eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.7هزار عکس
626 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌿🌿🌿🌿 بازم سلام آسمان جون.اشنایی ما برمیگرده به ٢سال پیش.من زیباییم متوسطه ی دخترلاغرو بیبی فیسم.سرتونو دردنیارم خواستگار داشتم کم و بیش ولی یا مامانم ن میگفت یا خدایی یچیشون میشد بدرد بخور نبودن... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 تااینکه .مادرم باخالم از مراسم ختم اومدن تو مرداد گفتن دخترم برات ی مورد اومده.دعوامون نکن دیگه ٢٨سالته باس ازدواج کنی..... همو گفتن ببینین.فقط دیدن باشه ممکنه یااون ازت خوشت نیاد یاتواز اون .گفتم باز نه لجبازی کردم.انقد مادرو خالم مخمو خوردن ک ببین بعد بگو ن ک قبول کردم ببینمش ولی خونه خودمون ن . خونه خاله برنامه چیدن دوساعت دیگه میان.خلاصه رفتیمو گل پسر با دوتا خواهراش اومد.من از خجالت نگاش نکردم و همش سرم پایین بود.خالم تادیدش شناختش گفت وای مهراین پسر بدلم افتاده .من سالها قبل مشتری این اقابودم.خلاصه رفتیم تو اتاق حرف بزنیم.اولین بار نگاش کردم ی پسر چش عسلی مو مشکی هیکلی قد بلند.ولی چی میبینی شلوار زاپدار.ابرو یکم صفاداده بود منم متنفر ازین چیزا.تو دلم گفتم اه اینم خداروشکر میره پی کارش ... .اقا ماشروع ب حرف زدن کردیم چقد خندیدیم صدای خندمون بالا رفت.از سوتی هایی ک میداد و میدادم.اخرش رفتن نظرمو پرسیدن گفتم نظری ندارم بچه خوبیه رو پای خودش بوده خونه ماشینم داره خدا خوشبختش کنه.... بیخیال بودم دیدم فرداش دوباره زنگ زدن ک پسرمون دخترتونو پسندیده بیاییم برااشنایی بیشترخونتون باخانواده.گفتم ب مامانم اه چ سریشین اینا بذار ی روز بگذره بعد.همه تعریفشو میکردن خانوادم اجازه ندادن بیان تا تحقیق نکردن چن جا..... خلاصه دوروز بعد اولین دیدار باز اومدن با گل و شیرینی بازم من نگاش نکردم.همه اوکی دادن.گل پسر ٣روز بود مرخصیش تموم شده بود و باس برمیگشت ولی دلش چون گیربود تمدید کرده بودش.فرداش گفتم باهم برید بیرون انتظاراتتونو بهم بگیدماهم با خواهرزادش رفتیم..... خدایی بچه خوبی بود.اخراون روز قرار شد بااطلاع خانواده ها شماره هامونو بهم بدیم چون راهشون دور بود باهم در ارتباط باشیم.... شمارشونو گرفتم ولی ی روز کامل بش پیام ندادم تو تلگرامش .بااینکه نرم شده بودم.فرداش دیگه اس دادم معرفی کردم و صحبتا شروع شد و منی ک باورم نمیشد روزی بااین سختگیری هام ازدواج کنم طی یماه نگذشته از اولین روز دیدارمون عقدکردیم و مال هم شدیم و بعد چن ماه عروسی..... و الانم ی تو راهی داریم ک زمستون بدنیا میاد.واقعا همسرخوبی دارم مهربون و دلسوز .گاهی باهم دعوامون میشه ولی دلامون کوچیکه بخاطر علاقمون کوتاه میاییم.