هدایت شده از بهشتیان 🌱
Hamid Hesam_Eshge(musicsfarsi.com).mp3
3.72M
این آهنگم از طرف علی تقدیم به رویا 😍😍😍
از طرف اعضای دوست داشتنیم😍
خاطره سازی😍😍
رمان زیبای منتهای عشق
هدایت شده از بهشتیان 🌱
دکتر نادر هنوز قصد نداشت نگاه از من برداره و این کارش امیر مجتبی رو عصبی میکرد. حق داشت من رو با صورت کبود و لب های ورم کرده دیده بود و الان با گذشت زمان و بهتر شدنم و البته هنر دست هانیه حسابی تغییر کردم.
بالاخره دست از نگاه کردن برداشت. شروع به پرسیدن سوال کرد.
_دیگه درد و تب ندارید
_نه
روی زخمتون کامل بسته شده؟
_بله.
چیزی روی برگه نوشت. که صدای آهسته امیر مجتبی کنار گوشم نشست.
_بلند شو برو تو اتاق.
سرچرخوندم و نگاهش کردم. فاصلم برای اولین بار توی بیداری باهاش خیلی کم بود اما کنارش احساس امنیت دارم.
_شاید هنوز سوال داشته باشن.
نگاه سنگینش روم خیره موند. این بار کمی شمرده تر گفت
_برو تو اتاق.
نگاهم رو ازش گرفتم و رو به دکتر که هنوز در حال نوشتن بود دادم. نمیشه که بدون تشکر برم. اصلا تا بهم نگفته برو که نمیتونم برم. آرنجش رو خیلی اروم به پهلوم زد. انگار دیگه چاره ای ندارم.
ببخشیدی گفتم و ایستادم و سمت اتاق رفتم. در رو بستم و نفسم رو کلافه بیرون دادم.
چه کار زشتی ازم خواست. دکتر به خاطر من اینجا اومده. صداشون کنجکاوم کرد پشت در ایستادم.
https://eitaa.com/joinchat/1565065360C2b576bd276
دکتر اورده خونه زیادی به زنش نگاه کرد غیرتی شد😡💪
اوووووفففففف
#پارت_اول رمان متفاوت روزهایتاریک سپیده
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت1
سلام نویسنده هستم
شما فقط ۲۱۷ پارت از این رمان رو میتونید رایگان بخونید. برای خوندن بقیهش باید مبلغ ۵۰ تومن واریز کنید.
رمانی که در حال حاضر توی این کانال بارگزاری میشه و رایگان هست رمان کنار تو بودن زیباست، هست که پارت اولش سنجاق شده
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
دامن چین داری که برای عروسی طیبه، عزیز برام دوخته بود رو پوشیدم و جلوش ایستادم.
سرش رو از سینی که داخلش خورده برنج بود و مشغول پاک کردنشون بود بالا گرفت.
_باز رفتی سراغ لباسها! درش بیار یه عروسی دیگهم بپوشی.
ذوق زده چرخی زدم. انقدر پر چینِ که وقتی میچرخم کامل دورم باز میشه.
_وای عزیز انقدر دوستش دارم. آخر سرم پوسیده میشه میندازیش دور. بزار بپوشم دیگه! الان دوسالِ تو بقچه مونده!
تسلیم خواستهم شد
_خیلی خب تو خونه بپوش. نری بیرون! یعقوب خان سه روزه فوت کرده. اینا منتظرن بیخودی رعیت رو اذیت کنن
کنارش نشستم و دستی توی سینی برنج کشیدم
تچی کرد و کلافه دستم رو عقب هول داد
_نکن پاککرده و نکرده رو قاطی کردی!
_عزیز؟
زیرکانه خندید
_اینجوری که صدام میکنی تنم میلرزه
_میخوام یه سوال بپرسم
_بگو ببینم باز چی تو کلهت هست.
تن صدام رو پایین آوردم تا یه وقت آقاجان نشنوه و مثل بار قبل برام شر درست نشه.
_چرا من رو شوهر نمیدید؟
دست از کار کشید و چپچپ نگاهم کرد
_باز دلت خواسته مرغدونی رو تمیز کنی شب تا صبحم همونجا بمونی؟ میدونی آقات بشنوه اینبار دیگه نمیگذره
لب هام رو جلو دادم و دلخور گفتم
_اون که الان نیست.
_سپیده بلند شو برو. صد بار گفتم دختر باید باحیا باشه
_طیبه دوسال از من کوچیکتره. ملیحه هم سه سال. اونا تا خواستگار اومد دادید رفتن ولی برای من هیچ کس رو راه نمیدید.خب منم دوست دارم شوهر کنم.
مضطرب به در نگاه کرد و صورت خودش رو نمایشی چنگ انداخت و با حرص گفت
_سپیده بس کن. اون سری از کتک خوردن نجاتت دادم تا صبح کنار مرغ و خروسا بودی. این سری دیگه نمیتونما!
به حالت قهر از کنارش بلند شدم.
_باشه عیب نداره. بالاخره یکی باید بمونه براتون شام و ناهار درست کنه
پردهای که بین اتاق ها زدن تا مهمونی ها رو برای زنها و مردها راحت کنه کنار زدم و گوشهی اتاق نشستم.
صدای عزیز رو شنیدم زیر لب ذکر می گفت و به خاطر پا دردش ناله میکرد. فکر کنم داره میاد اینجا.
_ای خدا کی قراره اون پیر سگ بمیره یه جماعتی از دستش راحت شن. قصد مردنم نداره!
پرده رو کنار زد و با دلسوزی نگاهم کرد.
_سپیده جان. چرا اینجوری میکنی؟
صورتم رو ازش برگردوندم.
