eitaa logo
بهشتیان 🌱
31هزار دنبال‌کننده
267 عکس
99 ویدیو
1 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌389 💫کنار تو بودن زیباست💫 گوشه‌ی خونه روی زمین نشستم و
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 دست جاوید زیر بازوم نشست و با دلسوزی گفت _بلند شو با‌گریه نگاهش کردم. کنارم‌نشست و مهربون اشک روی صورتم رو پاک کرد و آهسته گفت _شماره‌ش رو حفظی؟ روزنه‌ی امیدی تو دلم روشن شد و همزمان که قطره‌ی اشک روی صورتم ریخت با سر تایید کردم نیم نگاهی به سپهر انداخت و آهسته‌تر گفت _گوشی من هست. هر وقت بخوای می‌تونی بهش زنگ بزنی شدت اشک ریختم بیشتر شد و لبخند کمرنگی روی صورتم نشست. _ممنون _حالا پاشو بشین رو مبل. به خدا اگر حرفم‌رو گوش کنی اوضاع خیلی زود درست میشه _می‌خوام برم _باشه. خودم می‌برمت. الان فقط حرفم رو گوش کن. تو چشم‌هاش خیره شدم و دوباره اشکم رو پاک کرد و پرسید _باشه؟ انگار جز همکاری با جاوید راهی برام نمونده سر تاییدی تکون دادم. لبخندی زد. ایستاد و فشاری به بازم آورد و کمک کرد تا بایستم. سمت مبل رفتیم‌که سپهر گفت _برو صورتت رو بشور جاوید با نگاه التماسم کرد تا حرفش رو گوش کنم. فقط به خاطر رسیدن به هدفم مسیرم رو سمت سرویس کج کردم آبی به دست و صورتم زدم و بیرون رفتم‌ جاوید لبخند به لب با سینی چایی از آشپزخونه بیرون اومد. اشاره کرد روی مبل بشینم. نشستم و لیوان چایی جلوم گذاشت و رو به سپهر گفت _بابا دیگه رستوران نمی‌ری؟ سپهر نگاه دلخور و چپ‌چپش رو بهش داد و حرفی نزد جاوید پشیمون از حرفش گفت _من چی؟ منم نرم؟ _دوباره کجا می‌خوای بری که به بهانه‌ی رستوران قراره بری بیرون! حق به جانب گفت _هیچ جا! سروش گفت صندوق داره که تازه آوردیم زیاد وارد نیست یکی باید کنارش وایسته. گفت اگر تونستی بیا سپهر به مبل تکیه داد و چشم‌هاش رو بست. _از فردا برو نگاه درمونده‌ای بهم انداخت و دوباره رو به پدرش گفت _اگر خسته‌اید برید اتاق استراحت کنید _چیه مزاحمتونم؟ _این چه حرفیه بابا! من به خاطر خودتون میگم دوباره گردنتون درد می‌گیره چشم باز کرد و بی اینکه به جاوید نگاه کنه لیوان چاییش رو برداشت _تو اگر نگران من بودی کاری که ازت خواستم رو انجام میدادی. سمت اتاقش رفت _بهت میگم به سروش بگو بره دنبال دخترا یادت رفت. میگم بمون پیش غزال، با زن‌عموت دست به یکی می‌کنید روشنگری کنید. انگار نگرانم نباشی بهتره وارد اتاقش شد و در رو بست. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بعد از عروسی خواهرم و دیدن رفتارخوب شوهرش، چشمش برادرش رو گرفت و برای اینکه خودم رو بهش قالب کنم هر روز به بهانه های مختلف می‌رفتم خونه‌ی خواهرم و دلبری می‌کردم. موفق شدم و قرا شد منم بگیرن برای اون یکی پسرشون ولی درست شب خواستگاری وقتی وارد اتاق شد... از اون به بعد خودم رو مخفی میکردم.‌ دلم نمی‌خواست هیچ کس من رو ببینه https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