اینم بگم بخاطر حرف من دیگه تیپ سوسولی نزدن و لباس معقولتر و وجه مردونه تر خودشونو حفظ کردن.... ان شالله همه ب خواسته های قلبیشون برسن @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 من از ازدواج دومم الان يه خاطره دارم اونم اينه كه چاي آوردم به داماد نرسيد     طفلي تا ديد سيني خالي شده هول شد گفت من نميخورما اصلا اهلش نيستم نيارين خواهشا منم گفتم باشه نشستم مامانم چش غره ميرفت ناجور كه پاشدم دوباره ريختم براش  الان ميريم بيرون زودتر از همه خوراكي هارو برميداره ميگه الان به من نميرسه 😁    😂😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: |غیر از خیال جانان در جان و سر نباشد🌿| @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿 سلام به مدیرمحترم کانال واعضای دوستداشتنی ازهمتون تشکرمیکنم بخاطرایده های قشنگتون... من میخوام اززندگی پرماجرام بگم واستون من ۲۰سالمه و۱۴سالم که بود نامزدکردم بایه پسری که از فامیلهای دورمون نامزدم ۱۹سالش بود بااینکه سنومون کم بودولی خیلی همودوست داشتیم اون شهرشون دوساعت باشهرمافاصله دا‌شت ولی هرهفته واسم هدیه میخریدومیومدخونمون یکسال باهم نامزدبودیم تواین یکسال کلی خاطره های قشنگ واسه هم ساخته بودیم کلی واست ایندمون برنامه ریزی کرده بودیم و خیلی بهم وابسته شده بودیم ولی یهو خبرفوتشوشندیم😭😭😭که دنیاروسرم خراب شد اون تویه تصادف کشته شد😭منم اون‌موقع حالم خیلی خیلی بدبود وافسردگی گرفته بودم من بعدازفوت اون مرحوم دیگه اصلا به ازدواج فکرنمیکردم دلم نمیخواست که دوباره عاشق ینفردیگه بشم وخداازم بگیرتش وخواستگارهای زیادی داشتم ومن فقط گریه میکردم ومیگفتم نه نمیخوام ازدواج کنم وحتی چندتاشون به اسرارخانوادم خونمون هم اومدن ورفتیم تواتاق باهم صحبت کردیم ولی من ازهیچکدومشون خوشم نمیومد وقبول نمیکردم شب تولدم بود وهمه دوستام اومده بودن خونمون که همه وسط داشتیم میرقصیدیم که تلفنمون زنگ خوردومامانم جواب داد وقتی قطع کردگفتم کی بود گفت اجازه خواستن که فرداشب بیان خونمون خواستگاری منم باسروصدا گفتم چرابهشون اجازه دادی من نمیخوام ازدواج کنم... مادرم خیلی التماس کردوقول داد این دیگه دفعه اخره وخواهش کرد و واقعا هم دفعه اخر بود من اون پسره رو اصلا ندیده بودمشو نمیشناختمش ولی وقتی دیدمش انگارقلبم داشت میومدتودهنم من توهمون نگاه اول عاشقش شدم هنوزم ک هنوزه خودم باورم نمیشه😍 والان اون پسره اقاییمه، عشق زندگیم الانم خیلی خوشبختم من تو۱۷سالگی باهاش ازدواج کردم که الان سه ساله باهمیم خداروشکرزندگی خیلی خوبی داریم وبینهات عاشق همیم روزی هزاربارخداروشکرمیکنم که کنارش خوشبختم وحسرت گذشته رونمیخورم @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 من از سن خیلی پایین خاستگار داشتم .. هر جا میرفتم یه خاستگار برام پیدا میشد و بعضیاشون با یک بار نه میرفتن و بعضیا که سمج میشدن بابام بهشون میگفت پسر عموش خاستگارشه جواب مثبت به اون دادیم 😳 حالا دروغاا😉 تااینکه سال آخر دبیرستان دوست داداشم که واسه عروسی داداشم اومده بود اومد خواستگاری 😊 وسط مراسم خاستگاری عموم که احساس خطر کرده بود اومد خاستگاری😕 بابام که میخواست این دفعه مخالفت کنه 😬 سریع وارد عمل شدم و به بابام وسط خاستگاری گفتم :هر کی اومد گفتی میخوام بدمش به پسر عموش حالا بیا اینم پسر عمو مشکلت دیگه چیه بابام😡😡 دیگه خودم وصلت رو یه جوری جور کردم دیگه😁 حالا خواستگاری اصلی جناب دوماد به جای دسته گل قالیچه رو کولش زده بود اومد