ناله کنون کنارم نشست. نفسی تازه کرد و دستم رو گرفت
_تو صبر کن. شوهر هم میکنی. یه شوهر خوب. ملیحه و طیبه سواد نداشتن، زن چوپون شدن. تو رو میخوام بدم بری زن شهر بشی.
_کی دیگه؟ وقتی پیر شدم؟
چشم غرهای رفت
_ای خدا از دست تو. اگر آقاجانت بشنوه تیکه بزرگت گوشته.
صدای بلند آقاجان از تو حیاط ته دلم رو خالی کرد
_زری با سپیده بیاید اینا رو ببرید داخل
عزیز در حالی که میایستاد گفت
_جلوی دهنت رو بگیر حرفی نزنی.
ایستادم پرده رو کنار زد و هر دو سمت در رفتیم
_تو نمیخواد بیای
_آقاجان گفت منم بیام
_سپیده اون دامنت شر درست میکنه عوض نکردی نیا
در چوبی و قدیمی خونه رو باز کرد و بیرون رفت.
_هاشم آقا برای چی آوردی! قبلی ها رو نخوردیم هنوز
سرم رو از لای در بیرون بردم.
_جای طلب گرفتم. سیب زمینی که خراب نمیشه. بزار گوشهی....
نگاهش به من افتاد
_وایسنتا نگاه کن بیا کمک مادرت
عزیز چپچپ نگاهم کرد
_برو تو بهت گفتم
به حالت شکایت به بابا گفت
_دامن عروسی طیبه رو پوشیده. شنیدم پسر یعقوب خان از دیروز تو روستا داره میچرخه. ببینن قرمز و گل گلی پوشیده کینه میگیرن ازمون. شنیدم پسرش از خودش یزیدتره
بابا با تشر گفت
_زن بیکاری! یکی به گوشش برسونه باید جمع کنیم از اینجا بریم.
صدای اسب و گاری از بیرون حیاط بی در و پیکر خونه باعث شد تا عزیز عصبی رو بهم بگه.
_برو تو دیگه
فوری داخل رفتم و پشت پنجره ایستادم
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت2
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
عزیز هم با عجله پشت سرم داخل اومد. نیشگونی از بازوم گرفت و گفت.
_ برو اون ور میخوای ببیننت؟
خودش جای من ایستاد و بیرون رو نگاه کرد جای دستش رو ماساژ دادم.
_خب منم دوست دارم ببینم!
نگاهی بهم کرد و خودش رو اندازهای که فقط چشمم بیرون رو ببینه کنار کشید. دیدن چند مرد اسب سوار که بدون نگه داشتن حرمت خونه وارد حیاط شدن باعث ناراحتیم شد.
آقاجان مثل همیشه جلوی نوچههای خان مظلوم شد و نگاهشون کرد.
رو به پسر خان که تازه سه روزه بعد از فوت پدرش ارباب شده نگاه کرد و گفت
_سلام فرامرزخان خوش اومدید. خبر میدادید گاوی گوسفندی چیزی میکشتیم.
آقاجان اهل تعارف نبود و این حرفا رو از سر تعارف نمیزد اما حضور این شکلیِ خان با چند تا از نوچه هاش توی حیاط خونه اون هم یک دفعهای، باعث ترسش شده.
پسر خان نسبت به پدرش جثهی بزرگتری داره و این هیکلش باعث ترسناک تر شدنش شده. لباس هاش هم خاصِ و شبیه به اهالی روستا نیست. شلاقی که کنار کمرش بسته هم، وَهم آدم رو بیشتر میکنه
نیمنگاهی به بابا انداخت و جواب هیچ کدوم از حرف هاش رو نداد.
تیمور که همیشه برای گرفتن سهم اربابی سر زمین ها میره و من چند باری دیدمش از اسب پایین پرید و روبروی آقاجان ایستاد
_خان برای خوش و بش با تو نیومده که گاو و گوسفند براش بکشی. کاری باهات دارن برو جلو
آقاجان از سر اجبار چشمی به تیمور گفت و سمت ارباب رفت. چقدر ناراحتم از اینکه فقط به صرف اینکه پسر خان هست الان مثلاً ارباب شده حرمت و احترام آقاجان رو نگه نمیداره و از اسب پیاده نمیشه.
از بالای اسب، با غرور و تکبر که همیشه تو چهره این خانواده بود نگاهش کرد. گوشه دامن مشکی مامان رو کشیدم.
_ مامان یعنی اینا برای اینکه من دامن گل گلی پوشیدم اومدن اینجا؟!
دامنش رو مضطرب از دستم بیرون کشید و گفت
_ نه اما دل آشوبه گرفتم. سابقه نداشته اینجوری توی خونهای برن!
با صدای آقاجان که بعد سکوت طولانیِ خان بود نگاهم رو دوباره به حیاط دادم.
_ با من کاری داشتید؟
با صدای خش دارش که تلاش داشت کلفتتر به نظر برسه گفت
_ برای بردن سپیده اینجام.
ته دلم خالی شد. دامن مامان رو تو مشتم چنگ گرفتم
_ من رو برای چی عزیز!؟
عزیز دستش رو آهسته بالا برد و توی سرش زد با صدای غمگینی گفت
_ از چیزی که میترسیدم سرم اومد!
آقاجان ناراحت گفت
_ آقا فکر کردم بعد یعقوب خان حالاحالاها خونه نشینی نگهتون میداره. از همین الان به فکر جمع کردن کنیز و کلفت برای خونه افتادید!
تیمور تلخی حرف بابا که شجاعانه گفته بود رو طاقت نیاورد و جلو رفت.هر دو دستش رو توی سینه بابا گذاشت محکم به عقب حالش داد.
