فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سلام عزیزان امروز از خدا براتون
🌹بهترین اتفاقات و خبرهای خوش را خواستارم
🌼 امروز را آغازی تازه بدان
🌺 زندگی رودخانه ای است که
🌸 مدام به سمت آینده در جریان است
🌼 هیچ قطره ای از آن
🌺 دوبار از زیر یک پل رد نمیشود
🌸 برخیز و به سمت پیروزی حرکت کن
«أعاناللّٰہ قلباً تمنے ما ليس مكتوباً لہ»
خدا یارے کند
قلبے را کہ در آرزوےِ چیزےست
کہ تقدیرش نیست.. :)💓
#عربے_طور
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ سالروز شهادت مظلومانه حضرت رقیه (س) تسلیت باد..
🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت 157
یه چیزی توی وجودم بود که زبانم را لال کرد. اراده ام را قوی و تصمیمم را قطعی. نگاه نگران مادر حتی عذاب وجدانم بود ولی گاهی پریشان حالی هومن مرا باز مصمم می کرد. هنوز کلامش توی سرم پژواک می شد:
_کاش لال بودی... کاش کر و لال بودی تا اونوقت نه میتونستی حرف بزنی نه حرفام رو بشنوی.
چرا؟! چرا همچین آرزویی کرد؟! نمیدانم چرا از او بدجوری به دل گرفتم.
شاید من بعد از تغییر کمرنگ رفتارش که گر چه بوی غرور داشت ولی با همان دو بوسه ای که به لبانم هدیه کرده بود، باعث تغییر نگرشم در مورد هومن شده بود که با این حرف... فهمیدم چقدر خام بودم. تازه فهمیدم که قبل از آن دعوتی، چقدر خام بودم که گول تظاهر هومن را خوردم و با آنکه سعی میکردم که فریب رفتارش را نخورم، انگار عملا نتوانسته بودم. سکوتم هر روز که میگذشت، هومن را کلافه تر میکرد و آتش به خاکستر نشستهی قلب سوختهی مرا خاموشتر.
یک هفته گذشت و با سکوت من هم در دانشگاه و هم در خانه.
حتی سر کلاسهای خودش و حتی ترفندهای خاصش، ادامه پیدا کرد.
هیچوقت فراموش نکردم که بخاطر همین سکوت یک نمرهی منفی از او گرفتم.
عمدا مقابل سایر دانشجوها، وسط درس گفت:
_خانم افراز.
سر بلند کردم و نگاهش کردم که با ماژیک میان دستش، زیر جملهای که روی تخته نوشته بود را خط کشید و گفت:
_این دسته بندی رو برای ما توضیح بدید.
نگاهم به تخته بود که پرسید:
_حواستون با درس هست؟
جوابش را که ندادم، عصبیتر شد.
طاقت اینهمه سکوتم را نیاورد و فریاد زد:
_شما لالی؟
فریبا انگار بیشتر از من ترسید و زیر گوشم گفت:
_چت شده حرف بزن.
جوابی ندادم که عصبیتر از قبل گفت:
_بنشینید... یه نمره منفی براتون ثبت میشه تا سر کلاس کر و لال نشید.
حتی بعد از کلاس هم با توبیخ فریبا، ذرهای در تصمیمم مردد نشدم:
_چت شده تو؟! چرا حرف نمیزنی بگی چی شده؟!
چیزهایی شده بود که تنها راهش همین سکوت بود.
نمیخواستم هر شب از دست هومن بترسم و حالا به یمن این سکوت ماندگار، هم کلافهاش کرده بودم، هم نگران.
شاید این بهترین انتقامی بود که میتوانستم بگیرم.
در راه برگشت به خانه همانطور که رانندگی میکرد با لحنی که جدیت داشت ولی پشت تکتک کلماتش عجز و التماسش پنهان بود گفت:
_چت شده تو؟ میخوای به چی برسی؟ یه هفته سکوت کردی که چی؟
سرم سمت پنجره بود و نگاهم به بیرون.
عمدا دست دراز کرد و چانهام رو گرفت و سرم را با خشونت سمت خودش چرخاند و از این سکوتی که حسابی حرصش میداد فریاد زد:
_با توام.
