🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت116
🍀منتهای عشق💞
تچی کرد و گوشیش رو برداشت و شمارهای گرفت
_دایی پارک کن بعد زنگ بزن!
سرش رو بالا داد
_حواسم هست. هیچی نمیشه
_الو سلام آبجی! رضا چطوره؟
_من نمی دونستم! الان رویا گفت.
_مرخصی میگیرم میام بیمارستان
_باشه. یه لحظه گوشی
گوشی رو سمتم گرفت
گرفتم و کنار گوشم گذاشتم
_سلام خاله
با صدای گرفته که احتمالا به خاطر بیخوابی دیشب هست گفت
_سلام الهی دورت بگردم. ببخشید که همهی زحمتا افتاده گردنت
_خواهش میکنم. رضا چطوره؟
_خوبه. خدا رو شکر. به خاطر داروی بیهوشی، از دیشب تا الان خوابه. بیدار میشه میگه آب و دوباره میخوابه. میلاد چطوره؟
_از میلاد خیالتون راحت باشه.دیشب درسش رو خوند خوابید علی هم قراره ببرش مدرسه
_رویا جان میتونی فردا یکم سوپ بزاری. رضا رو آوردم بخوره؟
_اره. فردا کلاس ندارم. ولی مهشید ناراحت نشه
_نمیشه چون بیمارستانه، نیست که بپزه
_چشم خاله جان. میزارم
_دستت درد نکنه. کاری نداری؟
_نه. رضا بیدار شد بهش سلام برسون. خداحافظ
تماس رو قطع کردن و دایی فوری گوشی رو ازم گرفت و کمی انگشتش رو روش تکون داد و کنار گوشش گذاشت.
_دایی به کشتنمون ندی! پشت فرمون همه کار میکنی.
_الو سحر...
_یه کاری برام پیش اومده ظهر نمیتونم بیام
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت117
🍀منتهای عشق💞
عصبی گفت
_الان چته! میفهمی کار برام پیش اومده؟!
کلافه گفت
_هر جور دوست داری فکر کن.
تاکیدی ادامه داد
_الویت من تا قبل از اون غلطی که کردی تو و زندگیمون بود اما الان دارم بهش فکر میکنم. ببینم بازم میتونی الویتم باشی یا نه. ارزشش رو دلری یا نه. از تو دیگه برای من زن و همسر در میاد یا نه.
_میخوام بدونم پدر و مادرت وقتی بفهمن چه عکس العملی جز شرمندگی کارت دارن
_بنداز برای فردا. اینم بدون اوضاع هیچی تغییر نکرده
بی خداحافظی تماس رو قطع کرد
سحر چیکار کرده که دایی انقدر بد باهاش حرف میزنه!
_دایی؟
_هیچی نگو رویا. هیچی نگو که دق و دلی اینم سر تو خالی میکنم
دلخور از لحنش نگاهم رو ازش گرفتم. جلوی در دانشگاه نگهداشت.
_دستت درد نکنه.
دستگیرهی در رو کشیدم
_خداحافظ
_ظهر علی میاد دنبالت. خداحافظ
در رو بستم و از ماشین فاصله گرفتم. تک بوقی زد و رفت.
شاید بهتر باشه از وضع خراب زندگیش به خاله بگم.
خدا رو شکر شقایق باهام قهر کرد از دستش راحت شدم.
وارد کلاس شدم و روی صندلی نشستم. انتظار یکساله برای ورود به دانشگاه باعث شده تا علاقهم به درس و دانشگاه بیشتر بشه.
کلاسم تموم شد. از کلاس بیرون رفتم و شمارهی علی رو گرفتم
_جانم عزیزم
نوع جواب دادنش بهم انرژی داد
_سلام.کجایی؟
_منتظر تو، توی ماشین
لبخندم کش اومد
_اومدم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
شوهرم خیلی زیبا بود و همین باعث دردسر زندگیم بود بهش شکداشتم. شکم هم بیجا نبود. هر شب با لبخند به گوشی نگاه میکرد و پبامبازی میکرد.صبحم با صدای پیامکش بیدار میشد و در حالی که مجذوب گوشیش بود می رفت سرکار. باید میفهمیدم کجای زندگی ایستادم. گوشیش رمز داشت و نمیتونم چکش کنم. یه روز که از خونه رفت بیرون دنبالش رفتم هنوز به شرکت نرسیده بود که متوجه شدم....
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت298 💫کنار تو بودن زیباست💫 صدای جیغ و گریه ی مریم و مهدیه
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت299
💫کنار تو بودن زیباست💫
درمونده به دیوار تکیه دادم.مرتضی ناراحت رو به خونه گفت
_مهدیه...
مهدیه دلخور بیرون اومد و طلبکار گفت
_بله! آبرومون رو بردی. همهی همسایه ها شنیدن.
مرتضی بی اهمیت به حرف مهدیه گفت
_کمککن غزال بره بالا
_امر دیگهای!
مرتضی تن صداش رو پایین آورد
_من حالا حالاهابا مریم کار دادم. حق اون امیرعلی رو هم میزارم کف دستش. به دایی میگم چه غلطی کرده
_اره بگو.
اشاره ای به من کرد و ادامه داد
_ که بیاد زودتر این دو تا رو بشونه سر سفرهی...
مرتضی طلبکار گفت
_چی میگه تو! اصلا مگه خودت زنگ نزدی گفتی باید یه درس درست و حسابی به مریم بدی!؟ الان چته؟
مهدیه حق به جانب گفت
_من اینجوری گفتم مرتضی! همون یه سیلی بسش بود.