_خان یه حرفی میزنه فقط بنال چشم
آقاجان نحیف بود و پیر، تیمور به خاطر خوردن و خوابیدن هایی که خونه ارباب با اینکه سن بالایی داشت اما قوی بازوهای پر زور، آقاجان رو نقش بر زمین کرد.
_ این غلط میکنه آقاجان من رو هول میده
خواستم از کنار عزیز بلند شم سمت در برم که بازم رو محکم گرفت و گفت
_ پات رو از خونه بیرون بزاری اینا از اینجا برن من میدونم و تو!
ناراحت گفتم
_آقاجان رو زد!
_ دیدم، عیب نداره. دندون سر جیگر بگیر
دوباره پشت پنجره رفت من هم کنارش این دفعه با چشمهای اشکی و پر بغض به خاطر آقاجان که نقش زمین بود. با صدای بلند خان همه نگاهش کردند
تیمور رو سرزنش وار صدا کرد و از اسب پایین پرید. با چهرهی برافروخته و عصبی گفت
_ چه غلطی می کنی تو! خودم اینجام که تو واسم تصمیم بگیری و حرف بزنی.
تیمور سرش رو پایین انداخت و عقب رفت.
_ شرمنده آقا تاب نیاوردم اونجوری باهاتون حرف بزنه
_ آدم زنده وکیل وصی نمیخواد. گفتم بهت بدون قیل و داد!
نگاه تیزش رو به آقاجان داد و گفت
_هاشم هم من میدونم هم تو که چی می گم. بدون حرف، بدون اینکه بخوام از زور استفاده کنم برو دست دختره رو بگیر بیار.
بابا به سختی از روی زمین ایستاد با صدایی که میلرزید گفت
_ فرامرز خان. سپیده دختر این خونهست. من بهش وابستهم زنم بهش وابسته ست. کجا برداری ببری؟
_ دهن من رو باز نکن هاشم. میدونی که میبرمش پس به کلام خوشم افاقه کن
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
May 11
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت3
آقاجان بهش نزدیک شد و آهسته حرفی زد. فرامرز خان با کف دست به شونهش کوبید و همین باعث شد تا آقاجان کمی تعادلش رو از دست بده. عصبی تو صورت پدر نحیفم عربده کشید
_هاشم برو بیارش. یه کاری نکن لکهی ننگش هم دامن من رو بگیره هم تو رو
آقاجان نگاه ناامید و ناتوانش رو از فرامرز خان برداشت. عزیز پرده رو انداخت و با چشم هایی که اشک مثل موج دریا توش جمع شده بود و تکون میخورد نگاهم کرد.
هم میخواد کنارم بشینه هم انگار دیگه زانوهاش توان ایستادن نداره. دستش رو به دیوار گرفت و روبرم نشست.
این اشک و اون ناامیدی آفاجان خبر خوبی برام نداره. درمونده و ترسیده گفتم
_عزیز یه جوری بهم ذل زدی انگار میخوای بفرستیم برم!
با صدای لرزون، تیکه تیکه گفت:
_زورمون نمیرسه.
احساس نا امیدی به من هم دست داد همزمان در خونه باز شد و آقاجان داخل اومد. درمونده تر از عزیز روی یه زانو کنار در نشست و مشتش رو روی پیشونیش گذاشت و چشم هاش رو بست.
تیز و با صدای بلند به عزیز گفتم
_برید بگید مگه شهر هرته! بگید دخترمون رو نمیدیم...
عزیز فوری دستش رو روی لب هام گرفت تا دیگه حرف نزنم. بدون اینکه اشکش بند بیاد با نگاه و کلام التماسم کرد.
_سپیده تو دو تا رو داری. یه روی خانوم و آروم و حرفگوش کن و کدبانو. یه روی حاضر جواب و پرو. روی دومت رو اینجا خاککن باهاشون برو
اشکم روی انگشت های عزیز که هنوز روی لب هام بود چکید دستم رو بالا آوردم و دستش رو که با ریختن اشکم حسابی سست شده بود برداشتم. پر بغض گفتم
_ من نمیخوام برم! اصلا قبل فوت باباشون اینجوری نبود! هر کی دوست داشت میرفت کار میکرد حقوق میگرفت. کی زوری میبردن!
عزیز نگاهش رو به آقاجان که بی صدا نشسته بود داد
_صد بار گفتم جمع کن از اینجا بریم. گفتی نه میان دنبالمون. گفتم چشمشون دنبالشه گفتی اگر بود میبردنش. گفتم شوهرش بده گفتی نمیتونم. الان تو باید جواب من رو بدی هاشم
دستش رو روی صورتش گذاشت و با صدای بلند هایهای گریه کرد.
_عزیز پاشو برو دم در بگو تو غلط کردی کلفت میخوای...
فوری دستش رو برداشت و با غیض گفت
_گفتم روی دومت رو اینجا چال کن برو...
درمونده و بیچاره گفت
_اینا رحمشون به خودشون هم نمیاد. اینجوری بخوای جوابشون رو بدی جون سالم از خونشون به در نمیاری.
ازش نا امید شدم.دو زانو سمت آقاجان رفتم و دستم رو پاش گذاشتم و با گریه گفتم
_آقاجان من نمیخوام برم.
چشمش رو که تا الان بسته بود باز کرد
_ظلم پایدار نیست.
_تو رو خدا نزار من رو ببرن. لا اقل بگو مثل بقیهی کلفت هاشون روز برم شب بیام. قبول نمیکنن، بزارن ماهی یه بار بیام.
عزیز هم خودش رو بهمون رسوند و دستم رو گرفت. در حالی که صورت خودش غرق اشک بود با گوشهی روسریش صورت خیس من رو پاک کرد.
