رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت159
وابسته که نه .. ولی دوست داشتم همچنان این عقد پا برجا بماند شاید با چشمان خودم روزی را میدیدم که این بت مغرور ، پیش من ، ....منی که به هزار کنایهاش تحقیر شده بودم ، التماس عشقی که دلم میخواست ، عاجزانه میخواست اتفاق بیافتد.نه بخاطر خودم ،...نه بخاطر مادر و نه حتی هومن فقط و فقط بخاطر دلی که بارها شکست و هیچ کس نفهمید .
یکبارم مرگم را خواست ..و وقتی دست به خودکشی زدم پشیمان شد اما باز حس نگاهش را پشت پردهای از غرور مخفی کرد.
من از ته دل میخواستم عجزش را ببینم .التماسش را، خواهش را سر زبانش بشنوم.
خانم روانشناس که از اتاق بیرون رفت صدای فریاد هومن رو شنیدم و کنجکاوانه آرام لای در اتاق را باز کردم و شنیدم:
_به نظرم خیلی بیشتر از اونچه شما فکر میکنید دلش شکسته!
هومن اعتراض کرد:
_چه حرف ها! نمایششه ...داره ما رو دست میاندازه .
و صدای عصبی خانم روانشناس در مقابله با هومن شنیده شد:
_آقای محترم! دیگه منو که نمیتونه گول بزنه...
داره جلوی چشمام اشک میریزه و روی کاغذ مینویسه که دلم شکسته ...نوشته شما بهش گفتید که کاش لال بوده ... بفرمایید اینم برگههاش ...من که از خودم حرف نمیزنم .
_هومن !تو بهش گفتی لال بشه ؟!
_بابا اعصابم رو بهم ریخت یه چیزی گفتم حالا...اونم نازنازیش کردید ،دیده خر توی این خونه زیاده ،سوارمون شده.
کف دست مادر روی میز چنان فرود آمد که صدایش تا طبقه ی بالا پیچید :
_هومن!
_به هرحال خانم رادمان ،من توصیه میکنم بهش توجه کنید ، کسی که تونسته دو هفته با هیچ کس حرف نزنه ،میتونه تا آخر عمر یه مریض بدحال روحی بشه یا لااقلش اینه که دیگه با شما ،حرف نزنه آقا هومن .
هومن بلند خندید :
_واقعا مسخره است به خدا...سر یه جملهی من!...این اثرات محبت بیحد و مرز شماست ها.
مادر با نگرانی پرسید :
_راه درمانش چیه خانم .
_اینکه همون کسی که دلش رو شکسته دلش رو بدست بیاره .
لبخندی به لبم آمد که هومن فریاد کشید :
_ولم کنید بابا ...میخواد لال بشه میخواد نشه! اصلا خوب شد که لال شد ،من کاری نکردم که بخوام حالا برم دل بدست بیارم ....اتفاقا حالا فکر میکنم زن لال بهتره .
بغضم گرفت و با حرص در اتاق رو بستم و بیاختیار گریستم .
حالا توانم برای حفظ این سکوت بیشتر شده بود.
دلم میخواست کاری کنم که خودش مجبور به حرف زدن شود،مجبور به اعتراف ،به اشتباه .
و مصمم از این تصمیم ،دستانم را محکم مشت کردم و اشکانم را پس زدم و طرف کتابهای دانشگاهم رفتم .
تکیه بر کتابخانهی دیواری اتاق ،ایستاده کتابم را ورق زدم که ناگهان در اتاق محکم باز شد...خودش بود!
خدای غرور بود.با آن اخم محکم که چه بود و چه نبود جدیت داشت .
در اتاق را بست و بیآنکه نگاه کند جلو آمد .
سرم را خم کردم توی صفحهی کتابم و فقط جملات و کلمات را محدودهی دیدم کردم که مقابلم ایستاد.
_ببین ...من توی بدترین شرایط بزرگ شدم ..توی سن بحرانی زندگیم ،پرت شدم اون سر دنیا....
