#روایت_۲۸
«سال بعد»
با چشم شمردمشان. پنج دختر و دو پسر درست روبروی من به ترتیب طوری نشسته بودند که یعنی حالا حالاها برنامه همین است.
قرار است زل بزنند به من که جدیدم برایشان. و یک سال منتظر ورودم بودهاند.
تنها داراییام لبخند بود. دست خدا درد نکند. اگر این دو لب را نداده بود چطور میتوانستم این لحظات نفسگیر را سپری کنم. احساس میکردم دنیا برایم تنگ شده. نه من حرف آنها را میفهمیدم، نه آنها حرف من را.
اگر دو کلمه عربی بلد بودم چقدر سفر برایم شیرینتر میشد. چقدر دنیایم به دنیایشان نزدیک میشد.
چارهای نبود. باید به روش اجدادمان متوسل میشدم.
دفترچه و خودکارم را درآوردم. ارشدشان را فراخوانده و با ایما و اشاره همچون انسانهای اولیه منظورم را فهماندم و خواستم اسمهایشان را برایم بنویسد. به خودش اشاره کرد که یعنی میخواهم اول اسم خودم را بنویسم و نوشت: «حوراء»
با زحمت و مشقت خواستم که سن را هم جلوی اسمش بنویسد. خودکار را چرخاند و اضافه کرد: «۱۱»
دستش را به شانهی کناردستیاش زد و نوشت: «زینب» عدد دو رقمی سن زینب، حالت رمز داشت. سر در نیاوردم به فارسی چند میشود.
اسم سومی را که نوشت، گل از گلم شکفت. برایم جذاب بود. آخر فاطمه را نوشت فاطمة! تازه به عمق سرزمینی که پا گذاشته بودم پی بردم. جلویش عدد ۹ را گذاشت.
بعدی ریحانة ۸
بعدی کوثر ۸
علی را که نوشت عددش همان شکل رمز بود اما تک رقم. باید میفهمیدم علی کدام است و چند ساله، تا تکلیف سن زینب مشخص شود. اشاره کردم علی کدام است؟ علی کمرش را درون متکایی فرو کرده بود. شیطنت از چشمانش میبارید و لبانش خندان بود. حدوداً دو ساله بود، پس زینب هم ۱۲ ساله میشد.
بعدی را نوشت: «محمد» جلویش یک صفر بزرگ گذاشت. شبیه همان صفرهای کلهگندهی معروف خودمان.
بعدی فضة و همان صفر کلهگنده جلویش. با تطبیق دادن اسم و تصویر بچهها متوجه شدم باید منظورش پنج باشد.
اسمها را شمردم. یکی اضافه شده بود. شش دختر و دو پسر.
شب وقت خواب حوراء با دودلی و مکث نزدیکم آمد. نمیدانستم چه میخواهد. خیلی سریع گونهام را بوسید و چیزی گفت که یعنی شب بخیر. خندهام گرفت. محکم بغلش کردم. با دیدن عکسالعملم زینب، فاطمه، ریحانه، کوثر و فضه با خیال راحت به نوبت جلو آمدند. همدیگر را بوسیدیم. آنها به عربی گفتند شب بخیر و من به ایرانی جواب دادم شب بخیر. هر چند که شب بخیر آنها شبیه صبح بخیر ما بود.
این مراسم آخر شبشان را بیشتر در فیلمهای خارجی دیده بودم. هر چه بود در آن غربت که کسی نبود زبانش را بفهمم و زبانم را بفهمد بسیار دلچسب بود.
دیگر خبری از رفتوآمد نبود. یواش برچسبها را درآوردم.
از قبل هدیههایی آماده کرده بودم. دخترانه و پسرانه برای سنهای مختلف.
امسال برنامهیمان این بود که به هدیهها ارزش افزوده اضافه کنیم. تعداد زیادی برچسب خریده بودیم. سایزی که به اندازهی کافی جا داشته باشد. بشود رویش نوشت از طرف چه کسی به چه کسی. تکتک اقوام، معلمها، شهدا و انسانهای تاریخساز ایران و اسلام را لیست کرده بودیم.
بسمالله گفتم و شروع به نوشتن کردم.
به تناسب سن هر کدام، هدیهای جدا کردم و رویشان چسباندم.
صبح موقع اذان یکی از صاحبخانهها بدون صدایی آمد. با متانت جانمازش را پهن کرد. نمازش را در سکوت کامل خواند. روزهای بعد متوجه شدم این روش بیدار کردن عراقیها برای نماز صبح است.
اتاق را ترک کرد که با سینی صبحانه برگردد.
جعبهای که از قبل برای تقدیم کردن هدیهها در نظر گرفته بودم درآوردم. همه را داخلش چیدم. وقتی وارد اتاق شد جلویش گذاشتم و شروع به خواندن کردم.
از طرف ماریا به حوراء
لبخندی از سر رضایت و تعجب بر لبش نشست. با شوق منتظر، نگاهم کرد که ادامه بدهم:
از طرف محبوبه به فاطمه
از طرف محمدعلی به زینب
از طرف احمد به ریحانه
از طرف فرشاد به محمد
از طرف فریور به علی
از طرف فاطمه به فضه
از طرف مریم به کوثر
موقع خروج دو تا از دخترها با چشمهای خوابآلود و هدیه به دست دنبالم دویدند. همدیگر را سخت در آغوش کشیدیم.
