eitaa logo
بهشتیان 🌱
29.1هزار دنبال‌کننده
181 عکس
30 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 رضا برای دفاع از خودش گفت: _ نرفتیم که! همین‌جوری اَلکی حرفش رو زدیم. _ الان که دارم فکر می‌کنم‌، می‌بینم دانشگاه رفتنت کار اشتباهی بوده. باید می‌رفتی سربازی تا این‌جوری واسه من نقشه نکشی. رضا سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد، علی رو به‌ من‌ گفت: _ رویا! ببینم یا بشونم از این‌فکرا کردی، اون روز من می‌دونم با تو. _ به من چه! دیدی که گفت، من‌ گفتم نه. چرا توی این خونه، هر کی کار اشتباهی می‌کنه بعدش من رو دعوا می‌کنید؟ پاش رو روی پله گذاشت و بالا رفت. _ دعوات نکردم؛ گفتم که بدونی. سرچرخوند و نگاهم‌ کرد. _ این‌جوری هم بلبل زبونی نکن، به نفعت نیست. _ من بلبل زبونم‌! من که هر چی می‌گید میگم‌ چشم. خاله برای اینکه ساکتم‌ کنه، گفت: _ الانم بگو چشم‌، تمومش کن. نگاه ممتد علی بهم فهموند که منتظر شنیدن چَشمیه که خاله گفت. با حرص نگاهم رو ازش گرفتم‌. _ چشم. صدای نفس سنگین علی،‍ در حالی که نگاه ازم برداشته بود و پله‌ها رو بالا می‌رفت، شنیدم. خاله از رفتن علی که مطمئن شد، رو به رضا گفت: _ رضا با من اینجوری نکن. اون از زهره که با یه گوشی دادن بهش، من رو بدبخت کردی، اینم از رویا که می‌خوای سر به هواش کنی! من برای رویا باید به صد نفر پاسخگو باشم.‌ جمله‌ی آخرش رو با بغض گفت و وارد آشپزخونه شد. رضا که طاقت اشک خاله رو نداشت، نچی کرد و نیم خیز شد. آروم پس کله‌ی میلاد زد: _ اگر برات لپ لپ خریدم؛ بشین تا علی برات بخره‌! _ نخر. عمو می‌خره. ایستاد و برای دلجویی از مادرش پیشش رفت. میلاد ناراحت گفت: _ تو‌ می‌خری؟ از اینکه بیخودی دعوام کرده بودن، دلخورم. ناراحت گفتم‌: _ من که پول ندارم. _ الکی نگو، عمو اون روز بهت پول داد. با تعجب پرسیدم: _ تو از کجا می‌دونی؟ _ تو پارک‌ اقاجون زنگ زد به عمو؛ گفت پول رویا رو دادی؟ عمو هم گفت دادم‌ یه خورده هم خودم گذاشتم‌ روش. این یعنی تو یه عالمه پول داری. _ اونا رو دادم‌ به خاله.‌ بعد هم وقتی علی گفته کسی حق نداره تا سه ماه برای تو لپ لپ بخره، من اگر پول هم داشتم نمی‌تونستم برات بخرم. برو مشقات رو بنویس. رفتن تو اتاق پیش زهره، الان اشتباه‌ترین کاره. دیواری از دیوار من توی این خونه کوتاه‌تر نیست. از رفتن رضا که مطمئن شدم، گوشه‌ی اتاق دراز کشیدم و خودم رو سرگرم کتاب زبانم کردم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت34 🍀منتهای عشق💞 رضا برای دفاع از خودش
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 شب هم به بهانه‌ی درد پای خاله و ماساژ دادنش، به اتاق خودمون نرفتم و پایین موندم. دلم برای خاله می‌سوزه؛ تا صبح هر وقت بیدار شدم، نشسته بود و از دلشوره دلش رو چنگ میزد. زهره واق‍عاً خیلی بی‌فکره که برای خوشی خودش، آرامش مادرش رو گرفته. با کمک خاله سفره‌ی صبحانه رو پهن کردم. مثل همیشه اول از همه علی پایین اومد. سلام، صبح بخیری گفت و لیوان چاییش رو شیرین کرد. میلاد و رضا هم اومدن و با اومدن زهره اون‌ هم با لباس مدرسه، اخم‌های خاله تو هم رفت. _ کجا به سلامتی؟! زهره که اصلا فکرش رو نمی‌کرد خاله هم‌چنان سر حرفش باشه، گفت: _ مدرسه دیگه! _ لازم نکرده. صبحانت رو بخور، برگرد اتاقت. علی رو به خاله گفت: _ چرا نره مدرسه؟ _ چون من میگم. _ کلاً نره؟ _ یه مدت نمیره تا براش تصمیم بگیرم. زهره که فکر کرد علی طرفدارشه گفت: _ این‌جوری من از درس‌هام عقب می‌مونم... خاله حرفش رو قطع کرد. _ تو مگه درس هم می‌خونی! به بهانه درس می‌خوای بری ادامه‌ی کدوم غلطت رو بدی. _ مامان تو یه جوری میگی، انگار من چی کار کردم! خاله عصبی‌تر گفت: _ می‌خوای بگم چی کار کردی و سرش چقدر وقاحت داری؟ جای زهره من از ترس یخ کردم. علی نگاه سؤالیش بین خاله و زهره جابجا شد. _ چه خبره اینجا! زهره سرش رو پایین انداخت و از آشپزخونه بیرون رفت. _ هیچی، مادر و دختریه؛ خودم درستش می‌کنم. فقط رویا رو با خودت ببر مدرسه. _ هر چی شما بگی به روی چشم؛ ولی من دیرم میشه تو اداره باید پاسخگو باشم. اگر نمیشه تنها برن به فکر یه سرویس باشم براشون. _ آره مادر به فکر باش. دیگه نمیذارم تنهایی برن. علی رو به من گفت: _ زود‌تر حاضر شو بریم. _حاضرم، فقط کتاب جغرافیم رو برم بالا بردارم. _ زود باش پس. چاییم رو یکجا سرکشیدم و به سرعت از پله‌ها بالا رفتم. زهره گوشه‌ی اتاق کز کرده بود و به زمین نگاه می‌کرد. با دیدن من با التماس گفت: _ رویا یه کاری بگم می‌کنی؟ _ چکار؟ _ من و هدیه قرار بود با هم درس بخونیم، بهش بگو یه مشکلی برام‌ پیش اومده فعلاً نمی‌تونم بیام، قرار رو کنسل کنه. _ چه قراری؟ _ درس خوندن دیگه! لب‌هام رو پایین دادم. _ باشه میگم. با صدای رویا گفتن علی، کتاب جغرافیم رو برداشتم و از پله پایین رفتم. _ بیا دیگه. _ اومدم، ببخشید. نمی‌دونم حرف‌های الان زهره در رابطه با قرارش با هدیه رو باید به خاله بگم یا نه!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پس مرا یاد کنید تا شما را یاد کنم و مرا سپاسگزار اید و کفران نعمت نکنید. سوره بقره آیه ۱۵۲ ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝
قسمت اول رمان انلاین ♥️ https://eitaa.com/behestiyan/16 به قلم زیبای 🌹🌱 ❌ڪپے‌وهرگونہ‌انتشار‌حرام❌ 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت35 🍀منتهای عشق💞 شب هم به بهانه‌ی درد
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با علی به مدرسه رفتم. انقدر با سرعت راه می‌رفت که گاهی دنبالش می‌دویدم. جلوی در مدرسه ایستاد. _ ببخشید مجبور شدیم تند راه بیایم. تو اداره برام‌ درد سر میشه دیر برسم. _ عیب نداره. _ پول داری؟ سرم‌ رو بالا دادم. دست توی جیبش کرد که فوری گفتم: _ نمی‌خوام‌، مامان برام‌ لقمه گذاشته. برو دیرت نشه. به در مدرسه اشاره کرد: _ تو برو داخل، منم میرم. خداحافظی کردم و ازش جدا شدم. سر کلاس مشغول درس خوندن بودیم که در کلاس باز شد. خانم یوسفی سرایدار مدرسه داخل اومد و رو به معلم گفت: _ معینی، هداوند و نجفی رو خانم‌ مدیر دفتر کار دارن. صدا کردن من و شقایق و هدیه از همین اول خبر بدیست! شقایق خیلی ریلکس کنار گوشم گفت: _ خودت رو نباز، احتمالا خالت اومده مدرسه. جلوی هدیه اصلاً حرف نزن فقط انکار کن. هر سه ایستادیم و از کلاس خارج شدیم. استرس اینکه علی یا زهره هم‌ با خاله اومده باشن، باعث شده بود تا نتونم‌ با بقیه همراه باشم.‌ _ چته! _ می‌ترسم‌ شقایق. _ تو چرا باید بترسی! من باید بترسم با نجفی. من که خیالم‌ راحته این باید بترسه که زهره رو از راه بدر کرده. جلوی دفتر مدیر ایستادیم. با دیدن خاله اون هم به تنهایی، نفس راحتی کشیدم.‌ _ بیاید داخل. هر سه داخل رفتیم.‌ خاله لبخند کمرنگی بهم زد. دوست داشتم‌ کنارش بایستم‌ ولی الان این اجازه رو نداشتم. _ معینی هر چی به مادرت گفتی، یه بار دیگه بگو. نیم‌ نگاهی به خاله انداختم. شقایق با آرنج پنهانی به دستم‌ زد و با کمترین صدای ممکن گفت: _ اصلاً حرف نزن. خانم‌ مدیر متوجه کار شقایق شد و عصبی گفت: _ هداوند و نجفی برید بیرون؛ صبر کنید تا صداتون‌ کنم. هر دو بیرون رفتن. _ در رو هم ببندید. رو به من‌ گفت: _ بیا جلو هر چی به مادرت گفتی رو به‌ منم بگو. _ خانم تو رو خدا ما دنبال دردسر نیستیم. خاله ناراحت گفت: _ چه دردسری! می‌خوام‌ تکلیف زهره معلوم‌ شه.