جوابی ندادم. کلافه نفسش را فوت کرد و چانهام را رها.
و باز لحنش را از اوج فریاد پایین کشید:
_اگه واسه یه سیلی که خوردی، حقت بود... بدم میآد از این که ناز نازی هستی... ولی اگه دنبال التماس منی، کور خوندی... لال که هیچ، کر و کورم بشی، من التماست نمیکنم.
پوزخندم را سمت پنجره خالی کردم و در دلم گفتم:
_کاملا معلومه... یه هفته است داری به آب و آتیش میزنی که حرف بزنم... تو کور خوندی... این دفعه من رامت میکنم.
و شاید هم شد ولی به سختی. با صبر، با زجر.
سکوت خیلی سختتر از گفتن است. چون حرف زدن آدمی را سبک میکند و سکوت آدمی را ویران.
و من ویران میشدم ولی به هر حال سکوتم را حفظ میکردم تا برسم به آن روزی که منتظرش بودم.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت 158
صدای خشک برگههایی را که روی میز گذاشت میشنیدم و خودکاری که کنار برگههای مرتب روی میز قرار داد.
نگاهم کرد وگفت :
_مادرِ شما به من گفته الان نزدیک دو هفته است با هیچ کسی حرف نزدی، حتی دوستان دانشگاهی!
نگاهم روی صورت خانمی بود که مادر میگفت روانشناس است .
لبخندی به لب آورد که به صورتش میآمد :
_من میپرسم شما بنویس .
بعد مکثی کرد و گفت :
_نسیم جان! به من بگو چرا سکوت کردی؟ می دونی مادرت نگرانته؟
نگاهش به من بود و من نگاهم به کاغذ و قلم .
_نمیخوای به من بگی؟
باشه ...لااقل بگو از چی ناراحت شدی؟
همین جواب رو به من بگو...
بذار لااقل مادرت یه جواب واسه این رفتارت داشته باشه...بنویس...خواهش میکنم .
آهی سر دادم و قلم را برداشتم و نوشتم:
_دلخورم .
_از کی ؟
و نوشتم :
_از هومن.
_هومن!...آهان همون آقای جوان ؟
سرم را به تایید تکان دادم .لبخندی باز به لب آورد که از دیدنش آرامش گرفتم .
_چرا دلخوری ؟
نوشتم :
_دلم بدجوری شکسته .
_چرا ؟
نگاهم توی صورت خانم مشاوره خیره ماند...وقتی باز سکوتم را دید گفت :
_بگو نسیم جان راحت باش ...مادرت قضیه ی تو و آقا هومن رو به من گفته...چرا ازش دلخوری ؟
بغض توی گلویم چهار زانو زد و قصد برخاستن نداشت که نوشتم :
_آرزو کرد که کاش من برای همیشه لال بشم ...دلم شکست ...مگه من چکار کرده بودم ،چرا باید لال میشدم ؟
با این حرفش اونقدر تحقیرم کرد که خواستم بهش نشون بدم که میتونم کاری کنم که به آرزوش برسه .
صدای نفس عمیقی که کشید را شنیدم و با همان لبخندی که حالا کمرنگتر شده بود پرسید:
_ولی به نظرم دوستت داره .
اشکانم منتظر همین حرف بود شاید ! که جاری شد:
_نه ..اصلا.
نگاهش روی کاغذی بود که مینوشتم گفت :
_ولی داره ...هیچ مردی واسه یه زن دلشوره نمی گیره مگه یه وابستگی بهش داشته باشه سرم را به علامت نفی به دو طرف تکان دادم که گفت :
_چرا حرفم رو قبول نمیکنی ؟
وقتی توی این دو هفته دست به هر کاری زده که تو حرف بزنی چرا باورش نمی کنی ؟
فوری نوشتم :
_وقتی دلی رو می شکنه چرا باید باورش کنم ؟ دروغ میگه ،تظاهر میکنه ،میخواد فریبم بده .
_خب اصلا این بحث رو ول کن ،
دلیلت واسه این سکوت چیه ؟
چرافکر می کنی با این سکوت همه چی درست میشه .
_میشه ...درست هم نشه ،من درست میشم ...لااقل یاد میگیرم که زود باور نباشم .