دوستان برای خانواده ای که #پدرشون۷۰سالشه‌مریض‌هستن‌توانایی‌کارکردن ندارن #هیچی‌ازوسایلشون‌باقی نمونده و۲۵میلیون بدهی دارن #از ده‌میلیونی که باقی مونده هنوز#۱میلیون۳۰۰جمع شده یاعلی بگید۸میلیون ۷۰۰جمع بشه بدهی تسویه کنیم از#۱۰هزارتاهرچقد در توانتونه کمک کنید بتونیم بدهی پرداخت کنیم از این فشار روحی و استرس نجات پیداکنه یاعلی بگید بتونیم این مشکل حل کنیم به نیابت از #اهل‌بیت‌وشهداوامواتتون‌صدقه‌یاکمک‌کنید بزنیدروی شماره کارت کپی میشه 5892107046105584 کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه 5894631547765255 محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون با آقا امیرالمومنین(ع) و خانم حضرت زهرا(س) #مطمئن‌باشیدبرکت‌این‌کمک‌ها‌به‌زندگیتون‌برمیگرده
بزنن۱۰میلیون‌جمع میشه وبدهی تسویه میشه مستند کمک های قبلی داخل کانال هست عزیزان رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیدممنون🙏 اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه @Karbala15 https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c اجرتون با حضرت زهرا(س)
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد. _چه موهای قشنگی داری؟ تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش. _من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم. سر به زیر گفتم: _اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ... _تو درست ترین تصمیم زندگی منی. _شما نمی ترسید؟ _میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم. _پس از کی میترسید؟ https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
نگار دختر تنهایی که عاشق استاد دانشگاهش میشه و وقتی عنوانش میکنه متوجه میشه که برای ازدواج با استاد از لحاظ شرعی ممنوع شده،⛔️ بعد اتفاقی می‌افته که اون میمونه و عشقی که بیشتر از قبل پررنگ شده💔 https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17 اثری دیگر از هدی‌بانو نویسنده رمان
بعد از عروسی خواهرم و دیدن رفتارخوب شوهرش، چشمش برادرش رو گرفت و برای اینکه خودم رو بهش قالب کنم هر روز به بهانه های مختلف می‌رفتم خونه‌ی خواهرم و دلبری می‌کردم. موفق شدم و قرا شد منم بگیرن برای اون یکی پسرشون ولی درست شب خواستگاری وقتی وارد اتاق شد... از اون به بعد خودم رو مخفی میکردم.‌ دلم نمی‌خواست هیچ کس من رو ببینه https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با صدای گرفته از بغض به خاطر حال علی گفتم _ علی... نفس سنگینی کشید و بهم فهموند که بیداره _بیام داخل؟ دستش رو از روی چشم‌هاش برداشت نیم نگاهی به من انداخت و دوباره نگاهش رو به سقف داد _ بیا تو عزیزم داخل رفتم به لیوان آب اشاره کردم _ آب می‌خوری؟ _ نه لیوان رو روی میز عسلی گذاشتم لبه تخت نشستم و بلافاصله علی هم نشست عصبانیت هنوز تو نگاهش هست اما خودش رو کنترل کرده. تهدید وار چشم‌ریز کرد و گفت _ یه مهشیدی بسازم من! حرف مهشید ناراحتم کرد بغض رو به دلم انداخت. اول زخم زبون زد بعد هم تهمت. اما آرامش علی از هر چیزی برای من مهم‌تره. رنگ التماس رو توی نگاهم ریختم و گفتم _ولش کن نگاه علی طلبکار و دلخور شد _ چی رو ولش کن! ندیدی چه چرتی گفت _مهم اینه که تو باور نمی‌کنی نه تنها تو هیچ کس دیگه هم باور نمی‌کنه. _ این طرز تفکر توعه، ولی برای من این مهم نیست مهم اینه که به خودش جرات نده اسم تو رو به بدی به زبون بیاره نمی‌دونم بابت این حرف‌های علی باید خوشحال باشم یا نگران. توی این دنیا هیچ چیزی جز آرامش خاطر علی نمی‌خوام .