‌ _ تکلیف زهره که معلومه! برید بهش بگید از این‌کارها نکنه. خانم مدیر گفت: _ از کدوم کارها؟ سرم رو پایین انداختم. _ تو از رابطه‌ی زهره با برادر نجفی مطمئنی؟ _ نه خانم، شقایق گفت. _ خیلی خب برو سر کلاست. بگو اون دو تا هم بیان داخل. از دفتر بیرون رفتم. آخرین جمله‌ای که شنیدم این بود که خانم مدیر به خاله گفت: _ من باز هم بهتون میگم؛ پیشنهاد ما برای حل این جور مسائل، گفتن به پدر خانواده است. الان هم ازتون می‌خوام با برادرش درمیون بذارید؛ هر چند که به مشاوره هم معرفیتون می‌کنم. اگر خاله به علی بگه، چه جنگی میشه توی خونه. از دفتر بیرون اومدم و رو به شقایق و هدیه گفتم: _ خانم مدیر با شما کار داره. هدیه با بغض رو به من گفت: _ من نمی‌دونم تو از کجا فهمیدی! ولی اینو بدون که من هیچ کاره بودم و خودشون با هم آشنا شدن؛ بعد به من گفتن. من بعدش فقط پیغاماشون رو می‌بردم. حس کنجکاویم گل کرد و قدمی سمتش برداشتم. _ چه جوری با هم آشنا شدن؟ زهره که از خونه بیرون نمیاد! همه با هم میریم و با هم برمی‌گردیم. سرش رو پایین انداخت. _ نمی‌تونم بگم. برو از خودش بپرس. شقایق پوزخندی زد و وارد دفتر شد؛ هدیه هم به دنبالش. کاش زهره این کار رو نمی‌کرد و اوضاع مدرسه و خونه رو برای خودش خراب نمی‌کرد. من مطمئنم اگر علی بفهمه، کوتاه نمیاد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 بدتر از همه اینه که زهره به واسطه‌ی هدیه متوجه میشه که من به خاله گفتم.‌ موندن تو مدرسه عملاً بی‌فایده است، چون اصلاً نمی‌تونم رو هیچ درسی تمرکز کنم. اما چاره‌ دیگه‌ای هم‌ جز موندن ندارم.‌ زنگ آخر که به صدا در اومد؛ کیفم رو به همراه کیف شقایق که هنوز به کلاس برنگشته بود، برداشتم و بیرون رفتم.‌ پشت در دفتر ایستاده بودن‌ و به زمین نگاه می‌کردن. جلو رفتم‌ و کیفش رو بهش دادم. _ خاله‌ی من رفت؟ _ آره ده دقیقه بعد تو رفت. _ نمیذاره بری خونه؟ _ داره با مادرامون حرف میزنه. متعجب گفتم: _ الان اینجان؟ _ آره؛ زنگ زد اومدن.‌ متأسف نگاهش کردم. _ ببخشید به خاطر ما تو دردسر افتادی. سکوت کرد که گفتم‌: _ من دیگه برم‌، کاری نداری. _ برو. پا کج کردم و ازش فاصله گرفتم. الان توی خونه هیچ اتفاق خوبی منتظرم نیست. با دلشوره و اضطراب سمت خونه می‌رفتم که با دیدن ماشین عمو مجتبی سر کوچه، نفس راحتی کشیدم و به سرعت قدم‌هام اضافه کردم. ماشین رو جلوی دَر خونه پارک‌ کرد و پیاده شد. براش دست تکون دادم که متوجه حضورم شد. دست‌هاش رو توی جیبش کرد. به ماشین تکیه داد و با محبت نگاهم کرد. _ سلام عمو. _ سلام عزیزم. چرا تنهایی؟ زهره کجاست! _ یکم مریض احوال بود، مونده خونه. دستم رو که به سمتش دراز بود گرفت. _ برو لباس‌هات رو عوض کن، بریم یه جایی. ناخواسته لبخند از روی لب‌هام محو شد. _ کجا؟ _ برو حاضر شو می‌فهمی. کلید رو توی قفل در فرو کردم و داخل رفتم.‌ یا الله‌یی گفت، پشت سرم وارد شد. _ تو حیاط می‌مونم. زود باش عمو. نگاهی بهش انداختم و چشمی گفتم. خاله چادرش رو روی سرش انداخت. به حیاط اومد و با خوش رویی گفت: _ سلام‌ آقا مجتبی، خوش اومدید. _ سلام، اومدم دنبال رویا. رنگ‌ نگاه خاله نگران شد و به من نگاه کرد.‌ _ خیر باشه؟ _ خیره ان‌شاءالله. رو به من‌ گفت: _ زود باش رویا. کفش‌هام رو درآوردم که خاله آروم گفت: _ یه زنگ به علی بزن.‌ اجازه بگیر، بعد برو. _ اگر گفت نه چکار کنم! مضطرب نگاهم کرد. _ نمی‌دونم به خدا! وارد خونه شدم.‌ هیچ کس پایین نبود.‌ تلفن سیار خونه رو برداشتم و همزمان که شماره‌ی علی رو می‌گرفتم‌ از پله‌ها بالا رفتم. گوشی رو کنار گوشم‌ گذاشتم‌ و وارد اتاق شدم. زهره با دیدنم‌ فوری گفت: _ من یه بلایی سر تو بیارم که دیگه تو کار من فضولی نکنی. انگشتم رو روی بینیم‌ گذاشتم و لب زدم: _ هیسس. علیِ. صدای دایی تو گوشی پیچید. _ سلام دایی؛ علی نیست؟ _ سلام، سر جلسه‌س. کاری داری به من بگو. _ نه بعداً زنگ می‌زنم. تماس رو قطع کردم. _ الکی میگی علی که من‌ ساکت شم! _ من هر کاری کردم‌ به خاطر خودت بوده.‌ _ تو یه آدم‌ مزاحمی که دوازده ساله تو خونه‌ی ما کنگر خورده لنگر انداخته.‌ لطفا گمشو برو. در اتاق باز شد و خاله عصبی وارد شد و تو یک قدمی زهره ایستاد. _ زهره داری از حد خودت می‌گذرونی، این حرف‌ها به تو ربطی نداره. _ چرا ربط نداره! من یکی از اعضا این خانوادم. اینجا هم خونه‌ی پدریه منه نه این. اینو بفرست تو همون خونه‌ی اجاره‌ای باباش که مثل همونا... خاله دستش رو بالا برد و محکم توی صورت زهره زد. ناخواسته دستم رو روی دهنم گذاشتم و هینی کشیدم. دست زهره روی صورتش نشست و ناباورانه به مادرش نگاه کرد. _ منو زدی؟ _ خیلی زودتر از این باید می‌زدم؛ که اینقدر وقیح نباشی. _ من تا این رو از این‌ خونه بیرون نکنم، نمی‌شینم! خاله دستش رو روی دهن زهره گرفت. _ ساکت شو. عموت پایینه. _ بزار بشنوه ببره این کنه رو که چسبیده به خونه‌ی ما. خاله رو به من‌گفت: _ زودتر حاضر شو برو تا من این رو درست کنم. حرف‌های زهره بغض بدی به گلوم آورد.‌ مانتو و روسریم رو برداشتم‌. از اتاق بیرون رفتم و پشت در اتاق عوضشون کردم. صدای دعوای خاله و زهره رو می‌شنیدم. نگاهم به دَر اتاق علی افتاد. اگر به خاطر علی نبود، همین الان از این خونه می‌رفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ودوزخیان بهشتیان راآوازمی دهنده که ازآن آب یاازآنچه خداروزی شماکرده برمافروریزید می گویند خدا آنهارابرکافران حرام کرده است ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت37 🍀منتهای عشق💞 بدتر از همه اینه که ز
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 مانتو و شلوار مدرسه‌ام رو تو اتاق رضا آویزون کردم و پله‌ها رو پایین رفتم.‌ از پشت پرده عمو مجتبی رو نگاه کردم.‌ لبخند ظاهری زدم و بیرون رفتم. با دیدنم‌ به دَر اشاره کرد. _ بریم؟ بغضی که از حرف‌های زهره توی گلومِ، قصد رفتن نداره.‌ با عمو سوار ماشین شدیم. بدون معطلی ماشین رو روشن‌کرد و راه افتاد. _ عمو قراره کجا بریم؟ _ بالا چه خبر بود؟ از سؤالش جا خوردم. یعنی صدای زهره رو شنیده یا داره یه دستی میزنه! درمونده نگاهش کردم. _ چه خبری؟ نیم نگاهی از گوشه‌ی چشم بهم انداخت. _ من سؤال پرسیدم! خودم رو به اون راه زدم. _ هیچ خبری. حاضر شدم اومدم پایین.‌ نفسش رو سنگین بیرون داد و دنده‌ی ماشین رو جابجا کرد. _ از این‌که اونجایی اذیت نمیشی؟ _ نه؛ خیلی هم خوبه. _ تو فکرشم یه جوری که هیچ کس ناراحت نشه، بیارمت خونه‌ی خودمون. ته دلم از حرفش خالی شد و ناراحت گفتم: _ اما من دوست دارم پیش خاله بمونم! خنده‌ی صدا داری کرد. _ یه کاری می‌کنم که دوست داشته باشی پیش ما بمونی. ماشین رو پارک کرد و خوشحال با سر به دَر اشاره کرد. _ پیاده شو. کاش بهونه‌ای می‌آوردم و باهاش نمی‌اومدم. پیاده شدم و با استرس همراهش قدم برداشتم.