به فرصت از دست رفته فکر میکنم و به خودم قول میدهم تا سال بعد که برمیگردم با احترام به روش اجدادم، عربی یاد بگیرم که دوستیمان عمیقتر شود.
🖊زهرا قمی کردی
۱۴۰۲/۶/۱۲
#برای_زینب
#روایت_اربعین
🏷#برای_زینب
https://ble.ir/barayezeinab
#روایت_۲۹
" بسم اللهِ شور الحسین "
طبق معمول هر سال و بهانه های فراوانِ زمینی، نشستهام توی خانه و استوریهای فرازمینی اربعین دوستانم را لایک میکنم.
نه با افسوس ، بلکه با شور و شوق نفس کشیدن دوستانم در اتمسفر اباعبدالله را می پسندم...
اصلا هم تصمیم ندارم درباره ی حس تلخ جاماندن از این قافله حرف بزنم که در آن صورت طوماری میشود آن سرش ناپیدا...
امسال هم دوست همدانیام، منصوره خیلی اصرار کرد همراهاش بروم. ولی اصرارهای خواهرانه اش حریف همت کج و کوله ی من نشد. آخر خودش تنهای تنها، کوله بر دوش قدم در مشایه گذاشت. حالا که نشد بروم بجایش
از همه چیز برایم عکس میفرستد، از خوابیدن در ازدحام و زیر دست و پای زائرهای صحن حضرت زهرای حرم امیرالمومنین. از همشهری من که در صف کباب با او دوست شد، از پیر زن پارهی استخوان اهوازی که تنها رفته بود و من دست راستش را بر سر همّتم کوبیدم. از دخترک خاله ریزه ی عراقی که کنار مادرش به منصوره پاستا تعارف میکرد .
از موکب کویتیها که شبیه مُتلهای مجهز انزلی بود.
از صبحانه ی موکب آملیها، که شیربرنج کاله داده بودند و پاستوریزه بودنش کلی به منصوره کیف داده بود. از پماد تاول پا.
و این عکس که بدون توضییح بود . به این عکس خیلی دقیق میشوم. شور و شوق از تمام پیکسلهایش دارد میزند بیرون.
قاعدتاً آقایان میزبان در این عکس، بعد از چند شستشو باید آب لگنها را گوشه ای خالی کنند.
آب که در زمین فرو برود، خاک کف آن لگنها زیر آفتاب خشک میشود
باد که وزید تمام ذرات خاک در کوی، برزن، صحرا و بیابان پخش میشود.
خاکِ کفِ پای زائر حسین ع بیابانهای بی دست و پا و فاقد حرکت را به شور زیارت میاندازد.... اصلا شور آفرینی یکی از مهمترین خاصیتهای
اباعبدالله است.
من با شورِ توی عکسهایی که از اربعین میبینم از خودم و بهانه هایم خجالت میکشم.
🖊 حمیده عاشورنیا/ اربعین ۱۴۰۲
#برای_زینب
#روایت_اربعین
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۳٠
حدود یکماه پیش،چه خیالها از سرم عبور کرد و خواب از سرم ربود....
گاهی دخترکانم را سوار ارابه میکنم و دلم شور میزند که نکند از روی کولهها سر بخورند...
گاهی از دوستم کالسکه کودکش را قرض میگیرم و با دوتا کالسکه دل به جاده میزنم...
گاهی ویلچر برقی اجاره میکنم و.....خودم خندهام میگیرد از تراوشات گاه و بیگاه ذهنم...
روزی ۱۰۰بار حساب و کتاب میکنم،از پولی که برای خرید گوشی کنار گذاشتهام گرفته تا پول عیدی بچهها که مثلا برایشان پس انداز کردهام.هرچه باشد با دوتا بچه کوچک،سفر هوایی بهتر است؛عقل میگوید بهتر است.
گذرنامه ها را چک کردهام،دینارهای عراقی هم از پارسال اضافه ماندهاند.
همه چیز مرتب است،کوله ها هم همینطور،تمیز و مرتب بالای کمد دیواری جا خوش کردهاند.
چند روز دیگر باید با دوستان عراقیمان تماس بگیریم تا ببینیم که چقدر مهیای پذیرفتن مهمانند..راستی برای نوه کوچکشان یک کیف دخترانه خریدهام.بنظرم یک بسته زعفران هم اضافه شود مطلوبتر است.
از حرفهایم اطرافیان متوجه میشوند که امسال عازمم .بخاطر گرمای هوا و بچهها،کمی دلهره دارند ولی کسی نمیگوید؛نرو...
همه چیز خیلی عجیب و بی دردسر،آماده است.من هم خوشحالم.الحمدلله....
▪️▪️▪️
یکی دو روز دیگر،مرزهای خروجی خلوت میشود؛پرونده اربعین امسال هم بسته میشود و من...ناباورانه اطرافیانم را بدرقه میکنم.همه رفتند حتی کسانی که خودشان فکرش را هم نمیکردند.
حتی کوله های توی کمد دیواری هم امسال عازم شدند. دینارها هم صاحبشان را پیدا کردند و رفتند.