_کاری به هیچ کس ندارم. هر روز صبح میام جلوی در خونهشون میشینم تا تو رو نبینم نمیرم.
ناباوارانه لب زدم
_واقعا باید برم؟
شدت گریه هر دوشون بالا رفت و آقاجان گفت
_دیگه چاره نداریم
_بهشون بگید فردا خودتون میبرید تحویلم میدید. بگید امشب رو میخواد با مادرش خداحافظی کنه. بعد شبونه از اینجا فرار کنیم بریم
مشت سنگینی که به در خورد نگاه هر سهمون رو سمت خودش کشوند. تیمور با اون صدای نتراشیده و نخراشیدهش گفت
_هاشم تا بوق سگ میخوای این پشت نگهمون داری!
تن صدام رو بالا بردم
_در خونهی بابای من رو...
دست عزیز دهنم رو بست.
_سپیده التماست میکنم جواب هیچ کدومشون رو اینجوری نده! اینا رحم ندارن. پاشو مادر. پاشو چارقدت رو سرت کن باهاشون راهی شو.
نه عزیز قصد مقاومت داشت نه آقاجان. هر دو تسلیم شدن و میخوان دو دستی تقدیمم کنن. عزیز سمت بقچه ها رفت. کمی لباس توی یکیشون گذاشت و گره زد و سمتم برگشت.
چارقد رو روی سرم انداخت و با گریه دور گردنم بست. گوشهش رو بالا آورد و طوری که فقط چشمم معلوم باشه صورتم رو هم پوشوند.
_اینم لباسهات.
با چشم های پر اشک نگاهش کردم
_برم؟!
نتونست جلوی خودش رو بگیره و بغلم کرد. آقاجان گفت
_بسه، گریه نکنید. نمیزارم اینجوری بمونه. انقدر این ور و اون ور میرم آشنا میبینم تا برت گردونم. بعد سه تایی از اینجا میریم. پاشو معطلشون نکن. انقدر بی حیا هستن که در بشکونن و وارد بشن
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت4
صدای تیمور دوباره بلند شد و اینبار با ارباب ظالمش بود.
_آقا اینا بیار نیستن. در رو بشکنم برم بیارمش؟
آقاجان فوری ایستاد و در رو باز کرد.
با کمک عزیز ایستادم. دلم نمیخواد برم اما این تسلیم بودن عزیز و آقاجان که اصلا با عقلم جور در نمیاد سبب ترسم شده.
دیدن خان و نوچه هاش باعث شد تا سرم رو پایین بندازم. تیمور گفت:
_مگه میخواد بره عروسی! سیاه یعقوب خان هنوز تن ماست؛ این چیه تنش کردید!
حواسمون به دامن رنگ و وارنگی که پوشیده بودم، نبود. قبل از هر کسی خان جلو اومد
_مهم نیست.
تو یک قدمیم ایستاد. از ترس دلم میخواد بمیرم. نگاهش به من بود اما طرف صحبتش آقاجان
_صورتش رو ببینم
بابا گفت
_من یه دختر تو خونه دارم...
دست فرامرز خان بالا اومد و سمت صورت رسید. چشمم رو بستم حفاظی که عزیز برای صورتم درست کرده بود رو برداشت. خشن گفت
_ببینمت
بی اراده تو چشم هاش نگاه کردم. سرد و خشک گفت:
_بپوشون صورتت رو برو سوار گاری شو
توان انجام هیچ کاری رو ندارم. عزیز جلو اومد و با گریه دوباره صورتم رو پوشوند. کنار گوشم گفت
_رسیدی اونجا فوری لباسهات رو عوض کن. ملوک خانم از همهی اینا بدتره
دستش رو گرفتم
_نمیشه تو هم بیای؟
با صدای عصبی خان به عزیز چسبیدم.
_چه غلطی میخوای بکنی تو تیمور
تیمور پشت سرم ایستاده و آقاجان دستش رو که سمت کمر من بود گرفته بود. از صدای بلند و ترسیده خان رنگ و روی تیمور هم پرید و با احتیاط گفت
_خان اینا رو باید به زور بُرد...
جلو رفت و با ته شلاقی که دستش بود به کتف تیمور کوبید
_دست از خودسر بازیت بردار. برای من، اشتباه تو با رعیت هیج فرقی نداره. یه بار دیگه رو حرف من حرف بیاری و بخوای سرخود کاری کنی همینجا میبندمت به چوب و فلک.
تسلیم شد و قدمی به عقب برداشت
_من غلط بکنم خان. طبق قبل رفتار کردم. الان هر چی شما بگید.
نگاه غضبناکش رو به عزیز داد
_بِروبِر من رو نگاه نکن. ببرش تو گاری
عزیز با عجله دستم رو سمت گاری کشید. کمک کرد تا بشینم. نگاه پر از غمی بهم انداخت و عقب عقب از گاری فاصله گرفت.
_راه بیفت.
با دستورش گاری شروع به حرکت کرد و صدای اسب ها یکی یکی بلند شد. چشم هام پر اشک بود و قصد نداشتم حتی لحظه ای نگاه از خونهمون بردارم. پلک نزدم اما تکون های زیاد گاری باعث سرازیر شدن اشک هام شد. توی پیچ های پی در پی خونه از دیدم خارج شد.
انقدر که عزیز از بی رحمی این خانواده گفت،
ترس و ناامیدی هر لحظه بیشتر توی وجودم رخنه میکنه.
بارها دیده بودم یعقوب خان، توسط تیمور و نوچه های قلچماقش سر زمین، رعیت بیچاره رو چه جور به باد کتک میگیره. اما هیچ وقت توی این ظلم ها، پسرهاش نبودن.
