eitaa logo
بهشتیان 🌱
29.1هزار دنبال‌کننده
181 عکس
30 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت35 🍀منتهای عشق💞 شب هم به بهانه‌ی درد
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با علی به مدرسه رفتم. انقدر با سرعت راه می‌رفت که گاهی دنبالش می‌دویدم. جلوی در مدرسه ایستاد. _ ببخشید مجبور شدیم تند راه بیایم. تو اداره برام‌ درد سر میشه دیر برسم. _ عیب نداره. _ پول داری؟ سرم‌ رو بالا دادم. دست توی جیبش کرد که فوری گفتم: _ نمی‌خوام‌، مامان برام‌ لقمه گذاشته. برو دیرت نشه. به در مدرسه اشاره کرد: _ تو برو داخل، منم میرم. خداحافظی کردم و ازش جدا شدم. سر کلاس مشغول درس خوندن بودیم که در کلاس باز شد. خانم یوسفی سرایدار مدرسه داخل اومد و رو به معلم گفت: _ معینی، هداوند و نجفی رو خانم‌ مدیر دفتر کار دارن. صدا کردن من و شقایق و هدیه از همین اول خبر بدیست! شقایق خیلی ریلکس کنار گوشم گفت: _ خودت رو نباز، احتمالا خالت اومده مدرسه. جلوی هدیه اصلاً حرف نزن فقط انکار کن. هر سه ایستادیم و از کلاس خارج شدیم. استرس اینکه علی یا زهره هم‌ با خاله اومده باشن، باعث شده بود تا نتونم‌ با بقیه همراه باشم.‌ _ چته! _ می‌ترسم‌ شقایق. _ تو چرا باید بترسی! من باید بترسم با نجفی. من که خیالم‌ راحته این باید بترسه که زهره رو از راه بدر کرده. جلوی دفتر مدیر ایستادیم. با دیدن خاله اون هم به تنهایی، نفس راحتی کشیدم.‌ _ بیاید داخل. هر سه داخل رفتیم.‌ خاله لبخند کمرنگی بهم زد. دوست داشتم‌ کنارش بایستم‌ ولی الان این اجازه رو نداشتم. _ معینی هر چی به مادرت گفتی، یه بار دیگه بگو. نیم‌ نگاهی به خاله انداختم. شقایق با آرنج پنهانی به دستم‌ زد و با کمترین صدای ممکن گفت: _ اصلاً حرف نزن. خانم‌ مدیر متوجه کار شقایق شد و عصبی گفت: _ هداوند و نجفی برید بیرون؛ صبر کنید تا صداتون‌ کنم. هر دو بیرون رفتن. _ در رو هم ببندید. رو به من‌ گفت: _ بیا جلو هر چی به مادرت گفتی رو به‌ منم بگو. _ خانم تو رو خدا ما دنبال دردسر نیستیم. خاله ناراحت گفت: _ چه دردسری! می‌خوام‌ تکلیف زهره معلوم‌ شه.‌ _ تکلیف زهره که معلومه! برید بهش بگید از این‌کارها نکنه. خانم مدیر گفت: _ از کدوم کارها؟ سرم رو پایین انداختم. _ تو از رابطه‌ی زهره با برادر نجفی مطمئنی؟ _ نه خانم، شقایق گفت. _ خیلی خب برو سر کلاست. بگو اون دو تا هم بیان داخل. از دفتر بیرون رفتم. آخرین جمله‌ای که شنیدم این بود که خانم مدیر به خاله گفت: _ من باز هم بهتون میگم؛ پیشنهاد ما برای حل این جور مسائل، گفتن به پدر خانواده است. الان هم ازتون می‌خوام با برادرش درمیون بذارید؛ هر چند که به مشاوره هم معرفیتون می‌کنم. اگر خاله به علی بگه، چه جنگی میشه توی خونه. از دفتر بیرون اومدم و رو به شقایق و هدیه گفتم: _ خانم مدیر با شما کار داره. هدیه با بغض رو به من گفت: _ من نمی‌دونم تو از کجا فهمیدی! ولی اینو بدون که من هیچ کاره بودم و خودشون با هم آشنا شدن؛ بعد به من گفتن. من بعدش فقط پیغاماشون رو می‌بردم. حس کنجکاویم گل کرد و قدمی سمتش برداشتم. _ چه جوری با هم آشنا شدن؟ زهره که از خونه بیرون نمیاد! همه با هم میریم و با هم برمی‌گردیم. سرش رو پایین انداخت. _ نمی‌تونم بگم. برو از خودش بپرس. شقایق پوزخندی زد و وارد دفتر شد؛ هدیه هم به دنبالش. کاش زهره این کار رو نمی‌کرد و اوضاع مدرسه و خونه رو برای خودش خراب نمی‌کرد. من مطمئنم اگر علی بفهمه، کوتاه نمیاد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 کنار بابا نشستم.