دخترم هر روز میپرسد که ما چرا نمیرویم؟ و من فقط میتوانم دستهای شکسته پدرش را بهانه کنم ولی فقط خدا میداند که در دلم چه غوغای عجیب و غریبی است....الحمدلله.
🖊محبوبه استادی
#برای_زینب
#روایت_اربعین
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
خـودت را سـپرده ای به اقـیـانـوس
بی کران عشق حسینی...
خودت را سپرده ای به خلسه ی سپید مشایه...
سپرده ای به افسونی که بعضی آنرا افسانه می پندارند...
و چرا این همه عشق و زیبایی را ثبت نکنی برای همیشه ی تاریخ؟
چرا روایت نکنی برای مشتاقانی که حسرت دیدن دارند؟
چرا به تصویر نکشی این عاشقانه های ناب را تا کسی نتواند انکارشان کند...؟
پس قلم بزن هر قدم را...
قلم بزن و از این زیباییها روایت کن.
قلم بزن و دیده ها و شنیده هایت را برای ما به تصویر بکش.
#برای_زینب
#روایت_اربعین
🏷#برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۳۱
کاش این صندلی ، این صندلی نبود
این یک صندلی آبی با پارچه مخملی طرح دار و بسیار راحت ، بین دو تخت ۷۰ در ۱۳۰ در یک اتاق ۳ در ۳ متری است .
این صندلی جای این روزهای من است، روی آن مینشینم و با دو دست میلهها را میگیرم و لالایی گویان ، تکانشان میدهم.
اما کاش این صندلی، این صندلی نبود، کاش رنگ دیگری داشت، مثلا قهوهای، سیاه، سبز یا… اصلا نمیدانم هر رنگی بود اما این آبیِ مخملی طرح دار نبود.
نه اینکه من این صندلی را دوست نداشته باشمها، نه!
دوستداشتنیترین صندلی عمرم است اما دوست داشتم الان اینجا نبود!
مثلا صندلیِ ماشین، قطار، اتوبوس، هواپیما یا… اصلا نمیدانم، فقط یک صندلی در مسیرِ حرکت بود و من را میرساند به جایی که این روزها همهی مردم در مسیرش هستند، اما من اینجا روی این صندلی ساکنم و دلم بدجور تنگ است.
بله دلم! میخواهم تسکین بدهم این دل را.
ببین دلِ عزیزم… تو هم حساب هستی، بدان که امام حسین همهی ما مردم را دوست دارد.
چه آنهایی که نشستهاند به روی صندلی و در حرکتاند تا برسند به مشایه و چه ماهایی که نشستهایم به روی صندلی و ماندهایم در خانه و نمیرسیم به مشایه اما دلمان آنجاست.
دلمان خوش است که زائران فقط آن چند میلیون نفر در مسیر نیستند ما در خانهمانده ها هم حساب هستیم…
🖊زهرا کاشانیپور
#برای_زینب
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
@khatterevayat
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۳۲
فکر کن زن غربی که به گردن او قلاده ی حیوان می بندند، او را بعنوان کالای جنسی در تبلیغات مورد استفاده قرار میدهند، از آزار و اذیتهای جنسی خسته است،جنس ضعیف شمرده میشده، بفهمد که زنی ۱۴۰۰سال پیش در نقش زنانه ی خود آمده با عزت و اقتدار، علمداری کرده و کاروان اسرا با حضورش احساس امنیت کرده اند، نه تنها خم به ابرو نیاورده که دشمن در برابرش به لرزه افتاده و او شده قهرمان و الگوی دورانها ...
زن غربی ندیده و نچشیده برای خدا بودن یعنی چه؟
جمله امام را نشنیده که ما مال خداییم ،آدم مال خدا را صرف دیگری نمیکند یعنی چه؟
#برای_زینب
#اربعین
#فرکانس_آزادگی #حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
||کانال دختران مسلمان || ☘
https://eitaa.com/joinchat/275775492C21c6d54a2
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۳۳
#روایت_امحیدر_در_صف_الهی
سال ۹۳ بود به گمانم که در عمود ۲۸۵ با آقای ابوحیدر آشنا شدم.
من دنبال جا برای بعد از برگشت از پیاده روی #اربعین در نجف بودم که یکی از همکاران او را معرفی کرد و گفت بنده خدا چند روزی است التماس همه میکند بابت زایر...
و من قرار شد زایر خانه شان باشم منتها دو سه روز بعد یعنی درست فردای #اربعین...
منزلشان نزدیک فرودگاه نجف بود.
در تمامی این سالها گاهی رفتهام دیدنشان و گاهی نه ولی هرسال قبل ایام #اربعین دختر ابوحیدر پیام میدهد که میآیی یا نه و چند نفر با خودت مهمان میآوری و ....
ابوحیدر ادویه فروشی دارد و همسرش فرهنگی است و دستشان به دهانشان میرسد و در تمام این سالها گمانم این بود اینقدر ما را تحویل میگیرند برای این است که خیلی اهل کرم هستند و البته که هستند ولی امسال تازه متوجه شدم قصه چیز دیگریاست.
از امحیدر بابت زحمتهایش تشکر کردم که گفت: تو نمیدانی چه لطفی به من کردهای.
همسرم پیر شده و مرا به زیارت سیدالشهدا نمیتواند ببرد و من حسرت به دل ماندهام.
#اربعین تمام دلتنگیهای مرا از بین میبرد چون فرصت میکنم به زوار سیدالشهدا خدمت کنم، به جای زیارت.
تو اولین مهمان این خانه ای و بعد از حضورِ تو، به عنوان اولین مهمان، برکت به خانه ما سرازیر شد. تازه بعد از آمدنت خانه را نوسازی کردیم و پذیرایی را بزرگ کردیم و مهمانهای بیشتری را میتوانیم بپذیریم.
امسال با همسایه هماهنگ کرده بود که زائران بیشتری را برای خواب به منزل آنها بفرستد و غذایشان با ام حیدر باشد.
خیالش هم برایم سخت است که ۲۰ روز بین ۵۰ تا ۸۰ نفر را صبحانه و ناهار و شام بدهی.
به قول حضرت آقا در کتاب "طرح کلی اندیشه اسلامی" کل دنیا دو صف دارد. صف خدا و صف غیر خدا و اگر کسی به صف خدا بپیوندد، به صف حیات و قدرت و .... الهی پیوسته.
و در صف الهی، تمام قدرت با توست و عشق خدمت را با تمام قدرت میتوانی تقدیم خلق الله کنی.
و ام حیدر نمونه ایست از پیوستن به صف الهی برای خدمت به زائران #اربعین حسینی....
امروز ظرفها را که نمیگذاشت بشورم و من گفتم تو خدمت زایر امام حسین میکنی، پس به من هم اجازه بده خدمتِ خادم امام حسین را بکنم.
🖊زینب شریعتمدار
#برای_زینب
#روایت_اربعین
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۳۴
" قسم به کربلا "
قسم به کربلا! قسم به میعادگاهی که زمین و زمانش به نام حسین است؛ تکه ای از بهشت که آسمانش هنوز از غروب می ترسد و قلبِ زمینش از صدای خلخال های به غارت رفته دخترکان حسین، می سوزد.
کربلا هنگامه ی وامداریِ اوراق تاریخ بر فصاحت زینب است؛ کویری که بی باران وعَطشان، آزادگی را سیراب کرد.
آنگاه که خیمه ها در قساوت و جهالت پستصفتان می سوختند و خاکسترشان را باد، بی محابا لای موهای سه ساله کربلا می نشاند، این عرق شرم بود که از پیشانی نیزه ها می چکید.
در آن ضیافت عظمای بلا و خون، مبدا واقعه، قرب الی الله بود و مقصد، ربِّ حسین!
این جاده و شور، این شعور و این لبیک ها همه فوران فریادهای یاری رسان است.
حسین ما برای یاری تو آمده ایم. ای جانِ عالم! به ذره ذره خاکی که از قدم های زوارت به آسمان برخاسته قسم که این دریای عظیم، خود مرثیه ای است غراتر بر مصائب خاندانت.
🖊مینا منجم زاده
#برای_زینب
#اربعین
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۳۵
سفرنامهاربعین
#بخشاول
🇮🇷🇮🇶 به مرز که میرسی
تقریبا دیگه همزبان نمیبینی
و هرکی از کنارت رد میشه
از عطر کلامش میفهمی که از یه گوشهی ایران عاشقپرور اومده توی این مسیر...
ترک و لر و کرد و بلوچ و عرب و شمالی و جنوبی...
حتی جالبه !
این راه و این جریان
اصلا مختص جامعه مذهبی نیست.
من توی همین چند ساعت شروع سفرم
انقدر زوجها و خانوادههای غیرمذهبی هم دیدم که قابل شمارش نیستن..
نمیدونم از منظر شرعی و فلسفی این خوب هست یا نه
اما یه نکته رو خوب میشه فهمید
و اون هم عشق به سیدالشهداست
سلام الله علیه
که عمومیت داره الحمدلله
و سال به سال هم داره بیشتر میشه...
بازم الحمدلله!
اینکه میگم عشق تنها دلیل این حضوره
سختیهاییه که توی این سفر
خصوصا زمینی هست...
پیاده رویهای نسبتا طولانی قبل از رسیدن به مکان های زیارتی و مشایه و حتی به ترمینالهای بین راه از جمله این سختیاس
که فکر میکنم جز "عشق" نتونه آسونشون کنه...
🖊هانیهمویدی
اربعین ۱۴۰۲
#برای_زینب
#روایت_اربعین
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۳۶
#بخشدوم
مسیر منذریه_نجف رو
با یک دستگاه ون
طی کردیم.
تاریکی شب رو
نور چراغ موکبهای مسیر
بدجوری شکسته بودن
یه جاهایی هم که ظلمت
قدرتنمایی کرده بود،
منور به نورِ قدم های
دسته دسته زائران پیر و جوانی بود
که از شهرهای همجوار
پیاده به سمت نجف
طی طریق میکردن...
ساعت حوالی ۱ بامداد
رانندهمحمد
بالاخره به درخواستهای مکرر
سرنشین جوان و جنتلمنِ
پشتسر ما
که به زبان عربیِ تهرانی!
چندین بار تکرار کرده بود
"سَیّد!
وقوف،موکبْ،عظيم!"