محبت پدر و مادرم که ندیدم هیچ ، هر روزم رو با کنایههای عمهام به شب رسوندم ...اگه کتک میخوردم کسی نبود که بپرسه واسه چی پای چشمت کبوده...با این شرایط 15 سال زندگی کردم ....پس حالا واسه من، واسه خاطر یه جمله ی ساده، ادا در نیار... من آدمی نیستم که بگم اشتباه کردم ..فهمیدی ؟
نگاهم را همچنان روی جملات کتابم نگه داشته بودم که دست انداخت زیر چونهام رو با ضرب سرم را بالا داد:
_شنیدی یا کرم شدی ؟
فقط نگاهش کردم .نگاهش حسی داشت که در آن رنگ روشن چشمانش به وضوح قابل دیدن بود.
اما من،آنقدر عاجز بودم که حس به آن واضحی را نتوانم تفسیر کنم .
فقط نگاهش کردم که با حرص ضربهی کوچکی به زیر چانهام زد و نفسش را با حرص توی صورتم خالی کرد.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت160
حالا سکوتم تبدیل شده بود به یک حالت عادی .لااقل برای خودم . دیگر هیچ اذیتی برایم نداشت.شاید خیلی ها را کلافه کرده بود. مثل فریبا ، مادر، هومن . ولی من با سکوتم مشکلی نداشتم .تقریبا یک ماه شده بود که توانسته بودم این سکوت را به یک عادت و به یک ویژگی رفتارم تبدیل کنم.
نزدیک امتحانات بود و من مشغول درس خواندن.
مادر همچنان دنبال دکتر و مشاور و روانشناس، و هومن همان فرد مغرور که گاهی تهدید می کرد و گاهی بیخیال میشد.
مادر حتی خودش هم بارها با من حرف زد، اما حرفهای مادر هم تاثیری در من نداشت .آنقدر که برای دیدن عجز و التماس هومن مصمم بودم که هیچ اتفاقی نمیتوانست مرا مردد کند.
حتی تماس تلفنی مادر میلاد برای درخواست یک مهمانی خانوادگی!
مادر کلی بهانه آورد و بالاخره مهمانی را انداخت برای یک ماه بعد و باز سراغم آمد... اینبار به بهانهی میلاد!
سرم توی کتابم بود که نشست مقابلم، پشت میز ناهارخوری و نگاهی به هومن که داشت برگههای امتحانی یکی از کلاسهایش را تصحیح میکرد ، انداخت و آهسته گفت :
_هاتفی کیه ؟
فقط نگاهش کردم که باز پرسید :
_مادرش زنگ زده کلی از تو تعریف کرد،جا خوردم! گفته تو از دوستای نگین، دختر برادرشی، آره؟
آرام سرم را تکان دادم و مادر با عجز نالید :
_نسیم تمومش کن این سکوت رو ...اگه هومن بفهمه که این پسره زنگ زده ، باز قاطی میکنه ...چرا به این پسره نگفتی تو نامزد داری ؟
از حرص شنیدن این جملهی آخر ، دستم رو زدم زیر چونهام و به مادر خیره شدم که خوب منظور نگاهم رو فهمید.
سرشو جلو کشید و آهسته و حرصی گفت:
_ببین نسیم جان ما اجبارت نکردیم ،تو و هومن هر دو سکوت کردید ، خب اگه همدیگه رو نمیخواید ، بگید ، من که راضی به زجرتون نیستم، یا زندانی نیستید که محکوم به تحمل هم باشید! ولی شما هر دوتون هم خدا رو میخواید هم خرما... هم از طرفی از همدیگه مینالید هم میخواید این عقد پا برجا باشه .
نگاهم از چشمان مادر فرار کرد و برگشت سمت خطوط کتاب .