_الان من از تو طلبکارم! چرا نگفتی داره چیکار میکنه
_چون خودم بلد بودم درستش کنم. اگر نرگس دهن لقی نمیکرددرستش میکردم.
_یعنی اگر نرگس نمیگفت حالا حالا مثل یه احمق باید بینتون میموندم؟
نگاه پر از خشمش رو آرومکرد و رو به من گفت
_تو هم میدونستی!؟
تکیهم رو از دیوار برداشتم تو چشمهاش زل زدم و بی حال لب زدم
_ولم کن
بیرونکه نمیزاره برم. برم خونه خودم تا به منگیر نداده
آهسته گفت
_کمکش کن دیگه!
مهدیه زیر بازوم رو گرفت
_غزال مریم یه چرتی گفت به دل نگیر!
_مریم واقعیت رو گفت. الانم ممنون میشم بزاری خودم برم بالا
بازوم رو رها کرد
_من ازت معذرت میخوام.ولی حقیقت رو نگفت. ما همه همدیگرو داریم
_تو خواهر و برادر و مادر داری. منم شماها رو دارم. راضی شدی؟ حالا بزار برم.
چند قدمسمت راهرو رفتم
_من سیرم. شامم نمیخوام. کسی دنبالم نیاد. میخوام تنها باشم
پام رو روی اولین پله گذاشتمکه صدای آهستهی نرگس رو شنیدم
_غزال مامانم میگه الان مرتضی میاد سراغ من. آره؟
نگاهی به زیر پله انداختم. خیلی داغون تر از اونم که بتونم به نرگس دلداری بدم
_خیلی کار بدی کردی!
_میدونم.
دیگه حرفی بهش نزدم و پله ها رو بالا رفتم. نرگس انتظار داشت با خودم بیارمش بالا. من الان نیاز به تنهایی دارم و شرایطش رو اصلا ندارم.
وارد خونه شدم و در رو از داخل قفل کردم.
همونجا کنار در نشستم و با چشم های پر اشکی که منتظر پلکزدن بودن به عکس روی دیوار خیره شدم و نگاهم روی سپهر ثابت موند
انقدر ازت بیزارم و متنفر که دلم میخواد عکست رو ریزریز کنم و اثری ازت نزارم. اما چه کنم که هویتمی.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۳۹هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
مادرم بعد از فوت پدرم مجبور سد به خاطر خرج و مخارج زندگی زن شریک قاتل بابام بشه. من ۵ سالم بود و هر چی گفتم خودن دیدم اونا بابا رو کشتن ولی حرفم رو گوش نکردن.۲۰ سال گذشت و درست زمانی که....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت300
💫کنار تو بودن زیباست💫
نگاه پر از بغضم سمت مامان رفت و اشک روی گونهم ریخت.
برعکس سپهر انقدر دوستت دارم و از اینکه کنار این مرد هستی دارم آزار میبینم که فقط خدا میدونه. کاش عکس تکی ازت داشتم.
بارها دیدم که مرتضی نمازش رو توی سجادهی عمو رضا میخونه. کاش منم از تو سجادهای داشتم و با خوندن نماز هر وقت احساس نزدیکی به خدا میکنم تو رو هم احساس میکردم.
یاد جعبهای افتادم که خاله وقتی دیپلمم رو گرفتم بهم داد و گفت وسایلی از مادرت رو برات نگهداشتم. اون موقع خیلی کم سن بودم و هنوز جای خالیش رو توی زندگیم اینجور احساس نمیکردم.
درحالی که اشک به چشمهام امون نمیداد ایستادم و سمت کمد رفتم. از زیر بغچه ها جعبه فلزی گردی که سوغاتی سوهان بوده و سالهاست زیر لباس ها مونده بیرون آوردم و درش رو باز کردم
یا اینکه میدونم داخلش چی هست اما جوری گریهم گرفته که انگار تازه بهم دادن.
تسبیح آبی رنگی که داخلش بود رو برداشتم و روی چشمهام گذاشتم.
تلاش کردم تا صدای گریهم بلند نشه و مزاحمتی از پایین با نگرانی های بیخودیش برام ایجاد نکنن.
یکدل سیر با تسبیح اشک ریختم و مهر کوچیی که داخل جعبه بود برداشتم. از این به بعد نمازم رو با مهر و تسبیح مادرم میخونم.
با دیدن گلسر های کوچیکی که داخلش بود لبخند پر از غمی بینگریه رو لبهامنشست و آه بلندی کشیدم.
بین گلسرها چشمم به دستبند ظریفی خورد که دو سال پیش وقتی عمو رضا زنده بود، مرتضی شب تولدم بهم داد.
مهر و تسبیح رو کناری گذاشتم و دستبند رو برداشتم. بر اثر گذر زمان سیاه شده.
نفس سنگینی کشیدم. اصلا یادم نیست کی انداختمش اینجا!
چقدر اونشب خوشحال بود. مرتضی به چی فکر میکرده و من غافل بودم.
اونشب اصلا انتظار تولد گرفتن نداشتم و اولین تولدی بود که برام گرفتن و مرتضی انقدر هیجان زده بود که همه از خوشحالیش، خوشحال بودن.
وسط تولد بود که دایی با امیرعلی اومد و مرتضی انقدر بهم ریخت که خودش نتونست هدیه رو بهم بده از مهمونی رفت. عمو رضا از طرف مرتضی بهم داد.
