#خاطره_عروسی
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من خیلی تباهم تو عروسیم جوگیرشدم بدجوری از اول تااخر ک وسط بودم به کنار.اهنگارو بلند بلند میخوندم هی بالاپایین میپریدم.ادا خواننده رو دراوردم.اصلا ی وضعیتی مثل این انسان های اولیه بودم
البته این اخر مجلس که همه خودمونیا بودیم اینجوری کردم .
فیلمای عروسیمونو میبینم میگم بزن بره نمیخوام بیینم همسرمم هنوز ک هنوزه هفته ای یکبار میاد میزاره میگ بیا نگات کنیم یکم بخندیم😒😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووووون:
أحبك وكأنك هواء مدينتي
وكأنك معجزة لن أتلقى بعدها شيئاً . .
«دوستت دارم چنانکه گویی تو
هوایِ شهرِ منی؛ چنانکه تو آن
معجزهای که پس از آن هیچچیزی
را نخواهم پذیرفت🌱»
#عربیات
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿
من ۲۰سالم بود دوست بابام که تو کار تولید و نصب کابینت و کابینت بندی اینا بود که وضع مالشون هم توپ بود
قرار شد بیاد خونه ی ما که یع کابینت
بندی شیک کنه پسرش هم همراهش اومده بود😁
خانواده هم که به من نگفته بودن که دارن میان منم هول شدم اونا داشتن میومدن دو متر از زمین فاصله دار
دوییدم تو کمد(هول بودم نفهمیدم برم تو اتاق😁👍) تازه کلش و نصب کرده بودم و مشغول بازی و همین جوری که بازی میکردم به صحبت های اونا گوش میکردم مامانم گفت قهوهای باشه کابینتا منم دوست داشتم سفید طلایی باشه
دوست بابام گفت باشه الان میگم بیان بزنن من در یک حرکت انتهاری در کمد و باز کردم و عربده کشیدم :نه خیرم باید سفید طلایی بزنید😳وگرنه تولید کننده و نصب کننده و خود کابینتا رو از بلند ترین برج ایران پرت میکنم پایین مفهوم شد😒
بعد در کمد و بستم و نشستم توش
یه لحظه فهمیدم چیکار کردم
قیافم این جوری😳😳😓😭
لباسامم یه تاب و یه شلوارک😱
اومدم گندمو جمع کنم دوباره در و باز کردم خیلی محترمانه گفتم :اِوا کی مزاحم شدین لباس نپوشیدم جونتون بالا میومد یاالله بگید😠
دیگه موندنو جایز ندونستم در رفتم 😊👍😁
چند روز بعدشم پسر دوست بابام اومد خاستگاری و ما الان نامزدیم😁😊
هروز میگه عربدت منو عاشق کرد اصلا 😁😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووووون:
اونجا که هوشنگ ابتهاج ميگه:
«تو را ميخواهم ای ديرينه دلخواه🖇»
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_نامزدی
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یبار ما تازه نامزد بودیم 💍
من شناسناممو گم کرده بودم
اون زمان هم یه موتور 🏍داشتیم که باهاش هرجا میرفتیم 😅
خلاصه اونروز شوهره من یه شلوار تنگ میپوشه همین که خواست از موتور پیدا یهو یه صدای وحشتناکی اومد😳 شترق برگشتم دیدم مث گچ سفید شده و شلوارش از وسط تا کمرش پاره شده 😝😬
حالا با این وضعیت باید میرفتیم ثبت احوال گفتم تو جلوتر راه برو من پشت سرت میام کسی نبینه 😄😄
با هزار بدبختی رفتیم و برگشتیم منم تو اداره از پشت شوهرم جم نمیخورم هر کی ازم سوال میپرسید از پشت سر شوهرم خم میشدم جواب میدادم 😂
فکر میکردن دیونه ام ، ولی مصیبت اصلی برگشتنی بود که شوهرم نمیتونست سوار موتور بشه😂😂
فکر کنم یکی دو نفر دیدن چون یواشکلی میخنیدن😬😬
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:
ـ چھ صنمے با او دارے ؟
+جانان است . .