آخر حرف حق را زده بود ، من دلیل داشتم ولی هومن ...هنوز دلیلش مبهم بود. مادر باز ادامه داد:
_حالا فعلا این پسره رو تا یه ماه گذاشتم سر کار ولی بعدش چی ؟
نگاهم بالا آمد سمت مادر که با صدای بلند هومن مواجه شدم :
_پس مادر و دختر یواشکی با هم حرف میزنید و سکوت مسخرهی این لال شده فقط واسه نمایشه ؟!
_نه بابا...یه کلام هم حرف نزده .
هومن برگههای میان دستش را روی مبل زد و سمت ما آمد.
دستانش را به عرض میز ناهارخوری باز کرد و گفت :
_خب... چی حرف میزنید که باید من نشنوم ؟
یه نگاه به من ، یه نگاه به مادر کرد که سرم رو باز توی کتابم گرفتم و مادر صندلیش را عقب داد و گفت :
_هیچی بابا...اگه این یه کلام حرف میزد اونوقت میشد حرف زدن ، من دارم با خودم حرف میزنم .
و بعد رفت سمت آشپزخانه که هومن یک دستش را کنار کتاب من گذاشت و سرش را خم کرد سمت گوشم :
_آفرین بچه درس خون ...سئوالات درس من خیلی سخته ...از لج تو هم که شده میخوام پوست تو و بقیه رو با هم بکنم ...مگه اینکه ...
مکثی کرد و آهسته توی گوشم شمرده شمرده گفت :
_خواهش کنی .
پوزخندی زدم که با لبخند سرش رو عقب کشید ، لبخندش نمایشی از حرص بود که پشت جلوهای از غرورش ،به لبخند تبدیل شده بود.
سکوتم را که دید ،کمر راست کرد و یه نفس بلند کشید :
_باشه ..خواستم یه ارفاقی بهت کنم ..ممکنه بیافتی نه تنها تو، بلکه همه ی بچههای کلاس ... یه فرصت بهت دادم که رد کردی ...ولی من جای تو بودم ، ردش نمیکردم .
نگاهش با من بود و من به کتاب .
میدانستم بر خلاف ظاهر خونسردش، خوب حرصش را درآوردم .
پس با یه لبخند از شوق ، حتی به نگاهم هم اجازه برخاستن از روی خطوط کتاب را ندادم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
هیچچیزش . .🙂♥️!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•♥️🌱•
± گر که امسال به من اذن دهد آقایم
تا خود کربوبلا ذکر حسن میگیرم📿🕯
#دوشنبههایامامحسنی 🤍
#صبحٺونحسنۍ🌧
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
گویند که در روز قیامت علمدار شفاعت زهراست، علم فاطمه دست قلم عباس است.
#بیودرخواستی🌸
✿----------------------------------✿
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
7.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این خورشید پرفروغ تره
هرسال از قبل شلوغ تره
خاطرات اربعینش.....♥️✨
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#سلامازراهدور #محرم
سَلامميدَهَمُودِلْخُوشَم
ڪِہفَرمُوديدْ ؛
هَرآنڪِہدَردِلِخُودیادِماسْٺ،
زَائِرِ ماست!'🖐🏽
#السلامعلیکیااباعبدالله (:
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت161
امتحان داشتم .همان امتحانی که خودش گفته بود سخت و ریز سوال داده.
اما من از لج او هم که شده آنقدر ریز نکتهای خواندم که داشتم تند و تند مینوشتم .
و گاهی که نگاهم به فریبا میافتاد که ته خودکارش را به دندان گرفته و عمیق در فکر فرو رفته بود ، به خنده میافتادم . هومن مابین صندلیها میچرخید که مقابلم ایستاد نگاهش روی برگهام بود که سر خم کرد و آرام زمزمه کرد:
_کمک نمیخوای ؟
و پوزخندش نشان داد که این جملهاش فقط طنزی بیش نبود، چرا که همهی سئوالات را نوشته بودم.
بعد از امتحان سر خیابان اصلی منتظرش شدم .