دستبند رو روی فرش کهنه و زوار دررفتهی زیر پام کشیدم و حسابی برق افتاد.
ناخواسته و برای صدمین بار آه کشیدم. پس اون انگشتر هم نقره بوده چون مرتضی پول خرید طلا سفید رو نداره.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۴۲هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
Naser Zeynali - Ghanimaaaat - 128.mp3
3.2M
خیلی چیزا رو یه روز دادم بره
تا یکی دوست داشتنو یادم بده
تو شهرستان و محلی که ما زندگی میکردیم رسم بر این بود که اگه زن بمیره مرد میتونه سریعاً ازدواج کنه ولی اگه مردی بمیره زنش تا ابد حق نداره که ازدواج کنه و باید تنها زندگی کنه!
این رسم منطقه ما بود با وجود همچین رسمی این فکر اصلا درست نبود.
مادرش خیلی مخالف بود
اما یونس انقدر منو دوست داشت که در نهایت حرفای مادرشو زیر پا گذاشت و باهام ازدواج کرد اما بعدش...😱😱
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
🔴 #بارداری عجیب دخترم
دختر ۱۸ ساله ای دارم که فقط یه دوست صمیمی به نام مریم داشت.
یک روز دخترم گفت برای المپیاد علمی احتیاج داره با یکی درس بخونه و منم بهش اجازه دادم که با مریم اونم فقط تو خونه خودمون میتونه درس بخونه.
رفت و آمد مریم به خونمون شروع شد تا اینکه یه روز دخترم مریض شد😞 و رسوندیمش دکتر ولی تلخ ترین خبر دنیا رو دکتر بهم داد .
خدای من دخترم #باردار شده😳😳
اما چجوری؟؟😰
ادامه سنجاق شده در کانال زیر👇
https://eitaa.com/joinchat/352059403C9a715fbf65
❌ ازدواج اجباری 🔞
پدرمو خیلی دوست داشتم... اونم عاشقم بود...زندگی عالی تو یه خانواده عالی
ولی از شانس بد ورشکست شد... هیچی برامون نمونده بود و طلبکارا همش پشت در خونه بودن....
یکیشون خیلی سمج تر بود... ولی هیچوقت باور نمیکردم پدرم با اون همه علاقه ای که بهم داشت #بفروشه... منو فروخت و اونم...
https://eitaa.com/joinchat/352059403C9a715fbf65
زود بخون که حذف میشه 👆
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت301
💫کنار تو بودن زیباست💫
غمگین نگاهم رو روی فرش خونه چرخوندم. اون روز پرتش کردم و نفهمیدم کجا افتاد.
متوجه شیء براقی که زیر بخاری افتاده بود شدم. چهار دست و پا سمت بخاری رفتم و انگشتر رو از زیرش برداشتم و جلوی صورتم گرفتم
من توی هیچ کجای رفتار مرتضی متوجه علاقهش نشدم. یعنی همیشه انقدر دعوا داشت که ازش بیزار هم بودم.
بودم!؟
آهی کشیدن و کلافه انگشتر رو کنار دستبند گذاشتم.
مرتضی دقیقا از وقتی که فهمید بین من و امیرعلی هیچی نیست و فقط یه اجبار از طرف داییِ، اخلاقش کامل عوض شد و شروع به محبت کرد و رفتارش عوض شد.
کلافه دستم رو سمت مقنعهم بردن و از سرم درآوردم. متنفر بهش نگاه کردم. این رو اون موسوی نامرد بهم داده. با حرص ایستادم و توی سطل زباله انداختم. با همون مقنعهی خودم میرم دانشگاه.
مقصر تمام اون رفتار ها خودم بودم که بهش اجازه دادم انقدر بهم نزدیک بشه. برای آدمی که اصلا لیاقت نداشت آزادی قائل شدم تا بهم محبت کنه.
اما مرتضی با موسوی فرق داره.
به قول خودش با اینکه به حرفش گوش میکنم و هر جا بگه میرم ولی تو خودش ندیده بیاد جلو حرف بزنه.
میتونست خودش رو بهم نزدیک کنه و با محبت فریبم بده.
سرم رو روی بالشت گذاشتم.
اگر اون روز به مرتضی زنگ میزدم بیا کلانتری چیکار میکرد؟ پشتم وامیستاد و مطمعنم وقتی از کلانتری بیرون میاومدیم کلی سرم داد و بیداد میکرد. اما میموند.
کلا مرتضی هیچ وقت هیچ کس از اعضا خانوادهش رو تنها نمیزاره.
دوباره آه از نهادم بلند شد.
"اینجوری گریه نکن! به قرآن کم میارم اشکت رو میبینم.غلط کرد. چرت گفت. مگه من مُردم که تو بی کس و کار بشی. به مولا قسم چه جوابت بله باشه چه نباشه تا آخرین روزی که عمر دارم نوکرتم. بگو الان چیکار کنم که آروم بشی"
اشک از گوشهی چشممپایین ریخت
بی اطلاع، بی صدا و آروم. بین موهام غلتید و سمت گوشم رفت.
ناخواسته نگاهم سمت انگشتر و دستبند رفت.