دست خودم نیست انقدر دوستش دارم که دلم می‌خواد اول و آخر و وسط فقط علی رو ببینم. درمونده‌تر از قبل گفتم _ من می‌ترسم این وسط که تو بخوای مهشید رو سر جاش بنشونی، ادبش کنی زندگی کردن رو یادش بدی خدایی نکرده اتفاقی برای خودت بیفته نگاهش رو توی صورتم چرخوند. دیگه نه خبری از عصبانیت نگاهش هست نه طلبکاریش. کوتاه خندید خودش رو جلو کشید دستش رو پشت سرم انداخت سرم رو به سینه‌اش چسبوند و روی موهام رو بوسید. _ الهی من دور تو بگردم که یه وقتا جلوی عشقت کم میارم سرم رو بالا گرفتم و از توی همون زاویه نگاهم رو به چشم‌هاش دادم لبخندی زدم و گفتم _من این حالت رو دوست دارم دلم می‌خواد همیشه خوشحال باشی این بار سر خم کرد و پیشونیم رو بوسید و گفت _تو به حرف من گوش کن من کاری می‌کنم مهشید بیاد ازت عذرخواهی کنه _ علی من نمی‌خوام خودم رو دست بالا بگیرم اما از نظر من مهشید و امثالش انقدر حقیر هستن که تهمتشون، فحششون با عذرخواهیشون هیچ ارزشی برام نداشته باشه _فکر تو درسته اما هر چیزی حساب و کتاب خودش رو داره اگر جلوی مهشید رو نگیریم روز به روز هارتر میشه؛ تو فقط از فردا دیگه نبینش        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 لقمه‌ای که دستم بود رو سمتش گرفتم _بخور دیگه! از فکر بیرون اومد. لقمه رو ازم گرفت _دستت درد نکنه _دو روز گذشته ولی تو هنوز ناراحتی! بی‌خیال نمی‌شی نشو ولی اینجوری هم نرو تو فکر لبخند زد _نگران من نباش. _الان داری می‌ری سرکار.‌ دیشب شنیدم داشتی به دایی می‌گفتی که امروز دستگیری دارید. با این حالت، خب حق بده نگران باشم لیوان چاییش رو براشت و کمی ازش خورد _من رفتم تو اتاق که نشنوی! ناخواسته لبخندم دندون نما شد _من همه جا گوش دارم گوشه‌ی لبش که برای خندیدن کش اومد رو به سختی جمع کرد. _گوش واینستا! کوتاه خندیدم و تکه‌ای نون برداشتم _شرمنده‌م. دست خودم نیست لقمه‌ای گرفتم.‌علی دست دراز کرد و لقمه رو ازم گرفت و توی دهنش گذاشت و ایستاد. _حالا صبر کن تا بهت بگم مثل همیشه که به شوخی تهدیدم‌ می‌کنه ته دلم ضعف رفت. اما کم نیاوردم _وای...وای ترسیدم خندید. ازم فاصله گرفت سر چرخوندم و نگاهش کردم. کتش رو پوشید. _شاید امشب حسین اینا شام بیان خونمون. _اینجوری نگو! شاید رو من چیکار کنم؟ قطعی بگو _شرمندم کمی نگاهش کردم صدا دار خندیدم _علی اینجوری نه! من چیکار کنم؟ شام درست کنم یا نه؟! _گفتم که شرمنده‌م دستم رو روی هوا تکون دادم _نگو. زنگ می‌زنم از دایی می‌پرسم سمت میز چرخیدم و کمی پنیر روی نون گذاشتم. سرش رو کنار گوشم آورد و جوری که انگار قراره مسابقه بدیم گفت _زنگ بزن بپرس صورتم رو بوسید و چاییم رو برداشت، کمر صاف کرد. و یکجا خوردش. لیوان رو روی میز گذاشت. ابرو بالا داد و گونم رو کشید _فسنجون بزار خندید و سمت در رفت و گفت _حالا یکم تو حرص بخور از این همه هیجانش خندید و ایستادم و سمتش رفتم _من‌ که از کارهای تو حرص نمی‌خورم. کیف می کنم. دستگیره‌ی در رو پایین داد و نگاهم کرد و آهسته گفت _دلبری هم نکن که فایده نداره        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بعد از عروسی خواهرم و دیدن رفتارخوب شوهرش، چشمش برادرش رو گرفت و برای اینکه خودم رو بهش قالب کنم هر روز به بهانه های مختلف می‌رفتم خونه‌ی خواهرم و دلبری می‌کردم. موفق شدم و قرا شد منم بگیرن برای اون یکی پسرشون ولی درست شب خواستگاری وقتی وارد اتاق شد... از اون به بعد خودم رو مخفی میکردم.‌ دلم نمی‌خواست هیچ کس من رو ببینه https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