لبیک گفت و جلوی یک موکبِ
نه چندان عظیم
توقف کرد.
پذیراییِ گرمِ ابتدایی از منی
که به علت عهدهدار بودن نقش
شریف مادری
توان پیاده شدن نداشتم،
با فلافلِ مخصوص عربی،
انگورِ سبز دانه درشت،
خارَکِ تازهی محلی
و آب
صورت گرفت!
بقیه زائرا هم خودشون از خودشون به خوبی پذیرایی کرده بودن!
بعد از حدود نیم ساعتی
وقوف
حرکت به سمت نجف اشرف رو
از سر گرفتیم...
عظمت
ابهت
وقار
جبروت
جلال
کبریایی
هرچی لغت دراین حولِ معنی
جمع بشن
نمیتونن در ذهن من
جوّ و فضای حاکم بر این شهر
رو توصیف کنن.
همیشه به محض ورود به نجف
_خانهیپدری_
تمام لغات و کلماتی که دهخدا
تلاش کرد پیرامون این معانی
در کتابش جمع کنه
همزمان در وجودم متجلی میشن
طوری که یک خوفِ همنشین با
عشق و
امنیت و
آرامش و
یه تکیه گاه بزرگ
همون حسِ _خانهیپدری_
درونم نقش میبنده
و این تناقض شیرین
گاهی حتی مانع ازین میشه
که بتونم به راحتی
سرم رو بلند کنم
تا چشمام به نور گنبد زرین
حضرت مولا
سلاماللهعلیه
منور بشن...
و حالا ...
رسیدیم نجف!
🖊هانیه مویدی
اربعین ۱۴۰۲
#برای_زینب
#روایت_اربعین
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۳۷
#بخشسوم
فقط همین اندازه از جمعیتِ حاضر در نجف بگم که از ۴ونیم صبح که ساعت ورود ما به شهر نجف بود
برای یک "امین الله" خواندن کمتر از پنج دقیقه ای
حدود ۴ ساعت زمان نیاز داشتیم تا فقط گذری سری به حرم مولا بزنیم و دوباره مسیر رو برگردیم...
و نکته ای که جالب توجه هست
امسال و هرسال
این هست که
عراق، حقیقتا از تمام ظرفیتش برای پذیرایی از زوار استفاده میکنه،
تمام اونچه رو که داره به میان میآره...
از مالی گرفته تا مکانی...
چیزی
که امسال بیشتر
از سال های پیش منو متوجه خودش کرد،
پتو ها
موکتها
و انواع زیراندازهای حصیری و پارچهای
بود که در گوشه گوشه شهر
برای خوابیدن و استراحت کردن زوار
تدارک دیده شده بود.
همهی پارکها
فضاهای سبز شهرداری
پیادهراه ها
و حتی گوشه های دنجی از بعضی خیابانها
به نوعی فرشِ قدوم زوار شده بودن
تا ساعتی بیارامند و غبار خستگی از تن بزدایند!
و اما آفتاب داغ!
که همون لحظه اول سر برآوردنش از افق
آنچنان تابشِ داغ و تند و تیزی رو شروع کرد
انگار با تکتک ما پدرکشتگی داشت و به قصد کشت
داشت به صورت مون سیلی میزد...
🖊هانیه مویدی
اربعین ۱۴۰۲
#برای_زینب
#روایت_اربعین
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۳۸
#بخش_چهارم
و سرانجام آن رویای شیرین شروع شد!
مشایه!
آسمانیترین جادهی زمین!
همانجا که یک سرش وصل است به عرش خدا و یک سر دیگرش از قلب عاشق ها میآید...
همانجایی که اگه یه بار بری
دیگه نمیتونی نری...!
اونجا تمامش آدمرباست!
قلب آدمها رو چنان جذب میکنه که با هیچ نیرویی رها نمیشن...
بخاطر همراهی مون با بچه ها
مقدور نبود و البته که سعادت نداشتیم
تمام مسیر رو قدم بزنیم
همون صبح
بعد از زیارت کمتر از پنج دقیقه مون،
و پیاده روی یک ساعت و اندیِ بعدش
سوارِ به قول خودشون "سَیّارة" شدیم تا کمی دوریِ راه رو دور ِ گرمای هوا گره بزنیم و وقتی هردوشون کمتر شدن
دوباره بزنیم به جاده...
چندتا موکب رو سر زدیم که بشه توشون چند ساعتی اتراق کرد
اما انگار قسمت این بود که نسیم خنکِ اون صحرای داغ
توی اون ظهر بهشتی، نوازشگر صورتهامون باشه و لذت قدم زدن تو مشایه رو خاصتر کنه برامون...
پس توی همون گرمای ظهر
یه مقداری از راه رو رفتیم
توضیح اینکه؛
علی رغم بالا بودن دمای هوا(شاید حدود ۴۵ درجه)
باد نسبتا تند و خنکتری دائم در حال وزش بود
و اون باران های مصنوعی که عراقی ها قدم به قدم روی سر زائرا میپاشن
گرمی هوا رو قابل تحمل کرده بود...
یک ساعتی از عصر رو در موکب جمکران/عمود ۱۰۹۰ ماندیم
بچه ها نیاز به استراحت داشتن
وخودمون هم!