پس اون روز که با مشت افتاد به جون موسوی هم برای این خواستن و علاقهش بوده
دلیل بیقراری اون روزش وقتی اون خانوادهی از خود راضی اومده بودن خواستگاریم هم فهمیدم. اصرار داشت برم خونهی مهدیه تا با اون ها روبرو نشم
بعدش با حرف های که زدم چه سوتفاهم بزرگی برای مرتضی ایجاد کردم
"شانسِ هیز چشم و چرونتون مال خودتون. یه بار دیگه هم این طرفا پیداتون بشه همون بلایی سرتون میاد که پسرخالهم سر پسرتون، به حق، آورد"
وقتی هم یکیشون گفت به خاطر همین لات بازی ها افتاد زندان جوابی دادم که مرتضی شاید بهم دلبستهتر شد
"بعدش برامون مهمه، که از هییت امنای مسجد اومدن اینجا و ازش تشکر کردن. که شر یه بی ناموس رو از سر محل کم کردی"
چشمم رو بستم
ای کاش به پلکزدنی این روزها تموم میشد.
"مگه من مُردمکه تو بی کس و کار باشی"
چشمم رو باز کردم. به دستبند و انگشتر خیره موندم.دست دراز کردم و برشونداشتم.
صدای مرتضی مدامتوی گوشمه و رهام نمیکنه. هر دوشون رو زیر بالشت گذاشتم تا دیگه نگاهم بهشون نیفته و به پهلوی دیگهم چرخیدم.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۴۲هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت301 💫کنار تو بودن زیباست💫 غمگین نگاهم رو روی فرش خونه چر
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت302
💫کنار تو بودن زیباست💫
با احساس ضعف گرسنگی، از خواب بیدار شدم.
به سختی چشمم رو باز کردم و نگاهی به ساعت انداختم. چه به موقع بیدار شدم. وضو گرفتم.نمازمرو خوندم
حوصلهی دانشگاه رو هم ندارم اگر نزدیک امتحانای ترمنبود کلا بی خیالش میشدم.
ولی حیفه الان رها کنم. فقط دو ماه مونده.
مانتوم رو پوشیدم و مقنعهی کهنهی خودم رو برداشتم.اتو کشیدم و سرم کردم.
بالشتی که دیشب زیر سرم بود رو برداشتم تا روی رختخواب ها بزارم.
با دیدن انگشتر و دستبند تمام غصه و فکر و خیال دیشب که مرتضی توی دلم راه انداخته، دوباره از سر شروع شد.
خم شدم و برشون داشتم. آهی کشیدم و
هر دو رو توی جیب مانتوم انداختم.
اصلا دوست ندارم با هیچ کس روبرو بشم. در رو باز کردم و قبل از اینکه پام رو بیرون بزارم شروع به خوندن آیهی وَجَعَلنا کردم. با احتیاط بیرون رفتم.
خدا رو شکر هیچ کس نبود و متوجه رفتنم نشد
هنوز به سرکوچه نرسیده بودم که متوجه ماشین امیرعلی شدم. با دیدنم پیاده شد و ناراحت دستی برام تکون داد.
کلافه به اطراف نگاه کردم. انگار تنها موندن توی خانوادم معنی نداره!
جلو رفتن و با دیدن صورت نگرانش دلم نیومد حرف ناراحت کنندهای بهش بزنم.
_سلام. خیر باشه اول صبحی!
_سلام.اومدم برسونمت دانشگاه
بی هیچ حرفی در ماشین رو باز کردم و نشستم.امیرعلی هم نشست و راه افتاد. از طرز رانندگیش میشه اضطرابش رو فهمید. برای پرس و جوی حال مریم اومده.
الان چی بهش بگم! بگم مرتضی جوری کتکش زد که خودش به تنهایی نمیتونست بره داخل!
_غزال از دیروز چه خبر؟
_اینچه کار بی فکری بود که شماها کردید!
تچی کرد و پشیمون گفت
_دندونش درد میکرد گفت بیا بریم دارو بگیریم.گفت مرتضی سرکاره از اون ورم میخواد بره مسجد تا یازدهشب نمیاد. عمه میدونست
_مریم بی عقله تو چرا عقلت رو دادی دستش!
با احتیاط و طوری که دوست داره خبر خوبی بشنوه پرسید
_مرتضی اذیتش کرد؟
نفس سنگینم رو بیرون دادم
_به نظرت چیزی بهش نمیگه؟
پرغصه گفت
_مریم گوشیش خاموشه.
_شرایط خونه فعلا براش خوب نیست. فکر نکنم حالا حالاها بتونه گوشیش رو روشنکنه
_به نظرت مادرم رو بفرستم حالش رو بپرسه؟
بیچاره مریم. نمیدونم سر و وضعش چه جوریه و اگر زن دایی بره، چی میبینه!
آهی کشیدم
_به نظرم فعلا نه. شاید مریم خجالت بکشه
با تردید و درمونده گفت
_زدش؟
نیمنگاهی بهش انداختم و ناراحت با سر تایید کردم. اخمهاش توی هم رفت و دیگه تا جلوی در دانشگاه حتی یک کلمه هم حرف نزد.
جلوی دانشگاه ازش تشکر کردم و پیاده شدم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۴۴هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت303
💫کنار تو بودن زیباست💫
موسوی رو دیدم. برای اینکه از ماشین امیرعلی پیاده شدم، جوری طلبکار نگاهم میکنه انگار نه انگار رابطهی بینمون برای همیشه بهم خورده
اخم کردم و با قدم های محکمم وارد دانشگاه شدم. انقدر پشیمونمکه چرا اجازه دادم بهم نزدیکبشه که فقط خدا میدونه.
پا روی خط قرمزهام گذاشتم و خدا حسابی با رفتار خودم تنبیهم کرد که حواسم رو جمع کنم تا عمر دارم به هیچ نامردی اجازه ندم با احساسم بازی کنه.
