#دلبرووووون:
.- اگه عاشق میشید مثل شاهرخ مسکوب
بشید که میگه :
روح و جسمش را چنان دوست داشتم
که گویی وجودش ضرورت هستی من
بود :)💕
#دلبریبهسبکادبی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_نامزدی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
روزی ک رفتیم حلقه ازدواجمو بخریم با خواهر شوهر بزرگم ۳تایی رفتیم اخه بیشتر از اون یکی دوسش داشتم و راحتتر بودم
بعد رفتیم یه طلا فروشیه خیلی باکلاس و لاکچری🤣
جونم براتون بگه ک من یه حلقه برداشتم ک تست کنم و خواهر شوهرم کلی به به چه چه اقا زد تو دستم گیر کرد شوهرم گفت حالا چجوری دربیاریمش
خواهرشوهرم چادر و زد زیربغلش و اومد سمتم دست انداخو حلقه رو در بیاره
درآوردن همانا و حلقه مثه شیطونک ب در و دیوار خوردن همانا و گم شد😐
شوهرم ک محل و ترک کرد ک انگا با ما نیس
منو خواهر شوهرمم مات😳بهم زل زدیم یهو اقاهه زد زیره خنده گفت ولش کنین بریم سراغ بعدی فقط توروخدا این بار یجا دیگ شلیک نکنین
بماند ک بعده انتخابه حلقه شوهرم همچنان تو نمیومد میگفت آبروم رفت😋😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
اینگاهتازشبِباغِنظرشیرازتر . .
دیگراننازندوتو،ازنازنیناننازتر😌✨!
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_ازدواج
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یه کار جسورانه براتون بگم که الانم یادم میفته پشمام فر میخوره 😁
یه سال بود ازدواج کرده بودم که خواهر شوهرم نامزد کرد بعد یه شب قرارشد مادر شوهرم فامیلای داماد جدید رو دعوت کنه😔 برا شام وچگونگی مهمانی داشتن برنامه ریزی می کردن
مادر شوهرم گفت من برا ۸۰ نفر نمیتونم برنج درست کنم من فقط خواستم یه چیزی گفته باشم گفتم کاری نداره ۸۰۰ نفر که نیستن ۸۰ نفرن
دیگه مادر شوهرم گفت پس درست کردن برنج برا شما😳😱
آقا بند دلم برید گفتم باشه به این خیال که حالا باهم درست میکنیم دیگه 😬
آقا چشمتون روز بد نبینه موقع درست کردن برنج هیچ کس تو آشپزخانه پا نذاشت نامردا هر کسی خودش رو بایه کار مشغول کرد😞
ولی خدا رو شکر ، خدا هوامو داره خیلی عالی شد👌👌 ولی باز این اشتباه روکردم موقع زایمان خواهر شوهرم برا درست کردن کاچی😋😋 اونم خوب شد همه تعریف کردن از خوشمزگیش
ولی واقعا لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
🌿🌿🌿🌿🌿
اۍ چادر گلدارِ پریشان شدھ در باد!
خوب است به دنبال تو یک دشت دویدن...✨✨✨
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من اوایل عقدم خیلی سرخاب سفیداب میکردم حسابی بخودم میرسیدم ....
یک دفعه همسرم بی خبر اومد خونمون منم بدون ارایش،سریع خودمو زدم به غش وضعف...