همون چرتِ چند دقیقه ای انقدر شارژمون کرد که از ساعت ۵ عصر تا ۴ونیم صبح فرداش یکسره پیاده راه رفتیم!
#برای_زینب
#روایت_اربعین
#سفرنامه_اربعین
🖊هانیه مویدی
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
♦️پیاده روی اربعین رو مدیون پیاده روی رزمندگان ۸ سال جنگ تحمیلی هستیم...
🔹چقدر قشنگ شعار میدادن کربلا کربلا ما داریم میاییم....
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۳۹
#بخش_پنجم
بهشت اگه اونجا نیست پس کجاست؟؟
سختی داره؟
کی میگه؟
سختی آسون میشه تو این راه...
راهی که همهش لذته...
همهش شعفه...
همهش شیرینی و حلاوته...
مهربانی و عشق و نوعدوستی و محبته که از زمین و زمان و در و دیوار اون مسیر چکه میکنه.
اونجا همه عاشق همدیگن...
اونجا هیچکس به دیگر به چشم غریبه نگاه نمیکنه...
اونجا کسی نمیگه زودتر برم جا بگیرم...
زودتر برم نکنه برام غذا نمونه...
بقیه نباشن من باشم
بقیه نخورن من بخورم
بقیه نخوابن من بخوابم
اونجا همهش وحدته...
همه برای هم همه کار میکنن
تا نکنه غبار خستگی رو تن کسی بشینه...
که نمیشینه!
اصلا اونجا خستگی معنا نداره...
انگار همه وارد یک تن واحد شدن!
انگار همه شدن یک نفر!
به سمت یک هدف!
به سمت حسین!
سلاماللهعلیه
به عشق او
به آغوش او
و این دست نوازش و سایهی پدرانهی آقاست
که این وحدت و یکپارچگی و عشق و نوعدوستی رو به وجود بشر تزریق میکنه...
من قسم میخورم
هر کسی که فقط یک بار
فقط یک بار
ولی با "دل"ش
با همه وجودش...
توی این راه قدم بذاره
دیگه امکان نداره سالهای بعد بتونه تو خونه بمونه و از پشت قاب شیشهای تلویزیون جام حسرت،سر بکشه...
تازه اوایل پیاده روی بودیم
ظهر داغ بود و خاک تفتیدهی بیابانهای عراق.
بیشتر زائرا توی موکب ها رفته بودن برای استراحت...
مسیر، تقریبا خلوت بود و آرام...
دست پسرم توی دست من بود و دخترم با پدرش میومد
کسی حرف نمیزد
هرکدوممون توی سکوت با خودمون خلوت کرده بودیم
که سیدعلی این سکوت رو شکست؛
مامان!
میگم...اینجا مثل بهشت میمونه....!
و من ک بغض شدم و
ابر شدم و
باریدم...
_آره پسرم
اینجا اصلا خودِ بهشته...!
🖊هانیه مویدی
#برای_زینب
#روایت_اربعین
#سفرنامه_اربعین
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۴۰
در بند کسی باش که در بند حسین است.
🖊📷نیوشا زرآبادی
#برای_زینب
#روایت_اربعین
#اربعین_خانوادگی
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۴۱
بهناماو
«خانم جلسهای»
یک میز چوبی و یک پارچه ترمه و خانمی که پشت میز روی زمین مینشست و برای خانمهای محل احکام میگفت، وعظ میکرد، روضه میخواند. خانمی محجوب که شاید سواد آکادمیک نداشت ولی در بحث دین تلاش کرده بود و پای درس بزرگان نشستهبود و حالا دانستههایش را با زنان محل به اشتراک میگذاشت. با مادرم خیلی به این مراسمات رفتهبودم، خیلی اوقات هم مادرم مجلس وعظ میگرفت و در خانهی ما هم، همان میز و ترمه میشد منبرکوچکی برای یادگیری فقه و ذکر آلالله(علیهمالسلام).
خیلی از دانستههای دینیام در همین مجالس شکل گرفت، با اهل بیت(علیهمالسلام) اینجا آشنا شدم؛ خاطرهایی خوب از يک جلسهی خوب و یک خانم جلسهای خوب.
در حرم امام حسین(علیهالسلام) در قسمت شبستان تازه ساز حرم، قسمتی برای استراحت زنان قرار داده شده بود. به خانمها پتوهای مرتب داده بودند و میتوانستند استراحت کنند. چقدر دلم میخواست من هم فرصتی داشتم و استراحت در این مکان مقدس را تجربه میکردم. اما همیشه یک عجلهای در کار بود که فرصت را میربود و من مجبور از حرم برمیگشتم.
موقع بیرون آمدن از شبستان، جمعی از زنان در گوشهای حول یک خانم نشسته بودند و داشتند به صحبتهای ایشان گوش میدادند. چیزی شبیه به همان میز چوبی جلسات خانگی خودمان هم جلوی ایشان گذاشتهبودند. بیآنکه دقتی که در کلام عربی داشته باشم به سمتش کشیده شدم. چیزی شبیه به یک حس خوب، یک خاطرهی دلانگیز مرا به آن سوی شبستان میکشید.