‌_😭😭😭😭 +چرا گریه می‌کنی؟ _دیروز مادر شوهرم اومد ، یخچالو باز کرد، دید که هارو با پلاستیک گذاشتم تو ، کلی کرد😭 +اخه کی دیگه از این کارا می‌کنه ؟🤦‍♀ _خب من که بلد نیستم😢 +مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒 _نه، چی هست؟ +یه کاناله که ترفند داری یاد میده، این که چجور وسایل رو کنی و خونت و باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره... _وااقعا؟ وای نمی‌دونستممم😳 +بیا لینکشو بهت می‌دم ولی به کسی نگیا🤫خزش می‌کنن..👇 https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌390 💫کنار تو بودن زیباست💫 دست جاوید زیر بازوم نشست و با
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 کنارم نشست و به اتاقی که دیشب توش استراحت کردم اشاره کرد و آهسته گفت _پاشو بریم تو اتاقت زنگ بزن‌بهش پس برای این‌میخواست سپهر رو دور کنه! ایستادم و همراهش وارد اتاق شدیم. _این‌که رفت دستشویی چرا انقدر زود اومد بیرون _نمی‌دونم یهو اومد بیرون نگاهم‌ سمت تخت رفت.‌بالشت روی تخت تکون خورده. پس جاوید گوشیم رو آورده بود بیرون با غیط نگاهش کردم _تو چرا گوشی من رو برداشتی اوردی بیرون؟! در اتاق رو بست و با احتیاط گفت _آروم! می‌شنوه میاد! تن صدای رو پایین اوردن ولی اخم‌هام هنوز توی همِ _چرا به گوشیم دست زدی! اگر نیاورده بودیش تو هال الان دست خودم بود _من اومدم خونه دیدم یه صدای لرزش میاد. اومدم تو اتاقت دیدم گوشیت زیر بالشتِ این پسره مرتضی داره زنگ میزنه. منم جواب دادم که نگران نباشه درمونده از اینکه مرتضی چه فکری پیش خودش کرده پرسیدم _ناراحت نشد؟ گفتی کی هستی؟ لبه‌ی تخت نشست _اره بابا چرا هول کردی! کنارش نشستم و جوری نگاهش کردم که برام تعریف کنه متوجه شد و ادامه داد _جواب دادم‌،گفتم رفتی خونه‌ی زن عمو. پرسید شما گفتم برادرشم. گفت هر وقت اومدی بهت بگم بهش زنگ بزنی گوشیش رو سمتم گرفت _بیا زنگ بزن چشم‌هام پر اشک شد _باور کرد؟ _آره. شکاکه؟ نگاه ازش گرفتم و سرم رو بالا دادم _نه.‌ دلم نمی‌خواد حتی یه ثانیه ازم برنجه آهسته خندید _خوش‌به‌حالش لازم شد یه بار ببینمش. باید رازش رو بپرسم که چطوری تونسته اینجوری سربراهت کنه گوشی رو روی پام گذاشت _الان که بابا حساس شده به نظرم بهش زنگ نزنی بهتره‌. یه وقت صدات رو میشنوه. پیام بده دلم از دوری مرتضی درد گرفته. گوشیش رو برداشتم و فوری توی دستم خودم قفلش رو باز کرد و صفحه‌ی پیام رو باز کرد. شماره‌ی مرتضی رو وارد کردم و براش نوشتم "سلام. مرتضی این یارو گوشیم رو گرفت" پیام رو ارسال کردم و جاوید با تعجب گفت _به بابا میگی یارو؟! نیم‌نگاه دلخوری از اینکه پیامم رو خونده بهش انداختم و گوشی صدای ریزی داد. فوری نگاهم رو به صفحه‌ی گوشی دادم "این شماره‌ی کیه؟" از این که پیامی برام داده انقدر خوشحال شدم که ناخواسته لبخند رو صورتم پهن شد "گوشی پسرشِ" جاوید دلخور گفت _هنوز من رو به برادری هم قبول نکردی! کلافه گفتم _میشه بری اونور پیامم رو نخونی! ناراحت ایستاد و سمت پنجره رفت به گوشی نگاه کردم "این بود گوشیت رو جواب داد؟" براش نوشتم "آره. خیلی مهربونه ولی نمی‌دونم میشه بهش اعتماد کرد یا نه. الان کنارم نشسته بود داشت پیام‌هام رو می‌خوند می‌ترسم بره به باباش بگه" پیام بعدیش بغض رو به گلوم آورد. "خودت خوبی؟ اونجا اذیت نمی‌شی؟" دستم سمت صورتم رفت و با نوک انگشتم لمسش کردم و نوشتم "خوبم. مرتضی به این خط زنگ نزن. هروقت بتونم خودم زنگ می‌زنم. پیامم نده می‌ترسم بره به سپهر نشون بده " "از من به بابات گفتی؟" پیامش رو چند بار خوندم و اشک روی صورتم ریخت و نوشتم "نه هنوز." صدای سپهر بلند شد _جاوید... جاوید نگران سمتم اومد _بسه دیگه میاد می‌بینه فوری نوشتم "باید برم. خودم بهت پیام می‌دم" با عجله صفحه‌ی پیام مرتضی رو پاک کردم تا جاوید شماره‌ای ازش نداشته باشه و گوشی رو سمتش گرفتم. _بمون تو اتاق ببینم چیکار داره. اگر فرستادم بیرون، اومد پیشت تو روش واینستا که اتفاق بدی نیفته گوشی رو توی جیبش گذاشت و با عجله بیرون رفت پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
شوهرم خیلی زیبا بود و همین باعث دردسر زندگیم بود بهش شک‌داشتم. شکم هم بیجا نبود.‌ هر شب با لبخند به گوشی نگاه میکرد و پبام‌بازی میکرد.‌صبحم با صدای پیامکش بیدار میشد و در حالی که مجذوب گوشیش بود می رفت سرکار.‌ باید میفهمیدم کجای زندگی ایستادم.‌ گوشیش رمز داشت و نمیتونم چکش کنم.‌ یه روز که از خونه رفت بیرون دنبالش رفتم هنوز به شرکت نرسیده بود که متوجه شدم.... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌391 💫کنار تو بودن زیباست💫 کنارم نشست و به اتاقی که دیشب
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 غمگین و کمی طلبکار نگاهش کردم _من از دیشب هر چی تو گفتی، گوش کردم. هر چی گفت سکوت کردم جواب ندادم. نتیجه ش چی شد؟ امروز در رو قفل کرد ابروهاش بالا رفت و متعجب گفت _تو واقعا انتظار داری با یه شب سکوت به نتیجه برسی! تاره همچین سکوت هم نکردی یه جوری نگاهش می‌کردی از صد تا فحش بدتر بود.ضمن اینکه نه ناهار انروز نه شام دیشب رو از اتاق بیرون نیوندی و تنها خوردی _من نمیدونم. برو راضیش کن من رو از اینجا ببر برای اینکه متقاعدم کنه لحنش رو مهربون کرد _غزال جان الان زوده! بگم میگه نه ملتمس نگاهش کردم _تو بگو شاید قبول کرد. نفس سنگینی کشید و ایستاد _باشه میگم ولی تو حرف نزن با سر تایید کردم. در اتاق رو باز کرد و بیرون رفت من هم بدنبالش روبروی سپهر نشست و به مبل اشاره کرد تا منم بشینم. کاری که گفت رو انجام دادم و بهش خیره شدم. سپهر مشغول کتاب خوندن بود و اصلا نگاهمون نکرد _بابا چایی میخوری؟ _نه نگاهم کرد و با چشم و ابرو ازش خواستم تا بگه _میگم... اجازه میدید من و غزال بریم‌ رستوران؟ سر از کتاب برنداشت و با اخم گفت _غزال فعلا تنبیهه‌. خودت تنها برو با حرص نگاهش کردم _خیلی خودت رو صاحب اختیار ندون. اگر در رو قفل نکرده بودی تا الان نمی موندم توی این زندان جوری که بخواد بگه من صاحب اختیارتم لبخند زد _رسم دنیا همینه. در روی زندانی قفله _تو من رو آوردی اینجا که... تچی کرد و کلافه گفت _اَه. چقدر حرف میزنی! یه چند روزی بمون خونه صورتت خوب شه. بعد در رابطه با ادامه‌ی تنبهت بحث می‌کنیم. _چیه خجالت می‌کشی اون فامیل های درب و داغون تر از خودت، جای دستت رو روی صورتم ببینن _نه. به خاطر خودت می‌گم. گفتم شاید خجالت بکشی. اگر ناراحت نیستی فردا شب یه مهمونی می‌دم و همه رو دعوت می‌کنم تا همون درب و داغون ها بیان شاهکارم رو روی صورتت ببینن. ببینن که برای تربیت کردنت از هیچ کاری دریغ نمی‌کنم‌. _مهمونی نخواستم. می‌خوام برم دانشگاه. میخوام به زندگی عادیم برگردم _عادی رفتار کن بعد با بغضو مظلوم گفتم _عادی چه جوریه‌؟ بگو همونجوری رفتار کنم رنگ نگاهش با بغضم برای اولین بار عوض شد و نگاهش رو به جاوید داد و بهش تشر زد _نتیحه‌ی کارهات رو ببین! ابروهای جاوید بالا رفت و زیر لب گفت _به من چه! سپهر ایستاد و کتاب رو روی میز گذاشت _زن‌عنوت که شام رو اورد صدام کنید سمت اتاقش رفت و وارد شد و در رو بست اشک از چشمم پایین ریخت _دیدی آقا جاوید! دیدی بی فایده بود؟! _بی فایده نبود. همین الانم نباید جواب میدادی کلافه ایستادم برو بابایی گفتم و وارد اتاق شدم. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
دختری بودم که توی زیبایی چیزی کم نداشتم تقریباً از هر خانواده توی فامیل یکی یک بار اومده بودن خواستگاری من و من با غرور تمام به همه جواب منفی داده بودم احساس می‌کردم زیبایی که دارم باعث میشه تا من رو نسبت به بقیه برتر کنه پدرم همیشه بابت جواب ندادن به خواستگارها ملامتم می‌کرد اما مادرم تشویقم می‌کرد تا اینکه یکی از دوستان مادرم خواستگاری رو برای من آورد که از نظر زیبایی توی چهره، چیزی از من کم نداشت وضع مالی پدرش فوق العاده عالی بود و خودش پزشکی خونده بود و داشت برای تخصصش تلاش می‌کرد ازدواج من با این مرد که اسمش سعید بود باعث می‌شد توی فامیل هر کسی منتظر بدبختی من به خاطر جواب نه ایی که به پسرش دادم بود، نا امید بشه و بفهمه که حق با من بوده.ولی دقیقا روز عقد... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از  حضرت مادر
💚 بی تُ این دیده کجا میل ب دیدن دارد؛ قصه ی عشق مگر بی تُ شنیدن دارد؟! ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
هدایت شده از  حضرت مادر
کمک کردن به یک انسان، ممکن است تمام دنیا را تغییر ندهد، اما میتواند دنیا را برای یک انسان تغییر بدهد، پس این کمک هارو از همدیگر دریغ نکنیم ‌
هدایت شده از  حضرت مادر
. 🌸تا ابد یاد عزیزان ز دل و جان نرود 🕯جان اگر رفت ولی خاطر خوبان نرود 🕯پنج شنبه است 🌸یاد کنیم از گذشتگان 🕯كه جايشان هميشه 🌸در كنار ما خالیست 🕯برای شادی روح آنها 🌸 آیه‌ای از قرآن بخوانیم جایگاه رفتگان تان بهشت ‌‌‌‌‌
هدایت شده از  حضرت مادر
♥️🍃 دو چيز؛ روح انسان را نوازش می دهد. يكي صدا زدن خدا، و ديگري گوش سپردن به صداي او اولی در نيايش و دومی در "سكوت" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد. _چه موهای قشنگی داری؟ تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش. _من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم. سر به زیر گفتم: _اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ... _تو درست ترین تصمیم زندگی منی. _شما نمی ترسید؟ _میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم. _پس از کی میترسید؟ https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
نگار دختر تنهایی که عاشق استاد دانشگاهش میشه و وقتی عنوانش میکنه متوجه میشه که برای ازدواج با استاد از لحاظ شرعی ممنوع شده،⛔️ بعد اتفاقی می‌افته که اون میمونه و عشقی که بیشتر از قبل پررنگ شده💔 https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17 اثری دیگر از هدی‌بانو نویسنده رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا