؟!!🤔 –امر به معروف. نهی از منکر.🌿 صدای نفس های طولانی و تند پسر، سرهنگ را نگران می‌کند.😥 +چرا پسرم. واجبه!! –پس چرا؟ چرا اینجوری زدنش؟!!😭 ذهن🧠 سرهنگ برای لحظه ای جمع و جور می‌شود، چهارراه سیدالشهداء، امر به معروف، نهی از منکر،... و جمله ای مثل مدار در سرش می‌پیچد. «جوان طلبه‌ای که به ضرب چاقوی اوباش...» –! خلیلی !❤️ و سعید زمزمه‌ی خفیف او را با بستن آرام چشم هایش تایید می‌کند.👌🏻 دست هایش را روی سر سعید می‌کشد و سرش را به نشانه‌ی تأسف تکان می‌دهد. او نه حرفی برای گفتن دارد و نه پاسخی برای...😔 🔹برای سوالات مبهم جوانی ۱۹ ساله–هم سن و سال – که پس از چند سال از می‌پرسد! 🔸برای لبخند ناتمام ! 🔹برای رگ بریده‌ی گردنش! 🔸برای بدن نیمه لمس او! 🔹برای نگاه نگران مادرش که دو سال و نیم نگران بود و یک عمر نگران خواهد ماند! 🔸برای سکوت آنهایی که دست و پا زدن او در خون را با همه‌ی جوانی‌اش به تماشا نشستند! 🔹برای نه گفتن و نپذیرفتن آمبولانس ها و بیمارستان هایی که امتیاز نامشان از امتیاز بودن جوانی با همه‌‌ی جوانی‌اش بیشتر بود! 🔸برای آن همه بی‌تفاوتی به فریادهای ! 🔹و بالاخره برای سنگی که روی آن نوشته شده است.... 🌹مُرَّبے‌ِمُجـاهِدشَہــیدعَــلےخَـلیـلے🌹 ولادت: ۷۱/۸/۹ تهران شهادت: ۹۳/۱/۳ تهران ...🎈 ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
📚 :شهادت🌹 آنقدر نحیف و لاغر شده بود که وقتی سرش را در آغوش مادر🧕 گذاشته بود فکر کردم کودکی را بغل گرفته و نوازش می کند.😔 نگاهش به نگاه مادر دوخته شده بود و با چشم هایشان چه عاشقانه با هم حرف می‌زدند.😍 اما نه! همه چیز تمام شده بود، همه چیز؛ دیگر نگاه هم از حرکت ایستاد، برق چشمان مادر خاموش شد و کاسه چشمانش آنقدر لبریز که سرریز شد😭 و روی صورت استخوانی پسرکش ریخت.💦 انگار دیگر هیچ چیز قادر نبود جسم را تکان دهد.حتی اشک مادر... مادر چنان مبهوت بود که جیغ های مبینا💥 هم نمی توانست او را متوجه کند. صدای لرزان مبینا در حالی که مدام آب دهانش را قورت می داد و با پشت دست آب چشم و بینی اش را پاک می‌کرد آنقدر در میان هق هق هایش قطع و وصل میشد که واقعاً نامفهوم بود.😭😔 –دا...دا...دادا...داشم! ...🎈
📚 :شهادت🌹 جوان گوشی📱 را قطع کرد و به سرعت خودش را به منزل رساند. این مدت آن جا برای همه پاتوق بود و یک جور دلگرمی...✨ مادر شده بود مادر همه بچه ها. اصلا هیچ کس جزء بودن فکر نمی کرد. مادر همچنان مبهوت بود و پسرک بر روی دستانش آرام😌 خوابیده بود... –یواش! یواش تر! بچم بیدار میشه تازه خوابیده...!😞 جوان نمی دانست چه کار کند،☹️ قلبش داشت از جا کنده می‌شد.💔 بغض راه گلویش را بسته بود.