خانم جلسهای به تعبیر من، داشت از احکام وضو میگفت و خانمها با دقت گوش میدادند و گاهی هم سوال میکردند و خانم جلسهای با وقت و جدّیت، به سوالات پاسخ میداد. داشت دیرم میشد ولی دوست داشتم در کنارشان باشم. اصلا کلی چیز یاد بگیرم کلی تفاوت و شباهت ببینم؛ ولی نمیشد. اما همان چند دقیقه کافیبود تفاوت و شباهت مجالس خودمان با بانوان عراقی را پیدا کنم. دو تفاوت مهم با خانم جلسهایهای خودمان پیدا کردم که قابل تأمل بود. اول اینکه برخلاف خانم جلسهایهای ما که در کلامشان کلی کلمات محبت آمیز موج میزند اینجا خیلی از این خبرها نبود. یک جدّیتی پذیرفته در امر دین در بین مخاطب احساس میشد. دومین تفاوت نحوه پوشش بود، خانم جلسهای ما در جلس زنانه غالبا یک روسری روشن از کیف خود بیرون میآورد و سر میکرد، اما اینجا خانم جلسهای پوشیه زده بود آنهم در مجلس کاملا زنانه. شاید هم نگران فیلمبرداری با گوشی و یا دوربین مدار بسته بود، نمیدانم.
گذشته از این موارد، شیرینی داستان، فقه جعفری بود که داشت رد و بدل میشد. اینجا اوج شباهت و یکرنگی خانم جلسهایها بود، چه ایرانی چه عراقی.
🖊فاطمه میریطایفهفرد
#برای_زینب
#روایت_اربعین
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۴۲
امروز حدود ساعت پنج عصر بود که با تهدید های مادر که گفته بود قبل از تاریکی خانه باش داشتم از میدان پاسداران به سمت بلوار شهید خزائی میرفتم که متوجه شدم یک اتوبوس نارنجی در ورودی بلوار ایستاده پشت اتوبوس به زبان اردو نوشته شده بود مشۃ بروم شایدم هم برون حقیقتش حرف آخر این کلمه مشخص نبود در هر صورت کنار این اتوبوس چند مرد پاکستانی با حالت اضطراب و عصبانیت در حال صبحت کردن با یکدیگر بودند گویا راه را گم کرده بودند ،شاید همهی ما راه را گم کرده ایم راه حسین را
نه !نه! راه حسین پیداست فکر میکنم آن راه گم شده همان راه یاسین است ... بگذریم
از کنار اتوبوس گذشتم اما انگار پرت شده بودم درونش
اینکه کدام یکی از آنها هندزفری را درون گوشش گذاشته و یکی از مداحی های نوستالژیش را گوش میکند
اینکه کدام یکی نگران است که با این اوضاع و راه دور ،اربعین کربلا نباشد
اینکه کدام یکی غرق دلتنگی برای دوستان و اقوامش است که وقت خداحافظی با التماس دعا های فراوان او را بدرقه کرده اند
دائم با خودم تکرار میکنم واقعا کربلا رفتن آنها کربلا رفتن است یا کربلا رفتن ما
البته که آن آقای عزیز ما، همه ی زوار را دوست دارد
مثلا آنجا که می گوید
تِزورونی اَعاهِـدکُم
تِـعِـرفـونی شَفیـعِلکُم
أسامیـکُم اَسَـجِّـلْـهِه أسامیکُم
هَلِه بیکُم یا زِوّاری هَلِه بیکُم
اما خب این زائر ها کمی متفاوت هستند اینکه با عشق حسین طولانی بودن مسیر را تحمل میکنن اینکه با عشق حسین سختی خروج از مزر کشورشان را تحمل میکنن اینکه با عشق حسین سختی کسب در آمد برای خرج راه را تحمل میکنن نه این زوار متفاوتند
نه تنها برای حسین بلکه برای یاسین
چقدر یاسین شبیه به یا حسین است
حسینی که مردمانی دائم دعوتش میکردند و حسینی که به سکوت همان مردمان شهید شد
و یاسینی که هر روز صدای اللهم عجل لولیک فرج هارا میشنود اما گویا زخم خورده ی دعوت مردمان کوفه است
بیایم برای یاسینمان مردم کوفه نباشیم
اللهم عجل لولیک فرج را عمل کنیم !!
✍ ندا واحدپناه
#روایت_اربعین
#زوار_پاکستانی
#فرکانس_آزادگی
#برای_زینب
#سیستان_و_بلوچستان
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۴۳
چند شب مهمان خانه هایشان بودیم در حرف نمیتوان گفت برای زائران اربعین چکار میکنند.
خدا شاهد است آن جور مهر و محبت را پدرومادر به فرزندش نمی کند.
از خودم می پرسم آن ها چه چیزی دیدند اینقدر ذوب شدند در عشق امام حسین(ع).
یک شب در خانه ای مهمان بودیم ،نصف شب برق قطع شده بود از گرما بیدار شدم.
دیدیم خانوم صاحبخانه با یک پارچه ایستاده بالای سر بچه ها و بادشان میزند که از گرما اذیت نشوند😭😭😭
هرچی گفتیم خودمان بادشان میزنیم شما بروید استراحت کنید اجازه ندادند.
آخرش عربی چیزاهایی گفت که کامل نفهمیدم.