اونم هی میگفت الهی بمیرم رنگ به صورت نداری پاشو بریم دکتر 😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_نامزدی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
چند ماهی بود که نامزد کرده بودم با پسرعموم، بعد منم خیلی خجالتیم و کمترپیش میاد که با کسی حرف بزنم🙈
تولد عموم ازراه رسید💜
نامزدم به من گفت که حتما زنگ بزن وبه بابام تبریک بگو، چون اینجوری باعث میشه محبتت بیشتر بشه تو دلش😍
منم دیگه با هزار مصیبت وعرق ریختن بلاخره زنگ زدم
اقا حالا در حد یکی دو دقیقه من تبریک وگفتم و زودم قط کردم😁😁
بلافاصله زنگ زدم به نامزدم که خبر بدم😭
همین که گوشی رو برداشت گفتم واااااای علی(نامزدم) بلاخره گفتم😭😭با یه حالت زاری وگریه وخجالت ها
یهو دیدم اونطرف خط خندید گفت ببخشید ولی من مهدی (برادر شوهرم) هستم علی رفته بیرون
مث اینکه صدامون شبیه همه😂😂
تا یه مدت نمیتونستم بهش نگاه کنم😁
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_نامزدی
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یه خواستگارم داشتم سوپری داشت
دم رفتن برگشت گفت ماکارانی روغن بار جدید اوردم زیر قیمت خواستین زنگ بزنین بیارم براتون😐بی شعور
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
رفته بودیم شهرستان خواستگاری یکی از فامیلامون
موقع نهار دختره دیس قرمه سبزی رو چپ کرد رو سر دوماد
همینطور ک بخار قرمه سبزی داشت بلند میشد از کلش و همه هول شده بودن و کاری میکردن
من یهو گفتم اشکال نداره اون کلش همینجور بوی قرمه سبزی میداد
حالا دیگه مارکدار شد
همه ترکیدن 😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
برام خواستگار اومده بود و قبلا مادرش منو پسندیده بود و پسره رو آورده بودند که اوکی بشه 😅
یک خواهر برادر شش و هشت ساله داشتم خیلی شیطون بودند 😁کلی تهدیدشون کردم که خرابکاری نکنن و کردمشون تواتاق
چای بردم و نشستم دیدم صدای خنده این دو تا میاد 😂😂رفتم دیدم به کفش پسره میخندند
آخه پسره قد بلندو چهار شونه و به عبارتی گنده مونده بود ، دوباره کردمشون تواتاق گفتم که بده و کلی تهدید و رفتم پیش مهمونا
نشستم یک دفعه دیدم خواهر و برادرم کفش خواستگارو آوردند😳😳 تو سالن
آبجی چقدر پاش بزرگه برادرم که هشت سالش بود و تازه داماد را دیده بود
گفت وای آبجی دومادو...
شما فکرشو بکنید ما سرخ و سفید شدیم 😰😥و مردیم
یادش بخیر هنوزم یادشونه که چیکار کردند 😁
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_بارداری:.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
مامانم میگفت وقتی که اولین خواهرم رو حامله میشه میره به بابام خبر میده...
بابام هم اینقدر ذوق میکنه و خوشهال میشه که مامانمو بغل میکنه شروع میکنه به چرخیدن..
اینقدر مامانمو میچرخونه که مامانم حالش به هم میخوره بالا میاره رو بابام 😁
بعد تازه بابام بیشتر ذوق میکنه میگه بچه داره اینطوری از تو شیکمت بهم سلام میکنه
و من این لباسو نمیشورم میخوام رو بالشتیش کنم هرشب روش بخوابم و بوی بچمو میده و از این مسخره بازیا..
مامانم اینقدر میخنده دوباره حالش بد میشه استفراغ میکنه 😂😐😁
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من روز بعد از عقد شوهرم گفت بریم دوربزنیم
منم هررررچی گشتم یه جفت جوراب پیدا نکردم مجبوری جورابای داداشمو پوشیدم اونم ازین ساق بلندا که واسه فوتباله
حالا دم غروبم بود زارت مارو برد امامزاده یه آبخوری داشت خلوتم بود مجبور شدم همونجا وضو بگیرم تا جورابامو در آوردم آب شدم از خجالت اما به روی خودم نیاوردم
شوهرمم خندش گرف منم تحویلش نگرفتم
حالا نمیدونم چه اصراری بود حتما جوراب پام کنم 😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