وارد کلاس شدم و کنار نسیم نشستم و سلامی دادم. بدتر از من با حالی گرفته جوابم رو داد و گفت
_غزال برام دعا کن. امروز غروب میرم خونهی مادربزرگم. قبلش میخوام تلفنی اولش بهش بگم بعد برم. نمیدونم چرا رو دربایستی میکنم باهاش.
_ان شالله خیره
_شمارهی این دختره، فروشندمون رو تو گوشیت ذخیره کن بهش زنگ بزن بگو سفارش نگیره
_مگه خودت نگفتی؟
_چرا گفتم ولی میخوام بدونه تو هم اونجا شریکی
_ول کن نسیم برای من اصلا مهم نیست
_برای من مهمه. ذخیره کن
بی میل دست توی جیبم کردم و به جای گوشی دستم به دستبند مرتضی افتاد و روح و روانم بهم ریخت.
چشمهام رو بستم و دوباره صدای مرتضی توی گوشم پیچید.
مطمعنم که میشه بهش اعتماد کرد و اما واقعا میتونم کنارش زندگی کنم؟
اصلا دایی میزاره!
درمونده سرم رو روی میز گذاشتم و دستبند رو توی جیبم بین انگشت هام گرفتم و فشار دادم.
کاش یکی رو داشتم باهاش مشورت میکردم. مهدیه همیشه برای مشورت دادن خوبه ما الان خواهر مرتضیست و نمیتونم پیشش حرف بزنم
این روز ها چقدر جای خالی پدر و مادر رو کنارم احساس میکنم. از مادرم یه سنگ قبر شکسته و درب و داغون دارم که باز یک طرفه باهاش حرف میزنم ولی از پدرم هیچی ندارم جز حسرت.
دایی گفت چون توی شرایط بدی مُرده و کس و کارش پیدا نشدن شهرداری دفنش کرده و کسی خبر از جای دفنش خبر نداره.انقدر از بیزار بود که پیگیر نشد. شایدم پیگیر شده میدونه و به من نگفته
بالاخره اون روز ها یه جا ثبت کردن. باید برم پرس و جو کنم و قبرش رو پیدا کنم.
کنار قبر مامان رفتن دردی ازم دوا نمیکنه برا پدرم هم همینطور ولی لااقل دلم آروم میگیره.
_غزال خوبی؟ چت شد یهو
گریهم نگرفته بود ولی این سوال نسیم باعث سوزش چشمم شد و اشک توش جمع شد.
سرم رو بلند کردم و به نسیم نگاه کردم
_چرا گریه میکنی!؟
نسیم همیشه برای مشورت خوبه از خواستگاری مرتضی هم که با خبره. من واقعا نیاز دارم با کسی حرف بزنم.
ایستاد و کیفم رو برداشت
_پاشو بریم بیرون. تو با این حال نمیتونی سرکلاس بشینی.
از جان تکون نخوردم که دستم رو گرفت
_پاشو با استاد شیبانی کلاس داریم. تا حالا غیبت نداشتیم هیچی نمیگه
فشاری به بازوم آورد
_ پاشو تا نیومده!
ایستادم، اشکم رو پاک کردم و هر دو از کلاس بیرون رفتیم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۴۴هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت303 💫کنار تو بودن زیباست💫 موسوی رو دیدم. برای اینکه از م
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت304
💫کنار تو بودن زیباست💫
روی صندلی کنار حیاط نشستیم و با بغض گفتم
_نسیم من گیر کردم.
_برای پسرخاله ت؟
چه خوب تونسته حالم رو بفهمه. با سر تایید کردم و نگاهم رو به زمین دادم و آه کشیدم.
_چرا گیر کردی! مگه نمیشناسیش! اصلا به نظرم تنها کسی که میتونه رو حرف داییت حرف بیاره همینپسرخالهت هست
_هیچ وقت نتونستم باهاش ارتباط بگیرم. از دیروز مدام حرفها و کارهای گذشتهش توی سرم میچرخه. از روز اول هر چی خوبی بهم کرده توی ذهنم صف شده و یکییکی یادم میاد
_پسرخالهت هست ولی تا الان انقدر مرد بوده که از این نزدیکی باهات سو استفاده نکنه. مثل یه ازدواج سنتی بهت فکر کرده. به نظر من بهترین گزینهست برات.
دوباره آه کشیدم.
_انقدر بی خودی آه نکش. به نظرم یه دو راهی تو دلت ایجاد شده که داره سمت درست هدایتت میکنه. الان که ازت خواستگاری کرده پاشو برو باهاش حرف بزن. بهش بگو از بعضی از اخلاق هات خوشم نمیاد. بگو کلی شرط و شروط دارم که اگر قبول کنی جوابم بله هست
این بلهای که نسیم داد زلزلهای توی دلم به پا کرد وتیز نگاهم رو سمت چشمهاش کشوند.
_جواب چی بله هست! منکی گفتم بله
لبخند مهربونی زد
_تو نگفتی ولی من دوستم رو میشناسم و این حالش یعنی بله. حالی که سر موسوی نداشتی. چون فقط بهش فکر میکردی. میخواستی بشناسیش. اما برای پسرخالهت بی تاب شدی. یعنی ته دلت میخوای ولی میترسی نتونید و کم بیارید.