‌ دستم رو گرفت. _ می‌خوام برات لباس بخرم. _ من که‌ لباس دارم! _ می‌دونم؛ ولی ازت می‌خوام‌ مهمونی شب جمعه خونه‌ی آقا جون، لباسی که من می‌خرم رو بپوشی. ایستادم و نگاهش کردم. _ عمو علی ناراحت میشه. اخم‌هاش تو هم‌ رفت. _ علی بیخود کرده! _ آخه وقتی من همه چی دارم، برای چی دوباره بخرم! _ چون من دوست دارم‌ برای بچه‌ی برادرم‌ خرید کنم. _ عمو شرایط خونه طوریه که... دستم رو گرفت و راه افتاد. _ بس کن رویا! اگر علی بهت حرف زد به خودم بگو درستش می‌کنم. نباید علی رو خراب کنم. _ علی اصلاً کاری به من نداره. فقط میگم چون تازه برامون خرید کرده، شاید ناراحت شه که چرا اسراف کردی؟ _ به زودی می‌فهمی که اسراف نیست. فقط امیدوارم علی شرایطم‌ رو درک کنه. با عمو همراه شدم.‌ هر چی که دوست داشت برام خرید. نهار رو بیرون خوردیم و به اصرارم برای بازگشت اهمیتی نداد و تا غروب با هم بودیم. ماشین رو جلوی در خونه نگه داشت. _ خریدهات رو بردار برو. _ دستتون درد نکنه عمو، خیلی خوش گذشت. _ می‌خوای باهات بیام‌. _ نه خودم میرم. خداحافظی کردم و پیاده شدم. پشت دَر خونه ایستادم و رفتن عمو رو نگاه کردم. دست توی جیب مانتوم کردم که یادم افتاد کلید رو توی جیب مانتوی مدرسه‌ام جا گذاشتم. زنگ رو فشار دادم که بلافاصله دَر باز شد. نگاه تیز علی روم ثابت موند. از بین دندون‌های بهم کلید شدش گفت: _ کجا بودی؟ مشتم رو محکم کردم تا مشماها از ترس بین انگشت‌های سست شدم، زمین نیافته. _ با عمو بودم.‌ خاله می‌دونست. نگاهش بین‌ چشم‌هام و دستم جابجا شد. _ نگفته بودم‌ بی‌اطلاع من جایی نمیرید!؟ از شدت ترس ضربات قلبم به حدی بالا رفت که صدای تپشش رو به وضوح می‌شنیدم. _ زنگ...زدم، دایی گفت نیستی. _ نیستم یعنی هر غلطی دلت بخواد می‌تونی بکنی.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
ای کسانی که ایمان آورده ایدنعمت خداوندرابرخودتان یادکنید. ╔═💞🍀════╗     @behestiyan ╚════💞🍀═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت38 🍀منتهای عشق💞 مانتو و شلوار مدرسه‌ا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صدای خاله کمی آرومم کرد. _ علی جان بزار بیاد تو، حرف می‌زنیم. از جلوی در کنار رفت ولی نگاه چپ چپش رو از روم برنداشت.‌ جرأت رد شدن از کنارش رو نداشتم‌. اما بیشتر از اون هم نمی‌تونستم توی کوچه بایستم.‌ به خاله دل‌خوش کردم و وارد حیاط شدم. ناخواسته پا تند کردم و پشت خاله پناه گرفتم.‌ علی در رو بست و چرخید سمتمون. _ مامان، خواهش می‌کنم اجازه بده کارم رو بکنم! خاله نگران‌ گفت: _ من بهش اجازه دادم‌. سرخود که نرفته! علی کلافه دستی بین‌ موهاش کشید.‌ _ تو تاج سر منی. حرف تو واسه من سنده. اما من تو این خونه قانون گذاشتم‌ که بی اطلاع من هیچ کس حق نداره بره بیرون؛ اونم‌ تا این وقت شب. _ شب کجاست مادر! تازه غروبه. رویا هم که بهت زنگ زده تو خودت جواب ندادی. _ مادر من؛ من جواب بدم یا ندم‌، حرفم رو از قبل به اینا گفتم. _ حالا به خاطر من اینبار رو بگذر. من واقعاً امروز بی‌گناه و بی‌تقصیر بودم. وقتی عمو میاد دنبالم‌، باید چی بهش بگم! نیم‌ نگاهی از پشت خاله بهش انداختم. _ رویا خوب گوش‌هات رو باز کن! بدون اطلاع به من، حق نداری از خونه بری بیرون. حتی اگر خود آقاجون بیاد دنبالت، فهمیدی!؟ با سر تأیید کردم.‌ خاله با دست از پشت اشاره کرد که برم‌ داخل. فوری به طرف خونه رفتم که علی گفت: _ اونا چیه تو دستت؟ یه لحظه خشکم زد! آهسته برگشتم‌ سمتش. _ من به عمو گفتم‌ هیچی لازم ندارم‌ ولی گفت باید اینا رو شب جمعه بپوشم. عصبی نگاه کردنش، تو اوج بی‌تقصیریم کلافم کرد. با احتیاط گفتم: _ من باید چکار کنم‌ وقتی عمو میاد دنبالم تو هم جواب نمیدی؟ نمی‌تونم‌ که به عمو بگم‌ نه! بعد می‌خواد برام خرید کنه؛ میگم‌ خودم همه چی دارم‌، ناراحت میشه. تو بگو توی اون شرایط من چکار کنم! ابروهاش رو بالا داد و به دَر خونه اشاره کرد. _ برو تو حاضر جوابی نکن.‌ _ این حاضر جوابی نیست. من می‌خوام از خودم دفاع کنم. تیز نگاهم کرد. خاله سمتم اومد و به طرف خونه هدایتم‌ کرد. _ برو تو دیگه! حالا که همه چی ختم به خیر شده، داری شرش می‌کنی؟ _ آخه خاله من‌ باید چکار می‌کردم واقعاً! دست راستش رو روی دهنم گذاشت و فشار دست چپش رو روی کمرم‌ بیشتر کرد. _ نه به اون‌ رنگ و روی ترسیده‌ی اولت؛ نه به این حاضر جوابیت. دَر خونه رو باز کرد و فرستادم داخل. رضا با دیدنم شروع به خندیدن کرد. _ رویا یه وقتا فکر می‌کنم اصلاً از تو بدبخت‌تر هم آدم هست! چهل تا بزرگتر داری. خرید‌ها رو روی زمین گذاشتم و گوشه اتاق نشستم‌. _ اونوقت تو میگی بیا بپیچونیم‌ بریم بیرون! با عمو که بزرگتره اینجوری دعوام کرد با تو حتماً می‌کشم. کمی خودش رو جلو کشید و آهسته گفت: _ من تو ساعت مدرسه میگم‌ بپیچون. چشم‌هام گرد شد! _ چی میگی واسه خودت. مدیر مدرسه زنگ میزنه خونه، میگه نیستم. _ اصلاً بیخیال تنها میرم. برو بالا زهره کارت داره. _ نمیرم؛ می‌خواد ناراحتم کنه. _ کاریت نداره. مامان یه جور چغولیش رو به علی کرد که بهت قول میدم تا یه ماه حرف هم نمیزنه. _ بیچاره علی! خسته و مونده از سر کار میاد خونه، اینجام هر روز یه جور جنگ و دعوا. حالا تو از یه سری کارهای زهره خبر نداری؟ کنجکاوانه گفت: _ چه کارهایی؟ نیم نگاهی بهش انداختم و پوزخند زدم: _ خلم به تو بگم!؟ _ رویا، جانِ من بگو... در خونه باز شد. خاله و علی داخل اومدن. علی سر جای همیشگیش با اخم‌های تو هم نشست.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت39 🍀منتهای عشق💞 صدای خاله کمی آرومم ک
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله اشاره کرد که به طبقه‌ی بالا برم. ایستادم‌ و سمت آشپزخونه رفتم. خاله پشت سرم اومد. _ رویا جان! برو بالا تو اتاقت. _ من نمیرم پیش زهره. _ الان شرایطی نیست که تو پایین بمونی. حق به جانب گفتم: _ آخه به من چه خاله؟ من چی کارم این وسط! شما خودت تو حیاط بودی، به عمو می‌گفتی نمیشه بیاد. نگاهش رو از من گرفت. _ بعد هم، مگه اون عموم نیست. چرا علی باید ناراحت بشه من باهاش بیرون برم! _ تو از همه چیز خبر نداری. این لباس‌ها رو هم برای مهمونی نپوش. _ من از چی خبر ندارم؟ _ به وقتش می‌فهمی؛ بیا برو بالا. استکانی برداشتم و چایی ریختم. _ من میگم برو بالا، تو خونسرد داری برای خودت چایی می‌ریزی! _ برای خودم‌ نیست؛ برای علی ریختم. _ دختر خیره سر بازی در نیار، بیا برو بالا. قندون رو توی سینی گذاشتم‌ و بیرون رفتم. علی کف دستش رو روی پیشونیش گذاشته بود و چشم‌هاش رو هم بسته بود.‌ سینی رو جلوش گذاشتم. _ برات چایی آوردم. دستش رو برداشت و نگاهم کرد. دیگه خبری از عصبانیت نبود. با صدای گرفته‌ای لب زد: _ دستت درد نکنه. _ میشه حرف بزنم؟ نگاهش رنگ دلخوری گرفت. _ به خدا بهت زنگ زدم. بعدش یه شرایطی پیش اومد، خاله گفت زودتر برم. مجبور شدم! نگاهش رو به سینی چایی داد. _ با من قهری علی! _ نه. _ ببخشید. لبخند بی‌جونی رو لب‌هاش نشست. _ برو یه‌ تیکه نبات بیار بنداز تو چایی. لبخند من بر عکس لبخند بی‌جون علی به پهنای صورتم شد. چشمی گفتم و به آشپزخونه برگشتم. خاله با خنده و صدای آرومی گفت: _ ای ورپریده چی گفتی بهش! ناز و عشوه‌ای برای خاله اومدم. _ من رویام. شما من رو نشناختی! نبات رو برداشتم‌.