eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
624 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 یه سه هفته پیش بود با نامزدم خواهرش قرارشد با اتوبوس بریم شیراز هرچی منتظر شدیم اتوبوس نیومد یه دوساعتی سر ایستگاه بودم تا اتوبوس رسید داداش من ما رو رسوند ایستگاه گفت تا اتوبوس بیاد می مونم پیشتون واما برادر نامزدم هم چون خونه اش نزدیک ایستگاه بود ما رو دید امد پیشمون منو داداشم دورتر نشسته بودیم صحبت می کردیم دیدم صدام می کنن نازی بدو اتوبوس رسید تا من با برسم در اتوبوس دیدم ای داد بیداد نامزاد با خواهریش سوارشودن اتو بوس حر کت کرد منم همونجا خشکم زد😳😱 منو یادشون رفت🙈 برادر شوهر جان پرید تو ماشین گفت نازی بپر بالا الان می رسونمت به اتوبوس شوهری زنگ زدکجایی تو که نیستی گفتم خسته نباشی الان یاد من افتادی بعد ده دقیقه بگو اتوبوس نگه داره رسیدم حالا بعدش چی می گه 🙊 می گه اگه خواهرم متوجه نشدبود که من اصلا متوجه نمی شدم فکر کردم نشستی پیش خواهرم😕😬 حالا ادم چی بگه😓😥 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: <بِـخیر میشود هر صبح، اگـر سهمِ من از صدای دلنشینِ تو، دوستت دارمِ کوچکی باشد..⛅️✨ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 سلام فاطمم دور سفره جمع شده بودیم خونه ی داییم بودیم مامانم داشت درباره ی خاستگار و عشق و عاشقی بابامو خودش میگفت بعد من پسر داییم کراشمه حالا زنداییم گفت ایشالاه که من فاطیو میکنم عروس خودم حالا من کنار پسر دایی بودم داشتم با تلفن حرف میزدم که دوستم گفت نمره کاملو گرفته من به حرف اون بلند گفتم الهییییی شکرررر🤣😂🤣😂🤣 اقا اینجا همه بهم نگاه کرده بودن و میخندیدند و همه فکر کردن که من به حرف زنداییم گفتم الهی شکر🤦‍♀ و پسر داییم گفت که الهی شکر واستا برات دارم 😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
:... ولو كان بيدي لأخفيتك بقلبي خوفاً من أن يعشق عيناك أحداً غيري . . اگردست‌من‌بود‌درقلبم‌پنهانت‌میکردم؛ ازترس‌اینکه‌کسی‌دیگرغیرازمن عاشق‌چشمانت‌شود👀🌿((: @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 تازه عروسی کرده بودم و مثلاً میخواستم خانه داریم رو به روی شوهرم بیارم☺️ اون بنده خدا هم سرش شلوغ تو اداره ، خلاصه ماهم تلفن رو برداشتیم و زنگ زدیم به محل کار همسرجان و کلی هم عشوه و ناز سلام و احوالپرسی ، دیدم بنده خدا گفت کاری داشتی من هم گفتم شام چی میخوری برات درست کنم ، شوهرم هم که سرجلسه عصبانی بوده ، گفت کوف.. ته😒 من بدبخت هم دیدم خودم تازه از اداره اومدم و تازه وسایل کوفته مثل سبزیش رو ندارم به هر بدبختی بود کوفته رو درست کردم و وقتی که شب شوهرم اومد و سرسفره غذا رو دید یک دل سیر خندید 😂 و گفت که عصبانی بوده و خواسته بگه کوفت، که حرفش رو خورده و گفته کوفته. این هم از خودشیرینی تازه عروس ها😕😕😕 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: دست کشیدم رو چشماش و زمزمه کردم : رنگ چشمات بارون رو به یادم میاره ! خندید و خودشم دست کشید رو چشماش و گفتش : بارون مگه رنگ داره جانم ؟ دست زدم زیر چونه و حواسمو غرق کردم تو قرنیهِ چشماش : نه نداره ، اما حس داره ! چشمات حس بارون رو داره ؛ نگاشون که می‌کنم هم آروم می‌گیرم هم دلم آشوب می‌شه ! آروم می‌گیرم از بودنشون و آشوب می‌شم از این همه آرامشی که اگه نباشی دیگه هیچوقت نمیاد تو زندگیم ؛ چشمات مثل بارون یه حال بدِخوبو می‌ریزه تو وجودم^^👀♥️ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 وقتی 17سالم بود یه روز صبح زنگ زده بودم آژانس منتظر بودم دم در  بعد پسر همسایمون اومد وایساد دم در گفت خانم فلانی بفرمائید (منظورش این بود برم سوار شم ) منم فک کردم میخواد همینطوری برسونتم گفتم نه ممنون منتظر آژانس هستم  یه نگاه یه جوری بهم کرد گفت من از آژانس اومدم  با اون حالت مسخرم رفتم سوار شدن:| حالام ایشون شوهرمه😂😂😂😂😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 خواهرم و شوهر خواهرم عقد بودن بعد مامانم مهمونی گرفته بود همه فامیل نشسته بودن خواهرم اومد بره حموم اومد احترام بزاره به شوهرش حواسش پرت شد با صدای بلند گفت صادق جان جات خالی من برم حموم کل فامیل😐 مامانم 🤦🏻‍♀😑😤 من🤣😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
:. - نوح تویی، روح تویۍ، فاتـح و مفتوح تویی سینھ مشروح تـویی بر درِ اسـرار مرا .^^' @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: مثل کوردیا بهش بگید: •تو رووناکی منی لە ناو ئەو هەموو تاریکییە . . •تونورمنی‌بین‌این‌همه‌تاریکی📖✨. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 یه خواستگار هیز داشتم...از اول که اومدن چشمش به من بود تا برن😕 بابامم بضی وقتا نگاش می افتاد بهش خیلی عصبانی بود😤 خلاصه مامان پسره مارو به زور فرستاد اتاق حرف بزنیم🤦‍♀ مااومدیم تو اتاق این پشت سرش داشت درو کامل میبست😐 که با نگاه بسیارخشمگین بابام روبه رو شد😡...خیلی ترسید،درو کامل باز گذاشت،یه اسباب بازی هم تواتاق رو زمین بود اونم گذاشت جلو در یه وقت بسته نشه🤣 بعد اومد چسبید به در حموم(تنهاجایی که از توهال دیده نمیشه)پادری جلو حمومم مامانم شسته بود نیمه خشک بود که باد و طوفان شد مامانم همونطور آورد انداخت گفت همینجا خشک میشه😱 اینم نشست روش بعد نیم ساعت که پاشدیم بریم بیرون دیدم پشت شلوارش خیسه🤣🤣 من به زور خودمو کنترل کردم تا رفت تو هال داداشم و پسر عموم زدن زیر خنده پسرعموم همو پیش اونا به داداشم میگفت:ازترس بابات خیس کرده خودشو وبلند بلند میخندید 😂😂😂 پسره هم مرد از خجالت😰 حقش بود خاک برسر هیز😕😣🤧 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: أما بعد . . لن أحب أحداً بعدك، أما قبل . . فأنا أساساً لم اعرف الحب إلا بك..! ⟨در موردِ بعد . . بعد از تو هیچ کس را دوست نخواهم داشت؛ در موردِ قبل . . من اساساً عشق را بدونِ تو نمی شناختم..⟩🌱 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