حالا من بودم که در دوران امتحانات باید منتظرش میشدم چرا که او سر جلسه بود و تا گرفتن آخرین برگه از بچهها سر جلسه میماند.
بالاخره آمد.از دور نگاهم خیرهاش شد .
با آن پیراهن چهارخانهی آبی و بنفش و آن شلوار کتان مشکی و کیف بدست ، چیزی از ابهت یک استاد کم نداشت اما فقط خدا میدانست که چه آدم گند دماغی بود.
به ماشین که رسید بیهیچ حرفی نشست پشت فرمان و من هم به تبع او ، نشستم .
راه افتاد و کمی بعد گفت :
_فکر نمیکردم اینقدر ریز و نکته ای خونده باشی.
دلم میخواست لبانم را چنان محکم بفشارم که لبخندم کور شود و ذوقم نامرئی.
_اما میدونی من آدم عجیبیام ..گاهی سخت گیر ، گاهی خونسرد ،گاهی سهل گیر ، گاهی هم ...لجباز...داشتم فکر میکردم اگر با خودکار خودت ، نکته های اساسی هر سئوال رو خط بزنم ، کی میفهمه که تو چی نوشتی ؟
دلم ریخت .سرم برگشت سمتش .حالا یه لبخند پر ذوق روی لب او بود که ادامه داد:
_تو که لال ، برگه و خودکارت دست من ...مثلا یه کاری کنم که لااقل بشی هشت ...چطوره ؟
چطوره را گفت و سرش چرخید سمتم .
برق نگاه لجبازش ،چشمانم را که هیچ ، قلبم را هم زد.
سرم درد گرفت .حرصی و عصبی نفسم را محکم از بینی خارج کردم که خندید :
_انگار خوب حرصی شدی ...
خوبه ، شاید همین باعث بشه که یه جمله رو بگی ...بگو هومن نه ...
خواهش و التماس رو هم بهت تخفیف دادم ، همینو بگی قبوله .
دندانهایم روی هم ساییده میشد و نگاهم سمت پنجره تا آن لبخند شیطنت بارش را نبینم .
_داری فکر میکنی الان ؟
چشمانم رو محکم روی هم بستم و تو دلم گفتم :
"کورخوندی ....من باهات حرفی ندارم "
جوابش را که ندادم باز برای اذیتم گفت :
_خوبه فکراتو بکن چون برسیم خونه حتما ایدهام رو عملی میکنم ...زیاد وقت نداری .
دروغ نمیگفت ، شکی نداشتم ، به محض رسیدن به خانه کیفش را روی میز ناهارخوری گذاشت و برگهها را از کیفش بیرون کشید.
قلبم بدجوری میزد .خیلی برای آن امتحان تلاش کرده بودم و این نهایت نامردی بود!
نشست پشت میز و گفت :
_خب نسیم افراز...اینه ...
برگهام را از میان برگهها بیرون کشید و روی میز گذاشت .
پاهای بیارادهی من ، سمت میز رفت و نشستم پشت میز.
لبانم محکم روی هم فشرده میشد که خودکارش را از کیفش درآورد.
خودکار هردوی ما از یک مارک بود.
چرا که خودش خریده بود و بعد سر بلند کرد و نگاهم کرد.
هیچ رحمی توی چشمانش نبود که گفت:
_من اعتقادی به چرندیات اون خانم روانشناس ندارم ...حرف میزنی یا خط بزنم ؟
اخم کرده چشمانم رو بستم و او گفت :
_باشه...حالا که لالی و حتی نمی تونی به هیچ کسی شکایت منو کنی .. و این خوبه .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت162
و خط زد .سوال اول را کاملا خط زد.
قلبم درد گرفت و بغضم یکباره شکست و اشکم جاری شد . سر بلند کرد و خیرهام شد .
نگاهش عصبی بود :
_دیوونهی لعنتی ...داری زحماتت رو به باد میدی ...اون زبون کوفتیات رو تکون بده ...لااقل بگو نه .
چشمانم رو بستم و درحالیکه سرم رو به دو طرف تکان میدادم ،صدای گریهام بلندتر شد و او حرصیتر:
_باشه ... یه سوال دیگه رو هم حذف میکنم ...سوال چند رو خط بزنم ؟
و قلبم بدجوری به درد افتاد.
دستم رو محکم جلوی دهانم گرفتم تا مبادا قفل زبانم باز شود:
_آهان سئوال 4 ...چه قدر هم توضیح دادی ...آره این خوبه ...
صدای حین بلندی که کشیدم را شنید و باز دایرههای روشن نشسته در نگاهش سمتم بالا آمد :
_بزنم ؟
اشکانم را دید .نگاه پر دردم را دید ولی فقط پوزخندی زد و عصبی فریاد کشید :
_تو یه احمقی به خدا...
و خط زد. باز پلکهایم روی هم افتاد .
سرم را روی میز گذاشتم و بلند بلند گریستم و او حرصی تر از صدای های های گریه ام داد کشید :
_آره گریه کن ...حقته ... باید بفهمی که زیادی لال بودنم خوب نیست .
برگه ها را جمع کرد و باهمان لحن عصبی ادامه داد :
_شانس آوردی دلم به حالت سوخت وگرنه تمام سئوالاتو خط زده بودم ....
حالا گمشو برو توی اتاقت زار بزن که حوصلتو ندارم .
انگار منتظر همین اجازه بودم .دویدم سمت اتاق خودم . بعد از سکوت جنجالی من ، که از یک مهمانی شروع شد و به یک سیلی ، ختم ، اتاق هایمان را از هم جدا کرده بودیم . برگشتم اتاقم و درو پشت سرم بستم . هر قدر میگریستم سوزش قلبم آرام نمیگرفت .می سوخت .می سوخت و می سوخت . پنجه هایم را چنان در کف دستم مشت کردم و فشار دادم که کف دستم سوخت و من زیر لب نجوا کردم :
-کور خوندی .. دیگه حرف زدن منو نمیبینی .
و باز گریستم .اما از هومن هر انتظاری می رفت .مطمئن بودم باز برای باز کردن قفل زبانم دست به کار دیگری می زند که زد . سر میز شام آنشب ، بعد از آنکه حتی سرمیز ناهار حاضر نشدم ، مادر نگاهم کرد و باغصه گفت :
-نسیم ... با غذات بازی نکن عزیزم ...به نظرم خیلی ناراحتی درسته ؟
به جای نگاه کردن به مادر، نگاهم رفت سمت هومن که مادر گفت :
_هومن! باز کاری کردی ؟
-ای بابا باز شروع شد .... چکار کردم شما هم همش توهم داری.
نگاه پر از بغض و کینه ام روی صورت هومن بود که مادر گفت :
_نگاه نسیم اینو میگه.
هومن سر کج کرد و عمدا باخونسردی زل زد به چشمانم .
-چیه ؟ شناختی ؟ یا کارت شناسایی بدم .
نفسم را عمدا بلند کشیدم که مادر پرسید:
_چکار کردی باز هومن؟ من به خدا از دست شما دو تا دیوونه شدم ... بابا یه خیال راحت ندارم چرا اینجوری می کنید شما دو تا؟! ....الان من بدبخت چطوری فردا برم خونه ی عمه پری .
-چه خبره اونجا؟
هومن پرسید و مادر جواب داد:
_آقا جون اومده .
-آقاجون!
-بله من گفتم بیاد بلکه واسه شما دو تا یه کاری کنه که من بدبخت اینطوری عذاب نکشم .
-عذاب نکش مادر من، دخترت لال مادر زاد شده ... ببرش گفتار درمانی ،آقاجون میخواد چکارکنه ؟
مادر کلافه جواب داد:
_میخواد باهاتون حرف بزنه .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