_دختر خوب ...نگرانت هستند،اینو درک کن .
عصبی روی کاغذ بزرگ و خط خطی نوشتم :
_کسی نگران من نیست .
بعد قلم را محکم روی کاغذ زدم که همراه با نفس بلندی گفت :
_خیلی خب ...باشه...ولی لااقل با هومن فقط حرف نزن نه با همه .
نگاهم توی صورتش بود که پرسید:
_باشه ؟
باز قلم را چنگ زدم و نوشتم :
_نه....زبانی که باز شد به درد دل ،واسه همه باز می شه...من دردم رو به هیچ کس نمیگم ،باهیچ کس هم حرف نمیزنم ...من از اولش توی این خونه یه دختر سر راهی بودم، به اجبار پدرم عقد هومن شدم و حالا ...
_تو وابستهی هومن شدی و گرنه هیچ کس دست و پای تورو نبسته ...همین حالا برو به مادرت بگو نمیخوای ،ببین کی اجبارت میکنه ؟
تو خودت نمیخوای که تمومش کنی ،درسته ؟
حس کردم تمام حس قلبم یکباره رو شد.
او حتی بهتر از خودم حسم را خواند!
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سلام عزیزان امروز از خدا براتون
🌹بهترین اتفاقات و خبرهای خوش را خواستارم
🌼 امروز را آغازی تازه بدان
🌺 زندگی رودخانه ای است که
🌸 مدام به سمت آینده در جریان است
🌼 هیچ قطره ای از آن
🌺 دوبار از زیر یک پل رد نمیشود
🌸 برخیز و به سمت پیروزی حرکت کن
#طنزجبهه
.
رفیقم مےگفت لب مرز یہ
داعشےرو دستیگیر کردیم👀
.
داعشے گفت تــا ساعت¹¹ من
رو بکشید تـا نهار رو با رسول
خدا و اصحابش بخورم!🥘😌
.
اینام لــج ڪردن ساعـت²
کشتنش👊🏻گفتـن حالا برو
ظرفاشونرو بشــور😂😆
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#انگیزشی
lf God is your support yoU LL
never Gonna Get Down:)😊
اگھ خدا تکیھ گاهت باشھ ـ
هیچ وقت زمین نمیخورے ـ.... 🎈
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
گذرنآمہےماعادٺبہخالےبودنندارد؛
هرسالچشمانتظارقرمزوآبےِمهمانےتوست...
مُہرهایٺجا
نداردآقا..؟! :)
#امامحسین[💔✨]
#اربعین💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت159
وابسته که نه .. ولی دوست داشتم همچنان این عقد پا برجا بماند شاید با چشمان خودم روزی را میدیدم که این بت مغرور ، پیش من ، ....منی که به هزار کنایهاش تحقیر شده بودم ، التماس عشقی که دلم میخواست ، عاجزانه میخواست اتفاق بیافتد.نه بخاطر خودم ،...نه بخاطر مادر و نه حتی هومن فقط و فقط بخاطر دلی که بارها شکست و هیچ کس نفهمید .
یکبارم مرگم را خواست ..و وقتی دست به خودکشی زدم پشیمان شد اما باز حس نگاهش را پشت پردهای از غرور مخفی کرد.
من از ته دل میخواستم عجزش را ببینم .التماسش را، خواهش را سر زبانش بشنوم.
خانم روانشناس که از اتاق بیرون رفت صدای فریاد هومن رو شنیدم و کنجکاوانه آرام لای در اتاق را باز کردم و شنیدم:
_به نظرم خیلی بیشتر از اونچه شما فکر میکنید دلش شکسته!
هومن اعتراض کرد:
_چه حرف ها! نمایششه ...داره ما رو دست میاندازه .
و صدای عصبی خانم روانشناس در مقابله با هومن شنیده شد:
_آقای محترم! دیگه منو که نمیتونه گول بزنه...
داره جلوی چشمام اشک میریزه و روی کاغذ مینویسه که دلم شکسته ...نوشته شما بهش گفتید که کاش لال بوده ... بفرمایید اینم برگههاش ...من که از خودم حرف نمیزنم .
_هومن !تو بهش گفتی لال بشه ؟!