آرام گفت
زوار الحسین و چشمهایش را نشان داد😭😭
🖊معصومه یزدانی
#برای_زینب
#روایت_اربعین
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۴۴
" نقطه ثقل عالم "
شاخههایِ جنبانِ سدرةالمنتهی از رفیعِ عرش، سر فرود آوردهاند؛ سرک میکشند درون گودال قتلگاه و پی قنداقهی خونینی چشم میگردانند.
شارع بینالحرمین را فرشتگانِ سوختهبال با ستارههای سرخ داغدار، خوشهچینی کردهاند.
اربعین است.
هنوز از مغرب، بوی خون میآید.
مردم چونان نقاط سیاه کوچک، بیوقفه جاری میشوند و میان دو خورشید، موجِ طواف میاندازند.
گوشها خراشیده میشود.
از جانب تَلِّ خواهر، سوزشِ آه، در مدار زمان میپیچد.
اسرافیل در صور میدمد.
نوح کشتیبان از بلندترین قلهی تاریخ، تو را سلام میگوید.
ابراهیمنبی چکامهی ادب گشوده و غرق منقبتخوانی است.
سفید و سرخ، زرد و سیاه…
نمیشناسمشان!
شاید فاصلهی هر کدام با تو به اندازهی مسافتِ پیمایشِ قطرِ یک جهان باشد با جهان دگر؛ اما همگی گرد مرکزیت تو، مجموعه ساختهاند.
بار دیگر خیره میشوم.صدای شیههی دلدل به گوش میرسد.بوی ریاحینِ جنت، شکوفه میزند.حضرت پدر پا از رکاب بیرون میکشد و راهی روضه منوره میشود.
چنگ میاندازم و گوشهی چادر را روی صورت تبدارممیکشم.
دست بر سینهی تنگ میگیرم.
چشم میدوزم به قاب جاندار کنج دیوار.
کاروان پای سفر میگیرد.
من... جاماندهام!
ای حسین!
ای آن که چرخش روزگار در گرو انفاس الهی توست!
چهل روز و چهل شب که هیچ، گر خناسان در تمامِ طولِ حیاتِ کائنات سِیر کنند، نام تو را از ازل بر تارکِ تاریخ نتوانند به دیدهی انکار گیرند.
ای داغ تا ابد بیدار!
🖊فاطمه فروغی فرد
#برای_زینب
#روایت_اربعین
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۴۵
سر ظهر روبروی حرم حضرت عباس(ع)
پدر و چهار پسرش پرچم یاحسین را بالا گرفتند تا دختران در وسط و زیر پرچم حرکت کنند ...
🖊📷نیوشا زرآبادی
#برای_زینب
#روایت_اربعین
#غیرت_ابوالفضلی
#زیر_علمت_امن_ترین_جای_جهان_است
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
التماس-اربعین-شایان پویا-سامی.mp3
1.39M
#روایت_۴۶
بسم الله النور
التماس
دست نحیف دخترکش را در دست گرفت و به چشمان بسته اش خیره شد.
بعد آرام برخاست و در حالیکه اشک چشمانش را با پشت دست پاک می کرد، خم شد و صورت زردش را بوسید.
کوله کهنه اش روی دوشش انداخت و زمزمه کنان از بیمارستان مرکزی صنعا خارج شد. جای ترکش بمباران اخیر صعودی، هنوز پایش را آزار میداد؛ اما باید میرفت.
در تمام مسیر، با پای پیاده، ستون به ستون، زمزمه کنان، همراه تمام پرچم ها و آدم های رنگ رنگ هم مسیر، به سال ها ظلم و بی عدالتی و فساد و جهل جهان فکر می کرد.
وقتی گنبد طلایی ارباب را از میان آنهمه شلوغی و های و هوی و غبار و شور و شوق تشخیص داد، باز هم همان زمزمه را داشت.
مصمم تر، با جمعیت میلیونی این مغناطیس عظیم حسینی جلو رفت.
همان وقت ها بود که گوشیش زنگ خورد و خبر فوت دخترک نفسش را برید...
حالا، او بود و
مشبک های طلایی ضریح ارباب و عطر حرم و زمزمه ای که بالاخره در میان بند بند زیارت اربعین،
زیر قبه آسمانی حرم،
از زبان پر بغض تمام زائران
فریاد شد:
اللهمعجل لولیک الفرج...
نویسنده :خانم فاطمه شایان پویا
گوینده اقای هادی سامی
ادیتور خانم عباسی
تهیه شده در رادیو اینترنتی فرهنگ رضوی
http://eitaa.com/bana_ir
#برای_زینب
#روایت_اربعین
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
دارم برای آب سردکن گوشه حرم حرف میزنم. خوب جایی ساکن شدهای ها! ببین رویت نوشته اند وقف حرم اباعبدالله! خوش به حالت! ولی کمی دیر کرده ای رفیق! چه می شد اگر ماشین زمان داشتی و یک توک پا میفتی به دهم محرم سال ۶۱ و کودکان تشنه اربابت را سیراب میکردی و برمیگشتی؟
#برای_زینب
#فائضه_غفار_حدادی
#کتاب_سر_بر_خاک_دهکده
#کتاب_روایت_اربعین
🏷 #برای_زینب
https://ble.ir/barayezeinab