اين تن بـے او جان ندارد!🤍
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_آشنایی
🌿🌿🌿🌿🌿
بازم سلام آسمان جون.اشنایی ما برمیگرده به ٢سال پیش.من زیباییم متوسطه ی دخترلاغرو بیبی فیسم.سرتونو دردنیارم خواستگار داشتم کم و بیش ولی یا مامانم ن میگفت یا خدایی یچیشون میشد بدرد بخور نبودن...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
تااینکه .مادرم باخالم از مراسم ختم اومدن تو مرداد گفتن دخترم برات ی مورد اومده.دعوامون نکن دیگه ٢٨سالته باس ازدواج کنی.....
همو گفتن ببینین.فقط دیدن باشه ممکنه یااون ازت خوشت نیاد یاتواز اون
.گفتم باز نه لجبازی کردم.انقد مادرو خالم مخمو خوردن ک ببین بعد بگو ن ک قبول کردم ببینمش ولی خونه خودمون ن .
خونه خاله برنامه چیدن دوساعت دیگه میان.خلاصه رفتیمو گل پسر با دوتا خواهراش اومد.من از خجالت نگاش نکردم و همش سرم پایین بود.خالم تادیدش شناختش گفت وای مهراین پسر بدلم افتاده
.من سالها قبل مشتری این اقابودم.خلاصه رفتیم تو اتاق حرف بزنیم.اولین بار نگاش کردم ی پسر چش عسلی مو مشکی هیکلی قد بلند.ولی چی میبینی شلوار زاپدار.ابرو یکم صفاداده بود منم متنفر ازین چیزا.تو دلم گفتم اه اینم خداروشکر میره پی کارش ...
.اقا ماشروع ب حرف زدن کردیم چقد خندیدیم صدای خندمون بالا رفت.از سوتی هایی ک میداد و میدادم.اخرش رفتن نظرمو پرسیدن گفتم نظری ندارم بچه خوبیه رو پای خودش بوده خونه ماشینم داره خدا خوشبختش کنه....
بیخیال بودم دیدم فرداش دوباره زنگ زدن ک پسرمون دخترتونو پسندیده بیاییم برااشنایی بیشترخونتون باخانواده.گفتم ب مامانم اه چ سریشین اینا بذار ی روز بگذره بعد.همه تعریفشو میکردن خانوادم اجازه ندادن بیان تا تحقیق نکردن چن جا.....
خلاصه دوروز بعد اولین دیدار باز اومدن با گل و شیرینی بازم من نگاش نکردم.همه اوکی دادن.گل پسر ٣روز بود مرخصیش تموم شده بود و باس برمیگشت ولی دلش چون گیربود تمدید کرده بودش.فرداش گفتم باهم برید بیرون انتظاراتتونو بهم بگیدماهم با خواهرزادش رفتیم.....
خدایی بچه خوبی بود.اخراون روز قرار شد بااطلاع خانواده ها شماره هامونو بهم بدیم چون راهشون دور بود باهم در ارتباط باشیم....
شمارشونو گرفتم ولی ی روز کامل بش پیام ندادم تو تلگرامش .بااینکه نرم شده بودم.فرداش دیگه اس دادم معرفی کردم و صحبتا شروع شد و منی ک باورم نمیشد روزی بااین سختگیری هام ازدواج کنم طی یماه نگذشته از اولین روز دیدارمون عقدکردیم و مال هم شدیم و بعد چن ماه عروسی.....
و الانم ی تو راهی داریم ک زمستون بدنیا میاد.واقعا همسرخوبی دارم مهربون و دلسوز .گاهی باهم دعوامون میشه ولی دلامون کوچیکه بخاطر علاقمون کوتاه میاییم.اینم بگم بخاطر حرف من دیگه تیپ سوسولی نزدن و لباس معقولتر و وجه مردونه تر خودشونو حفظ کردن....
ان شالله همه ب خواسته های قلبیشون برسن
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_ازدواج
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من از ازدواج دومم الان يه خاطره دارم اونم اينه كه چاي آوردم به داماد نرسيد
طفلي تا ديد سيني خالي شده هول شد گفت من نميخورما اصلا اهلش نيستم نيارين خواهشا منم گفتم باشه نشستم مامانم چش غره ميرفت ناجور كه پاشدم دوباره ريختم براش
الان ميريم بيرون زودتر از همه خوراكي هارو برميداره ميگه الان به من نميرسه 😁
😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
|غیر از خیال جانان
در جان و سر نباشد🌿|
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_آشنایی:
🌿🌿🌿🌿🌿
سلام به مدیرمحترم کانال واعضای دوستداشتنی ازهمتون تشکرمیکنم بخاطرایده های قشنگتون...