اونم خونه نویی داداشم بود که تحویلشون دادیم😬 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 العالم يختصر بالنسبة لي في عينيك يتلخص رائحة عطرك يتلخص فيك! دنیا برای من خلاصه می شود در چشم شما؛ خلاصه می شود در بوی عطر شما.. خلاصه می شود در شما @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 چند سال پیش بود نامزد کرده بودم من مشهدی هستم نامزدمم پسرخالم ، خونشون علی اباد کتول بود یبار که رفتم علی اباد خونه خالم پیش نامزدم خلاصه یه دوست صمیمی داشت نامزدم گفت با خانومت بگو بریم جنگل 😏که ای کاش قلم پام میشکست نمیرفتم خلاصه مارفتیم چقدم من ذوق کردم 😍😍که اومدم جنگل توراه غذا گرفتن اونم قیمه😋😋😋چون من حسابی هله هلو خورده بودم سیر بودم گفتم الان ناهار نمیخورم اوناخوردن من بعد دوساعت گشنم شد اومدم نشستم ب غذا خوردن ، سر نوشابه رو باز کردم یه دفعه دوست نامزدم گفت امیر داداش چقد این خانومت شبیه سحر قریشی 😒😒 من ک داشتم نوشابه میخوردم پرید ب گلوم همه با فشار اومد بیرون ریخت رو صورت نامزدمو دوستش🤯🤯 چندتا لپه کنار ابرو نامزدم بود یه دونه خلال پیازم چسبیده بود ب دماغ دوستش ، خانوم دوست نامزدمم از خنده کبود شده بود😂😂 تا چند روز نامزدم با من قهربود خب تقصیر من چیه مردک اینقد فضوله 😒😕😁 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿 اۍ چادر گلدارِ پریشان‌ شدھ در باد! خوب است به دنبال تو یک دشت دویدن...✨✨✨ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 اوایل نامزدیم خب اون موقع ادم خیلی رو‌ در بایستی داره😬 رفته بودیم بیرون ماشینو‌ پارک‌کردیم بعد این خیابونش شیبش سمت راننده بود خلاصه پیاده شدمو یهو اومدم درو ببندم به خاطر شیبش خود در محکممم بسته شد😂🤦🏼‍♀️ منم اخ اخ از خجالت سرخ شدم هول کردم نامزدمم هنوز تو ماشین بود باز درو باز کردم اروم بستم🤣🤦🏼‍♀️ یهو به خودم اومدم فهمیدم چه سوتی دادم😂 دیدم نامزدم اومدم پایین گفتم اگه فهمیده بود میخندید دیگه رفتیم یه مسیر کوتاهیرو یهو گفت گوشیمو جا گذاشتم تو ماشین بعد ها که برام تعریف کرد گفت داشتم از خنده منفجر میشدم الکی به هوای گوشی رفتم فقط بخندم🤣🤣🤦🏼‍♀️ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: ‹ ومَع‌كُل‌ذلك‌الحَذرأخذتني‌عيونها › و باوجود آن همه احتیاط‌ چشم هایش مرا با خودش برد . .🌱:)' @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 چند سال پیش تولد پسر عمو بزرگم بود همه فامیل دعوت بودیم خونه شون بعد اینا رفته بودن خواستگاری ی دختری و انگار ی صحبتایی شده بود و خلاصه ی حرفایی زده بودن موقع کادوها شد همرو دادن دیدیم ی کادو زنموم آورد گفتن از طرف دوستشه ولی همه فهمیدن دختره براش خریده (خود زنموم ی جورایی گفت و لو رفت قضیه وگرنه حدس نیست) آخرم پسرعموم دختره رو نگرفت😂😂 واییی😂😂😂 یادم میاد مثل چی خندم میگیره😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: ‹ ومَع‌كُل‌ذلك‌الحَذرأخذتني‌عيونها › و باوجود آن همه احتیاط‌ چشم هایش مرا با خودش برد . .🌱:)' @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