_بابا اعصابم رو بهم ریخت یه چیزی گفتم حالا...اونم نازنازیش کردید ،دیده خر توی این خونه زیاده ،سوارمون شده.
کف دست مادر روی میز چنان فرود آمد که صدایش تا طبقه ی بالا پیچید :
_هومن!
_به هرحال خانم رادمان ،من توصیه میکنم بهش توجه کنید ، کسی که تونسته دو هفته با هیچ کس حرف نزنه ،میتونه تا آخر عمر یه مریض بدحال روحی بشه یا لااقلش اینه که دیگه با شما ،حرف نزنه آقا هومن .
هومن بلند خندید :
_واقعا مسخره است به خدا...سر یه جملهی من!...این اثرات محبت بیحد و مرز شماست ها.
مادر با نگرانی پرسید :
_راه درمانش چیه خانم .
_اینکه همون کسی که دلش رو شکسته دلش رو بدست بیاره .
لبخندی به لبم آمد که هومن فریاد کشید :
_ولم کنید بابا ...میخواد لال بشه میخواد نشه! اصلا خوب شد که لال شد ،من کاری نکردم که بخوام حالا برم دل بدست بیارم ....اتفاقا حالا فکر میکنم زن لال بهتره .
بغضم گرفت و با حرص در اتاق رو بستم و بیاختیار گریستم .
حالا توانم برای حفظ این سکوت بیشتر شده بود.
دلم میخواست کاری کنم که خودش مجبور به حرف زدن شود،مجبور به اعتراف ،به اشتباه .
و مصمم از این تصمیم ،دستانم را محکم مشت کردم و اشکانم را پس زدم و طرف کتابهای دانشگاهم رفتم .
تکیه بر کتابخانهی دیواری اتاق ،ایستاده کتابم را ورق زدم که ناگهان در اتاق محکم باز شد...خودش بود!
خدای غرور بود.با آن اخم محکم که چه بود و چه نبود جدیت داشت .
در اتاق را بست و بیآنکه نگاه کند جلو آمد .
سرم را خم کردم توی صفحهی کتابم و فقط جملات و کلمات را محدودهی دیدم کردم که مقابلم ایستاد.
_ببین ...من توی بدترین شرایط بزرگ شدم ..توی سن بحرانی زندگیم ،پرت شدم اون سر دنیا....
محبت پدر و مادرم که ندیدم هیچ ، هر روزم رو با کنایههای عمهام به شب رسوندم ...اگه کتک میخوردم کسی نبود که بپرسه واسه چی پای چشمت کبوده...با این شرایط 15 سال زندگی کردم ....پس حالا واسه من، واسه خاطر یه جمله ی ساده، ادا در نیار... من آدمی نیستم که بگم اشتباه کردم ..فهمیدی ؟
نگاهم را همچنان روی جملات کتابم نگه داشته بودم که دست انداخت زیر چونهام رو با ضرب سرم را بالا داد:
_شنیدی یا کرم شدی ؟
فقط نگاهش کردم .نگاهش حسی داشت که در آن رنگ روشن چشمانش به وضوح قابل دیدن بود.
اما من،آنقدر عاجز بودم که حس به آن واضحی را نتوانم تفسیر کنم .
فقط نگاهش کردم که با حرص ضربهی کوچکی به زیر چانهام زد و نفسش را با حرص توی صورتم خالی کرد.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت160
حالا سکوتم تبدیل شده بود به یک حالت عادی .لااقل برای خودم . دیگر هیچ اذیتی برایم نداشت.شاید خیلی ها را کلافه کرده بود. مثل فریبا ، مادر، هومن . ولی من با سکوتم مشکلی نداشتم .تقریبا یک ماه شده بود که توانسته بودم این سکوت را به یک عادت و به یک ویژگی رفتارم تبدیل کنم.
نزدیک امتحانات بود و من مشغول درس خواندن.
مادر همچنان دنبال دکتر و مشاور و روانشناس، و هومن همان فرد مغرور که گاهی تهدید می کرد و گاهی بیخیال میشد.
مادر حتی خودش هم بارها با من حرف زد، اما حرفهای مادر هم تاثیری در من نداشت .آنقدر که برای دیدن عجز و التماس هومن مصمم بودم که هیچ اتفاقی نمیتوانست مرا مردد کند.