من میخوام اززندگی پرماجرام بگم واستون من ۲۰سالمه
و۱۴سالم که بود نامزدکردم
بایه پسری که از فامیلهای دورمون نامزدم ۱۹سالش بود بااینکه سنومون کم بودولی خیلی همودوست داشتیم
اون شهرشون دوساعت باشهرمافاصله داشت ولی هرهفته واسم هدیه میخریدومیومدخونمون
یکسال باهم نامزدبودیم تواین یکسال کلی خاطره های قشنگ واسه هم ساخته بودیم کلی واست ایندمون برنامه ریزی کرده بودیم و خیلی بهم وابسته شده بودیم
ولی یهو خبرفوتشوشندیم😭😭😭که دنیاروسرم خراب شد اون تویه تصادف کشته شد😭منم اونموقع حالم خیلی خیلی بدبود وافسردگی گرفته بودم
من بعدازفوت اون مرحوم دیگه اصلا به ازدواج فکرنمیکردم دلم نمیخواست که دوباره عاشق ینفردیگه بشم وخداازم بگیرتش وخواستگارهای زیادی داشتم ومن فقط گریه میکردم ومیگفتم نه نمیخوام ازدواج کنم وحتی چندتاشون به اسرارخانوادم خونمون هم اومدن ورفتیم تواتاق باهم صحبت کردیم ولی من ازهیچکدومشون خوشم نمیومد وقبول نمیکردم
شب تولدم بود وهمه دوستام اومده بودن خونمون که همه وسط داشتیم میرقصیدیم که تلفنمون زنگ خوردومامانم جواب داد وقتی قطع کردگفتم کی بود گفت اجازه خواستن که فرداشب بیان خونمون خواستگاری منم باسروصدا گفتم چرابهشون اجازه دادی من نمیخوام ازدواج کنم... مادرم خیلی التماس کردوقول داد این دیگه دفعه اخره وخواهش کرد و واقعا هم دفعه اخر بود من اون پسره رو اصلا ندیده بودمشو نمیشناختمش ولی وقتی دیدمش انگارقلبم داشت میومدتودهنم من توهمون نگاه اول عاشقش شدم هنوزم ک هنوزه خودم باورم نمیشه😍
والان اون پسره اقاییمه، عشق زندگیم الانم خیلی خوشبختم من تو۱۷سالگی باهاش ازدواج کردم که الان سه ساله باهمیم خداروشکرزندگی خیلی خوبی داریم وبینهات عاشق همیم روزی هزاربارخداروشکرمیکنم که کنارش خوشبختم وحسرت گذشته رونمیخورم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من از سن خیلی پایین خاستگار داشتم ..
هر جا میرفتم یه خاستگار برام پیدا میشد و بعضیاشون با یک بار نه میرفتن و بعضیا که سمج میشدن بابام بهشون میگفت پسر عموش خاستگارشه جواب مثبت به اون دادیم 😳
حالا دروغاا😉
تااینکه سال آخر دبیرستان دوست داداشم که واسه عروسی داداشم اومده بود اومد خواستگاری 😊
وسط مراسم خاستگاری عموم که احساس خطر کرده بود اومد خاستگاری😕
بابام که میخواست این دفعه مخالفت کنه
😬
سریع وارد عمل شدم و به بابام وسط خاستگاری گفتم :هر کی اومد گفتی میخوام بدمش به پسر عموش حالا بیا اینم پسر عمو مشکلت دیگه چیه
بابام😡😡
دیگه خودم وصلت رو یه جوری جور کردم دیگه😁
حالا خواستگاری اصلی جناب دوماد به جای دسته گل قالیچه رو کولش زده بود اومد اونم خونه نویی داداشم بود که تحویلشون دادیم😬
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#به_وقت_عاشقی
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
العالم يختصر بالنسبة لي
في عينيك يتلخص رائحة عطرك
يتلخص فيك!
دنیا برای من خلاصه می شود
در چشم شما؛
خلاصه می شود در بوی عطر شما..
خلاصه می شود در شما
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