‌ سمت علی رفتم‌ و داخل چاییش انداختم. _ برو بالا به زهره هم بگو بیاد پایین. این سخت‌ترین کاریه که توی این خونه به من گفته میشه. با لب و لوچه‌ای آویزون که علی متوجهش نشد، پله‌ها رو بالا رفتم. پشت در اتاق ایستادم‌. نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم. مظلومانه تنها نشسته بود و زانوهاش رو بغل گرفته بود. با دیدن من، پشت چشمی نازک کرد و نگاهش رو ازم گرفت. _ سلام. جوابم‌ رو نداد. _ علی میگه بیا پایین. باز هم‌ جواب نداد. مانتوم رو درآوردم و سر جاش آویزون کردم. _ من امروز به خاطر تو کتک خوردم. _ به خاطر من نبود! به خاطر حرفی بود که زدی. _ رویا! تا تو کتک نخوری، من بیخیال نمیشم. تو چشم‌هاش نگاه کردم. _ مگه من تو رو زدم! تهدیدوار گفت: _ بشین‌ ببین! با حرص ایستاد و از اتاق بیرون رفت. دَر رو هم محکم کوبید. روسریم‌ رو روی سرم‌ انداختم‌ و پشت سرش رفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت40 🍀منتهای عشق💞 خاله اشاره کرد که به
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 بعد از شام زهره به اتاق برگشت. من هم ترجیح دادم پایین پیش خاله بمونم. صبح خاله حتی به ضمانت علی هم توجه نکرد و اجازه نداد تا زهره به مدرسه بیاد. تو مدرسه هم خبری از شقایق و هدیه نبود.‌ برای اولین بار تایم مدرسه رو بدون شقایق پشت سر گذاشتم. پام رو از حیاط مدرسه بیرون نگذاشته بودم که صدای خاله رو شنیدم. _ رویا! سرچرخوندم و نگاهش کردم. کنار ماشینی ایستاده بود و برام دست تکون می‌داد.‌ متعجب از اینکه دنبالم اومده، سمتش رفتم. _ سلام خاله، شما اینجا چکار می‌کنید! به ماشین اشاره کرد. _ بشین بریم‌ برات لباس بخرم. متوجه حضور زهره و میلاد تو ماشین شدم. _ لباس چی؟ دیروز که عمو خرید! _ اونا رو صلاح نیست بپوشی. بشین دیره! چشمی گفتم و عقب کنار زهره و میلاد نشستم. بعد از خرید لباس به خونه برگشتیم.‌ اینقدر خسته بودم که فوری به طبقه‌ی بالا رفتم و لباس‌هام رو عوض کردم. بالشتی گذاشتم و روش دراز کشیدم. حضور زهره تو اتاق، دلشوره‌ی عجیبی به دلم انداخت. _ چه عجب برگشتی اتاق! به آرنجم تکیه کردم. _ قهر نیستی؟ پشت چشمی نازک کرد و نفس سنگینی کشید. _ مگه برات مهمه! باعث ناراحتی من‌ میشی و به جای اینکه بیای از دلم دربیاری، تنهام میذاری میری پیش خاله‌ات. _ تو اصلاً راه نمیدی باهات حرف بزنم! _ ببین چیکار کردی که راه نمیدم. _ من دنبال چهل تومنت هستم. _ زیاد به خودت فشار نیار. _ زهره قبول کن کارت اشتباه بوده. _ کدوم کار؟ صدام‌ رو پایین آوردم. _ دوست شدن با برادر هدیه. بدون هیچ اِبایی گفت: _ من دوست پسر انتخاب کردم، به تو چه که راه افتادی به همه گفتی!؟ از اینکه اینقدر با صدای بلند این جمله رو گفت، ترسیدم و سرجام‌ نشستم. _ آروم؛ چرا داد می‌زنی! من به جز خاله به هیچ کس نگفتم. _ آمارت رو دارم. به مدیر مدرسه و شقایق هم گفتی. _ شقایق خودش می‌دونست. مدیر هم خاله بهش گفت. _ تو هم تأیید کردی! اصلاً زندگی خودمه؛ دلم می‌خواد غرق کثافتش کنم. به تو و هیچکس دیگه‌ام ربط نداره. دوست دارم صد تا دوست پسر داشته باشم. دَر اتاق به ضرب باز شد و رضا بدون یا الله گفتن وارد شد. فوری روسریم رو کج و کوله روی سرم انداختم. عصبی رو به زهره که از ورود نابهنگام رضا ترسیده بود، گفت: _ چی گفتی تو الان!؟ زهره فوری خودش رو جمع‌وجور کرد. _ به تو چه؟ برای چی دَر نزده اومدی تو اتاق! این لحن زهره همیشه مختص من بود و برای هیچ کس استفاده نکرده بود. رضا تهدیدوار نزدیک زهره شد. _ یه چی شنیدم، می‌خوام تکرارش کنی تا یه دونه محکم بزنم تو اون دهنت! _ چه خبره اینجا؟ با صدای خاله همه بهش نگاه کردیم.‌ رو به من‌ گفت: _ این‌ چه وضعِ روسری سر کردنه! رضا قدمی به سمت مامانش برداشت و گفت: _ مامان این چرا چند روزه نمیره مدرسه؟ خاله برای اینکه رضا دخالت نکنه، گفت: _ تو به این‌ کارها کار نداشته باش. _ مامان این‌ داره... خاله تن صداش رو بالا برد: _ رضا این‌خونه بزرگتر داره. _ بعد اون وقت، اون بزرگتر خبر داره!؟ از نگاه خیره خاله جوابش رو گرفت.‌ سمت زهره چرخید و عصبی برای اتمام حجت گفت: _ امروز خودم به بزرگتر خونه میگم. به سرعت از اتاق بیرون رفت. خاله رو به زهره گفت: _ تشریف ببرید، خودتون جمعش کنید! الان کی می‌تونه جلوی اون رو بگیره؟ چند قدم سمت در رفت. ایستاد و رو به زهره گفت: _ بگو چی شنیده، برم درستش کنم! زهره سرش رو پایین انداخت. خاله به من نگاه کرد تا جواب رو از من بگیره. نیم نگاهی به زهره انداختم‌ و با احتیاط گفتم: _ گفت زندگی خودمه، دلم‌ می‌خواد دوست پسر داشته باشم. خاله سرش رو به نشونه تأسف تکون داد؛ رو به زهره گفت: _ خاک بر سرت کنن! موندن تو اتاق جایز نبود. فوری ایستادم و با خاله از اتاق بیرون رفتم. مسیرمون تو راهرو عوض شد. من از پله‌ها پایین رفتم و خاله سمت اتاق رضا رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت41 🍀منتهای عشق💞 بعد از شام زهره به ات
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 پایین پله‌ها با دیدن علی تو حیاط دلم لرزید. نباید اجازه بدم بیاد داخل. فوری تو حیاط رفتم. _ سلام. با لبخند نگاهم کرد. _ سلام، خوبی؟ فقط خدا می‌دونه که همین لبخند ساده چه بلایی سر قلب من میاره.‌ نگاهی به چهره‌ی خستش انداختم و جلو رفتم. کیفش رو از دستش گرفتم. _ خسته نباشی. _ خسته که هستم؛ اما یکم استراحت کنم در میاد. _ رضا اومده؟ _ آره بالاست. _ با آقا سید حرف زدم‌، قرار شد از فردا بیاد ببردتون مدرسه. _ فردا که پنجشنبه‌س! _ اصلاً حواسم نبود. بهش زنگ می‌زنم میگم از شنبه. _ میگم کلاً کنسلش کن. فعلاً که من تنهام، خودم میرم تا مامان اجازه بده زهره هم بیاد، بعد. کامل چرخید سمتم. _ تو نمی‌دونی چرا مامان‌ نمیذاره زهره بره مدرسه؟ نگاه کردن تو چشم‌هاش وقتی می‌خوام دروغ بگم کار سختیه. طوری که شک‌ نکنه، نگاهم رو ازش گرفتم. _ نه. نفس سنگینی کشید. _ مامان هیچ وقت بیخودی کاری نمی‌کنه. هر چی هم می‌پرسم جواب نمیده.‌ نهار چی داریم؟ _نمی‌دونم.‌ رو چه حسابی اومدم تو حیاط! هیچ حرفی برای گفتن ندارم. سمت خونه رفت. _ بیا تو هوا سرده. _ علی یه سوال بپرسم؟ کفشش رو درآورد. _ بپرس! _ چرا ناراحت شدی من با عمو رفتم بیرون؟ _ ناراحت شدم چرا نگفته رفتی. _ دیروز به خاله گفتم، گفت تو از همه چیز خبر نداری! سرش رو چرخوند سمتم و خیره نگاهم کرد.‌ معنی نگاهش رو نفهمیدم وکمی هول شدم. _ چی شد؟ ابروهاش رو بالا داد. _ به کی گفتی؟ _ به خا... مامان. نگاهش روم طولانی شد که سرم رو پایین انداختم. آروم با دستش چند ضربه به پاش زد. _ ببخشید، حواسم نبود. _ بیا برو تو هوا سرده. از کنارش رد شدم‌ و وارد خونه شدم. صدای خاله از تو آشپزخونه اومد. این یعنی رضا رو آروم کرده. _ اومدی علی جان؟        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا