#خاطره_مشهد
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
رفته بودیم مشهد، شهادت یکی از ائمه بود و شب قبلش تو صحن گفته بودند روز شهادت قراره شهدای گمنامو تو حرم تشییع کنن من و مادرمم صب اماده شدیم و رفتیم حرم،
خیلی شلوغ بود مردا دور تابوتو گرفته بودن و بعد یه آقایی که گفت حالا خانوما بیان منم که به خاطر شرایط زندگی خیلی بغض کرده بودم و دلم یه گریه میخواست چی بهتر اینک تو صحن امام رضا و بالا سر شهید، چادرمو کشیدم تو سرم و به مادرم گفتم بیا بریم ماهم پیش شهید انقد من رو تابوت دست کشیدم و بوسیدم و جیغ کشیدم صدام از همه بلندتر بود😂😂😂
بعد یهو وسط گریه هام یه صدایی میشنیدم میگفت مادر مریمممم کجا رفتی
من🤭😩😶
مادرم😧😧😶
ما یه جنازه ای و با شهید اشتباه گرفته بودیم
اون موقع خشکمون زده بود ولی کل فامیل هنوز بهمون میخندن بابت این قضیه😂😂🤣🤣🤣
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عروسی...
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
قبل اینکه کرونا بشه ما واسه یه عروسی رفتیم مزون که لباس بخریم بعد خانومه برام یه لباس مجلسی اورد بعد کمربندشو انداخته بود رو یقه لباس من خنگم عقلم نکشید که کمربنده😂
مث اسکلا منم اون کمریو گره زدم به گردنم خوشحالو شادم بودم که یه لباس خاصو متفاوت پیدا کردم با کلی ادا رفتم بیرون یهو دیدم خانم فروشنده قرمز شده از خنده بعد برگشت گفت عزیزم بذار کمکت کنم اونی که بستی به گردنتو دور کمرت ببندم اخه کمربنده😭😭😭
بعد کل مزون رفت رو هوا از خنده یعنی هنوزه که هنوزه بهش فکر میکنم عرق شرم میریزم😂😂😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد
🌿🌿🌿🌿🌿
من همیشه دوست داشتم شوهرم هفت یا هشت سالی ازم بزرگتر باشه از اونجایی که زنها زود شکسته میشن به نظرم این فاصله سنی لازم و متنفرم از اینکه زن از مرد بزرگتر باشه حتی یک روز
خیلی حس بدی بهم دست میده ☺️
اوایل عقدمون چن باری خونه مادر شوهرم بحث همین چیزا شد منم همش تکرار میکردم که اره من از این قضیه واقعا متنفرم چه معنی داره زن از مرد بزرگتر باشه انگار میشن مادر بچه😒😒
سکوت میشد مادرشوهر من با یه لبخند ملیحی😌😌 بهم نگاه میکرد و چیزی نمیگفت خداییش اون قیافش هنوز جلوی چشمم هس😂😂😂
بعد چن وقت یه روزی دفترچه بیمه شون رو میز بود گرفتم داشتم نگاه مینداختم یهو چشمم خورد به تاریخ تولدشون که دیدم بعععععله😭😭😭😭
مادر شوهرم یک سالو نیم از پدر شوهرم بزرگتره😱😱
تازه معنی اون لبخندهای ملیح رو فهمیدم ولی خیلی ناراحت شدم چقدر بیچاره سختش میشده که من اینجوری می گفتم چقدر خودخوری کرده🙈🙈
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_ازدواج:
🌿🌿🌿🌿🌿
یکی از فامیلامون تازه ازدواج کرده
دیروز قبض آب و استوری کرده نوشه :
اولین قبض آب مشترکمون:))
خدايا😑😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
شاملو تو یکی از نامههاش به آیدا میگه :
" من با تو، انسانی را که هرگز در زندگیِ خود نیافته بودم، پیدا کردم🖇"
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_زن_شوهری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
ی روز خاطره ها روخوندم ی دوستی تعریف کرده بود همسرمو پرسیدم منو بیشتر دوس داری یا مامانت رو... منم باخودم گفتم بزار شب ک آقایی اومد این سوالو ازش بپرسم آقا ازش پرسیدم منو بیشتر دوس داری اسم یکی از خواهراشو گرفتم گف خواهرمو هم خونمع🤭منم هی ناز وادا گریه کردم منو دوس نداری فلان همسری هم هی تکرار میکرد من خانواده امو از بقیه بیشتر دوس دارم بقیه منظورش من بودم منم تا اینو میشنیدم بدترگریه میکردم هرچ گریه کردم بی معرفت نگفت تورو بیشتر دوست دارم 😅🤣پندآموز؛ بهتراست هرسؤالی روازآقایون نپرسیم حقیقت رو میگن ناراحت میشیم🥰😁
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
أصيرلكبلاد،وتلجألقلبي؟
- وطنت شوم ؛
به ‹ قلبم › مھاجرت میکنی؟🗞'♥️'
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿
اولین خواستگاری که برام اومدددددددددددددددد رو بگم که چقدر آبروریزی کردم ........سوم دبیرستان بودم اولین خواستگار رسمیم اومد پسره خیلی شرایطش خوب بود تحصیلکرده و پولدار و خانواده دار و .... مادره و خواهره اومدن خونمون منو پسندیدن (تو شهر ما اول مادر و خواهر میان )قرار شد پسره رو بیارن که آوردن مامانم به من گفت چایی بیار چایی آورد استغفرالله چایی نبود که جیش خررررررر بود انقدر کم رنگ مامانم از خجالت میگفت ما خودمون چایی کمرنگ میخوریم اینم رفته چایی خیلی کمرنگ آورده .....جلسه بعد پسره اومد باهام حرف بزنه رفتم توی اتاق یه لحظه نشستم از خجالت فرار کردم هر چی پسره میگفت کارت ندارم من بدو بدو از اتاق زدم بیرون .....اونا هم رفتن و خبر رسید پسره گفته دختره خیلی خوشگله اما هنوز بچه اس آمادگی قبول یه شوهر رو نداره ............و چنین بود خواستگارم رو پروندم😐
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
اگه ازتون دوره و دیر به دیر
میبینیدش بهش بگید :
‹ در کوی تو معروفم و
از روی تو محروم!🙁🌿 ›
#یهنمہدلبری
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یه خواستگار داشتم که مادرش اصلا ازمن خوشش نمیومد اما خودش خیلی سمج بود اینا همسایه خواهرمم بودن بعد مادرشوهرخواهرم فوت شد مادر پسره اومد خونه ابجیم تسلیت بگه و اینحرفا
موقع رفتنش ابجیم گفت برو کفشاشو جفت کن براش احترام بگذار منم رفتم کفشاشو از جاکفشی دربیارم جفت کنم جلوش
در همین حین با حرارت هم داشتم تعارف وتشکر میکردم ازش همینکه دستمو بردم سمت جاکفشی نمیدونم چجوری شد دستم محکم خورد تو صورتش
شترق صدا کرد حالا خونه هم شلوغ بود
صورتش سرخ سرخ شد من داشتم از خجالت میمردم
اونم بدون خداحافظی رفت هرچی ابجیم صداش زد وباهاش حرف میزد جواب نمیداد
بخدا از قصد نبود😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:
چنان زندانی ام ڪردند
آن چشمان زیبایت ؛
ڪه آزادم نخواهد ڪرد
عفو رهبری حتی . . 💛
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_نو_جوانی
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من تو نوجوانی عاشق نیما نکیسا بودم
و تو دفتر خاطرات بچه ها که آخر سال دست به دست رد می شد ،نوشتم که دعا کنید من به عشقم برسم
خلاصه دفتر رسیده بود به دست ناظم مدرسه
اونم سریع بابام و خبر کرده بود
بابامم که حسابی با بچه هاش رفیق بود یه رو زاومد خونه گفت شنیدم دوستش داری منم گفتم آره
اونم یه شماره ای و گرفت گفت خونه نیما نکیساست بیا کارت داره😊
اونطرف خط یه آقایی بود که خیلی دوستانه باهام حرف زدو گفت که من نامزد دارم تو باید درس بخونییی.......خلاصه یه هفته ای حالم بد بود اما از سرم افتاد
بعدا تو دبیرستان که عاقل شدم بابام گفت اون پسره ،پسر عمت بود😐
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