با خنده گفت
_پاشو، پاشو عاشق شدی رفت
_اصلا به این حس و حال نمیشه گفت عشق. من واقعا توی دو راهی یه انتخاب عاقلانه گیر کردم
_اگر عاقلانهست پس چرا از دیشب داری خوبی هاش رو توی ذهنت مرور میکنی؟
_من مرور نمیکنم خودشون میان
_پس چرا بدی هاش نمیان؟!
دوباره نگاهم رو به زمین دادم.
_غزال بهترین راه برای نجات از این حالت حرف زدن با پسرخالهت هست. نه من نه هیچ کس دیگه نمیتونه کمکت کنه.
دستم رو گرفت
_یه حرفهایی رو میتونم خواهرانه بهت بزنم
با سر تایید کردم
_قول بده ناراحت نشی.
با صدای گرفته گفتم
_نمیشم
_تو اگر زبونم لال زن اون موسوی میشدی هر وقت، هرجا که میشد خودش و خانوادهش، نبود پدر و مادر رو به روت میاوردن.
غزال جان تو افتادی زیر دست داییت که یا باید سنت شکنی کنی و تنهایی ازدواج کنی که نتیجهش میشه سرکوفت چند سال آیندهی همسرت و خانوادهش. یا باید تن به خواستهش بدی و بشی زن پسرش که تا همیشه چشمش پیش کس دیگهای هست. پسرخالهت از اول باهات بوده و همدیگرو میشناسید. خبری از این سرکوفت توی زندگیتون نیست.
اینا رو نمیگم که فکر کنی از سر ناچاری باید قبول کنی. گفتم که بدونی این بزرگترین امتیاز مثبت توی این انتخابِ که نباید نادیده بگیریش.
الانم پاشو برت گردونم خونه.
کیفم رو برداشتم و ایستادم.
_تو برگرد سرکلاس.خودم میرم
_با این حالت نمیتونم تنهات بزارم
_حالم خوبه. میخوام یکم تنهایی قدم بزنم. اصلا نمیدونم کجا باید برم. شاید اول برم بهشت زهرا بعد برم خونه.
با خنده گفت
_مزاحم نمیخوای یا میخوای تنها باشی؟
لبخند کمرنگی رو لب هامنشست.
_مزاحم چیه! تو بهترین دوستمی. فقط میخوام تنها باشم.
_باشه عزیزم. برو تنها باش ولی درست تصمیم بگیر.
صورتم رو بوسید.
_برو به سلامت
خداحافظی گفتم و به یه دنیا فکر و خیال از دانشگاه بیرون اومدم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۴۷هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
مادرم بعد از فوت پدرم مجبور شد به خاطر خرج و مخارج زندگی زن شریک قاتل بابام بشه. من ۵ سالم بود و هر چی گفتم خودن دیدم اونا بابا رو کشتن ولی حرفم رو گوش نکردن.۲۰ سال گذشت و درست زمانی که....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت118
🍀منتهای عشق💞
_رویا
صدای شقایق حالم رو بد کرد. بهتره رودربایستی رو کنار بزارم و رک و راست حرفم رو بهش بزنم.سمتش برگشنم و جدی نگاهش کردم.
لبخندی زد و جلو اومد
_بی معرفت چرا محل نمیدی!
_سلام.من که ندیدمت!
_الان که دیدی؟
_میدونی شقایق جان من باید یه حرفی رو بهت بزنم. شرایط من کاملا تغییر کرده. من دیگه متاهل شدم. نه خبری از دوستی های دوران مجردیم تو زندگیم هست نه پیچوندن همسرم.
بدون اجازهی همسرم حتی آب هم نمیخورم. این رو فکر نکنی برای مثال میگما! خدا خودش شاهده دارم راستش رو میگم.
دلخور گفت
_یعنی نمیخوای با من دوست باشی؟
_دوستی در حد سلام و احوال پرسی تو محیط دانشگاه. نه بیشتر از اون
_باشه هر جور راحتی. دیگه سلام و احوال پرسی هم نداریم. خداحافظ
پشت بهم کرد و رفت. بهتر که رفت.
به مسیرم ادامه دادم و با دیدن علی که عاشقانه نگاهم میکرد لبخند زدم و جلو رفتم. در ماشین رو باز کردم و نشستم
_سلام
_سلام بر خانم کوچولوی فهمیدهی خودم.
چادرم رو جمع کردم و در ماشین رو بستم و هیجان زده نگاهش کردم
_وای چه مهربون شدی!
_مگه نبودم!
_چرا بودی ولی انگار دوزش رفته بالا
_وقتی رویای من یادش میره قطع کنه و اون پشت رویایی حرف میزنه بایدم دوزش بره بالا.
با تعجب به گوشی نگاه کردم و خندیدم
_عه قطع نکرده بودم!
نگاهم رو به علی دادم
_شنیدی؟
_شنیدم و بهت افتخار کردم.
ذوق زده گفتم
_منم به تو افتخار میکنم
خندید و ماشین رو راه انداخت.
_فقط جلوی یه فروشگاه نگهدار که من یکم خرید دارم.
_خونه که همه چی هست!
اگر بگم برای میلاد شاید واینسته
_حالا فکر کن این خانوم کوچولو دوست داره تو فروشگاه قدم بزنه
از گوشهی چشم با حفط لبخند نگاهم کرد
_چشم. فروشگاه هم میریم
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت119
🍀منتهای عشق💞
_علی
از عمق وجودش گفت
_جانم
_تو از من راضی هستی؟
_چرا نباشم!
لبخندم کش اومد
_خیلی برام مهمه. میدونی! اصلا دست خودم نیست شب و روز به این فکر میکنم چیکار کنم خوشحالت کنم.