حتی تماس تلفنی مادر میلاد برای درخواست یک مهمانی خانوادگی!
مادر کلی بهانه آورد و بالاخره مهمانی را انداخت برای یک ماه بعد و باز سراغم آمد... اینبار به بهانهی میلاد!
سرم توی کتابم بود که نشست مقابلم، پشت میز ناهارخوری و نگاهی به هومن که داشت برگههای امتحانی یکی از کلاسهایش را تصحیح میکرد ، انداخت و آهسته گفت :
_هاتفی کیه ؟
فقط نگاهش کردم که باز پرسید :
_مادرش زنگ زده کلی از تو تعریف کرد،جا خوردم! گفته تو از دوستای نگین، دختر برادرشی، آره؟
آرام سرم را تکان دادم و مادر با عجز نالید :
_نسیم تمومش کن این سکوت رو ...اگه هومن بفهمه که این پسره زنگ زده ، باز قاطی میکنه ...چرا به این پسره نگفتی تو نامزد داری ؟
از حرص شنیدن این جملهی آخر ، دستم رو زدم زیر چونهام و به مادر خیره شدم که خوب منظور نگاهم رو فهمید.
سرشو جلو کشید و آهسته و حرصی گفت:
_ببین نسیم جان ما اجبارت نکردیم ،تو و هومن هر دو سکوت کردید ، خب اگه همدیگه رو نمیخواید ، بگید ، من که راضی به زجرتون نیستم، یا زندانی نیستید که محکوم به تحمل هم باشید! ولی شما هر دوتون هم خدا رو میخواید هم خرما... هم از طرفی از همدیگه مینالید هم میخواید این عقد پا برجا باشه .
نگاهم از چشمان مادر فرار کرد و برگشت سمت خطوط کتاب .
آخر حرف حق را زده بود ، من دلیل داشتم ولی هومن ...هنوز دلیلش مبهم بود. مادر باز ادامه داد:
_حالا فعلا این پسره رو تا یه ماه گذاشتم سر کار ولی بعدش چی ؟
نگاهم بالا آمد سمت مادر که با صدای بلند هومن مواجه شدم :
_پس مادر و دختر یواشکی با هم حرف میزنید و سکوت مسخرهی این لال شده فقط واسه نمایشه ؟!
_نه بابا...یه کلام هم حرف نزده .
هومن برگههای میان دستش را روی مبل زد و سمت ما آمد.
دستانش را به عرض میز ناهارخوری باز کرد و گفت :
_خب... چی حرف میزنید که باید من نشنوم ؟
یه نگاه به من ، یه نگاه به مادر کرد که سرم رو باز توی کتابم گرفتم و مادر صندلیش را عقب داد و گفت :
_هیچی بابا...اگه این یه کلام حرف میزد اونوقت میشد حرف زدن ، من دارم با خودم حرف میزنم .
و بعد رفت سمت آشپزخانه که هومن یک دستش را کنار کتاب من گذاشت و سرش را خم کرد سمت گوشم :
_آفرین بچه درس خون ...سئوالات درس من خیلی سخته ...از لج تو هم که شده میخوام پوست تو و بقیه رو با هم بکنم ...مگه اینکه ...
مکثی کرد و آهسته توی گوشم شمرده شمرده گفت :
_خواهش کنی .
پوزخندی زدم که با لبخند سرش رو عقب کشید ، لبخندش نمایشی از حرص بود که پشت جلوهای از غرورش ،به لبخند تبدیل شده بود.
سکوتم را که دید ،کمر راست کرد و یه نفس بلند کشید :
_باشه ..خواستم یه ارفاقی بهت کنم ..ممکنه بیافتی نه تنها تو، بلکه همه ی بچههای کلاس ... یه فرصت بهت دادم که رد کردی ...ولی من جای تو بودم ، ردش نمیکردم .
نگاهش با من بود و من به کتاب .
میدانستم بر خلاف ظاهر خونسردش، خوب حرصش را درآوردم .
پس با یه لبخند از شوق ، حتی به نگاهم هم اجازه برخاستن از روی خطوط کتاب را ندادم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