😢 هیچ وقت مادر را اینطور ندیده‌بود. کم کم باورش شده بود خوابیده رفت و صدایش کرد. –! آقا! اما مامان به نشانه اخم ابروهایش را کمی جمع کرد😠 و انگشت سبابه اش را روی بینی گذاشت🤫 و آرام گفت: –هیس! ساکت! گفتم که خوابیده... بغضش را قلپّی قورت داد😓 و در حالی که سرش را تندتند پایین و بالا می آورد با باز و بسته کردن چشمانش سعی می کرد حرف مادر را تایید کند. –چشم مادر! چشم! جوان حق داشت سرش را توی دیوار بکوبد؛ آخر بدجوری شوکه شده بود، 😰 اگر به گذشته می‌ترکید یکی باید پیدا می‌شد وسط آن وانفسا او را دلداری می داد؛ خودش را جمع و جور کرد، تنها کاری که از او بر می آمد این بود که مادر را راضی کند تا را به بیمارستان🏨 ببرند. بالاخره مادر راضی شد. آرام اما سریع بدن بی جان و سبک 💞 را در پتو پیچیدند و به بیمارستان🏨 رساندند. ...🎈 ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
هرشب یک قاچ رمان📖 📚 :شهادت🌹 لبهای مادر همچنان بسته بود و چشم هایش خیره! انگار آخرین صحنه ای که در ذهن او ثابت مانده بود صحنه تشنج دوباره و بیهوش شدن او بود.😔 را بر خلاف سایر بیماران به جای ۴۵ دقیقه، یک ساعت و نیم در اتاق احیا نگه داشتند. سر توی دست به دوستش بود و گاه گاهی با چشمان نیمه باز به چشم‌های او لبخند می زد😊، همه امیدوار بودند. در این دو سال به تحمل سختی عادت کرده بود و همه عادت به شرایط وخیم او.😞 اما مثل اینکه واقعاً این آخرین نگاه های او بود و دیگر برگشتی در کار نبود؛😭 آری! در پایان یک ساعت و نیم، برای همیشه چشم های خندان و مهربانش را بسته بود، همه شوکه بودند،😳 خیلی غیر منتظره بود. حدود ربع ساعت سکوت سنگینی تمام بیمارستان🏨 را فرا گرفت، مادر همچنان خیره در میان هیاهوی اطرافیان وارد اتاق🚪 شد، دو ساعت برای حرف های دل مادر با میوه دلش🧡 خیلی کم بود؛ کسی که در طی این دو سال دوباره کودکی اش را با مادر مرور کرده بود؛ حرف ها داشت و این بار تمام وجودش گوش👂🏻 شده بود و سکوت، برای شنیدن حرف های او، آنقدر ساکت تا فقط مادر بگوید و او بشنود؛ اما نه! انگار کم کم بقیه حرف ها می ماند برای شب های جمعه از پشت پنجره سنگی مزار ؛💔 چون دو خانم وارد اتاق🚪 شدند و سعی داشتند با آرام کردنش، او را از اتاق بیرون ببرند. آنها مدام سرهایشان را در تایید مادر که می گفت: « زنده است، زنده است!»🥀 تکان می‌دادند، با صدای بسته شدن زیپ کاور، قلب مادر لرزید؛💔 کم کم گوش هایش👂🏻 صدای رفتن را می شنید، پسر آنقدر نحیف شده بود که گویا تنها روکشی بر روی برانکارد کشیده بودند، 😭 مادر به دنبال آنها به طرف ماشین سردخانه می دوید... –آروم! آرومتر! بچم خوابیده، یواش تکونش بدین، بیدار میشه! الهی خیر ببینی مادر، یه پتو بیارین بچم ضعیف شده زود سردش میشه، گردنشم اگه بالش زیر سرش نباشه خیلی اذیتش میکنه، 🛏 به جنب مادر! الان همینجوری میذارنش اون تو...🚑😭😔 ...🎈