_الان بیهوش میشما!
صدا دار خندیدم
_خب دیگه نمیگم
کوتاه خندید
_بگو ولی بزار برسیم خونه بعد.
_خونه که میلاد هست نمیشه!
تچی کرد
_پس دیگه چارهای نیست. بگو
با خنده دستش رو گرفتم.
_صبر میکنم میلاد بخوابه
ماشین رو جلوی فروشگاه پارککرد و نگاهم کرد
_خریدت طول میکشه؟
سرم رو بالا دادم.
_پس زود برو که دنبال میلادم باید بریم
_تو هم باید بیای؟ باید حساب کنیا
دستش رو توی جیب پیراهنش کرد
_مگه پول نداری؟
_دارم. ولی وقتی با آقامون میام بیرون خودش باید حساب کنه.
ابروهاش بالا رفت. ماشین رو خاموش کرد
_اهان از اون لحاظ. دقیقا حق با شماست.
دستگیره در رو کشید و گفت
_زود باش که میلاد بیرون نمونه
وارد فروشگاه شدیم. هر چی لازم بود خریدیم و دنبال میلاد رفتیم.
اخم و تخمی که علی با دیدن میلاد راه انداخت یعنی سر حرفش هست و میخواد بهش سخت بگیره
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
مادرم بعد از فوت پدرم مجبور شد به خاطر خرج و مخارج زندگی زن شریک قاتل بابام بشه. من ۵ سالم بود و هر چی گفتم خودن دیدم اونا بابا رو کشتن ولی حرفم رو گوش نکردن.۲۰ سال گذشت و درست زمانی که....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از بهشتیان 🌱
مادرم بعد از فوت پدرم مجبور شد به خاطر خرج و مخارج زندگی زن شریک قاتل بابام بشه. من ۵ سالم بود و هر چی گفتم خودن دیدم اونا بابا رو کشتن ولی حرفم رو گوش نکردن.۲۰ سال گذشت و درست زمانی که....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🔴وقتی طلاق گرفتم دخترم فقط ۱۲ سالش بود من رفتم خونه بابام دخترم با پدرش موند در هفته فقط یبار میدیدمش هر بار که دخترم میاومد خونه پدرم هر روز بیشتر از هفته قبل افسرده تر میشد فکر میکردم بخاطر جدایی منو پدرش تا اینکه یه هفته که قرار بود بیاد خونه پدرم نیومد نگران شدم زنگ زدم گفتن دخترت حالش بده سریع بیا بیمارستان بعد دو سه روز بستری بودن از دخترم دلیلشو پرسیدم گفت ...👇😭
https://eitaa.com/joinchat/2606564098C696196bb0e
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت305
💫کنار تو بودن زیباست💫
دست بلند کردم و اولین ماشینی که ایستاد سوار شدم.
_خانم کجا برم؟
اصلا تکلیفم با خودم مشخص نیست.
_مستقیم برید
میخواستم برم بهشت زهرا پیش مادرم ولی حس و حالی دارم که پام نمیکشه اونطرف برم
مسیر به مسیر میپرسید و هر بار راهی رو میگفتم و بالاخره سر خیابون خونه پیاده شدم.
نگاهی به ساعت انداختم. با اینکه خیلی تو خیابون ها چرخیدم و حرف های نسیم رو توی ذهنم بالا و پایین کردم هنوز یک ساعت هم نشده.
به جای اینکه سمت خونه برمشروع به پیاده روی کردم. از مسجد رد شدم و به خیابونی رسیدم که مرتضی با شریکش توش مغازه دارن.
ناخواسته بین مغازه ها دنبال ساندویچی گشتم که شاید مرتضی داخلش باشه.
تقریبا به انتهای خیابون رسیدم که اون طرف خیابون متوجهش شدم. لباس فرم قرمز رنگی تنش بود و با دستمالی روی میزی رو دستمال میکشید.
کمر صاف کرد و سمت میز بعدی رفت صندلی ها رو که روی میز گذاشته بود پایین گذاشت و روی اون میز رو هم دستمال کشید.مهرداد دوستش هم در حال شستن جلوی در مغازه بود.
دستمال رو روی سرشونهش انداخت و سمتی از مغاره رفت که دیگه دیدی روش ندارم.
نگاهم رو به آسمون دادم و چشمهام پر اشک شد. خدایا چیکار کنم؟راه درست رو جلوی پام بزار.
نسیم خوب گفت. باید باهاش حرف بزنم.
تعارف که با خودم ندارم. حرف مریم درست بود. من بی کس و کارم و جز تو کسی رو ندارم. مثل همیشه بهت تکیه میکنم و خودم میشم بزرگتر خودم.
اگر پدر داشتم الان برام پدری میکرد و اون جلو میرفت ولی شرایط طوریه که باید روی پاهای خودم بایستم.
اشکم رو قبل از ریختن پاک کردم و دو طرف خیابون رو نگاه کردم و رد شدم.
من یه بار مهرداد رو از دور دیدم اونم مریم بهم معرفی کرد وگرنه نمیشناختمش ولی اون اصلا من رو ندیده و نمیشناسه.
تو چند قدمیش ایستادم و به مغازه نگاه کردم.
_هنوز شروع به کار نکردیم. یه ساعت دیگه غذا داریم
سرچرخوندم و بهش نگاه کردم.
_سلام. با آقا مرتضی کار دارم.
بدون اینکه دست از آب پاشیدن به درخت جلوی مغازه برداره گفت
_فرقی نداره باید یه ساعت دیگه بیاید.
_دخترخالهشم
سرشلنگ رو پایین گرفت و لبخندی زد
_سلام. خوش اومدید! ببخشید نشناختم. مرتضی داخله. بفرمایید تو
لبخند کمرنگی زدم و سمت مغازه رفتم. ضربان قلبم هر لحظه از لحظهی قبل بالا تر میره.
تو درگاه در ایستادم و با چشمدنبال مرتضی گشتم. صداش از پشت یخچال ها اومد
_مهرداد خیارشور چقدر کمه! چرا نگفتی از خونه بیارم؟
پامرو روی پادری قهوهای رنگی که جلوی مغازه بود کشیدم تا خیسی ته کفشم سرامیک های تمیزشون رو کثیف نکنه. مرتضی معترض گفت
_الان حقشه نرم! صدبار گفتم تا نصفه شد بگو یکی دیگه بیارم
آب دهنم رو پایین دادم و گفتم
_سلام
چند لحظهای سکوت کرد و بالاخره سرش رو از کنار یخچال بیرون آورد و متعحب نگاهم کرد.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۴۷هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
Salar Aghili - Nafas.mp3
9.3M
حالا که نفس میکشمدر هوات
نخور غصهی ماندم را دگر
مادرم بعد از فوت پدرم مجبور شد به خاطر خرج و مخارج زندگی زن شریک قاتل بابام بشه. من ۵ سالم بود و هر چی گفتم خودن دیدم اونا بابا رو کشتن ولی حرفم رو گوش نکردن.۲۰ سال گذشت و درست زمانی که....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت306
💫کنار تو بودن زیباست💫
ناباور لب زد.
_سلام!
دستمال رو از روی سرشونهاش برداشت و قدمی سمتم برداشت
_ تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه الان نباید دانشگاه باشی
به سختی بغضم رو کنترل کردم
_اومدم باهات حرف بزنم
ناراحت جلوتر اومد
_به خاطر حرف دیروز مریم؟ من که...
حرفش رو قطع کردم
_نه
نگاهم رو ازش گرفتم و ادامه دادم
_به خاطر تو
دستپاچه با صدای پایینی گفت
_من!
دست توی جیبم کردم و انگشتر رو بیرون آوردم. نگاه خیرهم روی انگشتر باعث شد تا مرتضی هم نگاهش کنه. آهسته و غمگین تر از قبل گفت
_اومدی... پسش بدی؟
بغضم رو کنترل کردم و سرم رو بالا گرفتم
_نه. اومدم صحبت کنم که اگر بشه دستم کنم
ابروهاش بالا رفت و کمکم لبخند روی لبهاش نشست. حالا دستپاچگی رو بیشتر میشه توی حالتهاش دید
به صندلی اشاره کرد
_اینجا بشینیم یا بریم پشت یخچال؟
به اطراف نگاه کرد
_اصلا میخوای ماشین رو بگیرم بریم یه جای دیگه؟
اشکم رو قبل از ریختن پاک کردم و به صندلی اشاره کردم
_ همینجا خوبه
سمت میز رفتم. صندلی رو عقب کشیدم و روش نشستم
مرتضی هم روبرو نشست. انقدر هول شده که نمیدونه باید چیکار کنه.
_چیزی میخوای برات بیارم؟
دستمالی از روی میز برداشتم و اشکم رو پاک کردم
_یکم آب
بلافاصله ایستاد و از یخچال آب معدنی برداشت و همراه با یه لیوان یکبار مصرف برگشت. در بطری رو باز کرد و آب رو توی لیوان ریخت و سمتم گرفت.
لیوان رو گرفتم و کمی از آب خوردم. هیجان زده و پر استرس گفت
_خب بگو
چی باید بگم! اصلا نه حرف دارم نه شرایطم یادم میاد
با چشمهای پراشک که دیدمرو تار کرده به مرتضی که سراپاگوش شده و منتظر شنیدن حرفهامِ خیره شدم.
نگاهم رو به انگشتر دادم و اشک از چشمم پایین ریخت.
من مرتضی رو انتخاب کردم که اینجا نشستم. اشک من رو توی این چند سال ندیده بود. در واقع همون دیروز که جلوی در از درموندگی خواستنش روبروش اشک ریختم جوابم رو به دل بی تابم دادم ولی نمیخواستم قبول کنم
بی قرار گفت
_بگو دیگه!
مرتضی مردیه که میشه بهش اعتماد و تکیه کرد. دنبال نون حلاله و از انجام کار اِبا نداره و عار نمیدونه.
اهل خدا پیغمبره و هیچ وقت نماز و روزهش ترک نمیشه.
شاید دنیای پر از سختیی کنار هم بسازیم اما آخرت خوبی باهاش دارم.
انگشتر رو آهسته توی انگشتم فرو کردم.
ابروهاش بالا رفت و خوشحال گفت
_این یعنی چی!
بین اشک های بی امونم چهرهی بشاش و خوشحالش باعث شد تا لبخندوکمرنگی بزنم
_پس شرایطت چی؟!
آروم خندیدم و نگاهم رو ازش گرفتم
_تمرکز ندارم. یادمنمیاد. حالا هر وقت یادم اومد بهت میگم.
با خوشحالی که هیچ جوره نمیتونم از حالش وصفش کنم گفت
_نوکرتم. به قرآن پشیمون نمیشی.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۵۰هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
Reza Farjam - Dordaneh (128).mp3
3.38M
دردانهی من، تنهایی من، با تو به سر آمد