‌ معنی‌دار نگاهم کرد. _ علیک سلام! _ وای ببخشید بابا! یادم‌ رفت. سلام. پوزخندی زد: _ هنوز مامانت شروع نکرده، تو رفتی تو قیافه! مامان با ذوق گفت: _ نه دخترم خانوم شده. براش لباس خریدم فرداشب بپوشه، قبول کرد. بابا آروم با دست به کمرم‌ زد. _ پس از نظر مامانت سر عقل اومدی! با صدای بلند خندید. _ بیار بخوریم حاصل تنبلی دختر بابا رو. به زور لبخند زدم تا حال دلم رو نفهمن. بی‌میل کمی غذا خوردم و به اتاقم برگشتم.‌ صدای مامان رو شنیدم: _ آبجیم قراره بیاد با حوری‌ناز حرف بزنه. _ چه حرفی!؟ _ گفتم بیاد یکم نصیحتش کنه... توی این شرایط فقط خاله رو کم دارم. فوری از اتاق بیرون رفتم. _ مامان تو رو خدا زنگ بزن بگو من نیستم. _ وا... چرا؟ _ من الان حوصله‌ی خودمم ندارم. خاله بیاد اینجا، دَر اتاقم رو قفل می‌کنم بیرون نمیام. منتظر جواب نشدم و به اتاقم برگشتم. دَر رو قفل کردم و بهش تکیه دادم. _ می‌بینی علی! انقدر به این‌ دختر رو نده. _ الان حق با حوری نازِ؛ انقدر بهش استرس نده! _ بفرما. طرفداریشم‌ بکن. الان اگر خواهر خودت هم بود این حرف رو می‌زدی؟ _ خواهر من توی این مسائل دخالت نمی‌کنه. _ دست شما درد نکنه، حالا خواهر من شد فضول! _ پوران‌جان انقدر دنبال حرف نباش! حوری ناز الان آمادگیش رو نداره که با خاله‌ش حرف بزنه وگرنه همه میدونن که چقدر رابطه‌ش با سحر خوبه! نفس راحتی کشیدم. روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم. کاش می‌تونستم یه امشب رو خونه نمونم. خودم رو به خواب زدم و برای خوردن شام بیرون نرفتم.‌ به ساعت نگاه کردم. نزدیک اذان‌صبحِ؛ من حتی نتونستم پلک‌هام رو روی هم بذارم. صدای آلارم گوشیم بلند شد. با فکر این که ساعت ده باید آگاهی باشم، تمام دلشوره‌ی دنیا روی سرم ریخت. احتمالاً امروز هم نتونم به موقع بیام خونه. از اتاق بیرون رفتم و رو به بابا که تو آشپزخونه تنها نشسته بود سلام کردم و روبروش نشستم. _ بابا تا مامان نیومده یه چی باید بهتون بگم. _ بگو دخترم. _ من احتمالاً امروز دیر بیام خونه. _ کجا قراره بری!؟ _ با یکی از دوستام‌ قراره بریم کتابخونه درس بخونیم. _ تا حالا از این کارا نکردی تو! _‌آخه یه درسی رو من یاد نگرفتم، قراره اون یادم بده. به خاطر یه هفته غیبتم. _ باشه بابا، فقط خیلی دیر نکن که صدای مامانت در بیاد. _ چشم. _ یه چایی برای من بریز، برو رضا رو هم بیدار کن. کاری که می‌خواست انجام دادم.‌ لباس‌هام رو پوشیدم و با استرس از خونه بیرون رفتم. الان دانشگاه رفتن برام خیال خامه.‌ قیدش رو زدم و ماشین رو جلوی آگاهی پارک کردم و به ساعت نگاه کردم. دو ساعت باید اینجا توی ماشین منتظر بمونم. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟@behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟یگانه💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 وارد اتاقش شدیم‌. مچ دستم رو رها کرد _برو استراحت کن نگاهی به رختخوابی که احتمالا از دیشب پهن کرده بود انداختم. پر بغض لب زدم _نمیشه من برم خونه‌مون؟ روی تخت نشست و‌کلافه نگاهم کرد. _هر شب قبل خواب باید این حرف ها رو بزنیم؟ _آخه من اگر... _آخه نداریم. دیشب هم بهت گفتم نه چشم هام پر اشک شد و نگاه ازش برنداشتم _چشم‌هات رو پر نکن. من تو رو نیاوردم اینجا که اجازه بدم بری. اونی که آوردت هم، خودت دیدی چقدر حرمت برام قائله. پس رو زدنم بی‌فایده‌ست. _با پری که میخواستیم بیایم پایین دو نفر رو پایین تو کوچه دیدم فکر کنم آقاجان و عزیز من بودن خیره نگاهم کرد و مطمعن گفت _باخیال راحت بخواب. اونا بی‌عقل نیستن که بلند شن بیان اینجا _عزیزم بهم قول داده هر روز صبح بیاد جلوی در تا من رو ببینه _اینجوری گفته که تو آروم شی. تا ارباب صداشون نکنه نمیان اینجا. آخر شبی انقدر من رو به حرف نگیر. اشک روی صورتم ریخت و گریه‌م به هق‌هق تبدیل شد و روی زمین نشستم _من نمی‌خوام اینجا بمونم. میخوام برم خونمون دستم رو روی صورتم گذاشتم. دیگه نمی‌دیدمش. سکوت کرد و اجازه داد تا آروم شم. صدای گریه‌م که قطع شد گفت: _تموم شد! دستم رو برداشتم و نا امید نگاهش کردم. چشم باریک کرد و پرسید. _تو اتاق مهمونا بودی چی شنیدی که فرامرز بهت گفت به کسی نگی؟ نفس توی سینه‌م حبس شد.‌ تحت هیچ شرایطی نباید حرف بزنم. _نشنیدم. نفس سنگینش رو بیرون داد _به من بگو بزار بتونم یه کاری کنم. ایوب خان برای چی دوباره برگشت؟ با لبه‌ی آسینم اشکم رو پاک کردم _من انقدر ترسیده بودم که هیچی نشنیدم _اگر بهم بگی یه خبری از خونتون برات پیدا میکنم. حتی خبر دیدن عزیز و آقاجانمم نباید باعث بشه تا دهن باز کنم. به گوش ارباب برسه حرف زدم بیچاره‌م میکنه. _گفتم که هیچی نشنیدم. با چشم و ابرو به رختخوابم اشاره کرد _برو بخواب. اگر گرسنه هستی هم صبر کن شام بیارن بعد بخواب ایستادم و سمت رختخوابم رفتم. _من سیرم. غذا نمی‌خورم. _ادا اطوار در نیار. امروز شرایط اینجا رو دیدی. از صبح باید کار کنی تا شب. اینجوری از پا میفتی پشت بهش کردم و سرم رو روی متکا گذاشتم. _لااقل چارقدت رو دربیار! اصلا حواسم نبود. نشستم و گره‌ش رو از دور گردنم باز کردم. کناری گذاشتم. بافت موهام که کار عزیز بود رو با حسرت باز کردم و بغضم رو پس زدم. سر روی متکا گذاشتم و چشم‌هام رو بستم شرایط کانال اشتراکی روزهای تاریک‌سپیده🌟🍀 با روزانه ۷ پارت😍 الان پارت۲۴۴ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سمت رضا رفتم. هنوز به زهره خیره بود.ناراحت گفتم _برو بالا پیش زنت نگاهش رو بهم داد داد و در حالی که هنوز از زهره عصبیه گفت _برم بالا چی بگم؟ برم که فحشم بده! رفتتر خواارم رو بکوبه سرم. کل خاخواده‌م دست تو دست هم دادن که مهشید به خواسته‌ش برسه و من یا آواره بشم یا دادماد سرخونه اصلا دوست ندارم تو زندگی رضا نقش خواهرشوهر رو داشته باشم ولی رضا همیشه نیاز داره درست و غلط رو بهش بگی _نه، برو بالا هم از دلش در بیار، هم بهش بگو مقصر اول خودش بود که شروع کرد بعد هم تو که خندیدی.‌ تا خودت هم نخوای آواره نمی‌شی سرش رو پایین انداخت. نفس سنگینی کشید _خسته شدم دیگه پله‌ها رو بالا رفت. نیم‌نگاهی به زهره که حسابی خوشحال بود انداختم و دنبال رضاراه افتادم. قدم‌ هام رو تند کردم که بهش برسم و آهسته گفتم _دررابطه با پایین اومدن دوبارتون هم چیزی بهش نگو. خاله میاد راضیش می‌کنه. فقط حتنا بیاید خیلی برای امشب زحنت کشیدم _باشه بالای پله ها رسیدیم. رضا وارد خونه‌ش شد. سمت در خونه رفتم و بازش کردم. با چشم دنبال علی گشتم _علی! کجایی؟ صداش از اتاق خواب بلند شد _اینجام. رویا مدارک ماشین کجاست؟ لیوان آبی از روی میز پر کردم و سمت اتاق رفتم‌ روی تخت نشسته بود و تمام دارک رو از داخل کیف بیرون ریخته بود _مدارک ماشین تو کشوی میز آرایشِ! اونبتر خودت جدا کردی آب رو سمتش گرفتم. لیوان رو از دستم گرفت‌ مدارکی که می‌خواست رو بیرون آوردم و جلوش گذاشتم. کمی از آب رو خورد. لیوان رو روی عسلی گذاشت. شروع به جمع کردن مدارک کردم _چرا ناراحتی؟ مدارک‌رو بالا و پایین کرد _نیستم _مگه قرار نبود فردا صبح بیای؟ خیره نگاهم کرد _نشستی اینجا من رو بازجویی می‌کنی؟ پارت زاپاس😱        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