به پشت سرم نگاه کردم. به در بزرگ خونهی خان که تا امروز فقط از دور دیده بودمش رسیدیم. دوباره گریهم گرفت. از کار کردن نمیترسم انقدر عزیز یادم داده که میتونم تنهایی کل خونهی بزرگ خان رو تمیز کنم و غذا درست کنم. دهنم رو میبندم و فقط کار میکنم، ولی دوری از عزیز و آقاجان عذابم میده.
در باز شد و من وارد جایی شدم که قراره انقدر بمونم تا توش بمیرم. کامل داخل رفتیم. در رو بستن. ترسیده به اطراف نگاه کردم. اولین کسی که از اسب پایین اومد ارباب بود. نیم نگاهی به من انداخت و رو به زنی که گوشهی حیاط با تعجب نگاهم میکرد گفت
_مونس این رو ببر پیش نعیمه.
با تعجب گفت:
_پیش نعیمه خانوم!
عصبی غرید:
_کری یا من دارم به یه زبون دیگه حرف میزنم
زن فوری جلو اومد.
_چشم آقا
روبروی گاری ایستاد و دستم رو گرفت
_بیا پایین دختر جان
بقچهم رو بغل گرفتم و پایین رفتم. با صدای فریادش اهالی خونه متوجه اتفاقی شدن و هر کدوم از گوشه ای پنهانی نگاهم میکنن. نگاهم رو توی حیاط بزرگ خونه چرخوندم و چشمم به بالای خونه افتاد.
دو تا زن که لباسشون با بقیه فرق داشت و توی تعجب، کم از بقیه نداشتن، بهم خیره بودن
خان بی توجه به نگاه بقیه پله های چوبی رو گرفت و بالا رفت
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
توجه❌
نویسنده هستم🌹
خیلی از دوستان در رابطه با رمان روز های تاریک سپیده سوال کردن که اینجا جواب میدم🙏
عزیزان این رمان با تمام رمانهای ارباب رعیتی که تا الان دیدید فرق میکنه.
موضوع کاملا پاک و اخلاقی و متفاوت از ظلم خانزاده ها به رعیت هست
سوژهی رمان بر اساس واقعیت هست. با همون شرایط قبل که در رابطه با رمان های قبلی گفتم
وی ای پی هم داره ان شالله به زودی راه میفته🌹
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت5
وارد خونه شدیم. انقدر همه جا تاریکه که به سختی میشه دید. چشمم رو ریز کردم تا بهتر ببینم که مونس گفت:
_بیرون بودی نور آفتاب نگاهت رو عادت به روشنایی داده زیاد هم تاریک نیست یکم صبر کن خوب میشه.
حرفی نزدم که ادامه داد
_اینجا فقط اتاق ارباب چراغ داره بقیهی جاها باید با شمع و فانوس کار کنیم. البته نعیمه خانم با آقا صحبت کرده برای مطبخ هم چراغ بزاره. باز صد رحمت به فرامرزخان، باباش که ما رو اندازهی گوسفنداشم حساب نمیکرد.
جلوی دری ایستاد.
_راستی تو اسمت چیه؟ اصلا کی هستی؟
در رو باز کرد. سوال پرسید اما انگار جوابش براش مهم نیست.
داخل رفت و پشت سرش وارد شدم. چند تا زن دیگه هم داخل بودن که با دیدنم تعجب کردن.
یکیشون که از همه مسن تر به نظر میرسید گفت
_مونس، اینگلباقالی کیه آوردیش اینجا؟!
روی سکویِ سنگی نشست
_فرامرز خان آوردش. گفت ببرمش پیش نعیمه خانم. ایشونم بالاست باید صبر کنیم تا بیاد. فعلا آوردمش اینجا
_کی هستی تو دختر؟ باز کن ببینمت
دستهای لرزونم رو بالا آوردم و گوشهی چارقد رو کشیدم و نگاهش کردم. کمی اخم کرد و با دقت نگاهم کرد
_چهرهت آشناست!
مونس با تعجب گفت:
_عه این سپیدهست. دختر هاشم و زری!
ایستاد و سمتم اومد
_به سن و سالش کار کردن خونهی ارباب نمیخوره!
زنی که ازم خواسته بود صورتم رو نشونش بدم نگاه کلافهای بهم انداخت.
_پری کم بود، یه بچهی دیگه آوردن دم دست من.
مونس دلخور گفت:
_خاور! پری بچهم صبح تا شب هر چی فرمون بهش بدی میبره! دیگه چرا نق میزنی!؟ بعد هم این دختره رو زری شوهر نداده، کار یاد گرفته. دستپختش حرف نداره
خاور سمت سیبزمینی هایی رفت که دو تا زن دیگه در حال پوست کندنشون بودن. نشست و چاقویی برداشت و شروع به کار کرد
_میدونی الان دخترت کجاست؟
_فرستادیش پی تخم مرغ دیگه!
پوزخندی زد
_برو از باغ پشتی بیارش تا ملوک خانم ندیده
مونس چنگی به صورتش زد
_خدا مرگم بده رفته اون پشت
با عجله از در دیگه ای بیرون رفت.
_بچه میفرستن کنار دست من! اینبار کاری به نعیمه ندارم میرم با خود ملوک خانم حرف میزنم.
زنی گفت:
_دو بار گوشتمالیش بدی سر به راه میشه.
_اونبار که با حواسپرتی زد پیاز داغ رو سوزنوند یادت نیست. زدمش ندیدی نعیمه داشت گلو پاره میکرد. ملوک خانم پشتم در نمیاومد خان پرتم میکرد بیرون.
نگاه تیزی بهم انداخت
_گلباقالی، اونجا وایسنتا به من ذل بزن. یه چاقو بردار جلدی بشین پیاز ها رو پوست بگیر
بقچه رو گوشه ای گذاشتم چاقویی از ظرف کنار تشت آب برداشتم و کنار لگن پیاز ها نشستم. پیاز پوست کندن توی این لحظه بهترین کاره. به بهانهی بوی پیاز میتونم تا دلم میخواد گریه کنم
با بغض اولین پیاز رو برداشتم که در باز شد و زنی میانسال جدی اما با صورتی مهربون وارد شد.
همه به احترامش ایستادن و نگاهی بهش انداختم و فوری ایستادم. با اخم رو به خاور گفت:
_کی گفت این رو به کار بکشید؟
خاور هول شد و دستش رو با گوشهی چادرش که دور کمرش گره زده بود پاک کرد
_ببخشید. مونس آوردش اینجا فکر کردم برای کمک اومده!
خونسرد نگاهم کرد
_مونس غلط کرد. خودش کجاست؟
خاور با بدجنسی گفت
_باز این دختر سربه هواش رفته تو باغ پشتی. فرستادم بیارش
رنگ از صورتش پرید و خواست سمت دری بره که مونس ازش بیرون رفته بود بره که در باز شد و دختری با چشم های گریون و پشت سرش مونس وارد شدن.
هر دو با دیدن اون زن ترسیدن. جلو رفت و روبروی پری ایستاد. از روی چارقد گوشش رو گرفت و پیچوند.
_پری تو چند بار باید توبیخ بشی هان!
پری برای اینکه کمتر دردش بگیده سرش رو به دست زن نزدیک کرد و با گریه گفت
_آی تو رو خدا ول کنید نعیمه خانوم
پس نعیمه که قراره من پیشش باشم اینه! باغیض رو به زنی که از همه جوون تر بود گفت
_برو چوپ و فلک رو بیار
صدای التماس و گریهی پری بین صدای مونس گم شد
_نعیمه خانم غلط کرد. تو رو خدا ببخشش. بچهم طاقت نداره
بی اهمیت به التماس هاشون چوب رو از زن گرفت و گفت
_ بخوابوندیش
مونس خانم جلوتر اومدو با گریه گفت
_تقصیر منِ. من رو به جاش بزنید
نعیمه خانم نگاه چپچپی به پری انداخت
_همین رو میخواستی؟ مادرت به این و اون، سر تو التماس کنه؟
چوب رو به زن داد.
_این بار، دفعهی آخره که ندید میگیرم. بار دیگه میزارم کف دست فرامرز خان
از اول هم از قیافهش معلوم بود فقط قصد تهدید داره. مونس خوشحال اشکش رو پاک کرد و با مشت توی کمر پری زد و صدای آخش بلند شد.
_ممنون. خودم حسابش رو میرسم
نگاه نعیمه به من که حسابی ترسیده بودم افتاد
_لازم نیست. از الان تا سه روز دیگه پری ظرف ها رو تنهایی میشوره. حق بیرون اومدنم نداره مگر اینکه آقا صداش کنه.
به در اشاره کرد
_دختر دنبالم بیا
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت6
بقچهم رو برداشتم و سمت در رفتم. مونس گفت
_گلنار تو خدا سرت نمیشه؟
_به من چه؟ گفت بیار منم آوردم نیارم که بیفته جون خودم؟
بیرون رفتم و به نعیمه خانم که منتظرم بود نگاه کردم.
_انقدر کند نباش. اون وقت به کار اینجا نمیای.
راه افتاد. پا تند کردم و بهش رسیدم
_جوونی. دختر زرنگی باشی میفرستمت اتاق فخری خانم. اونم تازه عروسِ با خودش میبرتت.
جلوی در اتاقی ایستاد. بازش کرد و داخل رفت. پشت سرش وارد شدم.
در رو بست. فضای اتاقش از راهرو و مطبخ هم تاریکتر بود. با کنار زدن پرده نور رو به اتاق آورد.
_الان که کل روستا عزار دار خانن تو چرا انگار اومدی عروسی؟!
نگاهی به دامنم انداختم. با صدای پایینی لب زدم
_برای عزیزم پوشیده بودم. قرار نبود بیام بیرون.
رو سریش رو درآورد و موهای جو گندنمیش رو دیدم.. سمت تخت چوبی زیر پنجره رفت
_نمیدونم تا کی قراره اینجا بمونی. ولی این تخت برای منِ. پام درد میکنه نشستن و بلند شدن از زمین برام سخته. تو باید روی زمین بخوابی.
چشم هام پر اشک شد.
_فرامرز نگفت برای چی آوردت اینجا؟
اولین کسیه که خان رو فقط با اسم بدون هیچ پیشوند و پسوندی آورد.
_نه خانوم.
_ننه بابات فرستادنت پی کار؟
اشک روی صورتم ریخت
_نه، به زور آوردنم. تهدید کردن از بابام گرفتنم
با تعجب نگاهم کرد
_چرا؟!
_خانوم، خان به حرف شما گوش میکنه؟ تو رو خدا بهش بگید بزاره من برم. به قرآن هر روز صبح خروس خون قبل اینکه کسی بیدار شده باشه میام اینجا تمام کارها رو میکنم شبم که همه خوابیدن میرم. فقط برم خونهی بابام.
با اخم گفت
_یعنی چی این حرفا! به زور نداشتیم. تو اسمت چیه؟
اشکم رو با گوشه ی آستینم پاک کردم و نالیدم
_سپیده
خیره با دهن باز گفت
_یا جدهی سادات! چی کار کرد این پسره...
با شتاب ایستاد و جلو اومد
_کی دید تو اومدی اینجا؟
از این همه بهت و تعجبش ترسیدم
_هیچکی خانوم. خودشون بودن با چند تا از مردا
تن صداش رو پایین آورد
_غریبه ندیدت؟
سرم رو بالا دادم.
صورتش رو چنگ گرفت و با خودش نجوا کرد
_سه روز نتوتست طاقت بیاره. همش تقصیر منِ. چه خاکی تو سرم بریزم؟
جلوتر اومد و بازوم رو گرفت
_اسمت رو که به کسی نگفتی؟
ترسیده سرم رو بالا دادم. تکون محکمی به بازوهام داد.
_با زبون جواب بده مطمعن بشم
_نگفتم خانوم
بازوم رو رها کرد و نفس راحتی کشید.
_هر کی ازت پرسید اسمت چیه بگو اطهر. فهمیدی؟
_بله
یاد مونس افتادم که تو مطبخ به همه معرفیم کرد
_من اسمم رو نگفتم ولی مونس خانم شناختم به اونا گفت
انگار دنیا دور سرش چرخید
_خاور هم شنید؟
_بله
_موندم از خان که چرا تو رو داده دست مونس! خودش باید میآورد.
روسریش رو برداشت
_از اتاق بیرون نیا برم دهن اینا رو ببندم بیام.
سمت در رفت. هنوز روی سرش ننداخته بود که در با شتاب باز شد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت7
دو زنی که لباسشون با بقیه فرق داشت و موقع ورود از طبقهی بالا نگاهم میکردن هراسون وارد اتاق شدن و چشم بهِم دوختن.
اون که مسنتر بود رو نعیمه طلبکارگفت:
_این کیه؟!
نعیمه سرش رو پایین انداخت.
_من بی اطلاعم.
اون یکی زن طلبکارتر گفت:
_نعیمه یه چی بگو باورمون بشه. فرامرز بدون مشورت تو کاری نمیکنه!
_ فرامرز دیشب تا دیروقت اینجا بود اما حرفی نزد. من خودمم مخالف اینکارشم. جنگ بپا میشه
زنی که فهمیدم اسمش ملوک هست و زن یعقوب خان بوده نگاه پر از تکبری بهم انداخت.
_نمیدونم چش شده. ای کاش دهنش لال میشد جلوی فرامرز حرف نمیزد.
زن جوون تر رو بهم گفت:
_هی دختر. جای تو اینجا نیست. به خیال خودت فکر نکن...
نعیمه حرفش رو قطع کرد.
_فخری، این خودش با پای خودش نیومده. به زور آوردش. پیش پای شما داشت التماس میکرد فرامرز رو راضی کنم بر گرده پیش کس و کارش
هر سه پشتشون به در بود و متوجه حضور فرامرز خان نبودن. از ترس حضورش فوری سرم رو پایین انداختم
فخری گفت
_فرامرز هم عقلش رو از دست داده. معلوم نیست میخواد با کی در بیفته. پسرهی احمق دو روزه بهش خان، خان کردن خیال خام برش داشته!
زیر چشمی نگاه به خان انداختم. صورتش برزخی شده و انگارچشم هاش رو خون گرفته.با صدای بلند گفت
_فخری دیشبم بهت گفتم میخوای اینجا بمونی باید دهنت رو ببندی
با شنیدن صداش هر سه ترسیدن و سمتش چرخیدن. فخری بی مهابا گفت
_کی میخواد من رو از اینجا بیرون کنه؟ بیرون بهت گفتن ارباب باورت شده؟ میخوام ببینم من و فرهاد سهممون رو برداریم چی برات میمونه...
حرفش تموم نشده بود که فرامرز خان با یک قدم بلند خودش رو به فخری رسوند و انقدر محکم توی صورتش زد که فخری روی زمین افتاد.
صدای جیغ خفهی ملوک و نعیمه بلند شد
خواست سمتش حملهور بشه که هر دو فوری جلوش رو گرفتن. نعیمه گفت
_چی کار کردی فرامرز! فخری مثلا تازه عروسِ! شیطون رفته زیر جلدت؟
فخری خون بینیش رو با پشت دست پاککرد و ترسیده نگاهش کرد و با گریه گفت
_بیشعور چیکار کردی! بهادر فردا میاد چی جوابش رو بدم
فرامرزخان با هیکل بزرگی که داشت به راحتی میتونست نعیمه و ملوک رو پس بزنه اما قدمی به عقب برداشت و خونسرد گفت:
_زیادی وراجی میکنی. عبدی خان هم میاد. سوال هم بپرسن میگم زبون درازی کرد نتیجهش رو هم دید
_اونام میفهمن تو چه وحشیی هستی دست گوهر رو میگیرن فرار میکنن.
_به درک
ملوک خانم با التماس گفت
_بس کنید تو رو خدا. ما مثلا عزاداریم یکم آبرو داری کنید
_وقتی میخواید سر از کار من در بیارید بدونید نتیجهش چی میشه.
ملوک خانم دلخور نگاهش کرد
_دستت درد نکنه. احترام منِ مادر رو اینجوری نگه میداری؟!
قدمی به عقب برداشت و به دیوار تکیه داد
_دیشب گفتی نکن بهت گفتم مادر من، احترامت رو دستت نگهدار وایسا عقب نگاه کن
_دلم شور میزنه. به گوشش برسه چیکار کردی روزگار این خونه رو سیاه میکنه
_من ازش نمیترسم. شما هم گفتم دلنگرانید جمع کنید برید خونهی شهر
بغض دار گفت:
_من رو از خونهم بیرون میکنی!
_نه، بمونید ولی به کار من دخالت نکنید.
فخری گفت
_تو برو به جهنم. ما دلشورهی جون خودمون رو داریم.
تکیهش رو از دیوار برداشت و تهدیدوار گفت
_از الان تا فردا یک کلمه دیگه حرف بزنی دندون سالم تو دهنت نمیذارم. مراعات هیچی رو نمیکنم و مثل بقیه پرتت میکنم تو طویله شب تا صبح اونجا بمونی. بعد هم پیغام میرسونم به بهادر که میخوایش بیا ببرش تا برای تشییع جنازش صدات نکردم. حالا میخوام ببینم جرئت داری دهن باز کنی یا نه
با حرص به همدیگه نگاه کردن و فخری دیگه حرفی نزد. با کمک نعیمه ایستاد و ملوک گفت
_باشه من ساکت می مونم ولی ببینم جون تو، فرهاد یا فخری به خطر افتاده هر کاری میکنم که تموم بشه
دست فخری رو گرفت و از اتاق بیرون رفتن
سلام. عزیزان توی نگراش رمان و انتخاب اسم ها بی دقتی از طرف من شکل گرفت و اسم علی رو برای پدر بهادر خان انتخاب کردم. بعد از تایپ پارتها متوجه شوم که این اسم برای این شخصیت با توجه به عملکردش در طول رمان مناسب نیست. اسمش رو از علی خان به عبدی خان تغییر دادم. پارت به پارت که ارسال میکنم ویرایش هم انجام میدم اما شاید گاهی از دستم جا بیفته پیشاپیش از همهتون عذر خواهم
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت8
فرامرز خان سمت تخت رفت و نشست نیمنگاهی بهم انداخت و رو به نعیمه درمونده گفت
_سرم درد میکنه
با دلسوزی گفت
_بمیرم برات مادر. بخواب شاید بهتر شی
در رو بست و رو به من گفت
_بشین دختر جان.
همونجا روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم.
سمت تخت رفت ،بالاش نشست. فرامرز خان سرش رو روی پای نعیمه گذاشت و چشمهاش رو بست.
نعیمه کیه که هم جلوی خان بدون روسری میشینه هم بهش دست میزنه؟!
_کار بدی کردی.
_نکردم
_ فردا جلوی خانوادهی شوهرش خجالت میکشه. صد بار گفتم دستت سنگینه با زنها کار نداشته باش. بسپر به من
_چطوری خفهش کنم؟ تو که نمیتونی به فخری حرف بزنی.
_فخری انقدر ازت حساب میبره که با تهدیدت ساکت بشه.
_نباید تو کارم دخالت کنن.
_قد و بالات رو برم حق دارن
_ندارن. باید جلوشون وایستم
_تو زورت به اون خاندان نمیرسه
_میرسه
نعیمه آهسته خندید.موهای نامرتب خان رو از روی پیشونیش کنار زد.
_انقدر که خودت، خودت رو قبول داری همه ازت حساب میبرن. از بچهگیت هم همینطور بودی. یعقوب خان خدا بیامرز هم این قلدربازی هات رو میدید کیف میکرد. فقط مادر حواست باشه چه قولی بهم دادی. تو شیر من رو خوردی. بی وضو بهت شیر ندادم که درست رفتار کنی. ظلم نکن.
پس نعیمه دایهی اربابِ!
_نمیکنم. هر وقتم از دستم در رفت بگو جلوش رو بگیرم.
نمیدونم فرهاد کجاست!
نعیمه چیکار کنم؟
_کاریه که کردی. دعا میکنم تشتش نیفته
_کی به مادر و فخری گفت؟
_فکر کنم خاور. مونس که میبرش مطبخ میشناسش به همه میگه کیه. خواستم برم بگم دهنشون رو ببندن که مادرت اومد.
فرامرز خان حرفی نزد و نعیمه ادامه داد
_اسمش رو گذاشتم اطهر. به همه میگم اطهر صداش کنن. بستن دهن خاور با خودت
_میبندمش
_به مادرت و فخری هم با زبون خوش سفارش کن. فردا همه میان کسی اسمش رو بیاره کار تمومِ
_کاش شاهرخ نیاد
_میاد مادر، میاد
سرجاش نشست.
_کجا عزیزکم، بخواب بزار سردرت خوب شه! الان میگم برات دمکرده بیارن
_کار دارم نعیمه.
نگاهش رو به من داد و آهسته گفت
_خیلی کار دارم. این رو چیکار میکنی؟
_میفرستمش مطبخ
ارباب ایستاد و سمت در رفت
_یه دست لباس براش جور کن.
_میگم گلنار بدوزه.
_فقط زود
در رو باز کرد و بیرون رفت
نعیمه آهی کشید
_دختر اونجوری نشین. خان از آدم غم گرفته خوشش نمیاد. تازه واردی هیچی بهت نگفت.
با احتیاط گفتم
_نمیشه من برم خونهی خودمون
_نه، دیگه نمیشه. حرفشمنزن که بشنوه خونش به جوش میاد نگاه نکن الان عین موم تو دستم بود. یه وقتایی منم نمیشناسمش.
_چرا باید اسمم رو عوض کنم. اصلا با من چی کار دارن؟
_حرف لج و لجبازیِ که باید از اول خفه میشد. میترسم خون به پا بشه.
_من اگر شبونه برم هیچ کس نمیفهمه...
با غیض نگاهم کرد
_خونت رو میریزه اگر پات رو از اینجا بیرون بزاری. یه دو ماه دندون سر جگر بگیر اونم از صرافت میفته برمیگردی پیش ننهبابات.
با صدای بلند گفت
_قاسم
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